• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

سريه «ابوعبيدة بن جراح »

سريه «ابوعبيدة بن جراح «297» ».

رجب سال هشتم : رسول خدا(ص ), «ابوعبيده » را با سيصد مرد از مهاجر و انصار برسر طايفه اى از «جـهينه » به «قبليه » ـ واقع در ساحل دريا به فاصله پنج روز راه تا مدينه ـفرستاد و مقدارى خـرمـا بـه «ابـوعبيده » سپرد و او هم بر ايشان تقسيم مى كرد, كار به جايى رسيد كه به هر كدام روزى يـك خـرمـا مى رسيد و چون كار گرسنگى به سختى كشيد,اصحاب سريه «خبط» (برگ درخـت ) مـى خوردند و بدين جهت اين سريه را «سريه خبط» گفتند سرانجام ماهى بزرگى از دريـا بـه دسـت آوردند و از گوشت و چربى آن بيست روز مى خوردند در اين سريه , جنگ و زد و خوردى روى نداد.

سريه «ابوقتادة بن ربعى انصارى »

شـعـبـان سـال هشتم : رسول خدا(ص ), «ابوقتاده » را با پانزده مرد, بر سر قبيله «غطفان » (به خـضـره از سـرزمـيـن نـجـد) فـرستاد كه بر آنان هجوم برد در اين سريه ,دويست شتر و دو هزار گـوسـفند به غنيمت گرفتند و كسانى را كشتند و عده اى را هم اسيرگرفتند و غنايم را پس از اخراج خمس , بر مردان سريه تقسيم كردند, در سهم «ابوقتاده »دختركى زيبا بود, رسول خدا از او خواست تا دختر را به وى ببخشد و چون بخشيد رسول خدا او را به «محمية بن جز» بخشيد.

سريه «ابوقتاده » به بطن اضم

رمـضـان سال هشتم : رسول خدا (ص ) پس از آن كه تصميم به فتح مكه گرفت ,«ابوقتاده » را با هـشـت مـرد از جـمله «عبداللّه بن ابى حدرد» و «محلم بن جثامه » به «بطن اضم » (سه منزلى مدينه ) فرستاد تا مردم گمان كنند كه رسول خدا قصد حركت به آن ناحيه را دارد.

در «بـطـن اضـم » بـود كـه «عـامـربن اضبط اشجعى » سوار بر شترش با مختصر لوازم سفر, بر مـسـلـمانان گذشت و سلام مسلمانى داد, اما «محلم » به سابقه اى كه با او داشت ,او را كشت و شـتـرش را بـه غـنـيـمـت گـرفت , به همين جهت آيه 94 سوره نسا نزول يافت ,«محلم » را در «حـنـيـن » نـزد رسـول خدا آوردند تا براى وى استغفار كند, اما رسول خدا سه بار گفت : خدايا «محلم بن جثامه » را ميامرز «298».

مـردان اين سريه تا «ذى خشب » پيش رفتند و آن جا خبر يافتند كه رسول خدارهسپار مكه شده است و آنها در «سقيا» به رسول خدا پيوستند «299».

غزوه فتح مكه

رمـضـان سـال هـشتم : پس از پيمان شكنى قريش , رسول خدا(ص ) تصميم به فتح مكه گرفت و مـردم را فرمود تا براى حركت آماده شوند, اما نمى دانستند كه مقصدكجاست , تا آن كه مردم را از قـصـد خـويـش آگـاه سـاخـت و دعا كرد كه خدا قريش را ازحركت مسلمانان بيخبر نگهدارد تا ناگهان به مكه درآيند.

