• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

عثمان بن عفان : رسول خدا(ص ) ابتدا خواست «عمربن خطاب » را براى تبليغ مقصدخود به مكه نـزد قـريـش روانـه سـازد, ولـى او از خصومت ديرينه قريش نسبت به خودبيمناك بود به همين مـنـاسـبت از رفتن عذر خواست و گفت : عثمان را بفرست , چه وى درمكه از من نيرومندتر است رسـول خدا(ص ) عثمان را نزد ابوسفيان و اشراف قريش روانه ساخت تا آنان را خبر دهد كه رسول خـدا تـنـها به منظور زيارت خانه آمده است «عثمان » نزد ابوسفيان و اشراف قريش رسيد و پيام رسـول خدا را ابلاغ كرد, آنان به او گفتند: اگر مى خواهى طواف خانه را انجام دهى مانعى ندارد گفت : تا رسول خداطواف نكند من طواف نخواهم كرد.

بيعت رضوان

بيعت رضوان «238».

قريش «عثمان » را نزد خود نگه داشتند و در ميان مسلمانان انتشار يافت كه او راكشته اند و پس از انـتـشار اين خبر به روايت ابن اسحاق : رسول خدا گفت : از اين جانمى رويم تا با قريش بجنگيم سـپـس اصـحاب را براى بيعت فراخواند, اين بيعت در زيردرختى به انجام رسيد و كسى از بيعت تـخـلف نورزيد, مگر «جدبن قيس » كه جابرمى گفت : به خدا قسم , به ياد دارم كه وى زير شكم

آخرين سفير قريش

در جـريان بيعت رضوان بود كه قريش «سهيل بن عمرو» را نزد رسول خدا(ص )فرستادند و به او گـفـتـند: نزد محمد برو و با وى قرار صلحى منعقد ساز, اما قرارداد صلح مشروط بر آن باشد كه امـسـال بازگردد و از ورود به مكه صرف نظر كند, چه ما به خداقسم هرگز تن نخواهيم داد كه عرب بگويد: محمد به زور وارد مكه شد.

جريان صلح حديبيه .

«سـهـيـل بـن عـمـرو» كه از سوى قريش نزد رسول خدا(ص ) آمده بود, پس از گفت وشنودى قـرارداد صـلـح را مـنعقد ساخت , در اين هنگام عمر از جاى برجست , ابتدا نزدابوبكر و سپس نزد رسـول خـدا رفـت و گـفـت : اى رسول خدا! مگر پيامبر خدا نيستى ؟گفت : چرا, گفت : مگر ما مـسـلمان نيستيم ؟ گفت : چرا, گفت : مگر اينان مشرك نيستند؟گفت : چرا, گفت : پس چرادر راه دين خود تن بخوارى دهيم ؟ رسول خدا گفت : من بنده خدا و پيامبر اويم , امر وى را مخالفت نخواهم كرد و او هم هرگز مرا وانخواهدگذاشت .

صلحنامه .

رسـول خـدا(ص ), «عـلى بن ابى طالب »(ع ) را فراخواند و گفت : بنويس : بسم اللّه الرحمن الرحيم سـهـيـل بـن عـمـرو گـفت : اين را نمى شناسم , بنويس : بسمك اللهم , رسول خداگفت : بنويس : بـسـمـك الـلـهـم , پـس عـلى همچنان نوشت آنگاه رسول خدا گفت : بنويس :هذا ما صالح عليه «محمد» رسول اللّه «سهيل بن عمرو».

سـهـيل بن عمرو گفت : اگر گواهى مى دادم كه پيامبر خدايى , با تو جنگ نمى كردم ,نام خود و پـدرت را بنويس رسول خدا گفت : بنويس : اين چيزى است كه محمدبن عبداللّه با سهيل بن عمرو بـر آن قرار صلح منعقد ساخت , توافق كردند كه ده سال جنگ در ميان مردم موقوف باشد و مردم در ايـن ده سـال در امـان باشند و دست از يكديگربدارند ( و هركس از اصحاب محمد براى حج يا عـمره يا تجارت به مكه رود, جان ومالش در امان باشد و هر كس از قريش در رفتن به مصر يا شام از مدينه عبور كند جان ومالش در امان باشد) «239» و هر كس از قريش بدون اذن ولى خود نزد مـحـمـد بـرود او رابـه ايـشـان بـازگرداند, و هركس از همراهان محمد نزد قريش رود او را بدو بازنگردانند ـ دراين جا «بنى بكر» برخاستند و گفتند: ما هم پيمان قريشيم .

