• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
فرمودند كه : «فيمكن أن يقال فيها: إنّ الفناء في المعنى الواحد، لازم فرض الاستعمال في الواحد خاليا عن الشريك، فهو من الضرورة بشرط المحمول، و أمّا إذا استعمل في الأكثر، فالمفنيّ فيه مجموع الأكثر، لا كلّ واحد. و ترتّب الحكم على الكلّ غير تعلّق اللحاظ بكلّ، كما إذا لم يكن غيره ملحوظا، فتدبّر.»
مطلب ديگر در اقامه برهان بر استحاله استعمال لفظ در اكثر از معنا مسئله فناء لفظ در معنا بود و مساله مرآتيت لفظ براي معناست كه به دنباله آن دو كلام مرحوم صاحب كفايه و استادشان را مطرح كردند .
بعد شروع كردند اشكال كلام آخوند را گفتند، هم  وجداني اش را اول اشاره كردند و هم تقرير برهاني مساله را . اشكالي كه ايشان در مطلب گرفتند اين بود كه : شما مي گوييد لفظ فاني در معناست ، و اين را ما ازشما مي پذيريم ، اما آيا فاني است در يك معنا يا فاني است در چند معنا ، در فنا كه نخوابيده است كه فاني باشد در يك معنا ، اگر بگوييد كه در فنا نهفته است كه فقط فاني در يك معنا باشد اين يعني ضرورت به شرط محمول ، معلوم است كه يك لفظي كه فاني است در يك معنا فاني در دو معنا نيست . اما اگر شما بگوييد لفظ فاني در معناست پس ممكن نيست كه فاني در چند معنا شده باشد، اين پس با پيش سازگاري ندارد و نمي توان ملازمه گيري كرد. مي تواند لفظي فاني در معنا باشد اما در مجموع دو معنا و هر دو معنا هم مستقلا لحاظ شده است ، لحاظ استقلالي. مجموع دو معنا ، دو معناي مستقل كه در جلسه گذشته توضيح داده شد . اين جا مجموع به اين معناست : به معناي يك شيء هماهنگ و جزء و كل هماهنگ نيست بلكه صرف جزء و كل منضم است مثل اين كه دو كتاب را كنار هم مي گذاريم بعد مي گوييم مجموع اين دو كتاب ، مجموع اين دو كتاب چيزي نشده بلكه فقط كنار هم قرار گرفته است.
لفظ فاني است در معنا در چند تا معنا؟ در مجموع معنا اما اين مجموع واحدي تشكيل ندادند ، مجموع به معناي انضمام دو شيء . در اين جا مقصود ايشان اين است ، لفظ فاني دردو معناي منضم به هم ديگر كه مجموع دو معناست . اين كجايش اشكال دارد ؟ در حاليكه حرف شما را پذيرفتيم كه لفظ فاني در معناست . اين عبارت ايشان بود كه قبلا تعرض شد.
(م) اين بحثي كه ايشان فرمودند: كه ما به گونه اي تقرير مي كنيم كه رجوع به برهان كند ، برهاني كه فرمودند قسمتي دارد به اين بيان : «و بينهما الهوهويّة في نظره التّابع لنظر الواضع» حالا ايشان مي خواهند چگونه حل كنند ، اولا فرمودند كه لفظ فاني شد ، بينشان هم هو هويت است و اين فنا هم فنايي است كه به نظر مستعمل است ، مستعمل لفظي را فاني كرد در معنايي ، اين فنايي هم كه اتفاق افتاد تابع نظر واضع است ،‌ واضع هم در وضع لفظ را در معنا فاني كرد ، مستعمل هم تبعيت مي كند. حال اين جا كه مي فرمايند يك لفظ در دو معنا فاني مي شود ديگر آن تبعيت  اتفاق نمي افتد!
(ج) واضع فاني كرده بود در دو معنا
(م) در يك معنا!
(ج) اگر در يك معنا باشد چگونه مشترك لفظي را پذيرفتيد؟!
(م) واضعِ ديگري فاني كرده بود در معناي ديگر. به آن واضع اول ارتباطي ندارد
(ج) آيا واضع اول نمي توانست ؟
(م) مي توانست ولي در اكثر موارد همچنين چيزي نداريم
(ج) در آن جايي كه هست به چه صورتي است؟ و چگونه تصوير مي شود ، يعني در فرض مشترك لفظي از يك واضع به چه صورتي تقريب مي شود؟
آيا در اين صورت مي گوييد : دو فنا است ، و در دو موقعيت ، اما مي گوييد چون يك واضع است و يك لفظ است ، واضع فاني مي كند در مجموع دو معنا ، و منظور از مجموع، جامع گيري نيست بلكه مقصود، انضمام است ، همان مطلبي كه در منطق گفته مي شود: يك لفظ است و دو معنا .