حاطب بن ابى بلتعه

پس از آن كه صحابه از قصد رسول خدا(ص ) خبر يافتند «حاطب بن ابى بلتعه »نامه اى محرمانه به سـه نـفر از قريش : «صفوان بن اميه , سهيل بن عمرو وعكرمة بن ابى جهل » نوشت و تصميم رسول خدا را به آنان گزارش داد و آن را با زنى به نام «ساره » فرستاد وبراى وى در رساندن نامه اجرتى در حدود ده دينار قرار داد«ساره »نامه «حاطب » را در ميان موهاى بافته سر خود پنهان كرد و راه مـكـه در پـيش گرفت دراين ميان جبرئيل جريان نامه و نامه رسان را به رسول خدا خبر داد, رسـول خـدا,عـلـى بـن ابى طالب و «زبيربن عوام » را فرستاد و به آنان فرمود: رهسپار شويد و در فلان مكان زنى خواهيد ديد كه نامه اى همراه دارد, نامه را از وى بگيريد و بياوريد على و زبيربه امر رسـول خـدا رهـسـپار شدند و در همان جا زنى را ديدند كه رهسپار مكه است , درجستجوى نامه «حاطب » برآمدند, اما چيزى نيافتند, على (ع ) به او گفت : به خدا قسم ,رسول خدا دروغ نگفته است , اگر نامه را ندهى تو را تفتيش مى كنم پس گفت : كناربرويد و سپس موهاى خود را بازكرد و نامه را از لابلاى آن درآورد.

حاطب گنهكار

چـون عـلـى (ع ) نـامـه را به مدينه آورد و به رسول خدا(ص ) داد, رسول خدا(ص ),«حاطب » را خواست و به او گفت : چرا چنين كردى ؟ گفت : خدا مى داند كه من مسلمانم و از دين برنگشته ام , اما خانواده من در مكه در ميان قريش اند, خواستم از اين راه برقريش حقى پيدا كنم .

در ايـن مـوقع يكى از صحابه گفت : بگذار گردن اين منافق را بزنم رسول خدا او را به سكوت امر فـرمـود دربـاره «حاطب » كه با دشمنان خدا و رسول دوستى كرده بود آياتى ازجانب خدا نزول يافت و مردم با ايمان را از دوستى با دشمنان خود و خدا برحذرداشت «300».

بسيج عمومى

رسول خدا(ص ) كسانى را فرستاد تا باديه نشينان را نيز به همراهى در اين سفرفراخوانند و به آنان بـگـويـنـد كـه هر كس به خدا و رسول ايمان دارد, بايد در اول ماه رمضان در مدينه باشد, قبايل : «اسـلم » و «غفار» و «مزينه » و «جهينه » و «اشجع » به مدينه آمدند و قبيله «بنى سليم » در «قديد» ملحق شدند.

شماره سپاهيان اسلام

شماره سپاهيان اسلام را ده هزار و از قبايل مختلف بدين ترتيب نوشته اند:.

مهاجران 700 مرد, 300 اسب .

انصار 4000 مرد, 500 اسب .

مزينه 1000 مرد, 100 اسب , 100 زره .

اسلم 400 مرد, 300 اسب .

جهينه 800 مرد, 50 اسب .

بنى كعب 500 مرد.

بنى سليم 700 مرد.

بنى غفار 400 مرد.

از ديگر قبايل در حدود 1500 مرد (تميم , قيس , اسد).

حركت از مدينه

رسـول خـدا(ص ) «عـبـداللّه بن ام مكتوم » را در مدينه جانشين گذاشت و در دهم ماه رمضان از مـديـنه بيرون رفت و چون به «كديد» رسيد افطار كرد و چون در «مرالظهران »فرود آمد, ده هزار مسلمان همراه وى بودند.

هجرت «عباس بن عبدالمطلب »

نـوشـته اند كه «عباس » عموى رسول خدا(ص ) تا اين تاريخ همچنان در مكه مى زيست و منصب سقايت را بر عهده داشت و رسول خدا هم از وى راضى بود تا آن كه مقارن حركت رسول خدا براى فـتح مكه , او هم با خانواده خويش به قصد هجرت از مكه بيرون آمد و در «جحفه » به رسول خدا ملحق شد.

