تذكر:
حضرت استاد جلسه 75 را بطور كامل در درس 76 تكرار نموده است, فلذا دستور دادند كه درس 75 نوشته نشود.
چنانچه عرض شد, ما چهار قسم مادر كه جنبهي ركني دارند, داريم، قسم اول بود اثر بر وجود حادث (عند وجود حادث آخر) آن هم به صورت (كان تامه) مترتب بود, خود اين قسم اول, چهار صورت داشت.
القسم الثاني:
قسم دوم اين است كه اثر بر وجود حادث (عند وجود حادث آخر علي نحو مفاد كان الناقضه)، بار است.
مثال: فرض كنيد در لسان دليل چنين آمده است: (اذا كان موت الوالد متقدماً علي موت الابن فالابن يرث), در اينجا اثر بر حدوث حادثي به نام (موت الاب) بار است،اما (موصوفاً بالتقدم عند حدوث موت الولد)، يعني حادثي را به حادثي ميسنجيم، عند حدوث موت الولد، اگر موت (والد) متقدم شد ولد ارث ميبرد, البته اگر فرض كنيم كه در لسان روايت چنين بيايد:(موت الوالد متقدم علي موت الولد فهو يرث), مرحوم آخوند ميفرمايد كه اين قابل استصحاب نيست، ولي شرح بيشتري نميدهد كه كدامش قابل استصحاب نيست، آيا خود اين موضوع قابل استصحاب نيست يا عدم آن؟ اگر خودش را بفرمايد, اين خيلي روشن است كه (موجبه) حالت سابقه ندارد (موت الوالد المتقدم علي موت الولد فهو يرث)، پس اگر خودش را بفرمايد, قطعاً حالت سابقه ندارد, علاوه بر اينكه خودش حالت سابقه ندارد, ما نميخواهيم خودش را استصحاب كنيم، بلكه ميخواهيم عدمش را استصحاب كنيم, قبلاً عرض كردم در آنجا كه موضوع وجودي است, خود موضوع استصحاب نميشود, بلكه عدم آن استصحاب ميشود, بر خلاف سومي و چهارمي؛ در سومي و چهارمي چون عدم, جزء موضوع است فلذا آنجا عدم ديگر بالاي سرش نميآيد, بنابراين, (موت الوالد المتقدم) به صورت قضيه موجبه, حالت سابقه ندارد, منتها بحث در اين است كه آيا ميتوانيم به صورت عدم ازلي استصحاب كنيم, تا نتيجه محروميت بشود؟ چون (موجبه) سبب وراثت است, نفيش هم سبب حرمان است, (موت الوالد المتقدم) اين سبب ارث است، نفي اين سبب محروميت است, مثلاً پدر و پسري مردهاند، ولي نميدانيم كدام يكي موتش متقدم و كدام متأخر، الآن ميخواهيم اين بچه را محروم كنيم، چراِ؟ ميگوييم: (اصاله عدم تقدم موت الوالد علي الولد)، اين درست است يا نيست ؟ ممكن است كسي بگويد همانطوركه موجبه قابل استصحاب نيست, ولي سالبه قابل استصحاب است.
ان قلت: يك موقع بود كه پدري نمرده بود، هم چنين موقعي بود كه ولدي هم نمرده بود، قهراً تقدم و تأخري در كار نبود، سپس هر دو تايش منقلب به وجود شد، آن دو تا كدام؟ 1) موت الوالد، 2) موت الولد، ولي نميدانيم اين عدم تقدم هم منقلب به وجود شد يا نشد, (لم يكن موت الوالد، لم يكن موت الولد و لم يكن تقدم) سالبه به انتفاء موضوع, عدم موت (والد) منقلب به وجود شد( انقلب)، عدم موت (الولد) نيز منقلب به وجود شد (انقلب)، ولي نميدانيم كه عدم تقدم هم منقلب شد يا نشد؟ ميگوييم, (اصاله عدم تقدم موت الوالد), قهراً محروميت فرزند از ارث ثابت ميشود، مرحوم آخوند در دلش هست كه اين هم مثبت است، يعني همانطور كه موجبه قابل استصحاب نيست و حالت سابقه ندارد، اين نوع استصحاب عدمي مثبت است، چرا؟ زيرا آن چيزي كه موضوع دليل است, موجبه است, يعني در هردو موجبه موضوع دليل است, هر دو كدام است؟
1- (موت الوالد المتقدم علي موت الولد)- موجبه- ، اين سبب ارث است.
