• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

سخن مى گويد و بى بند و بارى جامعه غربى را ترسيم مى كند. در پايان، حكايت آن دو خيّاط را مى آورد كه ادّعا كردند لباسى براى شاه مى دوزند كه جز حلال زاده، هيچ كس آن را نمى تواند ببيند. پس از صرف هزينه بسيار، هيچ كس جرأت نمى كند پوچى ادّعا و دروغ پردازى آن دو شيّاد را فاش سازد، زيرا همه بيم دارند به حرامزادگى متّهم شوند. سرانجام كودكى لب به سخن مى گشايد و ديگران را نيز به حقيقت گويى وامى دارد. نويسنده، با اين فرجام كنايى، چنين نتيجه مى گيرد: اينك، تمدّن غرب چنين وانمود مى كند كه مى خواهد براى انسان لباس بدوزد. امّا در حقيقت، به جاى آن كه لباس بر تن او كند، او را برهنه ساخته است و هيچ كس جرأت نمى كند فرياد برآورد كه لباس در كار نيست و حاصل اين همه مُد و پارچه و چه و چه، برهنگى انسان است. همه مى ترسند كه مبادا خيّاطان حقّه بازى كه زر و سيم را برده اند و مى برند، آن ها را به ناپاكى در اصل و نسب متّهم كنند. آيا در اين جهان كه همه اسير و شيفته تبليغات غرب شده اند، مردمى پيدا مى شوند كه دلى به پاكى آن كودك داشته باشند و فرياد برآورند كه آنچه به نام لباس در غرب به تن انسان مى پوشانند، پوشش نيست، بلكه برهنگى است؟ آيا مردمى پيدا مى شوند كه صداقتى كودكانه داشته باشند و در مقابل جهانى كه برهنگى را لباس مى داند، جرأت كنند و فرياد برآورند؟ چرا آن مردم، ما نباشيم؟ نمونه اى ديگر از مقطع مناسب و دلكش را در پايان يك قطعه ادبى بنگريد. علاوه بر تعابير زيبا و استعاره هاى دل انگيز و اثرگذار، تكرار عبارت «من تمام شده ام» و نشاندن آن در پايان قطعه، سبب شده است كه اين مقطع از جذّابيّتى خاص بهره مند شود: بيا كه شاهنامه عمر، آخرى بدين خوشى نخواهد داشت و اين شعر طويل را بى قافيه مپسند. ديگر به نرگس هاى باغ سلام نمى كنم هيچ ياسى را خيره نمى شوم هيچ اقبالى را نمى بوسم من تمام شده ام; بيا! آيا دلتنگ ندبه هاى من نيستى؟ آيا ندبه هاى مرا از اين دلتنگ تر مى خواهى؟ من تمام شده ام; بيا! همچنين ملاحظه كنيد نمونه اى از مقطع سؤال انگيز را. وقتى نوشته با سؤال پايان مى پذيرد، خواننده