• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

تفاوت پسر با پدر

«عـبـداللّه بن عبداللّه بن ابى » نزد رسول خدا آمد و گفت : شنيده ام كه مى خواهى كه پدرم را به كـيفر آنچه گفته است بكشى اگر اين كار شدنى است , مرا بفرما تا خود او رابكشم و سرش را نزد تـو آورم , به خدا قسم قبيله خزرج مى دانند كه در ميان آن قبيله ,مردى نيكوكارتر ازمن نسبت به پـدرش نـبـوده اسـت , اما مى ترسم كه ديگرى را ماموركشتن وى فرمايى و نتوانم كشنده پدرم را ببينم كه در ميان مردم راه مى رود و او را بكشم و در نتيجه مردى با ايمان را به جاى كافرى كشته باشم و به كيفر اين گناه به دوزخ ‌روم .

رسـول خـدا گـفـت : نـه بـا وى مـدارا مـى كـنـيـم و با او به نيكى رفتار خواهيم كرد و سپس به «عـمـربن خطاب » كه پيشنهاد كشتن اورا داده بود, فرمود: مى بينى «عمر»؟ به خدا قسم اگر آن روز كـه گفتى : او را بكش , او را مى كشتم , كسانى به خاطر او آزرده خاطر و رنجيده مى شدند ولى اگر امروز دستور دهم همانان او را مى كشند.

سوره منافقون يا فرج زيدبن ارقم

پس از آن كه «عبداللّه بن ا بى » گفتار نارواى خود راانكار كرد و بر دروغ گفتن «زيدبن ارقم » اصـرار ورزيـد و او را بـه عـذر آن كه كودك است , به خطا و اشتباه منسوب ساخت , كار زيد بسيار دشـوار شـد و بـه مـلامـت ايـن و آن گرفتار آمد, اما خداى متعال راضى نشد كه به خاطر مردى دروغگو و منافق , كودكى امين و راستگو مورد ملامت وسرزنش مردم قرار گيرد و نزد رسول خدا سرافكنده باشد, لذا سوره منافقون را نازل فرمود «228».

داستان مقيس بن صبابه

«مـقيس بن صبابه » برادر «هشام بن صبابه » از مكه به مدينه آمد و اظهار اسلام كرد وگفت : اى رسـول خـدا آمـده ام تـا ديه برادرم «هشام » را كه در جنگ «بنى مصطلق » به خطاكشته شده مـطـالـبـه كنم رسول خدا فرمود تا ديه برادرش هشام را به او دادند «مقيس »مدت كوتاهى در مـديـنـه مـاند و سپس بر كشنده برادرش حمله برد و او را كشت و از اسلام هم برگشت و به مكه گـريـخت او در اين باب اشعارى گفت و به اين كه هم ديه برادرش راگرفته و هم كشنده اش را كشته افتخار كرد «229».

ام المؤمنين جويريه

چـون رسـول خـدا(ص ), اسـيـران «بـنـى الـمـصـطـلـق » را قـسـمـت كـرد, «جـويـريـه » دخـتـر«حـارث بـن ابـى ضـرار» (سـرور بنى المصطلق ) در سهم «ثابت بن قيس » افتاد و با وى قرارگذاشت مبلغى بدهد و آزاد شود.

«جـويريه » به منظور تقاضاى كمك در پرداخت آن مبلغ نزد رسول خدا آمد وگفت : آمده ام كه مـرا در پـرداخـت آن مبلغ كمك كنى رسول خدا گفت : ميل دارى كارى بهتر از اين انجام دهم ؟ گفت : چه كارى : فرمود: پولى را كه بدهكارى مى پردازم و آنگاه با تو ازدواج مى كنم , گفت : بسيار خوب «230».

چـون خـبـر ازدواج رسـول خـدابـا «جـويـريـه » در مـيـان اصحاب انتشار يافت , مردم به خاطر خـويشاوندى «بنى المصطلق » با رسول خدا اسيران خود را آزاد كردند و از بركت اين ازدواج صد خانواده از «بنى المصطلق » آزاد شدند.