2- (موت الوالد غير المتقدم علي موت الولد)، اين سبب محروميت و موضوع محروميت از ارث است. ولي موضوع حكم شما هر دو موجبه است، موجبه اول عبارت است از: (موت الوالد المتقدم), اين سبب ارث است، موجبه دوم عبارت است از: (موت الوالد غير المتقدم)، اين سبب محروميت از ارث است, اولي سبب ارث است, دومي سبب محروميت از ارث است و هر دو موجبه هستند, آن چيزي كه شما استصحاب ميكنيد سالبه محصله است (عدم تقدم موت الوالد)، اين (عدم تقدم موت الوالد) سالبه محصله است, چرا؟ به دليل اينكه هم با (عدم موت والد و ولد و عدم تقدم) ميسازد وهم با (موت والد و موت ولد و تنها عدم تقدم) ميسازد. پس آن چيزي كه شما استصحاب ميكنيد سالبه محصله است, يعني روزي و روزگاري بود كه نه ولد مرده بود و نه والد، تقدم هم نبود، اين سالبه سالبهي محصّله است، استصحاب سالبه محصله و اثبات موجبه, خودش از مصاديق اصل مثبت است.
(و بالجمله فالموضوع لعدم الوراثه عباره عن موت الوالد غير المتقدم علي موت الولد)- بجاي غير متقدم, ميتوان از كلمهي(المتأخر) نيز استفاده كرد-, اين موضوع حرمان از ارث است (موت الوالد غير المتقدم علي موت الولد), اين موضوع حرمان است.
(و اما المستصحب فهو عدم تقدم موت الوالد علي موت الولد, فهذه سالبه محصّله يصدق حتي مع حيات الوالد والولد), پس در قسم دوم كه اثر بر (حادثي عند حادث آخر علي نحو مفادكانه ناقصه) بار است, كه مثالش اين بود: (موت الوالد المتقدم علي موت الولد سبب للارث), اين خودش حالت سابقه ندارد, اگر اصل عدم را هم بياوريم, باز اين را ثابت نميكند، (اصل عدم) سالبه محصله است، اصل عدم كدام است؟ (اصاله عدم تقدم موت الوالد), اين (اصاله عدم تقدم موت الوالد) سالبه محصله است، چرا؟ به دليل اينكه صدق ميكند حتي با حيات والد و ولد، يعني حتي اگر پدر و مادر زنده باشد, ميگوييم: (اصاله عدم تقدم الموت الوالد علي الولد), اين باز سالبه محصله است فلذا استصحاب سالبه محصله و اثبات موجبه, از اوضح مصاديق اصل مثبت است. البته عقل ميگويد اگر عدم موت, در (والد) منقلب به موت شده, يا اگر عدم موت در (ولد) منقلب شده به (موت)، و عدم تقدم هم باقي است، اين لازمهاش اين است كه موت (والد) قبل از موت ولد باشد, يعني اين سه جزء داشت: الف) والد زنده بود, سپس حياتش منقلب شد به موت, ولد هم زنده بود, سپس حياتش منقلب شد به (موت)، يعني عدم تقدم باقي است, عقل ميگويد اگر هر دو مردهاند و عدم تقدم والد باقي است, پس موت والد مقدم بر موت ولد بوده، اين ميشود امر لازم و اصل مثبت.