ديـگـر آن كه امسال از نزد ما بازگردى و وارد مكه نشوى , در سال آينده ما از مكه بيرون خواهيم رفـت تا با اصحاب خود به شهر درآيى و سه روز در مكه اقامت كنى ,مشروط بر اين كه جز شمشير در نيام , سلاحى همراه نداشته باشيد «240».

على بن ابى طالب (ع ) نويسنده صلحنامه بود و مردانى از مسلمين و مشركين بر آن گواه شدند كه ابن اسحاق اسامى آنان را نوشته است .

بازگشت رسول خدا و اصحاب به مدينه و نزول سوره فتح

رسـول خـدا(ص ) از حـديبيه به طرف مدينه رهسپار شد و در ميان مكه و مدينه ,سوره فتح نزول يـافـت خـداونـد درباره بيعت رضوان چنين گفته است : «كسانى كه با توبيعت مى كنند, جز آن نيست كه با خدا بيعت مى كنند, دست خداست كه بالاى دست آنهاست , پس هركس پيمان شكنى كـند, به زيان خود پيمان شكنى مى كند و هر كس كه به آنچه خدا بر وى عهد گرفته است وفادار بماند خدا بزودى او را اجرى عظيم عنايت خواهد كرد» «241».

دربـاره آن دسـتـه از اعراب كه از همراهى با وى تخلف ورزيدند, چنين گفته است :«بزودى آن دسـتـه از اعـراب كـه بـا تـو همراهى نكردند, به تو خواهند گفت كه اموال وخانواده هايمان ما را گرفتار ساخته است » «242».

هـمـچنين آيات 15, 16, 18, 21, 24, 25 و 26 از سوره فتح در زمينه مطلب موردبحث نزول يافته است .

در مدت دو سال بعد از «حديبيه » (يعنى : تا فتح مكه ) بيش از تمام مدت گذشته اسلام , مردم به اسـلام گرويدند و دليل آن به گفته ابن هشام , آن است كه در حديبيه به قول «جابربن عبداللّه » هزار و چهار صد نفر به همراه رسول خدا بودند, اما در سال فتح مكه ,يعنى : دو سال بعد, با ده هزار نفر رهسپار مكه شدند «243».

غدير خم

مـسـعـودى بـرخلاف مشهور مى نويسد: رسول خدا در بازگشت از «حديبيه » در«غدير خم » دربـاره عـلـى بـن ابـى طـالـب (ع ) گفت : «من كنت مولاه فعلى مولاه » و اين امردر هيجدهم ذى الحجه روى داد و غديرخم در ناحيه «جحفه »نزديك آبگاهى است كه به نام «خرار» معروف است و فرزندان على (ع ) و شيعيان وى اين روز را بزرگ مى دارند «244».