(م) كجا چنين مطلبي پيدا كنيم ؟ يعني در عملية الوضع اين اتفاق نيافتاده است ، شذ و ندر كه واضعي لفظي را براي دو معنا وضع كند ! اما كلام ما اين است كه ايشان كه مي فرمايند: «و بينهما الهوهويّة في نظره التّابع لنظر الواضع». وقتي واضع در يك معنا افناء كرده است ديگر مستعمل نمي تواند در دو معنا افناء كند . و اگر مقصودشان اين است در حالي كه واضع افناء در يك معنا كرده و مستعمل مي خواهد در دو معنا افناء كند و باز هم بگوييم كه مستعمل تابع واضع است اين احتياج به توضيح دارد.
(ج) نكته در اين مطلب است كه وقتي ما مي گوييم استعمال نه وضع ، استعمال مي كند در اكثر از معنا قوام بحث اصولي  اين است كه او دو تا اراده مستقل دارد و لذا اگر بگوييم كه او فاني كرده در مجموع دو معنا ، يعني دو معناي مستقل منضم به هم ، مانعي ندارد چون مستقل هستند دو واضع داشته باشد ، او تبعا للواضع فاني مي كند درمعنا منضما الي افناء در معناي ديگر تبعا للواضع الاخر . پس يك لفظ است و يك افناء در مجموع است ، كه اين مجموع را استقلال در نظر مستعمل و دو واضع درست مي كند. يعني همان طوري كه دو معنا را به هم مي توانيم منضم كنيم دو واضع را هم مي شود به هم منضم كنيم ،‌ هر معنايي براي يك واضع ، اين منافاتي ندارد با اين كه بگوييم تبعا ، تبعا در تعدد واضع هم، تعدد واضع است در افناء، و مانعي ندارد وقتي افناء در مجموع دو معناست ،‌ مجموع دو معنايي كه از دو واضع در نظر گرفته شده است.
(م) واضع اول گفته بود كه اين لفظ فاني مي شود در آن معنا فقط !
(ج) فقط اش چه دليلي دارد؟! نكته كه ايشان اشاره كردند همين است كه اگر بگوييم فقط ، مي شود ضرورت به شرط محمول ، واضع گفته فاني بشود در اين معنا، نه فقط به شرط لا.
واضع مي گويد اين فاني شده در اين معنا ،‌ اگر بگوييم فقط در اين معنا فاني شده ،‌ اين فقط از كجا آمد؟!
(م) اين فقط ، از خود افناء حاصل مي شود.
(ج) اگر بگوييم از فناء حاصل مي شود ،‌ توضيحي دارد :
اگر واقعا پذيرفتيم كه لفظ فاني در معنا مي شود ، و فنا هم دو معنا ندارد ، مي گوييد فنا در مجموع! اگر مجموع يك پيكره را تشكيل مي دهد فنا در آن معناي مجموع حاصل مي شود ولي اگر مي خواهيد بگوييد مجموع يعني منضما و دو چيز مستقل را به هم منضم كرديد در اين حالت كه دو چيز است دو فنا است  و دو فنا معنا ندارد.
اگر واقعا انضمام است مثل اين كه دوليوان را كنار هم بگذاريد ، دو حبه قند نمي شود در هر دو ليوان حل شود، ولي اگر منظور از مجموع يعني اين كه دو ليوان را داخل يك كاسه ريختيم بعد حبه قند را حل كرديم اينجا مي شود ولي با اين فرض ديگر استقلال دو ليوان از بين مي رود . توضيح :
ما نريد من الفناء؟ معناي اين كه مي گوييد لفظ فاني در معناست يعني چه ؟ اساسا فنا يعني چه؟ اساسا يعني خودش را اصلا نشان نمي دهد فقط معنا را نشان مي دهد ، محوريت فنا يعني اين كه خودم را نشان نمي دهم ، من فاني ام اصلا خوديت ، نفسيت ، هيچي در من نيست فقط معناست ، لفظ پراني ، معنا پراني ، لا نريد من الفناء الا خود را نشان ندادن ، و از اين معنا كه براي فنا گفتيم از كجا با فقط يك معنا تلازم دارد ؟! مي گوید من خودم را نشان نمي دهم شما مي گوييد پس بايد يك معنا را نشان دهد، اين 'پس' معنا ندارد . شيء مي شود خودش را نشان ندهد ولي چند چيز را نشان دهد، بدون اين كه خودش را نشان دهد چند شيء را نشان دهد . در فنا فقط يك بودن نهفته نيست .
