• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

نامه مقوقس (پادشاه اسكندريه )

«حـاطـب بـن ابـى بلتعه » حامل نامه رسول خدا مبنى بر دعوت «مقوقس » به قبول اسلام بود و چون نامه را خواند, احترام كرد و آن را به يكى از زنان خود سپرد, سپس به رسول خدا نامه اى بدين مضمون نوشت : «دانسته بودم كه پيامبرى باقى مانده است , اماگمان مى كردم كه در شام ظاهر مـى شود, اكنون فرستاده ات را گرامى داشتم و دو كنيزپرارزش و جامه اى و استرى براى سوارى خودت فرستادم ».

رسـول خـدا پيشكشى او را پذيرفت و دو كنيز را هم كه يكى «ماريه » مادر ابراهيم است و ديگرى خواهرش «شيرين » و نيز استر سفيدى را كه نامش «دلدل » بود برگرفت و فرمود: «ناپاك , در گذشتن از پادشاهيش بخل ورزيد با آن كه پادشاهى او را دوامى نيست ».

«حـاطـب » مـى گويد: زمانى كه نزد او بودم به او گفتم : قريش و يهود بيش از همه باپيامبر ما دشمنى كردند و مسيحيان از همه نزديكتر بودند و چنان كه روزى موسى به آمدن عيسى بشارت داده است , روزى هم عيسى به آمدن محمد(ص ) بشارت داده است و چنان كه تو يهود را به پيروى از انـجـيل دعوت مى كنى , ما هم تو رابه پيروى از قرآن فرا مى خوانيم , تو هم امروز بايد از پيامبر ما پـيـروى كنى , ما تو را از پيروى «عيسى » نهى نمى كنيم , بلكه تو را بدان دعوت مى كنيم گفت : مـن خود در كار اين پيامبر دقيق شده ام وبرهان نبوت او را درست يافته ام , بعد از اين هم باز آن را بررسى خواهم كرد.

«حاطب » مى گويد: در پنج روزى كه ميهمان شاه مصر بودم , از من بخوبى پذيرايى مى كرد و مرا گرامى مى داشت .

نامه حارث بن ابى شمر غسانى (پادشاه تخوم شام )

حـارث بـن ابـى شمر «258» «شجاع بن وهب » (يكى از شش سفير) مى گويد: «حارث بن شمر» سـرگـرم فراهم ساختن وسايل پذيرايى قيصر روم بود, پس به حاجب وى كه اهل روم بود خود را مـعـرفـى كـردم و او مـرا گرامى داشت و از خصوصيات رسول خدا از من پرسش كرد و رقتى به اودست داد و گريست و گفت : من صفات پيامبر شما را در انجيل يافته ام و به وى ايمان دارم و او را تصديق مى كنم , اما بيم دارم كه «حارث » مرا بكشد.

شـجـاع مـى گـويد: روزى «حارث » مرا بار داد, نامه رسول خدا را به وى دادم ,«حارث » آن را خـوانـد و سپس دور انداخت و گفت : كيست كه پادشاهى مرا از من بگيرد؟ من خود به جنگ وى مـى روم در ايـن مـوقع قصه نامه و تصميم خود را به «قيصر»گزارش داد, قيصر او را از اين فكر مـنـصـرف ساخت , آنگاه مرا خواست و با صد مثقال طلا روانه ام كرد و حاحب او هم با من همراهى كرد و گفت : سلام مرا به رسول خدابرسان .

شـجـاع مـى گويد: چون نزد رسول خدا بازگشتم , فرمود: پادشاهى وى بر باد رود وچون سلام و گفتار حاحب را رساندم , گفت : راست گفته است .

نامه هوذة بن على (پادشاه يمامه )

«سليطبن عمرو عامرى » (يكى از شش سفير) با نامه اى مشتمل بر دعوت به اسلام نزد «هوذه » رفت , او نامه را خواند و از «سليط» پذيرايى كرد و به نرمى , پاسخ چنين نوشت : هر چند آنچه بدان دعـوت مـى كـنى , بس نيك و زيباست , اما من شاعر قوم خود وسخنور ايشان هستم و عرب از من حساب مى برند, پس بخشى ازاين امر را به من واگذارتا تو را پيروى كنم , آنگاه به «سليط» جايزه و جامه هايى بخشيد و او را روانه ساخت «سليط» گفتار و رفتار «هوذه » را گزارش داد و چون رسول خدا نامه وى راخواند, گفت : «هم خود او و هم هر چه دارد بر باد رود».