اسلام آوردن حارث

چـون رسـول خـدا از غـزوه «بنى مصطلق » برمى گشت , در «ذات الجيش », «جويريه »را كه هـمـراه وى بـود بـه مـردى از انـصـار سـپـرد تـا او را نـگـهـدارى كـنـد و چـون بـه مـديـنـه رسـيدحارث بن ابى ضرار (پدر جويريه ) براى بازخريد دخترش رهسپار مدينه شد و در«عقيق » به شـتـرانى كه براى فديه به مدينه مى آورد نگريست و به دو شتر علاقه مند شد وآن دو را در يكى از دره هـاى عـقيق پنهان ساخت و سپس به مدينه نزد رسول خدا آمد وگفت : اى محمد! دخترم را اسـيـر گـرفته ايد و اكنون سر بهاى او را آورده ام رسول خداگفت : آن دو شترى كه در فلان دره عـقيق پنهان كرده اى كجاست ؟ «حارث » گفت :اشهد ان لا اله الا اللّه و انك محمد رسول اللّه به خـدا قـسـم كه كسى جز خدا از اين امراطلاع نداشت «حارث » و دو پسرش كه همراه او بودند و مـردمـى از قـبيله اش به دين اسلام درآمدند و آن دو شتر را هم به رسول خدا تسليم كرد و دختر خود را تحويل گرفت ,دختر هم اسلام آورد, سپس رسول خدا از پدرش خواستگارى كرد و پدرش او را با چهارصد درهم كابين به رسول خدا تزويج كرد.

وليد فاسق

پـس از آن كـه «بـنـى مـصطلق » اسلام آوردند, رسول خدا (ص ), «وليدبن عقبه » را نزدايشان فـرسـتاد و چون شنيدند كه وليد به طرف ايشان مى آيد سوار شدند و به استقبال وى شتافتند, اما ولـيـد از ايـشـان تـرسيد و برگشت و به رسول خدا گفت : آنها مى خواستند مرابكشند و از دادن زكـات هـم امـتـنـاع ورزيدند رسول خدا تصميم گرفت به جنگ ايشان برود, در اين ميان «وفد بـنى مصطلق » رسيدند و گفتند: اى رسول خدا! ما شنيديم كه فرستاده ات نزد ما مى آيد, بيرون آمديم كه او را احترام كنيم و زكاتى را كه نزد ماست به وى تسليم داريم , اما او به سرعت بازگشت و بـعـد خـبر يافتيم كه گفته است : ما براى جنگ با او بيرون آمده ايم , به خدا قسم كه ما را چنين نظرى نبوده است .

عايشه در غزوه بنى المصطلق

هر گاه رسول خدا(ص ) مى خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مى زد و هركدام قرعه به نامش اصـابـت مى كرد او را با خود همراه مى برد, در غزوه بنى مصطلق نيز قرعه به نام «عايشه » اصابت كرد و او را با خود همراه برد, در اين گونه سفرها زنان را در ميان كجاوه بر پشت شتر مى نشاندند, سـپـس مـهار شتر را مى گرفتند و به راه مى افتادند درمراجعت از غزوه بنى مصطلق , رسول خدا نزديك مدينه رسيد و در منزلى فرود آمد وپاسى از شب را گذراند, سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.

عـايـشه مى گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم وبى آن كه توجه كنم گردنبندم گسيخته , به اردوگـاه بـازگـشتم , زمانى به فكر آن افتادم كه مردم در حال رفتن بودند, پس به همان جا كه رفته بودم بازگشتم و آن را يافتم مردانى كه شترم را سرپرستى مى كردند به گمان اين كه من در كـجـاوه نشسته ام به راه افتادند و من هنگامى كه به اردوگاه رسيدم همه رفته بودند, ناگزير در آن جا ماندم و يقين داشتم كه در جستجوى من برخواهندگشت .

عايشه مى گويد: به خدا قسم در همان حالى كه دراز كشيده بودم «صفوان بن معطل سلمى » كه بـراى كـارى از هـمراهى از لشكر بازمانده بود بر من گذر كرد, چون مرا ديدشناخت و در شگفت ماند, گفت : خداى تو را رحمت كند,چرا عقب مانده اى ؟ پاسخ ‌ندادم , سپس شترى را نزديك آورد و گـفـت :سوارشو, سوار شدم , مهار شتر راگرفت وباشتاب در جستجوى اردو به راه افتاد, اما به آنـهـا نـرسـيـديـم , تـا بامداد كه اردو در منزل ديگرفرود آمد و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم , دروغگويان زبان به بهتان گشودند و اردوى اسلام متشنج شد, اما من به خدا قسم بيخبر بـودم و چون به مدينه رسيديم , سخت بيمار شدم و باآن كه رسول خدا و پدر و مادرم از بهتانى كه زده بودند, باخبر بودند به من چيزى نمى گفتند, اما فهميدم كه رسول خدانسبت به من لطف و مـحـبـت سـابق را ندارد و در اين بيمارى عنايتى نشان نمى دهد, پس به خانه مادرم رفتم و پس ازبـيـست روز بهبود يافتم و بكلى از ماجرا بيخبر بودم تا اين كه شبى با«ام مسطح »براى حاجتى بيرون آمدم , او گفت : اى دختر ابى بكر! مگر خبر ندارى ؟ گفتم چه خبر؟ پس قصه بهتان را براى من بيان داشت .