(م) پس اين فنا حقيقي نيست ؟!
(يكي از حضار) اتفاقا استاد در مقام اين هستند كه حقيقت فنا اين است .
وقتي خود را نشان نمي دهد يعني غير خود را نشان مي دهد ، غير به قيد الوحدة ملاحظه شده ؟! اول كلام است در فنا نخوابيده كه يكي باشد.
(م) كلام شما درست است اما بحث در اين است كه اين تبعيت از نظر واضع كه ايشان گفتند ، وقتي مي گوييم فاني است و نيز قرار است تبعيت از نظر واضع داشته باشيم پس قرار است فقط همين يك معنا را نشان دهد .
(ج) درست است كه بايد اين معنا (معنا در نظر واضع ) را نشان دهد ، اما اين فقط را از كجا استفاده مي كنيد ؟! از فنا استفاده مي كنيد ؟! و حال آن كه فنا در مقام بيان اين فقطيت نيست ، بلكه فنا مي گويد من فقط خودم را نشان نمي دهم.
(م)  اگر قرار باشد هر غيرِ ديگري را در بر بگيرد ، ديگر فنا نيست !
(ج) نه! فنا است ،‌ چون حقيقتِ فنا، خود نشان ندادن است .
(م) اگر واضع گفته بود كه اين لفظ پنج تا معنا را نشان مي دهد قبول داريم و حال آن كه واضع چنين نگفته است.
(ج) آن جايي كه گفته محال است ؟ چون بحث استدلال عقلي است
(م) اگر پيدا كرديد بله درست است.
(ج) ما مي گوييم 'عين' مثلا وضع برا ي پنج معنا شده و واضع به وضع تعيني كل جامعه عرب است ، كل جامعه عرب خودشان محقق كردند پنج معنا را به وضع تعيني ،  و حالا مستعمل كه مي خواهد استعمال كند و تابع واضع است ،‌ واضع كيست؟ عرف عرب.
حالا شما مي گوييد فنا، فنا يعني چي؟ فنا يعني اين كه لفظِ 'عين' می‌گوید من خودم را اصلا نشان نمي دهم ، بعد چرا فقط يك معنا را نشان دهد ! اين يكي بودن از كجا مي آيد؟!
یکی از حضار: فناء با مرآتیت در ذهن ایشان قاطی شده در حالی که فناء می‌تواند باشد و مرآتیت نباشد.
(ج) مرآتیت هم مشکلی بوجود نمی‌آورد. شما در نظر بگیرید دو نفری را که اصلاً یکدیگر را نمی‌بینند آینه را طوری تنظیم کنید که این دو تا همدیگر را ببینند
(م) مشکل در اینجا این است که مثال با ممثل هم‌خوانی ندارد. شما در اینجاپذیرفته‌اید که مستعمل دارد تبعیت می‌کند از نظر واضع ولی در مثال آینه در‌واقع تبعیتی وجود نداشت و اگر تبعیتی هم وجود داشت، واضع برای مطلق تصویر وضع کرده بود مثل مطلق معنا و حال آنکه ما چنین وضعی نداریم که برای مطلق معنا وضع شده باشد. باید شرایطی را تصویر کنیم که او برای نشان داده شدن تصویر خاص وضع کرده باشد و من دارم از آن برای نشان دادن تصویر دیگری هم استفاده می‌کنم.