پس از فتح مكه بود كه رسول خدا از مرگ «هوذه » خبر يافت .

نامه جلندى و فرزندانش (پادشاه عمان )

«عـمـروبن عاص » (در ذى قعده سال هشتم ), نامه «جيفر» پادشاه عمان و برادرش «عبد» (يا عياذ) پسران «جلندى » را برد و هر دو برادر اسلام آوردند و برحسب بعضى از روايات «جلندى » هم به دين اسلام درآمد و نامشان در شمار صحابه ذكر شده است .

نامه منذربن ساوى (پادشاه بحرين )

رسـول خـدا(ص ) «عـلابـن حضرمى » را (در سال هشتم هجرت ) با نامه اى نزد«منذر» پادشاه بـحـريـن فـرسـتاد, وى اسلام آورد و در پاسخ نامه , نوشت كه با مجوس ويهود چگونه رفتار كند, رسـول خـدا او را هـمچنان بر حكومت بحرين باقى گذاشت ودرباره مجوس و يهود, فرمود: اگر اسلام نياوردند, جزيه دهند.

نامه جبلة بن ايهم (پادشاه غسان )

رسـول خدا (ص ) نامه اى به «جبلة بن ايهم » پادشاه «غسان » نوشت و او را به قبول اسلام دعوت فرمود, «جبله » اسلام آورد و پاسخ نامه را همراه هديه اى براى رسول خداارسال داشت , ولى پس از مدتى به كيش نصرانى بازگشت و با قبيله خود رهسپار ديارروم شد «259».

ديگر وقايع در سال ششم هجرت

1 ـ قحطى و خشكسالى در اين سال و خواندن نماز باران توسط رسول خدا(ص ) درماه رمضان .

2 ـ اسلام آوردن «مغيرة بن شعبه ».

3 ـ شكست خوردن «شهر براز» فرمانده «پرويزبن هرمز» از روميان و پيروزى روميان بر ايرانيان و نزول آيات : الم , غلبت الروم «260».

4 ـ ظهار كردن (به رسم جاهليت , طلاق دادن زن ) «اوس بن صامت انصارى » بازنش «خوله » و شكايت كردن زنش درنزد رسول خدا و نزول آيات ظهار كه در اول سوره مجادله آمده است .

سال هفتم هجرت (سنة الاستغلاب )

غزوه خيبر

مـحـرم سـال هـفتم : رسول خدا(ص ) پس از بازگشت از «حديبيه » و مدتى اقامت درمدينه در مـحـرم سـال هـفـتـم رهـسپار «خيبر» شد و در اين سفر «ام سلمه » را با خود برد ورايت را به على بن ابى طالب سپرد و در راه خيبر «عامربن اكوع » براى رسول خدا شعرمى خواند و چنين مى گفت :


  • واللّه لولا اللّه و مااهتدينا انا اذا قوم بغوا علينا فا نزلن سكينة علينا و ثبت الاقدام ان لاقينا «261».

  • ولا تصدقنا و لا صلينا. و ان ارادوا فتنة ابينا. و ثبت الاقدام ان لاقينا «261». و ثبت الاقدام ان لاقينا «261».

پس رسول خدا درباره او دعا كرد و گفت : يرحمك اللّه صحابه از اين دعا چنين فهميدندكه وى به شهادت مى رسد و او در خيبر به شهادت رسيد.

رسول خدا نيز هنگامى كه نزديك خيبر رسيد توقف فرمود و گفت : «پروردگارا! ازتو مى خواهيم خير اين قريه و خير اهلش را و خير آنچه در آن است و به تو پناه مى بريم از شر اين قريه و شر اهلش و شر آنچه درآن است », سپس فرمود: به نام خدا پيش رويد.

مسير رسول اكرم (ص ) از مدينه تا خيبر

رسول خدا از مدينه ابتدا رهسپار «عصر» شد (نام كوهى است ), سپس به «صهبا»رسيد, آنگاه با سـپـاه خويش تا وادى «رجيع » پيش رفت و ميان اهل خيبر و قبيله «غطفان » فرود آمد كه اين قـبـيله را از كمك دادن به اهالى خيبر بازدارد, زيرا قبيله غطفان مى خواست با كمك و پشتيبانى خويش , يهوديان را عليه رسول خدا بشوراند وسرانجام توفيق نيافت و يهوديان تنها ماندند.

فتح قلاع خيبر

1 ـ قلعه «ناعم » كه پيش از قلعه هاى ديگر فتح شد و «محمودبن مسلمه » در فتح همين قلعه به شهادت رسيد.