عـايـشه مى گويد:به خدا قسم , ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم وبازگشتم , چنان مـى گـريستم كه مى خواست جگرم بشكافد, پس رسول خدا نزد من آمد وگفت : اى عايشه ! تو را بـشـارت بـاد كـه خدا بيگناهى تو را نازل كرد, گفتم : خدا راشكر «231» آنگاه رسول خدا بيرون رفـت و بـراى مردم خطبه خواند و آيات نازل شده «232» را بر آنان تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا «مسطح » و «حسان بن ثابت » و«حمنه » دختر جحش را كه صريحا بهتان زده بودند, حد زدند.

سريه «زيدبن حارثه » به وادى القرى بر سر ام قرفه

رمضان سال ششم : پس از آن كه «زيدبن حارثه » از سريه ماه رجب (يا سفربازرگانى ) وارد مدينه شـد و در آن سـريـه در ميان كشتگان جان به سلامت برده و فقطزخمى شده بود, قسم خورد كه شـسـتشو نكند و روغن نمالد تا بر سر «بنى فزاره » رود و باآنان بجنگد, چون زخمهاى وى بهبود يـافـت , رسول خدا او را با سپاهى بر سر«بنى فزاره » فرستاد و او در «وادى القرى » بر آنان حمله بـرد, چـند نفر را بكشت و«ام قرفه » را كه پيرزنى فرتوت بود با دخترش و عبداللّه بن مسعده اسير گـرفتند و «قيس بن مسحر» به دستور «زيدبن حارثه », «ام قرفه » را به وضع فجيعى كشت و دخـتـر او را بـاعبداللّه بن مسعده به مدينه آوردند «زيد بن حارثه » پس از بازگشت به مدينه , در خانه رسول خدا را كوبيد و رسول خدا به استقبال وى رفت و او را در آغوش كشيد و بوسيد.

سريه «عبداللّه بن عتيك » بر سر ابورافع يهودى

رمـضـان سـال شـشم : هرگاه قبيله اوس در طريق نصرت رسول خدا افتخارى كسب مى كردند, خـزرجـيـهـا نيز در پى كسب چنان افتخارى برمى آمدند و چون خزرجيها ديدندكه قبيله اوس با كشتن كعب بن اشرف يهودى ـ دشمن سرسخت رسول خداـ سرافرازشده اند, در مقام آن برآمدند تا دشـمـنى از دشمنان رسول خدا را كه در دشمنى در رديف ابن اشرف باشد, بكشند و پس از شور و مـذاكـره رايشان بر كشتن ابورافع سلا م بن ربيع قرارگرفت پس از كسب اجازه از رسول خدا پنج نـفـر از خزرجيان : «عبداللّه بن عتيك »,«مسعودبن سنان », «عبداللّه بن ا نيس », «ابوقتاده » و «خـزاعـى بن اسود» بدين منظوررهسپار خيبر شدند رسول خدا«عبداللّه بن عتيك » را بر ايشان امـيـر قـرار داد و آنان رافرمود كه زن يا كودكى را نكشند «عبداللّه » و همراهان وى داخل خيبر شـدنـد و شـبـانـه به خانه «ابورافع » رفتند و او را در بسترش كشتند پس از بازگشت به مدينه , كـشتن ابورافع را به رسول خدا گزارش دادند رسول خدا گفت : پيروز باد اين روى ها, و چون هر كـدام مـدعـى كـشـتـن او بـودنـد, رسـول خـدا گـفـت : شمشيرهاى خود را بياوريد و چون به شـمـشـيـرهانظر كرد, به شمشير «عبداللّه بن ا نيس » اشاره فرمود و گفت : همين شمشير او را كشته است , چه اثر غذا بر آن ديده مى شود «حسان بن ثابت » درباره كشته شدن كعب بن اشرف (به دست اوس ) و ابورافع (به دست خزرجيان ) اشعارى گفته است «233».

 

رمـضـان سـال شـشـم : پـس از كـشـتـه شـدن «ابـورافـع يـهـودى », يـهـوديان خيبر «اسير بـن زارم » «234» را بـرگـزيدند و او ميان قبايل غطفان و غيره به راه افتاد و آنان را براى جنگ بارسول خدا فراهم مى ساخت , چون رسول خدا از كار وى با خبر شد, «عبداللّه بن رواحه »را با سه نـفـر بـراى تـحـقيق در ماه رمضان بيرون فرستاد, «عبداللّه » پس از تحقيق وبررسى , به مدينه بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را گزارش داد.

