• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • درس خارج فقه بحث ديات حضرت آية الله العظمى مكارم " مد ظله العالى "
    " جلسه سيزدهم "
    حديث اخلاقى
    حديث اخلاقى امروز، حديث معروف هشام بن حكم از موسى بن جعفر(ع)است. يك حديث طولانى است، چندين صفحه است كه در جلد اول اصول كافى‏موجود است و از صفحه 13، شروع مى‏شود. فكر كردم چهارشنبه‏ها اين حديث راجمله به جمله تفسير كنيم، يك مجموعه بسيار پر ارزش و گرانبهايى است، و در واقع‏برنامه‏هاى دين و دنيا، در اين حديثِ موسى بن جعفر(ع) كه هشام بن حكم نقل كرده‏است جمع است. اگر توفيق بشود تا به آخر اين را شرح و تفسير كنيم، ان شاء الله‏الرحمان كارى انجام شده است.
    «عن هشام بن الحكم قال لى ابو الحسن موسى بن جعفر(ع): يا هشام» مقام هشام،عظمت هشام معلوم است، مسلّم، ائمه با هر مخطابى به اندازه عقل و فكر و هوش اوصحبت مى‏كردند، هشام بن حكم كه مردى است بسيار دانشمند، در مسائل اعتقادى‏و آنچه مربوط به مكتب است از صاحب نظران قوى و نيرومند است، مردى است‏متكلم زبان او دشمن را مى‏ترسانيد، و شنيده‏ايد كه هارون الرشيد وقتى كه منطق او راشنيد، گفت: - زبان اين مرد براى حكومتِ من از صد هزار شمشيرزن خطرناكتر است- مدافع اهل بيت بود. بنا بر اين امام كاظم(ع) هم مطابق سطح فكر هشام، اين حديث‏بلند را بيان فرمود. «يا هشام ان الله تبارك و تعالى، بشَّر اهلَ العقل و الفهم فى كتابه‏فقال: فبشّر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله واولئك هم اولوالالباب».
    اولين جمله‏اى را كه امام موسى بن جعفر(ع) به هشام مى‏گويد، تكيه بر استقلالِ درتفكّر است. اى هشام! خداوند آنهايى كه اهل فهم و عقل هستند را بشارت داده است وبه پيغمبرش فرموده: بشارت بده كسانى را كه وقتى سخنان را مى‏شنوند، گوش فرامى‏دهند و بهترينش را انتخاب مى‏كنند، اينها كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده‏است و اينها اولوالالباب و صاحبان مغز و انديشمندانند.
    در اين آيه نكاتى مهمّى هست، تعبير به بشارت، آنهم بشارت مطلقه كه شايدمفهومش بشارت به سعادت در دنيا و آخرت و در همه زمينه‏ها باشد. بعد از آن هم‏تكيه بر عباد است كه اين گونه اشخاص را به عنوان بندگان مخصوص، خداوندمعرفى كرده است، «بشّر عباد» يعنى «عبادى»، بندگان من را بشارت بده. ويژگى آنهاچيست؟ «الّذين يستمعون القول فيتّبعون احسنه» گوش به هر سخنى فرا مى‏دهند وبهترين را انتخاب مى‏كنند، بعد علاوه بر «بشّر» و كلمه «عباد» آخرِ آيه، دو جمله ديگردارد «اولئك الذين هديهم الله» اينها مشمول هدايات الهى هستند، و اينها صاحبان‏انديشه‏اند، عبارت هم به صورت حصر است، يعنى صاحب انديشه و عقل، فقط اينهاهستند. اين هدايت الهى مقام بسيار والايى است كه خدا اينها را صاحبان عقل بداند،بشارت بده، و عنوان بندگان خودش را به آنها بدهد، اين چهار وصف را به آنها بدهد،همه در پرتو يك كار است، و آن اين است كه سخنان را مى‏شنوند و بهترين آنها راپيروى مى‏كنند.
