• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

فرق حق و باطل

«ابـوسـفـيـان » به كاروانى كه عازم مدينه بود, رسيد و به آنان وعده داد كه اگر پيامى ازوى به محمد رسانند, فردا در بازار «عكاظ» شتران ايشان را مويز بار كند كاروانيان پذيرفتند و به دستور ابوسفيان در «حمراالاسد» رسول خدا و مسلمانان را بيم دادند كه ابوسفيان و سپاه قريش تصميم دارند تا بر شما بشورند و هر كه را از شما زنده مانده است از ميان ببرند, اما رسول خدا و مسلمانان چنان كه قرآن مجيد يادآور شده است , گفتند:حسبنااللّه و نعم الوكيل «186».

گرفتارى ابوعزه شاعر

«ابـوعـزه » كـسى بود كه با رسول خدا عهد خويش بشكست و ديگران را عليه مسلمانان تحريك مـى كرد, او در غزوه حمراالاسد اسير شد و چون ديگر بار تقاضاى عفو و اغماض از رسول خدا كرد, در پـاسخ وى فرمود: همانا مؤمن دوباراز يك سوراخ ‌گزيده نمى شود, آنگاه به «زبير» يا «عاصم بن ثابت » فرمود تا گردن وى را بزنند.

داستان معاوية بن مغيره

«مـعـاويـة بـن مـغيره » كه «حمزه »(ع ) را مثله كرده بود, در همين غزوه گرفتار شد وبه قول مـقـريـزى و ابن هشام , گريخت و به عثمان پناهنده شد و او از رسول خدا, سه روزبراى او مهلت گرفت كه اگر بعد از سه روز ديده شد كشته شود و پس از سه روززيدبن حارثه و عماربن ياسر او را در «جما» يافتند و كشتند.

ديگر حوادث سال سوم هجرت

1 ـ تزويج رسول خدا با «حفصه » دختر «عمر» (درماه شعبان ).

2 ـ ولادت امام حسن (ع ) در نيمه رمضان .

3 ـ تزويج رسول خدا با «زينب » دختر «حزيمه »: ام المساكين (در ماه رمضان ).

سال چهارم هجرت

سريه «ابوسلمه »

اول مـحـرم : رسـول خدا به وسيله مردى از قبيله «طيئ » خبر يافت كه «طليحه » و«سلمه » مـردم را بـه جنگ عليه اسلام فراخوانده اند رسول خدا «ابوسلمه » را با 150 مرداز مهاجر و انصار فرستاد تا در سرزمين بنى اسد بر آنان بتازند ابوسلمه شب و روز راه پيمود تا حدود «قطن » رسيد و بر گله اى از ايشان غارت برد و سه غلام از شبانان رادستگير كرد, اما ديگران گريختند و مردان قـبـيله را بيم دادند ابوسلمه و يارانش بى آن كه با دشمنى برخورد كنند, با شتران و گوسفندانى چند بازگشتند.

سريه «عبداللّه بن انيس انصارى »

دوشنبه پنجم محرم : رسول خدا خبر يافت كه «سفيان بن خالد» «187» مردمى را در«عرنه » بـراى جـنـگ عليه اسلام فراهم ساخته است , پس «عبداللّه بن ا نيس » را براى كشتن وى فرستاد «عبداللّه » گفت : براى من توصيفش كن تا اورا بشناسم گفت : او را كه ديدى از هيبتش بيمناك مى شوى و شيطان را به ياد مى آورى .

«عـبـداللّه » مـى گـويـد: شـمشير خود را برگرفتم و رو به راه نهادم , هنگام عصر او راديدم كه مـى خـواسـت در جـايـى فرود آيد, پس چون به او رسيدم , پرسيد: كيستى ؟ (چنان كه رسول خدا گـفته بود, لرزه اى بر من افتاد), گفتم : مردى از «خزاعه », «عبداللّه »مى گويد: اندكى با وى راه رفـتـم و چـون كـاملا بر او دست يافتم با شمشير حمله بردم و او راكشتم , سپس در حالى كه زنانش بالاى نعش او افتاده بودند بازگشتم و چون نزد رسول خدا رسيدم , گفت : روسپيد باشى .