پس مستصحب ما در طرف موجبه عبارت از: (موت الوالد المتقدم), اين موضوع و سبب ارث است، موضوع حرمان از ارث هم عبارت از :(موت الوالد غير المتقدم علي موت الولد)، اين را نميشود با سومي كه (عدم تقدم موت الوالد) است، ثابت كرد, يعني نميتوانيد بگوييد كه روزي بود و روزگاري بود كه نه مرگ والد بود و نه مرگ ولد،پس مرگ پدر متقدم نبود، حالا كه هر دو مردهاند, صفت شان باقي است, صفت شان كدام است؟ يعني (عدم تقدم) باقي است، چرا نميتوانيم اين حرف را بگوييم؟ چون اين سالبه محصله است و با سالبه محصله, نميشود موجبه را ثابت كرد. پس بحث ما در قسم دوم كه اثر مترتب است (علي حدوث حادث عند حدوث حادث آخر علي مفاد كان الناقصه) تمام شد, يعني (موت الوالد المتقدم علي موت الولد), اين سبب ارث است و ضدش سبب حرمان ميباشد، خودش حالت سابقه ندارد، اگر بخواهي عدم سرش بياوريد و محروميت را ثابت كنيد, محروميت هم ثابت نميشود.
ان قلت: ممكن است كساني بگويند كه اين (اصل) هم معارض دارد، يعني از آن طرف هم ميشود معارضه كرد و بگوييم: (اصاله عدم موت الابن علي الوالد)؟
قلت: اين جوابش اين است كه فعلاً بحث ما در معارض نيست، بلكه ميخواهيم ببينيم كه اگر چنين چيزي موضوع حكم شد, قابل استصحاب هست يا قابل استصحاب نيست، مع قطع النظر از اينكه آيا معارض دارد يا ندارد.
القسم الثالث:
اذا ترتب الاثر علي عدم حادث عند وجود حادث آخر.- تا كنون ميگفتيم (اذا ترتب الاثر علي وجود حادث عند حادث آخر), الآن ميگوييم: (اذا ترتب الاثر علي عدم حادث عند وجود حادث آخر), منتها آنجا كه مرحوم آخوند وجود را بحث ميكرد, نخست (كان) تامه را بيان نمود, سپس (كان) ناقصه را, اما اينجا كه ميخواهد عدم را بحث كند, نخست (كان) ناقصه را مي مطرح ميكند, سپس (كان) تامه را, اين نكتهاش چيست؟ چون قبلاً در قسم دوم(كان) ناقصه را خوانديم, فلذا ميخواهد كه در قسم سوم و چهارم نيز نخست(كان) ناقصه را بيان نمايد, تا با قسم دوم هماهنگ شود, سپس سراغ(كان) تامه برود.
( اذا كان الاثر مترتباً علي عدم حادث عند وجود حادث آخر, علي مفاد كان التامه), اما (ليس) هميشه ناقصه است, وبجاي ( ليس ناقصه),ميتوانيم از كلمهي( نفي ناقص) استفاده كنيم.
مثال: (اذا كان الماء غير كر عند الملاقات فهو ينجس), نجاست, حكم است و از آثار عدم كريت (عند الملاقات) ميباشد, پس( اثر) نجاست بود, موضوع هم عدم كريت است,عند حادث آخر, حادث آخر كدام است؟ ملاقات است, يعني (عدم الكريه عند الملاقات), موضوع نجاست آب است, فرض كنيد آبي است قليل, كه دوتا حادث, نسبت به آن رخ داده: الف) بوسيلهي(دلو) از چاه آب كشيديم و به سر حد كريت رسانديم, ب) يك لباس نجس هم در اين (آب) افتاده است, ولي نميدانيم كه آب قبلاً (كر)شده سپس ملاقات صورت گرفته, پس اين آب پاك است, يا قبلاً ملاقات صورت گرفته, اين كر كردن ما نسبت به اين (آب) اثري ندارد, چون اگر آب نجسي را با آب قليل كرش كنيم, بازهم نجس است, اينجا چه كنيم؟ ميگوييم: موضوع نجاست عبارت از: (الماء غير الكر عند وجود الملاقات سبب للنجاسه), اينجا بايد با اولي و دومي فرق كند, چون در اولي و دومي خودش را استصحاب نميكرديم, زيرا خودشان موجبه بودند, بلكه يك عدمي را پيدا مينموديم و بر سرشان سوار ميكرديم, هم اولي و هم دومي, در اولي (موضوع) سبق بود كه ميگفتيم (عدم السبق),در دومي موضوع, (موت الوالد المتقدم) بود, كه ميگفتيم (عدم موت الوالد), ولي در سومي و چهارمي چون خودشان عدمي هستند, ديگر عدمي نبايد بالا سرشان بيايد, چون (عدم) در دلش نهفته است, يعني ميگوييم (اذا كان الماء غير كر عند وجود الملاقات ينجس), شما ميخواهيد چه چيزرا استصحاب كنيد؟ اگر بخواهيد خودش را استصحاب كنيد, حالت سابقه ندارد, چرا؟ كي بود كه اين آب كر نبود وملاقات هم حاصل شده بود, تا الآن در بقائش شك كنيم, (اذا كان الماء غير كر عند الملاقات فهو ينجس), اين آب حوض كي بود كه كر نبود (عند الملاقات), تا آن را استصحابش كنيم,اصلاً حالت سابقه ندارد, يعني به صورت قضيه موجبه است, اين آب حوض (عند الملاقات) كر نبود, ما نميدانيم (عند الملاقات) ممكن است كر بود (اگر كريت قبل است), يا ممكن است كر نبود(اگر ملاقات قبل است), اين حالت سابقه ندارد كه بگوييم آب اين حوض (عند الملاقات) كر نبود، چون (عند الملاقات) وضعش براي ما روشن نيست كه آيا كر بوده يا نبوده؟ فلذا همان اشكالي( ان قلت) را كه در قسم دوم گفتيم, در اينجا نيز خواهيم گفت, اشكال اين است كه ممكن است شما بگوييد روزگاري بود كه نه كري بود و نه آبي بود و نه ملاقاتي، بعد از ايامي فهميديم كه خدا آبي در اين حوض آفريده, فلذا (عدم الماء) تبديل شده به (ماء)، عدم ملاقات, منقلب شده به ملاقات. منتها شك در بقاء وصف داريم، ميگوييم اصل اين است كه اين آب كر نبوده (عدم كريه الماء عند الملاقات), اين قضيه سالبه است، كي صدق ميكند؟ ممكن است آب اصلاً نباشد و بگوييم (عدم كريه الماء عند الملاقات)، ممكن است ملاقات نباشد, باز هم صدق بكند, بنابراين, اين (قضيه) قضيهاي نيست كه پابند باشد كه حتماً آبي باشد و كري نباشد، (اصاله عدم كريه الماء عند الملاقات), هرچند كه اصلاً آبي و ملاقاتي نباشد, بازهم (اصاله عدم كريه الماء) صدق ميكند, و ما اين عدم را استصحاب ميكنيم (اصاله عدم كريه الماء عند الملاقات)، منتها ملاقات نبود, سپس حاصل شد، (ماء) نبود, سپس تبديل به(ماء) شد, منتها شك داريم اين عدم كُريت هم كر شده يا كر نشده؟ (اصاله عدم كُريه الماء عند الملاقات)، سالبه محصله مصاديقي دارد, آبي نباشد (عدم كريه الماء)، ملاقاتي نباشد, باز هم صدق ميكند، اگر هر دو باشد, ولي نميدانيم كه عدم كريت منقلب به كريت شده يا نشده؟ ميگوييم (اصاله عدم كريه الماء عند الملاقات)، پس آب حوض نجس ميشود. ما در جوابش ميگوييم اين هم مثبت است، چرا؟ چون (مستصحب) شما سالبه محصله است، (عدم كريه الماء عند الملاقات), حتي نسبت به جاي كه هنوز خدا زمين و آسماني را هم نيافريده بود, (عدم كريه الماء عند الملاقات) صدق ميكند، شما اگر بخواهيد موجبه را ثابت كنيد ، موجبه كدام است؟ (الماء غير الكر عند الملاقات), اين حتماً (آب) لازم دارد، چون كلمهي (غير الكر) صفت است و صفت حتماً موضوع لازم دارد (و يعتبر في صدق الموجبه من وجود الموضوع، الماء غير الكر عند الملاقات ينجس), اين موجبه است ولو موجبه معدوله است، فلذا استصحاب سالبه و اثبات قضيه موجبه از اوضح مصاديق اصل مثبت است. پس معلوم شد كه چرا آخونداينجا خلاف ترتيب رفتار كرده, يعني (كان)ناقصه را جلوتر از(كان) تامه بيان نموده، چون در كنار(كان) ناقصه قرار گرفت.