    اين آيه روى دو مطلب تكيه كرده است، اول، اين است كه انسان داراى استقلال‏فكرى باشد، هر كسى سخنى مى‏گويد، كوركورانه دنبال آنها نيفتد، و ديگر اينكه‏تعصّب هم در پذيرش حق نداشته باشد، سخن حق را هر كسى بشنود مى‏پذيرد، هم‏داراى استقلال فكر و انديشه است، هم متعصبِ لجوج نيست. ممكن است ما خيال‏كنيم اين كار آسانى است، ولى بسيار كار مشكلى است كه انسان حق را از هركس‏بپذيرد. كسى كه در مقابل حق تسليم است صفات والايى بايد داشته باشد. اول، آدم‏مقلِّد كوركورانه نباشد. دوم، متعصب لجوج نباشد. سوم، متكبّر و خودخواه نباشد،آدم متكبّر و خودخواه را تكبّر و خودخواهى‏اش اجازه نمى‏دهد حرف حق را ازكوچكتر خودش يا همطرازش بشنود و پذيرد. چهارم، حسود نباشد، آدمى كه حسددارد اگر حرف حقى را از ديگرى بشنود كه محسود اوست، نمى‏پذيرد. پنجم، لجوج‏نباشد، مثلاً من سابقا يك مطلبى گفته‏ام و ديگر از اين مطلب برنمى‏گردم، ولو اينكه بادلايل قوىِ منطقىِ صحيحِ خداپسندانه عقلىِ شرعى ثابت بشود باطل بوده، آدم‏لجوجى هستم. لجاجت، حسد، كبر، خودخواهى، تقليد كوركورانه، تعصّب، همه‏اينها موانعى هستند، كه جلوى پذيرش حرف حق را مى‏گيرند. علماى اخلاق در كتب‏اخلاقى، از جمله مرحوم فيض كاشانى در محجة البيضاء در بحث مهمى كه در باره‏تكبّر دارد مى‏گويد: كسانى كه براى دفع اين صفت رذيله از خودشان كار مى‏كنند بعدابايد خودشان را آزمايش بكنند كه آيا اين كبر و غرور زايل شده يا نه؟ طب اخلاقى وروحانى مانند طب جسمانى است، آزمايشى داده‏ام براى چربى خون، براى قند خون،بعد درمانى كرده‏ام، مى‏خواهم ببينم درمان مؤثر شده است يا نه، آزمايش مجدّدمى‏دهم كه آيا قند خون پايين آمده است، چربى خون پايين آمده است يا نه؟ در طب‏اخلاقى هم همين است، من مى‏دانستم متكبّرم، و تكبّر مهمترين مشكل بشر است،كبر، استكبار، در فرد در جامعه، در دولتها در صاحب قدرتها، در افراد ضعيف،بزرگترين مانعِ راه خدا و قرب خدا همين است، به همين دليل است كه در روايات وآيات زياد روى آن بحث شده است، داستان شيطان و كذا و كذا. انسان كار كرد ببينداين صفت رذيله از او جدا شد يا نه، حالا مى‏خواهد آزمايش مجدَّد بدهد، علماى‏اخلاق مى‏گويند: آزمايشهايش از طرق مختلفى است، يك طريقش اين است، ببينداگر حرف حسابى ديگرى زد كه از او كوچكتر و يا مساوى است مى‏پذيرد، يا نه؟ اگرهم مى‏پذيريد با جان و دل مى‏پذيرد، يا دندان به جگر مى‏گذارد و مى‏پذيرد، اگر با جان‏و دل پذيرفت، معلوم مى‏شود اين صفتِ رذيله خطرناكِ كبر و استكبار از وجودِ اوريشه كن شده است.
    «فبشّر عباد» بشارت بده به بندگانم، كسانى كه سخنان را مى‏شنود، بعد فكر وانديشه خود را به كار مى‏اندازد، آن كه خوب است را مى‏پذيرند، از هر كس باشد. گاه‏مى‏شود انسان به كسى علاقه دارد، علاقه شديد سبب مى‏شود هر حرف باطلى هم‏بزند، بپذيرد، اين مخالف «فبشّر عباد» است، معصوم در دنيا محدود هستند، دوستِ‏من عالم است، بزرگوار است، صاحب نظر است، اما اشتباه كرده است، من نبايدبخاطر حُب و بغض، حرف دوستم را بشنوم ولو باطل باشد، حرف دشمنم را رها كنم‏ولو حق باشد. حُب و بغض مانع بزرگى است. اين آيه براى اهل علم از همه بيشترلازم است، براى اينكه در نظرهاى علمى خيلى اوقات انسان گرفتار همين حب وبغض و لجاجت و كبر و غرور است. شاگرد من حرف حسابى مى‏زند، بپذيرم، دشمنِ‏من، دشمن است، اما اين حرفش حسابى است، دوستِ من، دوست است، اما اين‏حرفش ناحساب است. گاهى مى‏شود در مباحثه‏هاى بين اثنين كه يكى از بهترين‏برنامه‏هاى حوزه‏هاى علميه است، و مخصوص حوزه‏هاى علميه است، در غيرحوزه‏هاى علميه اين مباحثه‏هاى بين الاثنينى نيست، اين يك حرف مى‏زند، روى لج‏مى‏افتد، آن برعكسش مى‏زند، مدّت زيادى اعصابشان، وقتشان تلف مى‏شود، آخرهم به حق نمى‏رسند، گمراه مى‏شوند. براى معرفت و شناخت، حجابهايى ذكركرده‏اند، (الُحجب للمعرفة) يكى از مهمترين حجابها، همين تكبّر و لجاجت است.من اگر بخواهم اهل علم بشوم، چيز فهم بشوم، بايد تكبّر را بگذارم كنار، بايد مصداق«بشّر عباد» بشوم «الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه» باشم. خودخواهى مانع‏مى‏شود. بعضى‏ها گاهى حرف خيلى باطلى مى‏زنند اما رويش پافشارى مى‏كنند،چون روزِ اول گفته است و يك جا هم نوشته است، خوب گفتم، نوشتم، بشر جايزالخطاست، حالا فهميدم درست نبود، نظر مجدّد مى‏دهم. چه خوب است كه درمسايلِ مربوط به فتوا و مرجعيت، اين مسأله به عنوان يك سنّت پذيرفته شده است كه‏گاهى مجتهد تغيير فتوا مى‏دهد، با شجاعت هم فتواى جديد كه ضدِ فتواى قديم است‏را مى‏نويسد، عيبى هم نيست. در همه مباحث علمى بايد اينطور باشد. چرا لجاجت؟چرا عصبيّت؟ چرا تكبّر در مقابلِ حرف حق؟ چرا حُبّ و بغض در مقابل مسايل‏منطقى؟ چرا؟ امام كاظم(ع) از اينجا شروع كرد، چون پايه اصلى اينجاست، تمام‏مطالبى كه بعد امام مى‏گويد، فرع بر اين است كه اين شخص در مقابل سخنان آزادانديش و مستقل الفكر و خالى از كبر و تعصّب و لجاجت و حسادت باشد و حرف رابپذيرد.