سريه رجيع

صفر سال چهارم : چند نفرى از دو طايفه «عضل » و «قاره » به مدينه آمدند واظهاراسلام كردند و به رسول خدا گفتند: در ميان ما مسلمانانى پيدا شده اند, پس چند نفر ازاصحاب خود را همراه ما بفرست تا ما را تعليم دين دهند و قرآن بياموزند رسول خدا هم شش يا ده نفر از اصحاب خود را هـمـراه ايـشـان فـرسـتـاد كـه «مـرثـدبن ابى مرثد» (فرمانده سريه ) يكى از آنها بود هنگامى كه فـرسـتـادگـان رسول خدا به آبگاه «رجيع «188» »رسيدند,«عضل » و «قاره » عهد خود را شـكـسـتـنـد و از قـبيله «هذيل » كمك گرفتند و باشمشيرهاى كشيده بر سر ايشان تاختند و سرانجام چند نفر از فرستادگان , به نامهاى :«عاصم » و «مرثد» و «خالد» «189» به شهادت رسـيـدنـد و «زيـدبن دثنه » و «خبيب بن عدى » و«عبداللّه بن طارق » نيز تن به اسارت دادند «عبداللّه » بر اثر سنگباران دشمن از پاى درآمد و به شهادت رسيد و «زيد» را «صفوان بن اميه » به پنجاه شتر خريد تا به جاى پدرش «اميه » بكشد و به غلام خود «نسطاس » دستور كشتن او را داد, هـمچنين «خبيب » را «حجيربن ابى اهاب » براى «عقبة بن حارث » به هشتاد مثقال طلا يا پـنـجاه شتر خريد, تا او را نيز به جاى پدر خود «حارث بن عامر»كه در جنگ بدر كشته شده بود, بكشد.

سپس چهل پسر از فرزندان كشته هاى بدر را فراخواندند و به دست هركدام نيزه اى دادند تا يكباره بـر «خبيب » حمله برند و روى او به طرف كعبه برگشت و گفت :الحمداللّه , آنگاه «ابوسروعه : عـقبة بن حارث » بروى حمله برد و نيزه اى به سينه اش كوبيدكه از پشتش درآمد و ساعتى با ذكر خدا و ياد محمد زنده بود و شهادت يافت .

«خـبـيب » قبل از شهادت اجازه خواست تا دو ركعت نماز بگزارد, گفته اند: وى نخستين كسى بود كه دو ركعت نماز را در هنگام كشته شدن سنت نهاد.

درباره سريه رجيع و رد منافقان آياتى از قرآن مجيد نازل شده «190» و شعرا(حسان بن ثابت ) نيز اشعارى در خصوص اين سريه و نيز در مرثيه «خبيب » وهمراهانش سروده اند.

سريه بئرمعونه

صـفـر سـال چـهـارم : «ابـوبرا» به مدينه نزد رسول خدا آمد و گفت : اى محمد! اگرمردانى از اصـحـاب خـويـش را بـراى دعـوت مـردم بـه «نـجد» مى فرستادى كه آنان را به دين تو دعوت مـى كـردنـد, امـيدوار بودم كه اجابت مى كردند رسول خداگفت : از مردم نجد براصحاب خويش مى ترسم «ابوبرا» گفت : در پناه من باشند.

رسول خدا «منذربن عمرو» و «المعنيق ليموت » «191» را با چهل مرد از اصحاب خود فرستاد تـا در «بـئرمـعونه » فرود آمدند و «حرام بن ملحان » يكى از فرستادگان , نامه رسول خدا را نزد «عـامربن طفيل » برد, اما «عامر» بى آن كه نامه را بخواند, «حرام » را به قتل رسانيد و از ساير قبايل كمك گرفت و بيدريغ بر مسلمانان حمله بردند, اصحاب سريه با اين كه شمشير كشيدند و به دفاع پرداختند, لكن همگى , بجز يكى دو نفر كه اسيرشدند, به شهادت رسيدند.

«جـبـار بـن سلمى » كه نام او در شمار صحابه ذكر مى شود, مى گويد: آنچه مرا به اسلام آوردن وادار كـرد, آن بـود كه در «بئرمعونه » نيزه ام را در ميان دو شانه مرد مسلمانى فرو بردم و پيكان نيزه را ديدم كه از سينه او بيرون آمد, در اين حال شنيدم كه مى گفت : به خدا قسم , رستگار شدم «جـبـار» كـشنده «عامربن فهيره » بود و خودش مى گفت : ديدم كه پيكرش بعد از شهادت به آسمان بالا رفت و بدين جهت مسلمان شدم .