ابوسفيان بن حارث و عبداللّه بن ابى اميه

«ابوسفيان » عموزاده و «عبداللّه » پسر عمه و برادر زن رسول خدا بودند كه تا اين تاريخ ‌با رسول خـدا دشـمـنـيها كرده بودند رسول خدا هنوز در بين راه بود كه آنها نزد وى شرفياب شدند كه از گذشته خويش معذرت خواهى كنند و «ام سلمه » هم درباره ايشان شفاعت كرد, ولى رسول خدا گـفـت : مـرا حـاجتى به اين عموزاده و عمه زاده نيست «301» «ابوسفيان » كه پسركى از خود همراه داشت گفت : به خدا قسم كه اگر مرانپذيرد دست اين پسرم را خواهم گرفت و سرگردان از ايـن جـا بـه آن جا خواهم رفت تامن و او از گرسنگى و تشنگى جان دهيم رسول خدا بر آن دو رقت گرفت و اجازه داد تاشرفياب شدند و اسلام آوردند.

اسلام ابوسفيان اموى

نـوشـتـه اند كه رسول خدا(ص ) در «م رالظهران » فرمود تا شبانه ده هزار جا آتش افروختند, در همين موقع جاسوسان قريش , يعنى «ابوسفيان بن حرب » و«حكيم بن حزام » و «بديل بن ورقا» از مـكه بيرون آمدند تا اگر رسول خدا آهنگ مكه كرده است پيش از رسيدن به شهر, از وى براى اهالى امان بگيرند.

«عـبـاس بن عبدالمطلب » مى گويد: با خود گفتم اگر رسول خدا پيش از رسيدن رجال قريش بـراى امـان گـرفـتن , وارد مكه شود, ديگر از قريش چيزى باقى نخواهد ماند,بدين جهت بر استر سفيد رسول خدا سوار شدم تا مردم مكه را براى امان گرفتن از رسول خدا باخبر سازم «عباس » مـى گـويد: در همين فكر بودم كه صداى «ابوسفيان » را شنيدم واو را شناختم و صدا زدم چون مـرا شـنـاخت گفت : پدر و مادرم فداى تو باد, چه خبراست ؟ رسول خداست كه با اين سپاه آمده است , واى بر قريش گفت : چه چاره اى مى شود كرد؟ گفتم همين قدر مى دانم كه اگر بر تو ظفر يابد گردنت را خواهد زد, بيا به دنبال من بر همين استر سوار شو تا تو را نزد رسول خدا برم و براى تـو از وى امـان بگيرم «حكيم » و «بديل » بازگشتند و «ابوسفيان » به دنبال عباس سوار شد و هـمـچـنـان برآتشهاى مسلمانان عبور مى كرد, مى پرسيدند: اين كيست ؟ و چون استر رسول خدا رامى ديدند و عموى او را مى شناختند كارى نداشتند و عباس با شتاب , «ابوسفيان » را نزدرسول خدا برد و گفت : من او را امان داده ام رسول خدا به ابوسفيان گفت : هنوزندانسته اى كه معبودى جـز خـداى يـگانه نيست ؟ گفت : پدر و مادرم فداى تو باد, چقدرحكيم و كريمى ! راستى اگر جز خـدا خـدايى بود بايد به داد من مى رسيد سپس رسول خداگفت : هنوز مرا پيامبر خدا نمى دانى ؟ بـازگفت : پدر و مادرم فداى تو باد, در اين مطلب هنوز ترديدى باقى است «عباس » گفت : واى بر تو, اسلام بياور و پيش از آن كه تو راگردن زنند به يگانگى خدا و پيامبرى محمد اعتراف كن .