(ج) ما در همين برهان مي گوييم ، تبعيت نظر واضع يك مضافي دارد كه در تقدير است و معلوم است كه نظر ايشان اين است ، عبارت را ببينيد:
«و بينهما الهوهويّة في نظره التّابع لـ‌» ( ما حصل من ) «نظر الواضع» كه اين ما حصل، علقه وضعيه است ، يعني اگر نظر واضع، علقه به دنبالش نيامده بود  او هم نمي توانست تبعيت كند. پدري گفت اسم بچه ام را زيد گذاشتم ولي كسي به اين گفته او اعتنا نمي كند ، همه گفتند اسم او عمرو است ، اين وضع پدر فايده اي ندارد ، نظري كه (ماحصل) «من نظر الواضع» يعني آن علقه و آن شرطيت ، آن انعكاس شرطي كه حصل من نظر الواضع همان را مستعمل به دنبالش مي رود. برهان كه ايشان مي گويد اين است.  نمي خواهند بگويند كه صِرف نظر او، ولو هيچ انعكاس و شرطيتي نشده باشد ، وقتي ذهن شرطي شده (التابع لشرطية الحاصل من نظر الواضع ) معلوم است كه نظر ايشان همين است . حالا با اين تقريب جوابش را بدهيد.
(م) تعبيراتي در اين عبارت آمده است كه اگر بپذيريم به اين راحتي نمي شود خلاص شد . 1. بحث هوهويه 2. بحث فنا . كه مطرح شده
(ج) همه اين موارد تابع شرطيت است . نه تابع صرف قرار داد.
(م) بله درست است اما شرطيت داريم تا شرطيت .  اگر شرطيت بجايي برسد كه بحث هوهويه پيش بيايد ، خود هوهويه غيرت دارد ، غير را نمي پذيرد.
(ج) هوهويه معنايش اين نيست كه شما مي گوييد ، نكته همين است كه هوهويه در مانحن فيه به اين معناست كه نفسيت خودش را نمي گذارد بيايد نه غير ، غير را از كجا مي گوييد؟!
(م) دو تا هو هست، يك هو است كه خودش را نفي مي كند و يك هو است كه ديگري رانفي مي كند.
(ج) بسيار خوب ، اساس بحث ما در نفي هو اولي است ، شما از كجا استدلال مي آوريد براي نفي غير؟
(م)‌از خود هوهويه.
(ج) از فنا  كه نمي شود استدلال كنيد بر مطلبتان چون حقيقت فنا را توضيح داديم .
(م) آن تميمي كه در يك  معنايي وضع كرده چه ارتباطي با قرشي كه در معناي ديگري وضع كرده دارد ؟
(ج) الان را بايد ديد ،‌ عرف الان عرب شما وقتي استعمال مي كنيد چه مي گوييد؟! مي گوييد هماني كه در ذهنت شرطي است  . لفظ اصلا خودش را نشان ندهد ، چه را نشان دهد ؟ همان كه در ذهن تو شرطي است . او چند تاست ؟ قيدش وحدت نيست  .
(م) مي پذيرم وحدت انضمامي را ولي در صورتيكه در نظر واضع هم ، همين گونه باشد . ولي بيان شما به گونه اي است كه از واضع حقيقي خارجي بحث را خارج مي كنيد . يعني مي گوييد آنچه كه در جامعه سريان دارد يك نوع وضع است !
(ج) اصلا برهان ما به نظر واضع كارندارد . بلكه به ما حصل من نظر الواضع كار دارد . از آنچه از كار واضع حاصل مي شود كار دارد . شما توضيحي دهيد كه برهان ما با نظر و ديد واضع كار داشته باشد؟ و اين توضيح از مضافي كه درتقدير است فهميده مي شود. نظر، به معناي عقيده نيست بلكه ما حصل من نظر الواضع. يعني تبعيت و جوش خوردني كه حصل من عمل الواضع. نه صرفاً نظر واضع ولو اين كه ارتباط پيدا نشود.
اگر اين گونه است پس چرا كسي كه خبر از زبان ندارد براي او معنا در ذهنش نمي آيد ؟! متكلم به نظر واضع اين كار را كرده ولي مخاطب نمي فهمد. چرا؟! چون مقصود ايشان از برهان، صِرف نظر واضع نيست ، ولو مخاطب نداند ، بلكه نظر ايشان اين است كه مستعمل تابع نظر واضع به نحوي كه اين نظر واضع براي مخاطب هم جوش خوردگي داشته باشد . از كار واضع يك چيزي حاصل شده باشد هم در ذهن متكلم و هم مخاطب.
(م) پس واضع تقديري بگيريد!
(ج) واضع تعيينا او تعينا ، در وضع تعيني واضع كيست و چه مي گوييد؟!
(م) با اين تقريبي كه شما گفتيد ديگر به واضع تعييني هم كار نداريد! بلكه مي گوييد كار نداريم كه مثلا تميمي در چه وضع كرده قرشي در چه وضع كرده ، بلكه كانّ يك واضعي در تقدير مي گيرم براي آنچه كه در جامعه سريان دارد .