صـاحـب طـبقات مى نويسد: در يك شب خبر شهداى «بئرمعونه » و شهداى «رجيع »به رسول خـدا رسـيـد, بـيـش از هر پيش آمدى سوكوار و داغدار شد و تا يك ماه در قنوت نماز صبح قاتلان مشرك را نفرين مى كرد «192».

سريه عمرو بن اميه ضمرى براى كشتن ابوسفيان

رسـول خـدا(ص ) «عـمـروبـن امـيـه » را به همراهى «جباربن صخرانصارى » به مكه فرستاد تا «ابـوسـفـيـان » را بـكشد «عمرو» مى گويد: در مكه طواف كرديم و دو ركعت نمازخوانديم و سـپـس بـه قـصـد ابـوسفيان بيرون رفتيم , در مكه راه مى رفتيم كه مردى مراشناخت و گفت : «عمروبن اميه » است و به خدا قسم جز با نظر سوئى به اين شهر نيامده است .

پـس بـه رفـيق راه خود گفتم : شتاب كن و از مكه بيرون رفتيم تا بر فراز كوهى برآمديم و درون غـارى رفتيم و شب را گذرانديم همچنان كه در غار بوديم , مردى ازقريش را ديديم كه به طرف ما مى آيد, گفتم : اگر ما را ببيند فرياد مى كند و ما را به كشتن مى دهد, آنگاه با همان خنجرى كه براى كشتن ابوسفيان همراه داشتم به سينه او فروبردم , چنان فريادى كشيد كه اهل مكه شنيدند, مـردم فـراهـم آمدند و از او پرسيدند: چه كسى تو را كشت ؟ او نام مرا برد ولى نتوانست جاى ما را نـشـان دهـد, پس او را بردند,چون شب رسيد به رفيق راه خود گفتم : شتاب كن و شبانه از مكه آهـنـگ مـديـنـه كـرديـم ودر بين راه به دو مرد از قريش كه براى جاسوسى به مدينه مى رفتند بـرخـورديـم و چـون تـسـلـيـم نـشـدنـد يكى از آنها را با تير كشتم و ديگرى را بستم و به مدينه آوردم «193».

غزوه بنى نضير

ربـيـع الاول سـال چـهـارم : رسـول خدا(ص ) با چند نفر از اصحاب خويش براى كمك خواستن از بـنـى نـضـير «194» به سوى ايشان رهسپار شدند و آنها قول مساعد دادند, ولى درپنهان درباب كشتن رسول خدا به مشورت پرداختند و راه تزوير و نفاق پيش گرفتند.

رسول خدا به وسيله وحى از تصميم «بنى نضير» خبر يافت و به مدينه برگشت ,آنگاه اصحاب را فرمود تا براى جنگ با ايشان آماده گردند.

رسـول خدا «محمدبن مسلمه » را نزد ايشان فرستاد كه از شهر من بيرون رويد, تا ده روز به شما مـهلت مى دهم و پس از اين مدت , هر كس ديده شود گردنش را مى زنم , آنهادر تهيه وسايل سفر بـودنـد, اما گروهى از منافقان , از جمله «عبداللّه بن ا بى » نزد ايشان رفتند و گفتند: بمانيد و از خـود دفاع كنيد و ما شما را تنها نمى گذاريم و تا پاى جان ايستادگى مى كنيم حيى بن اخطب به پيام منافقان مغرور شد و نزد رسول خدا پيام فرستادكه ما رفتنى نيستيم رسول خدا تكبيرگويان با مسلمانان رهسپار قلعه هاى بنى نضير شد وآنان را شش روز (يا 15 روز) محاصره كرد و از طرف مـنـافـقان هم كمكى به ايشان نرسيد, پس نزد رسول خدا فرستادند كه دست از ما بردار تا بيرون رويـم رسول خدا باشرايطى پيشنهاد آنها را پذيرفت و آنها رهسپار خيبر شدند, برخى هم به جانب شام رفتند رسول خدا اموال يهوديان بنى نضير را بر مهاجران قسمت كرد.