داستان ابوبصير ثقفى

پـس از قرارداد صلح حديبيه , رسول خدا به مدينه بازگشت , «ابوبصير» كه در مكه زندانى شده بود از حبس گريخت و به مدينه رفت , بلافاصله «ازهربن عبد» و«اخنس بن شريق » درباره وى بـه رسـول خـدا نـامـه نـوشـتـنـد كه طبق قرارداد بايد او رابازگرداند, حامل اين نامه مردى از «بنى عامر» همراه با يكى از موالى بود و چون نامه راتقديم داشتند, رسول خدا براى اين كه پيمان شـكـنـى نـكـرده باشد, «ابوبصير» را به بازگشتن سفارش كرد و فرمود: خداوند براى تو و ديگر بيچارگان مسلمان فرجى وگشايشى عنايت خواهد فرمود «ابوبصير» با اين كه به رفتن رضايت نـداشـت , ولـى برحسب دستور رسول خدا, همراه آن دو نفر رهسپار مكه شد تا به «ذى الحليفه » رسـيد,آن جا با آن دو نفر در پاى ديوارى نشست و سپس به مرد عامرى گفت : آيا شمشيرت نيك بـرنـده اسـت ؟ گـفـت : آرى , گـفت مى شود آن را تماشا كنم ؟ گفت : مانعى نداردابوبصير آن را بـرگرفت و بيدرنگ او راكشت مرد ديگر با شتاب نزد رسول خدارفت و گفت : ابوبصير, رفيق مرا كـشـت , در هـمـين موقع ابوبصير در رسيد و گفت : اى رسول خدا! شما به عهد و پيمان خود كه داشـتـيـد وفـا كرديد و مرا روانه ساختيد, اما من خود تن ندادم كه از دين بازگردم يا مرا شكنجه دهـنـد, رسـول خـدا گـفـت : «واى بـرمـادرش «245» اگـر مـردانى مى داشت , جنگ به راه مى انداخت ».

«ابـوبـصـيـر» از مدينه بيرون رفت و در ناحيه «ذى المروه » در ساحل دريا, در همان راهى كه كـاروان قـريـش بـه شـام مـى رفتند, در «عيص » منزل گزيد و مسلمانانى كه در مكه بيچاره و گـرفـتـار بـودند, از آن عبارتى كه رسول خدا درباره «ابوبصير» گفته بود, خبريافتند (واى بر مادرش , اگر مردانى همراه مى داشت , جنگ به راه مى انداخت ) لذا باشنيدن گفته رسول خدا از مـكـه مـى گـريـخـتـنـد و نزد «ابوبصير» مى رفتند, تا اين كه نزديك به هفتاد نفر مسلمان در «عـيـص » بـه «ابـوبـصير» پيوستند و كار را بر قريش تنگ كردند وهر كه رااز قريش مى ديدند مـى كـشـتـنـد و هر كاروانى از آن جا مى گذشت غارت مى كردندتا آنجا كه قريش به رسول خدا نوشتند و او را سوگند دادند كه آنها را على رغم قراردادفى مابين در مدينه بپذيرد رسول خدا آنان را پذيرفت و از «عيص » به مدينه منتقل كرد.

زنانى كه پس از قرارداد صلح مهاجرت كردند

«ام كـلـثـوم » دختر «عقبة بن ابى معيط» پس از قرارداد صلح به مدينه مهاجرت كرد,برادرانش «عماره » و «وليد» در تعقيب وى به مدينه آمدند و از رسول خدا خواستند تابه حكم قراردادى كه داشتند, او را به ايشان باز دهد, اما رسول خدا به دستور مخصوصى كه درباره اين زنان نازل شد از تسليم وى امتناع ورزيد «246».

اسلام عمروبن عاص و خالدبن وليد وعثمان بن طلحه بعد از حديبيه

«عـمـروعـاص » مـى گويد: مردانى از قريش را كه با من همعقيده بودند فراهم ساختم و به آنان گـفـتم : به خدا قسم كار محمد به طور شگفت انگيزى پيش مى رود, بياييد پيش نجاشى برويم و نـزد او بـمـانـيم تا اگر بر قبيله ما پيروز شد همان جا باشيم و اگر قبيله ماپيروز شدند, از طرف ايـشان جز نيكى نخواهيم ديد آنها نظر مرا پذيرفتند, پس گفتم :مقدارى پوست به عنوان هديه با خـود ببريم , هديه را فراهم كرديم و چون بر نجاشى وارد شديم , «عمروبن اميه » كه رسول خدا او را براى كار جعفر و همراهان وى فرستاده بود, رسيد, پس از آن كه «عمروبن اميه » بيرون رفت به هـمراهان گفتم : كاش از نجاشى مى خواستم كه او را به من تسليم مى كرد و گردنش را مى زدم آنگاه به نجاشى گفتم :پادشاها! مردى را ديدم كه از دربار بيرون مى رود او سفير مردى است كه با ما دشمن است , او را به من تسليم كن تا به قتل برسانم , زيرا از اشراف ما كسانى را كشته است .