سريه دوم «عبداللّه بن رواحه » به خيبر بر سر يسيربن رزام

شـوال سـال ششم : پس از آن كه «عبداللّه بن رواحه » از خيبر بازگشت و نتيجه تحقيقات خود را دربـاره «يـسـيـربـن رزام » گزارش داد, رسول خدا مردم را براى دفع وى فراخواند و سى نفر از جمله : عبداللّه بن ا نيس براى اين كار داوطلب شدند, پس «عبداللّه بن رواحه » را بر آنان امارت داد تـا نـزد يسير رفتند و با او سخن گفتند و به او نويددادند كه اگر نزد رسول خدا آيى تو را رياست خيبر دهد و با تو نيكى كند يسير درپيشنهاد ايشان طمع كرد و با سى نفر يهودى همراه مسلمانان رهـسـپـار مـديـنه شد, اما در«قرقره ثبار» «235» پشيمان شد و دوبار دست به طرف شمشير «عـبداللّه بن ا نيس » برد و هردو نوبت «عبداللّه » با فطانت دريافت و كنار كشيد و چون فرصتى بـه دسـت آورد باشمشير خود بر يسير حمله برد و پاى او را از بالاى ران قطع كرد تا از بالاى شتر درافتادامايسير با چوبى كه در دست داشت سر «عبداللّه » را مجروح ساخت .

در ايـن مـوقـع اصـحاب سريه بر يهوديان حمله بردند و همه را جز يك نفر كه گريخت , كشتند و كـسـى از مـسـلـمـانـان كشته نشد, سپس نزد رسول خدا بازآمدند و پيش آمدرا گزارش دادند, رسول خدا گفت : خداست كه شما را از دست ستمكاران نجات بخشيد.

سريه «كرزبن جابرفهرى » به ذى الجدر

شوال سال ششم : رسول خدا(ص ) غلامى به نام «يسار» داشت , او را مامورسرپرستى شتران ماده شيرده خود كرده بود كه در ناحيه «جما» «236» مى چريدند هشت نفراز قبيله «بجيله » كه به مـدينه آمده و اسلام آورده بودند, رنجور و بيمار شدند, بدين جهت رسول خدا(ص ) آنان را فرمود بـه چـراگـاه شتران روند تا با نوشيدن شير شتر بهبوديابند, آنها به چراگاه رفتند و پس از مدتى تندرست و فربه شدند, آنگاه بر «يسار» شبان رسول خدا تاختند و او را سر بريدند و پس از كشتن او, پـانـزده شتر شيرده پيامبر رابردندرسول خدا(ص ), «كرزبن جابر» را با بيست سوار در تعقيب آنـان فرستاد «كرز» واصحاب وى دشمن را اسير كردند و شتران پيامبر را جز يك شتر كه كشته بودند, پس گرفتند وبه مدينه آوردند.

رسـول خـدا فرمود تا دست و پاى ايشان را بريدند و چشمشان را كور كردند و همان جا به دارشان زدند و چنان كه روايت كرده اند آيه هاى

33 ـ 34 سوره مائده در اين باره نازل شده اسست .

غزوه حديبيه و بيعت رضوان

ذى قعده سال ششم : رسول خدا(ص ) به قصد عمره بى آن كه جنگى در نظر داشته باشد آهنگ مكه كـرد و چـون بـيم داشت كه قريش با وى بجنگند يا از ورود او به مكه جلوگيرى كنند با مهاجر و انـصـار, ازمـدينه رهسپار شد و در «ذى الحليفه » محرم شد تامردم بدانند كه فكر جنگى در كار نـيست شماره مسلمانان هزار و چهارصد يا هزار وپانصد يا هفتصد نفر بوده است «237» و شتران قـربانى , هفتاد شتر (براى هر ده نفر يك شتر) وطليعه مسلمانان «عبادبن بشر» بود كه با بيست سوار پيش فرستاده شد.

مـشـركـيـن قـريش از حركت رسول خدا به قصد مكه با خبر شدند و تصميم گرفتند كه از ورود مسلمانان جلوگيرى كنند و در «بلدح » اردو زدند و دويست سوار به فرماندهى «خالدبن وليد» (يا عكرمة بن ابى جهل ) پيش فرستادند.