از طايفه بنى نضير فقط دو مرد به نامهاى : «يامين بن عمير» و «بوسعدبن وهب »اسلام آوردند و امـوال خـود را بـه دسـت داشتند نوشته اند كه رسول خدا به «يامين بن عمير»گفت : نديدى كه پـسـرعمويت (عمروبن جحاش ) «195» درباره من چه تصميمى داشت ؟پس «يامين » مردى از «قيس » را به ده دينار (يا چندبار خرما) بر آن داشت كه رفت و«عمروبن جحاش » را كشت .

غزوه ذات الرقاع

جـمـادى الاولى سال چهارم : رسول خدا(ص ) پس از غزوه «بنى نضير» به قصد«بنى محارب » و «بنى ثعلبه » از قبيله «غطفان » كه گزارش رسيده بود, سپاهيانى براى جنگ با مسلمين فراهم سـاخـتـه بـودنـد, آهـنگ «نجد» كرد و «ابوذر غفارى » را در مدينه جانشين گذاشت و پيش مـى رفت تا در «نخل » فرود آمد و با سپاهى عظيم از قبيله غطفان برخورد و هر چند با هم روبرو شدند, اما جنگى پيش نيامد و رسول خدا باهمراهان خويش به سلامت بازگشت .

وجه تسميه غزوه «ذات الرقاع »

1 ـ براى اين كه مسلمانان در اين غزوه پرچمهاى پينه دار برافراشتند.

2 ـ به نام درختى كه آن جا بود و آن را «ذات الرقاع » مى گفتند «196».

3 ـ بـراى اين كه رسول خدا تا محل تجمع دشمنان در «ذات الرقاع » پيش رفت و آن كوهى است نزديك «نخيل » كه قسمتهايى سرخ و سفيد و سياه داشت «197».

4 ـ بـراى ايـن كـه مـسـلـمـانـان پـاهـاى خـود را كـه از پـيـاده روى سـوده گـشـتـه بـود, كهنه پيچ كردند «198».

5 ـ بـراى ايـن كـه نـمـاز خـوف در ايـن غـزوه مـقـرر شـد و چـون نـماز تكه پاره و وصله دارشد «ذات الرقاع » گفتند.

سؤقصد نسبت به رسول خدا(ص )

مـردى از بـنى محارب به نام «غورث » تصميم گرفت كه رسول خدا را بكشد پس نزدرسول خدا آمد و او را نشسته يافت گفت : اى محمد! شمشيرت را ببينم , آنگاه شمشيررسول خدا را برداشت كـه قـصـد سـؤ خـود را انـجـام دهـد, امـا خدايش نصرت نمى دادسپس گفت : اى محمد! از من نـمى ترسى ؟ گفت : نه , چرا از تو بترسم ؟ خدا مرا حفظ مى كندآنگاه شمشير رسول خدا را بازداد و پـى كـار خود رفت آيه 11 سوره مائده در اين باره وبه روايتى درباره سؤقصد «عمروبن جحاش » نازل شده است .

نماز خوف

روايـات در كـيـفيت نماز خوف در غزوه «ذات الرقاع » اختلاف دارد, مضمون روايتى چنين است كـه : دسـتـه اى در مقابل دشمن قرار مى گيرند و دسته ديگر با امام ركعتى از نماز را مى خوانند و ركـعت دوم را به طور فرادى تمام مى كنند و به جاى دسته اول مى روند, سپس دسته اول آمده و آنان هم با امام ركعتى را درك كرده و ركعت ديگر رافرادى مى خوانند, به طورى كه هر كدام از دو دسـته ركعتى را با امام و ركعتى را فرادى خوانده باشند و امام هم بيش از يك نماز نخوانده باشد, اما روايتى ديگر تصريح دارد كه رسول خدا با هر كدام از دو دسته نمازى تمام خوانده است «199».

داستان جابر انصارى

«جـابربن عبداللّه » گفت : در غزوه «ذات الرقاع » سوار بر شتر ناتوانى بودم و با رسول خدا همراه مـى رفتم و در بازگشت به مدينه همراهان پيش مى رفتند و من واپس مى ماندم ,تا اين كه رسول خـدا بـه من رسيد و گفت : تو را چه شده ؟ گفتم اى رسول خدا! شترم دنبال مانده است گفت : شترت را بخوابان , و چون شتر خود را خواباندم , رسول خدا هم شترخود را خواباند و گفت : عصاى خود را به من ده , چون عصا را به او دادم , چند بار شترم رابه آن برانگيخت و سپس گفت : سوار شو چون سوار شدم به خدايى كه او را به پيامبرى فرستاد: با شتر رسول خدابخوبى مسابقه مى داد.