عـمـرو مـى گـويـد: نجاشى بشدت خشمگين شد و گفت : از من مى خواهى تا سفيرمردى را كه هـمـان نـامـوس اكبرى كه بر موسى فرود آمد, بر وى فرود مى آيد به تو تسليم كنم تا او را بكشى ؟ گـفتم : پادشاها راستى اين طور است ؟ گفت واى بر تو, حرف مرابشنو و از او پيروى كن , به خدا قـسـم او بر حق است و بر مخالفان پيروز گفتم : اكنون بيعت مرا بر اسلام به جاى وى مى پذيرى ؟ گفت : آرى , پس دست خود را گشود و با او بر اسلام بيعت كردم , بعد بيرون آمدم و آهنگ رسول خـدا كـردم تا اسلام آورم , در اين ميان به «خالدبن وليد» برخوردم و به او گفتم : كجا مى روى ؟ گـفـت : بـه خدا قسم , مى روم كه اسلام آورم عمرو مى گويد: من و خالد وارد مدينه شديم و نزد رسـول خـدا رسـيـديـم , ابـتـداخـالـد و سـپـس مـن اسـلام آورديـم ابـن اسـحـاق مـى گويد: «عثمان بن طلحه » نيز همراه خالد وعمرو بود و اسلام آورد.

دعوت پادشاهان مجاور به اسلام

پـس از صـلـح دهـساله «حديبيه » رسول خدا را فرصتى به دست آمد كه پادشاهان وزمامداران عـربـستان و كشورهاى مجاور را به سوى اسلام دعوت كند و از اصحاب خودكسانى را به سفارت نـزد آنـان فـرستاد به عرض رسول خدا رسيد كه پادشاهان نامه هاى مهر نشده را نمى خوانند, پس فـرمـود تـا انـگـشترى كه نگين آن هم از نقره بود, ساخته شد وروى نگين آن در سه سطر جمله «محمدرسول اللّه » را نقش كردند, به طورى كه كلمه «اللّه » در بالا و كلمه «رسول » در وس ط و كـلـمه «محمد» در سطر پايين قرار گرفته بود واز پايين به بالا خوانده مى شد, آنگاه نامه هاى پادشاهان عربستان و كشورهاى مجاور رابا آن مهر مى كردند.

ابـن اسـحـاق نام چند تن از سفراى رسول خدا و زمامدارانى را كه به آنان نامه نوشته شده نام برده اسـت «247» اين نامه ها كه به گفته يعقوبى , دوازده نامه و به تحقيق بعضى ازمعاصران بيست و شـش نـامـه بـوده اسـت در يـك سال فرستاده نشده , بلكه از اواخر سال ششم تا وفات رسول خدا تدريجا نگارش يافته و فرستاده شده است .

ابـن حـزم مـى نـويسد: پادشاهانى كه رسول خدا(ص ) آنان را به دين اسلام دعوت كردهمه اسلام آوردند, بجز قيصر كه مى خواست اسلام آورد, اما از روميان ترسيد و اسلام نياورد.

يعقوبى مى گويد: مضمون نامه هايى كه با سفيران خود به آنان نوشت , همان بود كه به خسرو ايران و قيصر روم نوشت «248».

مضمون نامه اى كه به قيصر روم نوشته شده

«به نام خداى بخشاينده مهربان , از محمد پيامبر خدا به «قيصر» بزرگ روم سلام بركسى باد كه هدايت را پيروى كند, اكنون تو را به سوى اسلام دعوت مى كنم , پس دين اسلام را بپذير و مسلمان شو تا سلامت بمانى و خداى هم دوباراجرت دهد «249» ».

آنـگـاه رسول خدا آيه اى از قرآن را نوشت كه او را دستور مى دهد تا اهل كتاب را به توحيد خالص و دورى از هرگونه شرك دعوت كند.