بدين ترتيب «ابوسفيان » شهادتين بر زبان جارى كرد و سپس به خواهش عباس ,رسول خدا براى وى امـتـيـازى قـرار داد و گفت : هر كس به خانه ابوسفيان درآيد در امان است و هركس در خانه خـويش را ببندد در امان است و هر كس به مسجدالحرام درآيد درامان است ابوسفيان با شتاب به مكه رفت و دستور امان را ابلاغ كرد و مردم را ازمخالفت و ايستادگى برحذر داشت .

ورود سپاهيان اسلام به مكه

نوشته اند كه رسول خدا(ص ) در «ذى طوى » سپاه خود را بدين ترتيب دسته بندى كرد:.

«زبيربن عوام » فرمانده ميسره با سپاهيان خود از «كدى » به مكه درآيد.

«سعدبن عباده » را فرمود تا از «كدا» وارد شود.

«خالدبن وليد» فرمانده ميمنه را فرمود تا با سپاهيان خود از پايين مكه از «ليط»وارد شود.

«ابوعبيدة بن جراح » با صفوفى از مسلمانان پيش روى رسول خدا رو به مكه پيش مى رفتند.

رسول خدا(ص ) از «اذاخر» وارد مكه شد و در بالاى شهر مكه خيمه وى رابرافراشتند «302».

نادانى جوانان قريش

نوشته اند كه «صفوان بن اميه » و «عكرمة بن ابى جهل » و «سهيل بن عمرو» كسانى رابه منظور جنگ و مقاومت در مقابل مسلمانان در «خندمه » فراهم ساختند و«حماس بن قيس » نيز اسلحه خـود را آمـاده سـاخـت و بـه آنـان ملحق شد اينان با«خالدبن وليد» برخورد كردند و در نتيجه «كرزبن جابر» و «خنيس بن خالد» و«سلمة بن ميلا» كه در سپاه خالد بودند شهادت يافتند و از مشركان قريش هم دوازده ياسيزده نفر كشته شدند و ديگران گريختند.

پرچم امان

رسـول خـدا(ص ) عـلاوه بـر اين كه خانه ابوسفيان و نيز مسجدالحرام و خانه هاى قريش را امانگاه مـشـركـان قـرار داد, دستور فرمود تا پرچمى براى «ابورويحه » بستند تاهر كس در زير پرچم او درآيد در امان باشد «303».

كسانى كه بايد كشته شوند

رسـول خدا(ص ) در فتح مكه فرماندهان اسلامى را فرمود حتى الامكان از جنگ وخونريزى پرهيز كنند, مگر در مقابل كسانى كه در مقابل مسلمانان ايستادگى كنند, اما درعين حال كسانى را نام برد كه در هر كجا آنها را ديدند بكشند.

1 ـ عـبـداللّه بـن سـعـدبـن ابـى سـرح كه قبلا اسلام آورده بود و سپس مرتد و مشرك شد وپنهان مى زيست و از رسول خدا امان خواست و بعد اسلام آورد و در خلافت عمر وعثمان به كار گماشته شد.

2 ـ عبداللّه بن خطل .

3 ـ فرتنى و قرينه , دو كنيز خواننده كه بر هجو رسول خدا آوازه خوانى مى كردند.

4 ـ حـويرث بن نقيذ كه رسول خدا را در مكه آزار مى داد و دختران رسول خدا(فاطمه و ام كلثوم ) را كه بر شترى سوار بودند, شتر را رم داد و آنها از بالاى شتر به زمين افتادند وى به دست على (ع ) روز فتح مكه كشته شد.

5 ـ مقيس بن صبابه كه به دست «نميلة بن عبداللّه » در روز فتح مكه كشته شد.

6 ـ ساره كه درمكه رسول خدا را آزار مى داد و پيش از فتح مكه هم نامه «حاطب »رابه مكه برد.

7 ـ عكرمة بن ابى جهل كه زنش «ام حكيم » اسلام آورد و براى شوهرش از رسول خدا امان گرفت .