(ج) احسنت ولي بايد توجه داشت ، من اگر پيش تميمي بروم كه خبر ازمعناي قرشي ندارد مجاز نيستم لفظ را در اكثر از معنا به كار ببرم ، چرا؟ چون براي اين ها مي خواهم قصدكنم پنج تا معنا را ولي اين ها كه نمي دانند.
(م) بعد از اين كه معاني با هم قاطي شد انگار واضع تقديري دارد!
(ج) يعني از بعد قاطي شدن ،‌ انگار مخاطب من يك واضع كلي دارد كه آن واضع كلي ولو اين كه از اول پنج تا واضع بودند ولي الان از عملية الوضع، اين پنج تا حاصل شده است كه مخاطب من الان پنج تا جوش خورده در ذهن دارد يك ذهني دارد كه شرطي شد با پنج تا معنا و من مي توانم با اين ذهنِ مخاطبم ارتباط برقرار كنم .
(م) اشكال اين نظريه اين است كه اگر اين لفظ بخواهد براي يك معنا دلالت كند ، مَجاز مي شود چون استعمال در غير ما وضع له است و در حقيقت برگشت اش به كلام مرحوم حاج شيخ عبدالكريم است؟
(ج) زماني مَجاز مي شود كه ارتباط لفظ با معنا به گونه اي باشد كه آن پنج تا معنا به هم جوش خوردگي داشته باشد.
(م) شما قائل به انضمام هستيد و انضمام يعني كنار هم بودن وقتي مستعمل يك معنا را اراده كند ديگر منضم به ديگر معاني نيست و مَجاز است!
(ج) گفتيم كه فناء يعني لفظ، خودش را نبيند و معنا را فقط نشان دهد ولي اين به اين معنا نيست كه وقتي لفظ معنا را نشان مي دهد 5تا معنا را با هم و جوش خورده به هم نشان دهد بلكه 5تا معنا را كنار هم ببينيد نه مرتبط و جوش خورده به هم. زماني استعمال در يك معنا مَجاز مي شود كه انضمام، قيد موضوع له باشد. مثلا بگويم وضعت لفظ عين را براي 5تا معنا به قيد الانضمام . در اين صورت اگر براي يك معنا استعمال كنم مجاز مي شود. اما من مي گويم وضعت براي 5 تا معنا در ظرف انضمام نه به قيدانضمام .
(م) پس بايد قائل شويد در صورت عدم قرينه براي يكي  از معاني ظهور در هر 5 معنا دارد .
(ج) بله درست است ولي بايد توجه داشت زماني ظهور دارد كه بشود در تمام معاني استعمال شود ولي اگر امكان نداشته باشد موجب اجمال مي شود.
مثلا: در روايت داريم : يفعل المكلف فعل الف  و باء و جيم را ، در يك كلام كل اين جمله آمده است ، حال يفعل وجوبا او استحبابا ، ولي ما از خارج مي دانيم بعضي از اين افعال واجب است و بعضي مستحب است. در اين جا مرحوم حاج شيخ عبدالكريم مي گويد چون مي دانيم يفعل ظهور دارد كه اين واجب است و اين مستحب است . يعني يفعل ظهور در هر دو معنا دارد نه اين كه قائل به اجمال شويم.
اما اگر هيچ قرينه خارجيه نداريم ، مثلا خداوند متعال مي فرمايد : خلقت عينا ، چه چيزي را اراده كرده است ،‌ در اين جا مرحوم حاج شيخ مي گويد عين 70معنا دارد  هر 70تا اراده كرده است و ظهور هم دارد .
اين كلام خلاف ارتكاز است ، يا خلاف مانوس ماست ، يعني نمي شود خدا بفرمايد و همه اين ها را اراده كرده باشد؟!
(م) نمي شود، غير از ارتكاز است ، چون نشدن بحث عقلي است يعني محال عقلي است ، ولي ارتكاز همان انس ذهني است .
(ج) بسيار خوب پس يعني انس ذهني اين است كه معمولا متكلمين اين گونه اراده نمي كنند.. ولي اگر خود مخاطب بفهمد كه متكلم مي تواند اين جا اراده كرده باشد ، از آن ارتكازش فاصله مي گيرد چون عقل نگفته محال است . حال آيا ظهور هم دارد ؟ حاج شيخ مي گويد: آن جايي كه مي تواند ظاهر هم هست. چه دليلي داريد كه آنجايي كه مي شود ظهور نداشته باشد و مجمل شود .