نمودارى از پايدارى مهاجر و انصار

«جابربن عبداللّه » مى گويد: در غزوه «ذات الرقاع » مردى از مسلمانان بر زنى ازمشركان دست يـافـت و او را اسـير كرد شوهر زن سوگند خورد تا خونى از ياران محمدبريزد و با اين تصميم در تعقيب رسول خدا رهسپار شد رسول خدا در دره اى فرود آمد وگفت : كدام مرد است كه امشب ما را پـاسـدارى كـنـد؟ مـردى از مهاجران و مردى از انصارداوطلب شدند, يكى «عماربن ياسر» و ديـگرى «عبادبن بشر» بود كه به محل ماموريت خويش رفتند و به نوبت پاسدارى مى دادند, مرد انصارى كه بيدار مانده بود به نمازمشغول شد, در اين ميان آن مرد مشرك رسيد, تيرى به سوى او انداخت كه در بدن وى جاى گرفت , اما مرد انصارى تير را كشيد و بيرون افكند و تا سه بار بر بدن او تير افكند واو همچنان در نماز بر پاى ايستاده بود, سپس به ركوع و سجود رفت , آنگاه رفيق خود رااز خـواب بيدار كرد و گفت : برخيز كه من از پاى درآمدم مرد مهاجرى برخاست , مردمشرك با ديدن او دانست كه جاى وى را شناخته اند و گريخت .

غزوه بدرالوعد

شـعـبـان سـال چـهارم : اين غزوه به نامهاى : غزوه بدرالاخره , غزوه بدرالثالثه و غزوه بدرالضعرى نـامـيـده شده است رسول خدا پس از غزوه «ذات الرقاع » بر حسب وعده اى كه با ابوسفيان كرده بـود, رهـسـپـار بـدر شد سپاه اسلام 1500 نفر بودند و لواى مسلمين راعلى بن ابى طالب به دست داشت رسول خدا هشت شب در بدر به انتظار ابوسفيان ماند,اما ابوسفيان با 2000 نفر از مردم مكه بـيـرون آمـد و در «مـجـنـه » منزل كرد, سپس تصميم گرفت كه بازگردد, گفت : اى گروه قـريش ! امسال با اين قحطى و خشكسالى به جنگ رفتن روانيست , بهتر همان كه بازگرديد سپاه قريش بازگشتند و مردم مكه آنها را «جيش سويق » ناميدند و گفتند: شما براى «سويق » رفته بوديد.

سال پنجم هجرت (سنة الاحزاب )

غزوه دومة الجندل

ربيع الاول سال پنجم : رسول خدا(ص ) خبر يافت كه گروهى عظيم در«دومة الجندل » «200» فـراهـم آمـده اند و بر مسافران و رهگذران ستم مى كنند و قصد مدينه رادارند, براى دفع ايشان با 1000 مرد از مسلمانان بيرون رفت , اما با نزديك شدن به آنان معلوم شد كه دشمن به طرف مغرب كـوچـيـده است و جز بر مواشى و شبانان ايشان دست نيافت و اهل «دومة الجندل » خبر يافتند و پـراكـنـده شـدند رسول خدا به مدينه بازگشت واين نخستين جنگ با روميان بود, زيرا زمامدار دومـة الـجـندل (اكيدربن عبدالملك كندى )كيش مسيحى داشت و زير فرمان «هرقل » «201» پادشاه روم بود.

در هـمـيـن سـفـر بود كه رسول خدا با «عيينة بن حصن فزارى » كه در سرزمين خود به قحطى گـرفـتـار آمـده بـود, قراردادى بست و به او حق داد كه از تغلمين تا مراض (از نواحى مدينه ) را چراگاه گيرد.

غزوه خندق

شـوال سـال پـنجم : غزوه «خندق » را «غزوه احزاب » نيز مى ناميد «202» جمعى از يهوديان از جمله «حيى بن اخطب » رهسپار مكه شدند و بر قريش فرود آمدند و آنان را به جنگ با رسول خدا (ص ) فراخواندند, قريش به ايشان گفتند: آيا دين ما بهتر است يا دين محمد؟ گفتند: دين شما, و شما از وى به حق نزديكتريد «203» قريش شادمان شدند و با آنان قرار همكارى گذاشتند.