عرض کردم که در اینجا 2 تا جواب برای استدلال صاحب کفایه فرمودند:
جواب اول محورش بر این بود که متعلقِ لحاظ، طبیعی لفظ است، نه شخصِ لفظ. اصل رد را فرمودند بعد برهان اقامه کردند بر این محور. بعد که این اشکال تمام شد «یمکن ان یقال» رد دوم بر صاحب کفایه [است]. پس در رد اول بودیم. ایشان فرمودند که اجتماع لحاظین می شود. فرمودند که اجتماع لحاظین وقتی محال است که متعلق لحاظ، یک وجود مشخص باشد اما اگر طبیعی باشد طبیعی در ذهن می تواند دوتا وجود پیدا کند به دو لحاظ و دوتا وجودین به آن می دهد و مانعی ندارد. لحاظین است و وجودین. بله آنچه که مشکل دارد، وجودین خارجی لفظ است که از دهان بیرون آمده که یک زید بیشتر نیست، که آن هم متعلق لحاظ نیست. جواب اول این شد.
کسی می گوید لانسلم که متعلق لحاظ طبیعی باشد. برهان می آورند بر این و اینکه مجبورید تسلیم شوید که متعلق لحاظ طبیعی است. این فضای برهان است. واقعا هم اینجور است. می بینید که مانوس اذهان چقدر فاصله دارد که ما در مانوس خودمان اول به طبیعی نگاه می کنیم وبعد ایجاد می کنیم، چقدر با این فاصله دارد. مانوس اذهان است چرا؟ چون انس اذهان است که فرد را می بیند. اگر یک جا طبیعی را می بیند طبیعی در ضمن فرد را می بیند. خود طبیعی را نمی توانند ببینند. چرا؟ از باب علم به علم. و الا عملکرد ذهن آنها آنطوری که خدای خالق ذهن آنها قرار داده، دم به دم سرو کار ذهن با طبایع است و به همان لطافت خودش دارد انجام می دهد. اما وقتی می خواهد برگردد و عکس از آن بگیرد ممکن نیست. طبیعت اینجور است. هر طبیعی را در ضمن یک فرد می خواهد ببیند و حال آنکه طبیعی با فرد خیلی متفاوت است. فرد وجود است به محض اینکه اسم فرد ببرید سر و کار شما با وجود است وجود با تخص است اما طبیعی اینگونه نیست. خوب چرا حاج آقا اینجا مجبورند اقامه برهان کنند؟ چون مثل صاحب کفایه ای می گویند استعمال لفظ در اکثر از معنی محال است، چرا؟ چون اجتماع لحاظین است بر ملحوظ واحد. می گوییم بابا شما فرد را می بینید اشکال و حرف شما درست است. آخر نکته این است که ملحوظ ذهن ما که فرد نیست، طبیعی است. وقتی طبیعی است، تعدد در افراد طبیعی مانعی ندارد و استدلال شما سر نمی رسد. برای اینکه ثابت کنند که ملحوظ، فرد نیست این برهان را باید بیاورند. کم کم این برهان ذهن را می برد سمت اینکه فرق بگذارد، لحاظ طبیعی را با لحاظ فرد. وقتی می خواهد فرق بگذارد کم کم کار خودش با عملکرد خدادادی خودش انس می گیرد که همه سر و کار من با طبایع است. اگر با طبیعت کار نکنم اصلا افاعیل ذهن جلو نمی رود. اینها کم کم برایش واضح می شود. برای کسانی که این مطالب برای آنها تکرار شده می دانند چقدر این مسائل می تواند مهم باشد. لذا اینجور نگوییم که این مطلب معلوم است چرا اینقدر طول و تفصیل؟ خیلی فضای کلاسیک ذهنی از این مطلبی که حاج آقا برایش اقامه برهان می کنند دور بوده است. الان هم که باز زحماتی کشیده می شود، برای ذهن سایر افراد بشر هنوز دور هست. مگر زمانی بشود که از همان سنین ابتدایی در کلاس کاری کنند که از همان روزهای اول، ذهن بچه، طبیعت را با غیرطبیعت ممتاز ببیند. اگر از اول دیدند دیگر راحتند و دیگر حالت رمش ندارند. شاید وجه آن این است که سال قبل گفتم که هر کجا سر و کار انسان با مشاعر ادراکیه است، مشاعر دارد کار انجام می دهد. سرو کار مشاعر مُدرِکه با وجود و افراد است و نمی تواند با طبایع باشد. آن چیست که سر و کارش با طبایع است؟ آن عقل است. عقل جزء مشاعر مُدرِکه نیست. در عقل، کنش و واکنش که مزاج و نفس و اینها در آن تاثیر داشته باشد نیست. عقل خودش از عالم علم، از عالم مدرکات ثوابت مجرد است. خوب اگر اینطور است، رمز اینکه برای ما سخت است آنها را درک کنیم این است که عقل ما الان دمساز با مشاعر است. یعنی کار اصلی را مشاعر انجام می دهد. و سر و کار مشاعر هم با با فرد و وجود است. و موطن وجود و عدم، سر و کارش با مشاعر است. و موطنی که عقل دارد کار خودش را انجام می دهد موطن وجود و عدم مقابلی نیست. وقتی این چنین است، تا بشر بیاید به اصل و موطن آن برسد خیلی کار دارد. آنچه مانوس اوست ، آنچه که از روز اولی که بدنیا آمده با آن دمساز بوده چه بوده؟ قوا و مشاعر ادراکی او بوده، که سر و کارآنها هم دم به دم با فرد و وجود بوده است. حالا باید دید در کجا بیاید بحث هایی مطرح بشود بعد توی تاریخ بگویند که افلاطون گفت که چه بود در مورد کلی؟ مُثُل کی گفت؟ او گفت که: کلی اصل است و تجرید نیست. ارسطو شاگردش گفت که نه، تجرید است. جالب اینجا است که هزارها سال همان حرف ارسطو که واقعیت مطلب نبود، حاکم بود بر همه فضاهای ذهنی نوابغ. حالا هم اگر همه اینها عوض شود، مبادی نیاز دارد. مبادیش اگر صاف شود، خیلی تفاوت می کند ولی علی ای حال آمد حرف را برگرداند، می گویند کلی چیست؟ چند تا جزئی می بینی، ازش تجرید می کنی و یک معنای کلی می گیری. چرا می گوییم تجرید؟ چون پایه و اصل را روی فرد می بینیم. چرا؟ چون فرد موجود است و مشاعر ما حرف اصلی را می زند و با وجود دمساز است. و بعد، از کلی هم حرف می زنیم، می گوید که من کلی را از همین ها گرفتم. اما افلاطون می گفت نه، عقل ما در یک عالم دیگر این کلیات را می بیند و جزئیات را می بیند و یادش می افتد بله، آن جزئیات هست. نه اینکه یک کاری کند و تجرید کند. تجرید نیست، تذکر است. در دلِ جزئیات، آنچه را که در عالم دیگر دیده یادآوری می کند، نه یک چیزی خلق کند. ولی آنها می گویند ایجاد یک مفهوم کلی است در ذهن. حالا کدام یکی راست می گویند، گمان من این است و با بحث هایی که شد، هر دو راست می گویند، باید وجهش روشن شود. جهت تجریدی که ایشان می گوید نظرش به مشاعر و موطن وجود و عدم است. در این موطن اگر سیر کنید لا محاله باید کلی را تجرید کرد. اما اگر نفس الامر را اوسع از وجود و عدم مقابلی بگیرید، واقعا قبول و درک کنید که فقط وجود وعدم مقابلی نیست، و فضای وجود و عدم مقابلی، فضای مشاعر است نه موطن محض درک عقلایی، در این صورت دیگر مشکلی ندارد که این دو موطن با هم رابطه دارند. یادآوری کننده اند در عین حالی که حرف اولی را به معنای شروع کار، مشاعر می زنند.
اشکال: حاج آقا، ظاهرا ارسطو هم، مجبور شد که در بحث کلی طبیعی بر گردد به همان مفهوم مُثُل. موضعش درباره کلی طبیعی و اینکه کلی طبیعی در ضمن افرادش موجود است.
جواب: خوب متاخرین با یک عبارات کلاسی جواب می دهند و می گویند کلی طبیعی موجود است به وجود فرد، ای بالعرض. با یک کلمه تمام کردند و همه آنها را خراب کردند. موجود بالعرض. این بالعرض یعنی چه؟ یعنی بالعرض و المجاز. ان الفرد موجود بالذات و کلی طبیعی موجود بالعرض و المجاز ، و طرف هم قانع می شود. و حال آنکه این قانع شدنی موقتی است. با یک کلمه علمی تنها خودش را قانع کرده است.