خلاصه:
- اقسام ثلاثه را بيان كرديم: 1) در قسم اول اثر بار است بر وجود شيئ عند وجود شيئ آخر، علي نحو مفاد (كان) تامه, يعني (سبق الموت). 2) اثر بار است (علي وجود الشيئ عند وجود شيئ آخر، علي نحو مفاد كان ناقصه (موت الوالد المتقدم علي موت الابن فهو يرث), گفتيم اين خودش حالت سابقه ندارد، عدم را هم اگر بياوريد, عدمش سالبه محصله است و حال اينكه لسان دليل موجبه معدوله است, چون ميگوييم (موت الوالد غير المتأخر او المتقدم)، شما هر چه قدر هم عدم را استصحاب كنيد, اين موجبه را ثابت نميكند. 3) سومي نيز شبيه دومي است, در آنجا اثر بر وجود بار بود, اما اينجا اثر بر عدم بار است، نجاست بر يك امر عدمي بار است بنام (الماء غير الكر عند حادث الآخر), كه همان ملاقات باشد, فلذا در اينجا عدم ديگر سرش نميآوريم، در آنجاها (عدم) را سرش ميآورديم, چون خودشان وجود حادث بود، ولي اينجا ديگر اثر بر عدم حادث بار است, لذا (عدم) بر سرش نميآيد, چون خودش امر ازلي است, گفتيم اين هم نميشود، چرا؟ چون اثر بر موجبه معدوله بار است (الماء غير الكر), اين حالت سابقه ندارد.
اما اگر استصحاب عدم ازلي كنيد (ان الله قبل ان يخلق الارض والسماوات لم يكن ماء و لا ملاقات و لا تقدم), اتفاقاً آب آمد، ملاقات نيز آمد، نميدانيم آيا عدم تقدم هم تبديل به تقدم شد يا نشد؟ (اصاله عدم تقدم الكريه)، ميگويم اين (اصاله عدم تقدم كريه) كه از زمان حضرت آدم ميكشيد و ميآوريد تا حالا, اين سالبه محصله است، و حال آنكه موضوع دليل ما موجبه معدوله است, يعني (الماء غير الكر)، در حاشيه ملا عبدالله ميگويد: (و يشترط في صدق الموجبه من وجود الموضوع اما خارجاً او ذهناً). پس اين سه قسم تمام شد.-
القسم الرابع:
(اذا ترتب الاثر علي عدم الحادث عند وجود الحادث الآخر, ولكن علي مفاد نفي التام ), ولي نه به صورت (كان) ناقصه، نه بصورت( ليس) ناقصه، بلكه به صورت (ليس) تامه، وبه تعبير بهتر بصورت (نفي تام).
مثال : مثال چهارمي همان سومي است؛ منتها در سومي ميگفتيم: (الماء غير الكر عند الملاقات ينجس), اين ناقصه بود, اين را شما نفي تام كنيد و بگوييد نجاست بر (عدم الكريه عند الملاقات) بار است, اگر اينگونه كنيد, قهراً نجاست بار است بر نفي تام، يعني بر سالبه محصله (عدم الكريه عند الملاقات). اما در سومي چه ميگفتيم: (الماء غير الكر عند الملاقات)، الآن نميگوييم (الماء غير الكر)، الآن ميگوييم: (عدم كريه الماء عند الملاقات سبب للنجاسه)، اينجا اشكال قبلي وارد نيست، اشكال قبلي چه بود؟ مثبت بودن بود، چرا اشكال قبلي وارد نيست؟ چون در سومي ميخواستيم سالبه محصله را استصحاب كنيم و ثابت كنيم موجبه معدوله را. ولي در اينجا خودش را استصحاب ميكنيم, يعني (عدم تقدم الكريه علي الملاقات) را استصحاب ميكنيم، يعني خلاق متعال نه آبي آفريده بود, نه ملاقات بود و نه تقدم ، بلكه سالبه به انتفاء موضوع بود, سپس اين دو تا را آفريد, يعني هم آب آمد و هم ملاقات، نميدانيم كه عدم تقدم هم منقلب به تقدم شد يا نشد؟ ميگوييم اصل اين است كه عدم تقدم منقلب به تقدم نشده(اصاله عدم تقدم الكريه علي الماء عند الملاقات بالنسبه الي حادث آخر). نتيجه اين ميشود كه آب نجس باشد, يعني نتيجه نجاست اين آب ميشود, اين اشكال سابق در اينجا وارد نيست. ولي در اينجا يك اشكال ديگري وارد هست, بنام: (عدم اتصال الزمان الشك بزمان اليقين), اشكال مثبت بودن بر قسم چهارمي وارد نيست، چون خودش سالبه محصله است و اثر بر سالبه محصله بار است, فلذا مثل سومي نيست كه سالبه محصله را استصحاب كنيم و موجبه را اثبات كنيم، در اينجا خودش را استصحاب ميكنيم و ميگوييم: (اصاله عدم تقدم الكريه علي الملاقات و اصاله عدم الكريه عند الملاقات)، اين سابقه دارد, هرچند به صورت سالبه به انتفاء موضوع. اما اين يك اشكال ديگر دارد بنام: (عدم اتصال زمان الشك باليقين)، مرحوم آخوند يك چنين چيزي را گفته و خودش هم يك جملههاي كوتاهي بعد از اين بيان كرده، ولي معلوم نيست كه صاحب كفايه چه ميگويد. مرحوم نائيني به گونهاي بيان كرده, مرحوم مشكيني هم به گونهاي ديگر بيان نموده، ما نخست تحقيق نائيني را مطرح ميكنيم, ايشان ميگويد مراد صاحب كفايه اين است، تا بعداً ببينيم كه مرحوم مشكيني چگونه معنا كرده. اصل اشكال اين بود كه (عدم اتصال زمان الشك بزمان اليقين). مرحوم نائيني ميگويد كه ما سه تا زمان داريم:
الف) (في الساعه الاولي لا كريه و لا ملاقات، ب) في الساعه الثانيه علم باحدهما)، در ساعت دوم ميدانيم يا كر شده و يا ملاقات شده. ج)(في الساعه الثالثه علم بكليهما), در ساعت سوم ما به هر دو علم داريم، يعني هم ميدانيم كريت محقق شده و هم ملاقات. پس در ساعت اول, (لا كريه و لا ملاقات)، در ساعت دوم علم به يكي از آن دوتا داريم, يعني ميدانيم كه يا كر شده يا ملاقات، در ساعت سوم علم به هر دو داريم, فلذا اگر شما بخواهيد استصحاب مضاف كنيد و بگوييد: (اصاله عدم الكريه عند الملاقات), اين كي محقق ميشود، در ساعت اول محقق ميشود يا در ساعت دوم يا سوم؟ يعني ما اگر بخواهيم استصحاب (عدم الكريه عند الملاقات) كنيم, اين را كي ميتوانيم استصحاب كنيم؟ در ساعت سوم, چرا؟ چون در اولي هيچ كدام نيست، در دومي علم به يكي است، علم به دو تا كي است؟ در ساعت سوم است، در ساعت سوم ميتوانيم بگوييم (اصاله عدم الكريه عند الملاقات)، اگر حالا اين دو تا را ميخواهيم جمع كنيم، شما اگر ميخواهيد اين (اصاله عدم الكريه عند الملاقات) را استصحاب كنيد و بخواهيد ببريد, بايد كجا ببريد؟ به ساعت دوم بايد بچسبانيد يا به ساعت اول؟ به ساعت اول، چون ساعت اول مورد يقين هر دو است كه (لا كريه و لا ملاقات). اگر بخواهيد اين( عدم الكريه عند الملاقات) را در ساعت دوم استصحاب كنيد, بايد ببريد به ساعت اول بچسبانيد و حال اينكه ساعت دوم در وسط خالي است، چون در ساعت دوم ما شك نداريم، بلكه ما در ساعت دوم فقط يقين به احدهما داريم. ساعت اول يقين به عدم هر دو است، در ساعت سوم ساعت شك است. اگربخواهيد اين شك را به آن يقين بچسبانيد در وسط يك مانعي داريد، آن كدام است؟ (العلم باحدهما)، اين (العلم باحدهما) مانع از آن است كه زمان شك به زمان يقين متصل شود.