دحية بن خليفه كلبى , به دستور آن حضرت نامه را ابتدا در «حمص » به حاكم بصرى رسانيد تا آن را بـه قيصر دهد, ولى به روايتى «دحيه » خودش نامه را به قيصر رسانيد وهنگامى كه قيصر نامه را خـوانـد, بـزرگان روم را از حقانيت رسول خدا آگاه ساخت وروميان را به قبول اسلام تشويق كـرد, امـا با مخالفت شديد مردم روبرو شد و نامه اى براى رسول خدا فرستاد كه ترجمه اش در اين حـدود است : «نامه اى است براى احمد, رسول خدا, همان كسى كه عيسى بدو بشارت داده است , از قيصر: شاه روم , هم نامه و هم فرستاده ات نزد من رسيد و براستى گواهى مى دهم كه خدا تو را بـه رسـالت فرستاده , نام وذكر تو را در انجيل كه به دست ماست مى بينيم , عيسى بن مريم ما را به رسيدن تو بشارت داده است , من هم ملت روم را دعوت كردم تا به تو ايمان آورند و مسلمان شوند, امـا زيـربـار نـرفـتـند و اسلام نياوردند با آن كه اگر فرمان مرا برده بودند براى ايشان بهتر بود و اكنون دوست دارم و آرزو مى كنم كه نزد تو خدمتگزار مى بودم و پاهاى تو را مى شستم ».

گستاخى برادرزاده قيصر

برادرزاده قيصر سخت به خشم آمد و نامه را از مترجم گرفت كه پاره كند وبه عموى خود گفت : ايـن شـخـص نـام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را سرپرست روم خوانده است ! قيصر او را ديوانه خـطـاب كرد و گفت : مى خواهى نامه مردى را كه ناموس اكبر بروى نازل مى شود دور بيفكنم ؟ حـق هـمـين است كه نام خود را بر نام من مقدم بدارد و من هم سرپرست روم بيش نيستم و خدا مالك من و اوست «250».

غوغاى عوام روم و شهادت اسقف

قـيـصـر پـس از گواهى به رسالت رسول اكرم (ص ) و اظهار بيم از مردم عوام , دحيه رانزد اسقف بـزرگ فـرسـتاد تا نظر او را كه بيشتر مورد احترام مردم بود بداند, اسقف به يگانگى خدا و رسالت خـاتـم انـبيا شهادت داد و مردم روم را به اسلام دعوت كرد و درگيرودار غوغاى عوام به شهادت رسيد و قيصر هم بيمناك از روميان , از قبول اسلام معذرت خواست «251».

مشورت قيصر با دانشمندان مسيحى

قـيـصـر بـه يكى از دانشمندان مسيحى نامه اى نوشت و مضمون نامه رسول خدا را باوى درميان گـذاشـت , او در پاسخ نوشت كه : «محمدبن عبداللّه » همان پيامبر موعودى است كه انتظار او را داشتيم , او را تصديق كن و از وى پيروى نما «252».

كنجكاوى قيصر

قـيـصـر دسـتـور داد كه مردى از اهل حجاز را پيدا كنند تا درباره محمد از او تحقيق كندو چون ابـوسـفـيان و جماعتى از قريش براى تجارت به شام رفته بودند, آنان را به بيت المقدس نزد قيصر بردند و در مجلس رسمى بر وى وارد كردند.

قـيـصـر, ابـوسفيان را كه نسبتش به رسول خدا از همه نزديكتر بود پيش خواند ومجلس گفت و شـنـود خـود را بـا او آغـاز كـرد و زمـيـنـه را طـورى فـراهم ساخت تا اگر دروغى گويد آشكار شـود «253» , آنـچـه قـيصر از ابوسفيان پرسش كرد به درستى پاسخ داد و بافراستى كه داشت , گفت : از اين پرسش و پاسخها دانستم كه او پيامبر خداست , ليكن گمان نمى برم كه در ميان شما باشد اگر آنچه گفتى راست باشد, نزديك است كه جاى همين دو پاى مرا هم مالك شود.

مضمون نامه رسول خدا به خسرو ايران

رسـول خـدا مـضمون نامه هايى كه با سفيران خود براى ديگر سران نوشته است ,همان بوده كه به قـيـصـر روم نـوشت «254» , در آخر نامه «خسرو ايران » هم نوشته شد: «اسلام بياور تا سلامت بمانى , پس اگر امتناع ورزى گناه مجوس بر تو خواهد بود».