اشکال: ظاهرا متاخرین مثلاً اگر کاپلستون را ببینید این را هم می گویند که آقای ارسطو! این اشکالاتی را که شما در کلی مثل گرفتی به کلی طبیعی هم بر می گردد.
جواب: لذا من عرض کردم که متأخرین خواستند جواب بدهند از این، که بالعرض و مجاز جواب است ولی اگر کسی غور در اینها کند قانع نمی شود به این. غیر از این است که خود ارسطو بر گشته باشد. اگر می خواهد لازم گیری کند این حرف دیگری است. آیا خودش معترف است و بر می گردد از آن ایرادها؟ نه. البته فضای بحث فضای سنگینی است برای ذهن قاصر ما.
خوب این برای اصل کلام حاج آقا. و اقامه برهان حاج آقا در اینجا یک چیز کمی نیست. و لذا مقدمه برهان اول را فرمودند. بخشی از «بعبارة اخری» را خواندیم. بعبارة اخری برای چی؟ برای رد صاحب کفایه یا برای برهان؟ برای برهان، که دیروز هم عرض کردم. اصل حرف این است که شما می گویید ملاحِظ چکار می کند؟ لفظ را در نظر می گیرد و می خواهد لفظ را استعمال کند در دو معنا مجبور است لفظ را لحاظ کند. حالا ببینید اینجا که می گویند لفظ، یک نحو ابهام دارد، که لفظ چیست؟ آیا لفظی که از دهان خارج شد؟ که لفظی هنوز از دهان در نیامده. کار ندارد می گویند اللفظ در کفایه، اگر بخواهند تفصیل بدهند، ذهن شروع می کند تحلیل کردن. ایشان می گویند لابد فی الاستعمال من لحاظ اللفظ. یک چیز واضح می گویند آیا لفظ واحد است یا متعدد؟ می گویند لفظ واحد است. یکی می گوید و فرض هم همین است و دو بار هم نمی گویی. این لفظ واحد را که می خواهی استعمال کنی دو تا لحاظ بر آن جمع می شود، اجتماع مثلین است پس باید دو تا باشد. حاج آقا می فرمایند: این لفظی را که شما می گویید باید لحاظ کنی آن چیزی که شما لحاظ می کنی این لفظی که از دهان خارج می شود نیست. این وجود، معلول لحاظ است. و آنچه که متعلق لحاظ است طبیعی لفظ است که در ذهن است. فلذا مانعی ندارد که دو تا لحاظ با دو تا ملحوظ که به آن دو وجود دادید در ذهن و بعدا یک فرد خارجی زید ایجاد می کنی و هیچ مشکلی ندارد. این اشکال اول ایشان بود بر صاحب کفایه. «و بعبارة اخری» که نمی تواند متعلق لحاظ شخص باشد «متعلق اللحاظ معدوما فی نظر الملاحِظ» چرا معدوما؟ چون هنوز نیست و می خواهد استعمالش کند. پس باید لحاظ کند تا استعمال کند «لیوجده». معدوم است و می خواهد ایجاد کند «بلحاظ الموثر فی الایجاد لا مفروض الوجود باسبابه» فرض وجودش را حتی نگرفته می خواهد لحاظش کند تا بعد. «ففرض تعلق اللحاظ بالموجود» که بگویید یک لفظ است، موجود واحد، که دو تا لحاظ به آن تعلق بگیرد، «فرض غناها عن هذا اللحاظ» همین که می گویید موجود، لحاظ کردم موجود را دیگر، استعمال برای چی؟ خوب هست دیگر، مخاطب هم می فهمد. «فرض اللحاظ بالموجود فرض غناها عن هذا اللحاظ» فرض این است که به این لحاظ شما احتیاجی نباشد. چن لحاظش می کنید تا موجودش کنید. خوب شما دارید می گویید که موجود هست. خوب موجود یعنی چی؟ «ای بصورة منتزعة مما فی الخارج» لفظی که از دهان بیرون آمده (زید) موجود در خارج است. خود وجود خارجی را که ذهن نمی تواند لحاظ کند، بلکه می تواند از این زید یک صورت علمیه بگیرد (بصورة) یعنی یک صورت علمیه که صفحه قبل مفصل توضیح دادم. خوب پس یک صورت ظریفی از زید موجود در خارج می آید در ذهن او هم لحاظ می کند این را. تا زیدی از دهان بیرون نیامده باشد آیا ممکن است صورت علمی از آن بگیرید؟ ممکن نیست. باید زید موجود بشود بعد آن شنیده خودش را لحاظ کند. پس ببینید تعلق لحاظ به موجود یعنی «بصورة منتزعة مما فی الخارج» یعنی زیدی که از دهان بیرون آمده، در ذهن منتقش بشود تا صورت علمیه پیدا کند و این را لحاظش بکنید. خوب اگر این است پس زید از دهان بیرون آمده دیگر چکار داری که زید را لحاظش کنی. می خواهید لحاظش کنید تا بعدا از دهان بیرون بیاید. «ففرض تعلق اللحاظ بالموجود … فرض غناها عن هذا اللحاظ و فرض تاثیر هذا اللحاظ» فرض اینکه لحاظش می کنم تا ایجادش کنم «فرض معدومیة متعلقه فی نظره فی الخارج» هنوز نیست. حالا که اینطور شد ملاحِظ خلاصه یک چیز موجود را در نظر می گیرد یا معدوم را؟ معدوم است که لحاظ کند تا موجود بشود. موجود است که تا موجود نباشد نمی تواند لحاظش کند. باید از صورت منتزع لحاظش کند. خوب زید از دهان بیرون آمد چکار داری دوباره لحاظش کنی. «ففرض تعلق اللحاظ بالموجود ... فرض غناها عن هذا اللحاظ و فرض تاثیر هذا اللحاظ» فرض این است که لحاظش می کنم تا ایجادش کنم. «فرض معدومیة» یعنی نیست و می خواهی ایجادش کنی تا صورت را از آن بگیری. حالا آیا ملاحِظ یک چیز موجود را در نظر می گیرد یا معدوم؟ اگر ملحوظ را شخص وجود بگیرید تناقض می شود؛ هم وجود باشد و هم معدوم. از اینجا معلوم می شود که اگر نمی شود ملحوظ شخص باشد چون تناقض می شود پس ملحوظ شخص نیست طبیعی است. طبیعی هم که باشد مانعی ندارد. طبیعی قبل الفرد موجود است در ذهن طبیعی را ملاحظه می کند بعدا یک فردی از او ایجاد می کند.
سؤال: آیا صورت ذهنی قبل از وجود باید طبیعی باشد؟ آیا نمیشود با آن خصوصیاتش لحاظ شود؟
جواب: صورت قبل از وجود، حتما شخصی نخواهد بود بلکه ترکیبی از چند تا کلی است. در منطق می گویند ضم کلی الی کلی لایفید الا الکلی. من می گویم پسر عمرو که در فلان سال متولد شده و... همه اینها تا زمانی که به خارج ربطش ندادم کلی است. فقط وجود، جزئی است بالذات (وجود خارجی) و الا تمام مفاهیم در ذهن حتی مفاهیم جزئی، مادامی که وصل به وجود خارجی نشده، کلی هستند. یعنی شما بگویید پسر زید، متولد در لحظه فلان، چند وجود تواند داشته باشد؟ خیلی. بله اگر زیدی که در خارج بود گفته اید این مفهوم برای او است و اشاره کردید به او، این دیگر شد جزئی.
اشکال: اینکه باز تطبیق شد.