8 ـ هـبـاربـن اسـود كـه نيزه اى به كجاوه «زينب » دختر رسول خدا فرو برده بود و زينب سخت تـرسـيد و بچه اى را كه در رحم داشت سقط كرد, ولى او نزد رسول خدا آمد وعذرخواهى و اظهار ندامت كرد و شهادتين بر زبان جارى ساخت رسول خدا گفت : تو رابخشيدم و اسلام , گذشته را از ميان مى برد.

9 ـ هند يكى از چهار زنى كه روز فتح مكه دستور كشتن آنها داده شد, اين زن دراحد گستاخى و هـرزگـى را از حد گذراند, ولى نزد رسول خدا آمد و تقاضاى بخشش كرد,رسول خدا هم از وى درگذشت و اسلام و بيعت او را پذيرفت .

10 ـ وحـشـى كـشنده حمزه سيدالشهدا كه به طائف گريخته بود, به مدينه آمد و اسلام آورد, اما رسول خدا به او گفت : پيوسته روى خود را از من پنهان دار.

علاوه بر اينان كسانى نيز گريختند و يا پنهان شدند كه بيشترشان امان يافتند ومسلمان شدند كه ما از ذكر نام آنها در اين جا صرف نظر مى كنيم .

در خانه ام هانى

«ام هـانـى » مى گويد: چون رسول خدا(ص ) در بالاى مكه فرود آمد, دو مرد ازخويشان شوهرم : «حـارث بـن هـشـام » و «زهـيـربـن ابـى امـيـه » گـريـخـتـه و بـه خـانـه مـن آمدند,برادرم «على بن ابى طالب » به خانه من هجوم آورد و گفت : به خدا قسم كه اينان رامى كشم , اما من در خـانـه را بـسـتم و نزد رسول خدا رفتم , رو به من كرد و گفت : خوش آمدى اى «ام هانى »! چه مـطلب دارى ؟ پس داستان آن دو مرد و برادرم «على »رابازگفتم فرمود: «ما هم به هر كس تو پناه داده اى , پناه داديم و هر كس را امان داده اى در امان است , على هم نبايد او را بكشد» «304».

رسول خدا در مسجدالحرام

رسول خدا(ص ) پس از انجام كار فتح و آرامش مردم , به مسجدالحرام رفت و سواربر شتر هفت بار طواف كرد و با همان چوبى كه در دست داشت , حجرالاسود را استلام فرمود و به هر يك از 360 بت كه در پيرامون كعبه نصب شده بود, مى رسيد با همان چوب اشاره مى كرد تا به زمين مى افتاد و در اين ميان مى گفت : جاالحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا «حق آمد و باطل نابود شد, همانا باطل نابود شونده است » (اسرا/81).

تاريخ فتح مكه

عـلا مـه مجلسى مى گويد: روز بالا رفتن «على »(ع ) بر شانه رسول اكرم (ص ) براى فرو افكندن بتها و نيز روز فتح مكه بيستم ماه رمضان بوده است «305».

طبرى نيز از ابن اسحاق نقل مى كند كه فتح مكه ده روز مانده به آخر ماه رمضان سال هشتم روى داد «306».

ابن ابى الحديد هم در يكى از «قصائد سبع علويات » خود كه مربوط به فتح مكه است , به بالا رفتن على (ع ) بر شانه رسول اكرم (ص ) براى شكستن بتها تصريح كرده است .

رسول خدا در كعبه

رسول خدا (ص ) كليد كعبه را از «عثمان بن ابى طلحه » گرفت و به خانه درآمد و آن جا كبوترى از چـوب ديد و آن را برگرفت و با دست خود درهم شكست و به روايت ابن هشام , رسول خدا(ص ) در كـعبه صورتهايى از فرشتگان ديد از جمله صورت ابراهيم (ع ) بود در حالى كه «ازلام » (چوبه تيرهاى قمار) را به دست دارد و با آنهابخت آزمايى مى كند, پس گفت : خدا اينان را بكشد كه نياى ما را بدين صورت درآورده اند «ابراهيم » را با بخت آزمايى چه كار «307» ؟.