2 ـ قلعه «قموص » كه پس از قلعه ناعم فتح شد.

3 ـ قـلـعـه «صـعب بن معاذ» كه ثروتمندترين قلعه ها بود و روغن و خواربارى كه درخود ذخيره داشت , در هيچ يك از قلعه هاى ديگر به دست نيامد.

4 ـ قـلـعـه «نطاة » كه رسول خدا از صبح تا شب با اهل قلعه جنگيد و پنجاه نفرمسلمان زخمى شدند ورسول خدا سرانجام به فتح آن توفيق يافت و در اين قلعه منجنيقى به دست مسلمانان افتاد.

5 ـ قلعه «شق » كه پس از قلعه نطاة فتح شد.

6 ـ قلعه «نزار» كه به وسيله منجنيق به غنيمت يافته , فتح شد.

7 ـ «كتيبه » كه خود داراى قلعه هايى بوده است .

8 ـ قلعه «ابى » كه صاحب طبقات آن را نام برده است «262».

9 و 10 ـ قـلعه «وطيح » و قلعه «سلالم » كه به روايت ابن اسحاق در آخر از همه فتح شد در اين دو قلعه بود كه صد زره و چهارصد شتر و هزار نيزه و پانصد كمان عربى به دست مسلمانان افتاد.

سرفرازى على (ع )

كار فتح يكى از قلعه هاى «خيبر «263» » دشوار شد و رسول خدا(ص ) ابتدا دو مرداز مهاجران و مـردى از انـصـار يـا بـه تـرتيب «ابوبكر» و «عمر» را براى فتح آن فرستاد, امافتح قلعه صورت نـگـرفت و رسول خدا گفت : «البته فردا همين رايت را به مردى خواهم داد كه خدا به دست وى فـتـح را بـه سـرانجام رساند, مردى كه خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسولش هم او را دوست مى دارند».

رسول خدا «على » را خواست و گفت : اين رايت را بگير و پيش رو تا خدا تو راپيروز گرداند.

عـلى (ع ) نزديك قلعه رفت و با آنان نبرد كرد و چون سپرش بر اثر ضربت يك نفريهودى از دست وى افـتـاد, درى از قلعه را برداشت و سپر قرار داد و تا موقعى كه فتح به انجام رسيد, همچنان در دست وى بود و پس از آن كه از كار جنگ فارغ شد آن راانداخت «ابورافع » مى گويد: من و هفت مرد ديگر هر چه خواستيم آن را از جاى بلندكنيم نتوانستيم .

صفيه

از اسـيـران غـزوه «خـيـبـر» يـكـى «صـفـيـه » دخـتـر «حـيـى بـن اخـطـب » يـهـودى و هـمسر«كنانة بن ربيع » بود كه رسول خدا او را از «دحية بن خليفه كلبى » خريد و مسلمان شد و اورا آزاد كـرد و سـپس به همسرى گرفت دو دختر عموى «صفيه » نيز در جنگ «خيبر»اسير شدند «264».

كشتگان يهود خيبر

كشتگان يهوديان را 93 نفر نوشته اند كه برخى از بزرگان آنان كه در اين جنگ كشته شدند, از اين قرارند:.

1 ـ مرحب حميرى , به دست على (ع ) يا به دست محمدبن مسلمه .

2 ـ اسير, به دست محمدبن مسلمه .

3 ـ ياسر (برادر مرحب ) به دست زبير.

4 ـ كنانة بن ربيع , به دست محمدبن مسلمه .

فدك

رسول خدا(ص ) پس از فتح قلعه هاى خيبر, يهوديان باقى مانده را محاصره كرد وچون آنان خود را در مـعرض هلاك ديدند, تسليم شدند و پيشنهاد كردند كه آنان را تبعيدكند و نكشد و رسول خدا پيشنهادشان را پذيرفت و چون اهل «فدك » از آن , خبريافتند, از رسول خدا خواستند تا با آنان نيز به همان صورت رفتار كند, رسول خدا هم پذيرفت و چون لشكرى بر سر فدك نرفت , خالصه رسول خدا گرديد «265».

قرار رسول خدا با مردم خيبر و فدك

يـهـوديـان خـيبر به استناد آن كه در كار كشاورزى از مسلمانان آشناترند, پيشنهادكردند, املاك خيبر, بالمناصفه به خود ايشان واگذار شود و اختيار با رسول خدا باشد واين پيشنهاد پذيرفته شد, «فدك » نيز با همين قراربه اهل فدك واگذار شد و درآمد آن خالصه رسول خدا بود «266».