«بشر يا بسربن سفيان » از مكه خبر آورد و گفت : اى رسول خدا! قريش از مكه بيرون آمده ا ند تا از ورود شما به مكه جلوگيرى كنند! رسول خدا گفت : مگر قريش چه گمان مى كنند, به خدا قسم كه پيوسته در راه آنچه خدا مرا بدان مبعوث كرده است جهادخواهم كرد, سپس دستور فرمود تا از غـيـر آن راهـى كـه قريش بيرون آمده اند, رهسپارشوند چون شب شد به اصحاب خود گفت : به سمت راست حركت كنيد تا از طرف پايين مكه به «حديبيه » برسيد مسلمانان از همين راه پيش رفتند, چون سواران قريش ,گرد و غبار سپاه اسلامى را ديدند و دانستند كه مسلمانان راه خود را تـغـيـيـر داده انـد,بـيـدرنـگ نـزد قريش تاختند, رسول خدا با اصحاب همچنان پيش مى رفت تا به «ثنية المرار» نزديك حديبيه رسيد و در همين جا بود كه شتر پيامبر زانو به زمين زد.

سفراى قريش

پـس از آن كـه رسـول خـدا بـا اصحاب خويش در سرزمين حديبيه فرود آمد, قريش ,فردى به نام «بـديـل بن ورقاخزاعى » را با مردانى از خزاعه به نمايندگى خود به نزدرسول خدا فرستادند كه سـؤال كـنند به چه منظور آمده است ؟ وقتى كه اين سؤال را كردند,رسول خدا فرمود: كه منظور وى جنگ نيست و فقط براى زيارت خانه كعبه است رجال خزاعه بازگشتند و گفتند: اى گروه قريش ! شما در مخالفت محمد شتاب مى ورزيد,محمد براى جنگ نيامده است و هيچ منظورى جز زيـارت كـعـبـه ندارد, اما قريش به رجال خزاعه كه خيرخواه رسول خدا بودند, بدگمان شدند و «مـكرزبن حفص » را نزد رسول خدا فرستادند و رسول خدا آنچه به «بديل » گفته بود به او نيز گفت , او هم نزد قريش بازگشت و گفته هاى رسول خدا را بازگفت .

سومين سفيرى كه قريش نزد رسول خدا فرستاد «حليس بن علقمه » بود كه در آن تاريخ سرورى احـابـيش را داشت , چون رسول خدا او را ديد, گفت : اين مرد از قبيله اى است خداپرست , شتران قربانى را پيش او رها كنيد تا آنها را ببيند, همين كه «حليس »شتران نشاندار قربانى را نگريست , در نـظـر وى بـزرگ آمد و ديگر با رسول خدا ملاقات نكرد و نزد قريش بازگشت و آنچه ديده بود گزارش داد, اما قريش به گفتار او اعتنانكردند و «حليس » به خشم آمد و گفت : به خدايى كه جـان حـلـيـس در دسـت اوسـت : يـامـحـمد را در زيارت وى آزاد گذاريد يا من «احابيش » را همداستان عليه شما حركت مى دهم .

چـهارمين سفير قريش «عروة بن مسعودثقفى » بود كه قريش به او بدگمان نبودند«عروه » نزد رسـول خـدا آمد و پيش روى او نشست و گفت : اكنون قريش خود را باسرسختى براى جنگ با تو آماده ساخته اند و با خدا عهد كرده اند كه هرگز با زور به شهرشان در نيايى , به خدا قسم : فرداست كه اين ياران و همراهان تو, تو را تنها گذارند واز پيرامون تو پراكنده گردند.

رسول خدا(ص ) جوابى در حدود همان چه به ديگر سفيران قريش داده بود, به «عروه » داد و او را با خبر ساخت كه براى جنگ نيامده است .

«عروه » كه از شيفتگى اصحاب و از جان گذشتگى آنان نسبت به رسول خدا به شگفت آمده بود, نـزد قـريـش بازگشت و گفت : اى گروه قريش ! من به دربار خسرو ايران و قيصر روم و امپراتور حـبـشـه رفـتـه ام , امـا بـه خدا قسم , پادشاهى را در ميان رعيتش چون محمد در ميان اصحابش نـديـده ام , مـردمـى را ديـدم كه هرگز دست از يارى او برنمى دارند,اكنون ببينيد صلاح شما در چيست .

سفيران رسول خدا(ص )

خـراش بـن اميه خزاعى : رسول خدا(ص ), «خراش بن اميه » را به مكه نزد قريش فرستاد و او را بر شتر خود كه «ثعلب » نام داشت سوار كرد تا اشراف قريش را از مقصدرسول خدا باخبر سازد آنان شتر رسول خدا را كشتند و در مقام كشتن خراش نيز برآمدند,اما «احابيش » از وى دفاع كردند و او را از چنگال قريش رها ساختند تا نزد رسول خدابازگشت .