رسول خدا بر در كعبه

رسـول خدا(ص ) كليد را از «عثمان بن ابى طلحه » گرفت و در را با دست خود گشودو به خانه در آمـد و در آن دو ركعت نماز به جاى آورد, سپس بيرون شد و دو چوبه دوطرف در را گرفت و در حـالـى كه مردم پيرامون وى را گرفته بودند بر در كعبه ايستاد وگفت :«معبودى جز خداى يـگـانـه بـى شـريـك نيست , وعده خودرا انجام داد و بنده خود رايارى كرد و دسته ها را به تنهايى شـكـسـت داد, پـس سـتـايـش و جهاندارى خداى راست وشريكى براى او نيست », سپس ضمن گـفـتارى مبسوط, فرمود:«اى گروه قريش ! خداى نخوت جاهليت و افتخار به پدران را از شما دور سـاخـت , مـردم هـمـه از آدم انـد و آدم ازخـاك » آنـگـاه آيـه 13 از سـوره حجرات را تلاوت كرد «308».

اذان بلال

«بـلال بـن ربـاح » بـه دسـتـور رسـول خـدا(ص ) در كـعبه و يا در بالاى بام كعبه , اذان گفت و «ابـوسـفـيـان بـن حـرب » و «عـتـاب بـن اسيد» «309» و «حارث بن هشام » پاى ديوار كعبه ايـسـتـاده بـودنـد «عتاب » گفت : خدا پدرم را گرامى داشت كه مرد وزنده نماند تا اين صدا را بـشـنـودو نـاراحت شود «حارث » گفت : به خدا قسم , اگر حقانيت او بر من مسلم شده بود به اوايـمـان مـى آوردم «ابـوسـفـيـان » گـفـت : من كه چيزى نمى گويم , چه اگر سخنى بگويم هـمـيـن سـنـگ ريـزه هـا او را خـبـر خـواهند داد, پس رسول خدا بر ايشان گذشت و گفت : از آنـچـه گـفـتـيـد خـبـر يـافـتـم و سـپـس گفتار آنان را بازگفت , پس «حارث » و «عتاب » گـفـتند:شهادت مى دهيم كه تو پيامبر خدايى , چه : كسى با ما نبود كه تو را بدانچه گفته بوديم خبردهد «310».

نگرانى انصار

رسـول خـدا(ص ) پـس از انـجام فتح مكه روى تپه صفا ايستاد و دعا مى كرد و انصارپيرامون او را گـرفـته بودند و با خود مى گفتند: نكند كه رسول خدا اكنون كه شهر خود رافتح كرده است در آن اقـامت گزيند پس چون از دعاى خويش فراغت يافت به آنان گفت : چه مى گفتيد؟ گفتند: چـيـزى نبود و چون اصرار ورزيد و آنچه را گفته بودندبازگفتند گفت : «پناه به خدا, زندگى من با شما و مرگ من هم با شماست ».

سؤقصد

«فـضـالة بن عمير» در سال فتح مكه , در حالى كه رسول خدا(ص ) پيرامون كعبه طواف مى كرد, قـصد كشتن وى كرد, اما چون نزديك رسول خدا رسيد, رسول خداگفت : «فضاله اى »؟ گفت : آرى فـضـالـه ام رسول خدا فرمود: با خود چه مى گفتى ؟ گفت :چيزى نبود, ذكر خدا مى گفتم رسـول خدا خنده كرد و گفت : از خدا آمرزش بخواه سپس دست بر سينه «فضاله » نهاد تا دلش آرام گـرفـت و چنان كه خود مى گفت هنوز دست ازروى سينه وى برنداشته بود كه كسى را بر روى زمـيـن به اندازه رسول خدا دوست نمى داشت «فضاله » را در اين باره اشعارى است كه نقل شده است «311».