زينب دختر حارث

«زيـنـب » دختر حارث و همسر سلا م بن مشكم يهودى , گوسفندى بريان كرد, پرسيدكه رسول خـدا بـه كـدام عـضـو گوسفند بيشتر علاقه مند است , به او گفتند: به پاچه گوسفندپاچه اى را مـسـمـوم كـرد و براى رسول خدا هديه آورد رسول خدا پاره اى ازگوشت آن در دهان گرفت و بلافاصله از دهان انداخت و گفت : اين استخوان به من مى گويد كه «مسموم » است رسول خدا از زيـنب , حقيقت حال را پرسيد, او هم اعتراف كرد و گفت : با خود گفتم : اگر پادشاهى باشد از دسـت وى آسوده مى شوم و اگر پيامبرى باشد از مسموم بودن آن خبر خواهد يافت رسول خدا از وى درگذشت .

غزوه وادى القرى

رسـول خـدا(ص ) پـس از فتح «خيبر» رهسپار «وادى القرى » شد و آن جا را چندروز محاصره كرد, تا فتح آن به انجام رسيد «مدعم » غلام رسول خدا, بار شتر آن حضرت را پايين مى گذاشت و در همان حال تيرى به وى رسيد و كشته شد مسلمانان گفتند: بهشت او را گوارا باد رسول خدا گـفـت : نـه , بـه آن خدايى كه جان محمد به دست اوست , هم اكنون روپوشى كه آن را از غنيمت مسلمانان در جنگ خيبر ربوده است , درآتش دوزخ بر وى شعله ور است .

شهداى غزوه خيبر

1 ـ ربـيـعـة بـن اكـثم  

2 ـ ثقف بن عمرو

3 ـ رفاعة بن مسروح  

4 ـ عبداللّه بن هبيب (ياهبيب ) 

5 ـ بـشـربـن بـرابن معرور 

6 ـ فضيل بن نعمان  

7 ـ مسعودبن سعد «267»  

8 ـمحمودبن مسلمه 

9 ـ ابوضياح بن ثابت  

10 ـ حارث بن حاطب 

11 ـ عروة بن مره  

12 ـاوس بن قائد 

13 ـ ا نيف بن حبيب  

14 ـ ثابت بن ا ثله 

15 ـ طلحة بن يحيى 

16 ـعمارة بن عقبه 

17 ـ عامربن اكوع  

18 ـ اسلم حبشى 

19 ـ مـسـعـودبن ربيعه 

20 ـاوس بن قتاده «268» 

21 ـ انيف بن وائله (يا واثله ) 

22 ـ اوس بن جبير 

23 ـاوس بـن حـبيب  

24 ـ اوس بن عائد 

25 ـ ثابت بن واثله 

26 ـ جدى بن مره  

27 ـعبداللّه بن ابى اميه 

28 ـ عدى بن مره .

داستان اسود راعى

غـلام سـياهى كه شبانى مى كرد: «اسود راعى » كه مزدور و شبان مردى از يهوديان خيبر بود در مـوقـع محاصره يكى از قلعه هاى خيبر با گوسفندانى كه همراه داشت , نزدرسول خدا(ص ) آمد و اسـلام آورد, سـپـس بـه رسـول خـدا گـفـت : من مزدور و صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين گـوسـفـنـدان نزد من امانت است , اكنون چه كنم ؟ رسول خدا گفت :گوسفندان را رو به قلعه صـاحـبـشـان بـزن تـا به آن جا بروند او برخاست و مشتى ريگ برگرفت و برگوسفندان پاشيد و گفت : برويد كه من به خدا قسم ديگر با شمانيستم .

گوسفندان چنان كه گويى كسى آنها را مى راند, داخل قلعه شدند, سپس «اسود» بااهل همان قـلـعه جنگيد, در همان حال سنگى به وى اصابت كرد و او را كشت , در حالى كه هنوز يك ركعت نماز نخوانده بود, بدين گونه اسلام او را رستگار ساخت نام اين غلام را «اسلم » نوشته اند و ضمن شهداى خيبر نام برده شده است .

داستان حجاج بن علاط سلمى

پس از فتح خيبر «حجاج بن علاط» از رسول خدا اجازه خواست تا براى جمع آورى اموال خود كه در نـزد هـمـسـرش و نيز در نزد بازرگانان مكه بود, راهى مكه شود او به رسول خدا گفت : براى وصول اموالم ناچار دروغى هم خواهم گفت رسول خدا فرمود:بگو «حجاج » مى گويد:تا به مكه رسيدم , مردانى از قريش را ديدم كه در جستجوى به دست آوردن اخبار هستند كه كار رسول خدا بـا اهـالـى دلـيـر «خـيـبر» به كجا كشيده است وچون هنوز از مسلمان شدن من بيخبر بودند, گفتند: اى «ابومحمد» چه خبر؟.