جواب: بله یعنی المفهوم یساوق الکلی و لذا تقسیم به کلی و جزئی تقسیم کلی است الی نفسه و الی غیره. خوب پس چیست؟ می گویم تقسیمی است به مابالعرض و ما بالذات. میگوییم مفاهیمی است که کلی است و الان هم بالفعل یصدق علی الکثیرین، مفاهیمی است و لو اینکه ذاتا کلی است به حساب خصوصیت ذاتی خودش، اما فعلا به لحاظ اشاره کردن او و وصل کردن این مفهوم به زید خارجی اکتسبت الجزیئه الحقیقیه من الخارج بالعرض، پس بالذات کلیه است اما به واسطه جوش خوردنش با او، بالعرض، جزئی شده است فلذا المفهوم جزئی بالعرض ان امتنع بالعرض فرض صدقه علی کثیرین. این میشود حل منطقی این بحث. جواب از اشکال کیفیت لحاظ را حاج آقا وجودی گرفتند یعنی فرمودند که شما وقتی میتوانید انسان را 2 بار لحاظش کنید با 2 بار لحاظ شما یعنی به طبیعت انسان دو تا وجود ذهنی داده اید، میگویید انسان انسان دو بار انسان را تصور میکنید. میگویید لفظ عین، یک بار برای چشم لفظ عین یک بار هم برای چشمه پس دو تا وجود به طبیعت لفظ عین داده اید و دو بار هم لحاظ کرده اید و بعد یک لفظ عین را در خارج ایجاد کرده اید این شد جواب
سوال: فرق طبیعی لفظ مثل عین با خود لفظ چیست؟
جواب : اینکه میگویید طبیعی یعنی آیا آنچه که من تصور میکنم یا ... یا هیچ کدام ؟ آنقدر معلوم است جالب است که میگویید نمیدانم. بله، هیچ کدام. نه آن که در ذهن من است، نه آن که در ذهن شما هست این بین الاذهانی است. خوب بین الاذهانی کجا است ؟ موطن این کجا است ؟ من در یک جایی از سوره توحید مثال زدم و گفتم که میگویند سوره توحید را در نماز بخوانید؛ خوب این سوره ی مبارکه ی توحید کجا است ؟ در قرآنی که خانه ی شما است ؟ یا اینکه اینجا است ؟ سوره ی توحیدی که در ذهن شماهست یا در ذهن من ؟ سوره ی مبارکه ی توحید که حضرت جبرئیل علیه السلام خواندند یا در دل مبارک حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله. اگر لفظ حضرت جبرئیل بود که من دیگر نمیتوانم آن را بخوانم، باید دهان من شود دهان ملک وحی. معلوم میشود خودِ خواندنِ ملک، فردی از این طبیعی است. زیبایی سوره ی مبارکه توحید به طببیعتش است و هر کجا هم این سوره بیاید فردی از آن طبیعت است. مثال دیگر که بسیار عرض کردم که اگر علامه حلی تذکره بنویسند گفتم تذکره کدام است. آنچه که زیر دست خودشان نوشتند سمیته بالتذکرة، بارها گفتیم مرجع ضمیر ـه را میخواهیم معین کنیم اگر ضمیر به این کتابی که دستشان است باشد پس اگر شخص دیگری استنساخ کرد دیگر تذکره نیست و این فقط تذکره بود و او میشود یک چیز دیگر! نه اینکه استنساخ هم میکنند این ـه همان ـه است. اصلا منظور علامه این نیست که این ـه یعنی کتابی که زیر دست من است. جالب این است که این مثال کمی هم فاصله گرفته؛ نه مثل زید است، نه انسان. خیلی سوالات خوبی اینجا مطرح بود و این مثال هم بینابین بود. شما هروقت در چیزهایی که لبش علمی است و نمادش جسمانی و فیزیکی است، در اینها مثال بزنید، مثال بینابین زدهاید. میتوانید در کلیاتی مثال بزنید که اصلا نمادخارجی ندارد و میتوانید مثالی بزنید که محضا نماد خارجی است مثل زید. اینها دو طرف مثالها است. این مثالهای بینابین بیشتر کار را پیش میبرد؛ یعنی طوری است که همه ی اذهان با آن مانوس است از یک طرف هم اگر به قول شما میخواهید بگویید، میگویید نمیدانیم؛ یعنی ابتدای کار انسان حیرت میکند که این چیست و مدتی طول میکشد تا انس بگیرد که بعد بتواند طبایع را درک کند. راحتترین جایی که ذهن طبایع را درک میکند در کلیات است و دورترین جایی که ذهن طبایع را درک میکند در جزیئات حقیقیه است. بینابین راحتتر است که نه آن کلی است و نه این جزئی حقیقی. الان کتاب تذکره الفقهاء جزئی حقیقی است یا اضافی یا کلی؟ علامه کتاب به این نام نوشتند و فرمودند سمیته بتذکرة الفقهاء. شما در منطق میگویید کتاب تذکره جزئی است یا کلی؟ اگر جزئی است، یعنی یمتنع فرض صدقه علی کثیرین، پس این چاپخانه ها چه کار میکنند ؟ این سوال منطقی خوبی است، نمیدانم آیا این سوال مطرح شده است یا نه ؟ این مثالها و سوالها هست که فضای بحث را عوض میکند.