(م) تقرير اين جلسه شما با تقرير جلسه گذشته تفاوت كرد. در جلسه گذشته گفتيد: فناء واقعي را از فناء لحاظي جدا كرديد ولي در اين جلسه گفتيد اگر فنا حقيقي هم باشد باز استدلال درست است چون حقيقت فنا خود را نشان ندادن است واين در اين بحث پياده مي شود و لو فناء واقعي در نظر بگيريم.
(ج) نه . فناء واقعي به معناي مفهوم كلامي و فلسفي اصلا به معناي خود نشان ندادن نيست . فنا در آن حوزه به معناي انسلاخ الوجود است . وجود از بين برود . و در بحث لفظ و معنا ، معنا ندارد كه بحث فنا را به حوزه فلسفي و كلامي ببريم .
(م) منظورم فنای حقيقت لفظ است ، مثل وقتي قند در آب حل مي شود يعني وجودش نابود شد ؟! اين گونه كه نيست! پس معناي لغت فنا طبق فرمايش شما يعني خودرا نشان ندادن و حقيقت فنا اين است حال در حوزه مباحث فلسفي يك وجود را به اين معناي حقيقي ضميمه مي كنند ،  و ما حقيقت فنا را هم در اين جا داريم ، حقيقت فنا مرتبط با وجود نيست ، حقيقت فنا خود را نشان ندادن است كه در لفظ و معنا هم پياده مي شود .
(ج) اگر بگوييد فنا يعني نفسيت او از بين برود ،‌ نفسيت او نسبت به حال خودش كه مثلا قند است ،‌ در اين مثال از هم پاشيد و لو فنا فلسفي نيست .
(م) الان عرف كه مي گويد قند در آب فاني شد اين را حقيقت مي پندارد ؟!
(ج) عرف در اين مثال فنا را به كار نمي برد بلكه مي گويد حل شد.
اگر منظورتان ازفنا يعني فناءِ صورت قند ، گفته مي شود .
فنا را بايد حساب كنيم ، فنا به معناي انسلاخ وجود است يعني محض عدم، اين منظور است در بحث لفظ و معنا كه اصلا به اين معنا نيست .
(م) آيا در فلسفه هم حقيقتا به همين معناي انسلاخ وجود است يعني وقتي مي گويند عارف به مقام فنا رسيد يعني موجوديت اش عدم شد ، اين را كه نمي گويند بلكه مي گويند از خودش چيزي باقي نماند ، پس در حوزه فلسفي و كلامي هم دركشان از لغت فنا همان معناي خود نشان ندادن است .
(ج) همان كلمه عدم ، فنا  را كه به كار مي برند ، در مطالب ذوقي به گونه اي است ولي همان مطالب را اگر در فضاي فلسفه و كلام و حكمت بياوريد ديگر نمي توانيد حلش كنيد و به مشكل مي خوريد
(م) وجود را به آن منضم می‌کنند برای اینکه عارف وقتی که می‌گفت فانی، کلمه وجود را منضم نکرده بود. می‌خواهم روی مبنای شما ببینم که اینگونه هست یا نه؟
(ج) البته همانجا هم اختلافات شدید است و خود کسانی هم که در آنجا حرف می‌زنند (مثل مباحثه‌ای که آقای طهرانی با آقای طباطبایی داشتند و در مورد عین ثابت وقتی فناء حقیقی می‌شود مطالبی بود) به یک شکل حرف نزده‌اند و حرف‌های جورواجور دارند. ولی فعلا عرض من اين است كه اگر شما مي گوييد كه فنا يعني معدوم شدن ، اين معنا را احدي در بحث لفظ و معنا احتمالش را نمي دهد.
(م) سوال من اين است كه آيا معناي حقيقي فنا عدم است و آن معنايي كه در بحث الفاظ گفتيد مَجاز است كه تعبير جلسه قبل تان اين بود ، ولي تقرير اين جلسه تان اين بود كه حقيقت خود فنا يعني خود را نشان ندادن واين حقيقت در بحث الفاظ بحقيقته پياده مي شود نه با لحاظ و عنايت.