شـنيده ايم كه اين راهزن (يعنى : رسول خدا) رهسپار خيبر شده است گفتم : آرى ,خبرى دارم كه شما را شادمان مى كند گفتند: بگو «حجاج » مى گويد: گفتم : «محمد»چنان شكستى خورد كه هرگز مانند آن را نشنيده ايد و يارانش همه كشته شدند و خودش نيز اسير است و گفتند: او را نـمـى كشيم , بلكه به مكه اش مى فرستيم تا اهل مكه او را به جاى كشتگان خود, بكشند آنان از اين خبر بسيار شادمان گشتند سپس «حجاج » گفت :با من كمك كنيد تا پول و مال خود را كه نزد ايـن و آن مـانـده است فراهم كنم , زيرا در نظردارم به «خيبر» برگردم و از شكست خوردگان اصـحاب محمد, چيزى به دست آورم پس همه در انجام اين كار مساعدت كردند, بدان گون كه از آن بهتر نمى شد.

نگرانى عباس بن عبدالمطلب

«حـجـاج بـن عـلاط» پـس از مـنـتـشـر كـردن شـكـسـت رسـول خـدا از واقـعـه خـيـبـر,«عـبـاس بـن عـبـدالـمـطـلب » را ديد كه از شنيدن اين خبر نگران است , به او گفتم : مـى تـوانى گفته ام نهفته دارى ؟ گفت : آرى گفتم تا سه روز گفتار مرا نهفته دار, چه مى ترسم قـريـش مـرا تـعـقـيـب كـنـنـد و بـه دام افـكـنـند, بعد از سه روز هر چه مى خواهى بگو گفت : بسيارخوب سپس به وى گفتم : به خدا قسم برادرزاده ات (يعنى : رسول خدا) را در حالى گذاشتم كـه بـا دختر پادشاه يهوديان «صفيه » عروسى كرده و «خيبر» را با اموال واندوخته هاى فراوان گـرفـتـه اسـت , اما اين خبر را نهفته دار و بدان كه من مسلمان شده ام واكنون براى جمع آورى مطالبات خود به مكه آمده ام .

«عباس » پس از سه روز, جامه اى فاخر پوشيده و خود را خوشبو كرد و از خانه بيرون آمد و پس از طواف , ديد كه مردان قريش هنوز سرگرم نيرنگ «حجاج »اندهنگامى كه «عباس » را ديدند به او گـفـتـنـد: بـه خـدا قـسـم كـه در مقابل مصيبتى پر سوز و گداز خود را به شكيبايى زده اى ! «عباس » گفت : نه به خدا, چنان نيست كه شما پنداشته ايد, «محمد» خيبر را گرفت و با دختر پـادشاه آن سرزمين عروسى كردگفتند: اين خبر را چه كسى براى تو آورده است ؟ گفت : همان كس كه آن خبر را براى شما آورد گفتند: افسوس كه از دست ما در رفت .

غنائم خيبر

غنائم «خيبر» پس از وضع خمس بر مبناى هزار و هشتصد سهم تقسيم شد, براى هر مرد از هزار و چهارصد مرد مجاهد مسلمان يك سهم و براى هر اسب از دويست اسب دو سهم .

بـه مـردانـى كـه در قـرار صـلـح مـيـان رسـول خـدا و اهـالـى «فـدك » واسـطـه بـودنـد از جمله «محيصة بن مسعود» و به زنان پيامبر از خمس حقى داده شد.

غـنـائم خـيبر بر كسانى تقسيم شد كه در «حديبيه » بوده اند, چه در «خيبر» بوده باشندو چه نبوده باشند البته از اهل حديبيه فقط «جابربن عبداللّه انصارى » در خيبر نبود ورسول خدا سهم او را هم با كسانى كه بوده اند برابر نهاد.

تيما

مـسـعـودى مـى نويسد: مردم «تيما» دشمن رسول خدا بودند و خاندان سموال بن عاديا (يكى از مـردان با وفاى عرب ) بر ايشان رياست داشتند و چون از فتح «وادى القرى » خبر يافتند, با رسول خدا صلح كردند و تن به جزيه دادند و آنگاه رسول خدا به مدينه بازگشت «269».