خوب فرمودند که «ولایمکن این یری الملاحظ شیئا واحدا موجودا فی الخارج» چرا ؟ چون میخواهد صورت را از آن انتزاع کند، تا لحاظ کند. صورت منتزعه را لحاظ کند «و معدوما» چون میخواهد ایجادش کند. ممکن نیست هم موجود باشد و هم معدوم . پس صورت علمیه ای که لحاظ میکند قطعا نباید منتزع باشد؛ نمیشود صورتی باشد منتزع از زیدی که از دهان بیرون آمده است خوب صورت غیرمنتزعه چیست؟ همان طبیعی است قبل از وجود . صورت منتزعه است که صورت خود زید است . اما صورت قبل الوجود طبیعت کلیه ای است که مال او نیست، ولو خصوصیات را برایش در نظر بگیریم. صورت منتزعه بعد از وجود هم بالدقه کلی است اما چون الان از او انتزاع شده یعنی مستقیما فلش این مفهوم به آن وجودی است که انتزاع شده با این قیدها، بالعرض جزئی است از شخص او و اشاره به او دارد، «مترشحا عن لحاظه وغیر مترشح عنه» یعنی ممکن نیست که شیء واحد هم مترشح از لحاظ او باشد، یعنی معدوم باشد (مترشح عن لحاظ یعنی معدوم باشد و لحاظ بخواهد بعدا آن را بیاورد) و غیر مترشح برعکس است یعنی موجود است از صورت منتزع از آن موجود آن را لحاظش کرده «من دون فرق بین کون وجود الصورة» که انتزاع کردیم «و ذیها» که آن لفظ زید است که در خارج از آن صورت انتزاع شده «متقارنین او لا» یعنی هر دو را باهم در نظر بگیریم یا فقط یکی را در نظر بگیریم؛ من گمانم این است که متقارنین اشاره است به آن عبارتی که فرمودند «الا انه بنظر الملاحظ عینه» در صفحه 164 سطر چهارم. فرمودند ملاحظ و لو صورتی اینجا در کار است، اما ملاحظ این دو تا وجود را متقارن و عین هم میبیند، جدا و منفصل از هم نمیبیند؛ وقتی میگوید من لفظ زیدِ از دهان درآمده را لحاظ کردم اصلا او میگوید خود همین لفظ خارجی و نمیبیند که ممکن نیست تو چیز خارجی را لحاظ کنی و یک درک و صورت علمیه ای از لفظ داری و آن را لحاظ کردی اما از بس که این دو تا نزدیکند و قرین هم هستند، او میگوید من خود زید خارجی را لحاظ کردم، به خاطر اقتران این دو تا. حالا که این طور شد «فلا یمکن ان یکون انتزاع الصورة» ببینید صورت صورت علمیه است انتزاع هم نزع از چیست؟ از شخص زیدی که از دهان بیرون آمده است که این انتزاع «الذی هو عین اللحاظ» ممکن نیست که این انتزاع که عین لحاظ است، «علة» یعنی بعدا خود این ذو الصوره را بیاورد «و» هم «معلولا» که خودش باشد تا بتوانید لحاظش کنید، ممکن نیست فی نظر الملاحظ، «فحیث انه» یعنی چه «انه»؟ یعنی لحاظ «شرط الوجود» یعنی شرط وجود لفظ زید در خارج «علة وحیث انه» خود این لحاظ «متاخر عن الوجود» یعنی تا صورت علمیه نباشد نمیشود لحاظش کرد، صورت هم تا موجود نباشد انتزاع نمیشود «و حیث انه متاخرعن الوجود» یعنی وجود خارجی لفظ زید «معلول فی نظر المستعمل» پس این شد محال. پس محال است که در نظر مستعمل، ملحوظ، وجود خارجی لفظ زید باشد و ملحوظ حتما در نظر مستعمل، طبیعی لفظ است و فرق دارد با آن صورت علمیه، چه ذوالصوره چه خود صورت نمیتوانند ملحوظ باشند. حاج آقا نتیجه گرفتند که الصورة و ذو الصورة محال است ملحوظ متکلم باشند. ملحوظ متکلم قبل از استعمال، طبیعی لفظ است و بعد از آن، لحاظ، ایجاد لفظ میکند و لفظی که موجود شد حالا صورت دارد و ذوالصورة: ذوالصورة لفظی است که از دهان بیرون آمد، و صورت درکی است که بعد از وجودش از آن برای ما ایجاد میشود و متقارنین هم هستند یعنی هم صورت داریم هم ذو الصوره، ولی اگر میخواست قبل از ملاحظه ی طبیعی، این صوره یا ذو الصوره را ملاحظه کند محال بود چون لازمه اش وجود و عدم او بود.