بـيـشـتر مورخان نوشته اند كه «خسرو» گفت : اين شخص كيست كه مرا به دين خويش دعوت مى كند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد؟ (به قول بعضى نامه را پاره كرد) آنگاه مقدارى خاك بـراى رسـول خدا فرستاد رسول خدا گفت : چنان كه نامه ام راپاره كرد, خداى پادشاهيش را پاره كـناد و خاكى هم كه براى من فرستاده است نشان آن است كه بزودى شما مسلمانان كشور وى را مالك مى شويد.

گستاخى خسرو پرويز

چـون رسـول خـدا خبر يافت كه «خسرو» نامه اش را پاره كرده است , گفت : خداياپادشاهيش را پاره پاره ساز و «خسرو» به «باذان » عامل خود در يمن نوشت كه ازطرف خود دو مرد دلير نزد ايـن مـردى كه در حجاز است بفرست تا خبر وى (يا خود اورا) «255» نزد من بياورند «باذان » قـهـرمـان خود را با مردى ديگر فرستاد و همراه آن دو,نامه اى هم نوشت تا به مدينه آمدند و نامه «بـاذان » را بـه رسول خدا(ص ) دادند رسول خدا لبخند زد و آن دو را در حالى كه به لرزه افتاده بودند به اسلام دعوت كرد, سپس گفت : فردا نزد من بياييد فردا كه آمدند به آن دو گفت : به امير خود «باذان » بگوييد كه پروردگار من ديشب هفت ساعت از شب گذشته , شيرويه پسر خسرو را بر وى مسلطساخت و او را كشت .

فرستادگان «باذان » با اين خبر نزد وى رفتند و او خود و ديگر ايرانى زادگانى كه دريمن بودند اسلام آوردند.

ابن اسحاق از قول زهرى روايت مى كند كه «خسرو» به «باذان » نوشت : خبر يافته ام كه مردى از قـريـش درمـكه سربلند كرده و خود را پيامبر مى پندارد, تو خود نزد وى رهسپار شو و او رابه توبه دعوت كن , اگر توبه كرد چه بهتر و اگر نه سرش را براى من بفرست .

«باذان » نامه خسرو را نزد رسول خدا(ص ) فرستاد رسول خدا در پاسخ نوشت : خدامرا وعده داده اسـت كـه خسرو در فلان روز از فلان ماه كشته مى شود چون نامه رسول خدابه «باذان » رسيد, تامل كرد تا ببيند چه خبر مى رسد و با خود گفت : اگر پيامبر باشد آنچه گفته است روى خواهد داد.

در هـمـان روزى كـه رسـول خدا خبر داده بود «خسرو» كشته شد و چون خبر آن به «باذان » رسـيـد خـبـر اسـلام خـود و ديـگـر ايـرانى زادگان يمن را نزد رسول خدا فرستاد,رسول خدابه فـرستادگان «باذان » گفت : شما از ما اهل بيت هستيد و به ما ملحق خواهيدبود و از همين جا بود كه رسول خدا گفت : سلمان از ما اهل بيت است «256».

نامه نجاشى (پادشاه حبشه )

نـخـسـتين سفيرى كه از مدينه بيرون رفت «عمروبن اميه ضمرى » بود با دو نامه براى امپراتور حـبـشـه , يـكى در خصوص دعوت او به اسلام كه نجاشى در كمال فروتنى شهادت بر زبان آورد و پاسخ نامه رسول خدا را مبنى بر اجابت دعوت نگاشت «257».

در نـامـه ديـگـر, او را فـرمـوده بـود كـه «ام حـبيبه » دختر «ابوسفيان بن حرب » (همسرسابق عبيداللّه بن جحش ) را كه به حبشه مهاجرت كرده بود براى وى تزويج كند و بعلاوه ,مسلمانانى كه تـاكـنون در حبشه مانده اند به مدينه روانه سازد, اين دو كار را نيز (با دادن چهار صد دينار كابين براى ام حبيبه ) انجام داد.