(ج) فناء حقيقي انسلاخ از وجود است ، ما ديگر چيزي ديگري نداريم يعني بگوييم يعني چيزي خودش را نشان ندهد در حالي كه موجود است اين فنا حقيقي است، نه اينگونه نيست. مثلا شما در فضايي وارد مي شويد كه نور هست اما چون اين نور به هيچ چيز نمي تابد كه نور را منعكس كند به چشم شما خودش را نشان نمي دهد ، شما مي گوييد اين فناء حقيقي است ؟! اصلا حاضر نيستيد اينجا بگوييد كه اين فناء حقيقي است .
(م) در بحث نور يك نفسيت برايش مانده است و حال آن كه در بحث ما هيچ نفسيت باقي نمانده است!
(ج) كجا مانده است ، نفسيت ماندن غير از نشان دادن نفسيت است ، نفسيت را نشان مي دهد يا نه ؟ مي گوييم به هيچ وجه خودش را نشان نمي دهد چرا؟ چون به هيچ چيز نرسيده است تا منعكس شود و به چشم بياید. نفسيت دارد وجود دارد اما خودش را نشان نمي دهد. در ما نحن فيه هم اين است ، لفظ نفسيت دارد وجود دارد ولي خودش را نشان نمي دهد . اما بايد توجه داشت كه نشان ندادن در فضاي لحاظ است نه در فضاي وجود.
لذا طبق فرمايش ايشان من امروز نخواستم بگويم كه فناء حقيقي است ، فناء حقيقي مساوي است با معدوم بودن ، و فناء وجودي نيست علي اي حال.
در بيان امروز هم طبق فناء لحاظي است ، اما لازمه فناء لحاظي وحدت مفني فيه نيست . يك گام منطقي صحيح برداشته نمي شود كه بگوييم لازمه فنا اين است كه مفني فيه يكي باشد. بنابراين قيد فنا وحدت نيست بلكه مشخصه اش اين است كه غير خودش را نشان مي دهد اما منحصرا يكي را نشان مي دهد اصلا لازمه اش نيست عقلا.
(م) سوال اين است كه اگر فنا حقيقي بگيريم حتما وحدت مفني فيه داريم ؟
(ج) نكته اين است كه اصلا در فنا حقيقي ما مفني فيه نداريم. در فنا لحاظي مفني فيه داريم . اما در فنا حقيقي نداريم مي گوييم : فني الشيء : اي عدم. معدوم شد. عديم الوجود شد . در فناء حقيقي اين گونه است .
(م) دقيقا كلمه فاني شد با معدوم شد يكي است ، اين گونه نيست ظاهرا؟
(ج) شما آيه قران را دقت كنيد : (كل من عليها فان ) از اين آيه چه مي فهميد ؟ يعني فني في چه چيزي؟ در هيچ چيز.
(م) بگوييم فان في الله او في رحمته !
(ج) معناي عرفي را سوال مي كنم!
(م) من هم معناي عرفي را سوال مي كنم يعني عرفا يعني كل من عليها معدوم ، ظاهرا اين نيست عرفا
(ج) به جاي (فان) يفني مي گذاريم : كل من عليها يفني و يبقي وجه ربك، يفني در چه ؟ همچنان كه آيه ديگري داريم : (كل شي هالك)
(م) هالك با معدوم سازگاري دارد ولي سوال در فنا است؟
(ج) در دعاي عشرات است ظاهرا إِذَا مِتُّ وَ بَقِيتُ فَرْدا وَحِيدا ثُمَّ فَنِيتُ وَ لَكَ الْحَمْدُ إِذَا نُشِرْتُ وَ بُعِثْت ، عرف عام كه اين دعا را بخواند از فنيت چه مي فهمد سوال مي كند فنيت در چه چيز؟! فنيت يعني تمام شدم . و در لغت هم به معناي نقيض البقاء آمده است و حرف في ندارد. بقاء استمرار وجود است و فنا عدم استمرار وجود است .
«فيمكن أن يقال فيها: إنّ الفناء في المعنى الواحد، لازم فرض الاستعمال في الواحد خاليا عن الشريك، فهو من الضرورة بشرط المحمول، و أمّا إذا استعمل في الأكثر، فالمفنيّ فيه مجموع الأكثر، لا كلّ واحد. و ترتّب الحكم» (حكم مفني فيه بودن ) «على الكلّ» ( بعنوان مجموع ) «غير تعلّق اللحاظ» (استعمالي ) «بكلّ» (اين مجموع نيستند بلكه منضم به هم هستند ) ، «كما إذا لم يكن غيره ملحوظا، فتدبّر.»