سؤال: آیا عینیت انتزاع و لحاظ تمام است؟ چون ایشان فرمودند انتزاع الصورة عین لحاظ است. آیا عینیش تمام است؟
جواب: ابتدا که خواندم، یک نحو عینیتی مناسب مقام به ذهنم آمد نه یک عینیتی در فضای بیرون از بحث ما. یعنی میگویند در مانحن فیه عین لحاظ است نه همه جا و الا انتزاع صورت میتواند لحاظ نباشد؛ انتزاع صورت انسان از انسان و انتزاع صورت زید از لفظ زیدی که از دهان بیرون آمده. ایشان میگوید در مقام ما که میخواهد استعمال کند این استعمال عین لحاظ است و لحاظش میکند تا استعمالش کند. این لحاظ یعنی یک صورتی از آن میگیرد. چرا صورت میگیرد؟ خوب دارد لحاظش میکند. نمیشود بگویند انتزاع صورت کن بعد بگویند لحاظش هم بکن. اصلا همین که داری صورت میگیری یعنی داری لحاظش هم میکنی.
سؤال: آیا میتوانیم رابطه بین انتزاع و لحاظ را عموم و خصوص مطلق بگیریم؟ که دایره لحاظ از دایره انتزاع بزرگتر است. منظور ما از انتزاع این است که چیزی که در خارج باشد ذهن از آن چیزی را اخذ میکند ولی لحاظ ممکن است یک وجود ذهنی باشد و کاری به خارج نداشته باشد.
جواب: [مقصود شما ظاهراً این است که] انتزاع چون نزع است حتماً باید منشأ داشته باشد و محال است منشأ انتزاع نباشد و من لحاظ کنم. اما لحاظ منشأ انتزاع نمیخواهد و من یک کوهی از طلا که منشأ انتزاع ندارد، خودم خلق میکنم [در ذهن] و بعد هم لحاظش میکنم. این حرف درستی است اما ایشان که در مقام استعمال میگویند انتزاع عین لحاظ است، انتزاع، این است که از یک فرد لفظ خارجی انتزاع میکنم مفهوم خود صورت ذهنی لفظ زید را و بعد از اینکه آوردم، حالا این صورت را مد نظر قرار میدهم یعنی ذهن یک کاری روی آن انجام میدهد و سان میدهد او را؛ لذا این دو در مانحن فیه یکی هستند اما میتواند در فضای دیگر انتزاع و لحاظ یکی نباشد مثلا بچه ای که اوائل کارش هست و چند چیز سفید میبیند خدای متعال کم کم ذهن او را آماده میکند که بفهمد سفید یعنی چه؟ در انتزاع سفیدی از چند امر سفید، سفیدی را دیگر لحاظ نمیکند؛ انتزاع و تجرید میکند ولی لحاظ نیست؛ ولو به یک شکل دقیق لحاظ هم هست ولی لحاظ ما نحن فیه نیست. فلذا در فضای استعمال، انتزاع عین لحاظ است. «فهذا ما یجری فی اشکال اجتماع الحاظین» خلاصه گیری میکنند اشکال اول صاحب کفایه. «هذا ما یجری» در اشکال صاحب کفایه «فی اشکال اجتماع اللحاظین فی لفظ واحد شخصی و دفعه» و دفعش که از حاج آقا بود که واحد شخصی نیست و اجتماع لحاظین در طبیعی است و ملحوظ شخصی معلول است که بعدا ایجاد میشود. «فهذا ما یجری» در دفتر اول نبود و بعدا اضافه شده بیاید سر سطر بهتر است.