    بياييد همه ما تصميم بگيريم هركس حرف حق زد، منهاى حُب و بغضها و كوچك‏و بزرگ بودن و «من قال؟» چه كسى گفته است اين سخن را؟، انديشه كنيم اگر حق‏است بپذيريم، دندان بر جگر بگذاريم. يكى از اساتيد بزرگ ما خدايش رحمت كند،صفت عجيبى داشت، در نجف ما درس ايشان مى‏رفتيم، وقتى يك اشكالى مى‏كرديم‏وارد بود، مى‏گفت كه آقايان اشكال اين آقا وارد است، بگذاريد من اشكالش راتوضيح بدهم، بعد اشكال را توضيح مى‏داد بال و پر مى‏داد و قبول هم مى‏كرد، تا اين‏اندازه اگر انسان بتواند تسليم باشد، واقعا به مقام عارفين رسيده است. به مقامى‏رسيده است كه مى‏شود گفت: به مقام خضوع در مقابل حق كه همان خضوع در مقابل‏خداست، رسيده است. سرچشمه بدبختيها همين بود كه در مقابل حق تسليم‏نمى‏شد، شيطان در مقابل حق تسليم نشد، نمرودها، فرعونها هر چه حرف حق‏مى‏شنيدند، قبول نمى‏كردند، مى‏رفتند سراغ مغلطه.
    «يا هشام ان الله تبارك و تعالى بشّر اهل العقل و الفهم فى كتابه فقال: فبشّر عبادالذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولواالالباب».
    بحث فقهى
    اما بحث فقهمان مسأله پنجم بود، تعريف شبه عمد را كرديم، كه شبه عمدچيست، جايى بود كه فعلى را انجام مى‏دهد، اصل فعل عمدى است، اما نه قصد قتل‏دارد، نه وسيله، وسيله قتّاله است، چهارتا مثال هم ايشان برايش زده بودند، ضرب‏للتأديب و علاج طبيب، و كار ختّان، و ضرب عدوانى، منتها ضربى كه لا يقتل غالبا،اقوال در اين زمينه را من نقل كردم، رسيديم به كلمات عامه، فتوايى از شافعى نقل‏كرديم كه آن هم موافق ماست، همين چيزى را كه ما مى‏گوييم، كه بايد قصد سبب ومسبب هر دو داشته باشد، اگر هر دو منتفى بشود، شبيه العمد است، حرفش مثل‏حرف ماست، و اما ابوحنيفه و دو شاگردش را هم از همان مجموع نووى (من ديروزجلد هفتم گفتم، جلد 17 است)، در جلد 17 كتاب مجموع نووى نقل كرديم كه دوشاگرد ابوحنيفه، محمد و شيبانى، آنها هم همان سخن ما را مى‏گويند، مى‏گويند: قصدبه سبب و مسبب هيچكدام نباشد تا قتل عمد باشد. ولى يك جمله‏اى ابوحنيفه داشت‏كه من مى‏خواهم يك تحليلى روى كلام ابوحنيفه بكنم، اشكالى به آن وارد مى‏شودبگويم و بگذرم.
    اشكال به سخن ابوحنيفه
    ابوحنيفه فرق مى‏گذاشت بين آلاتى كه معَد للقتل است، و چيزهايى كه معد للقتل‏نيست، مى‏گفت: اگر آلت معَد للقتل باشد، مثل شمشير و خنجر و حتى سنگهاى تيزكه مثل شمشير كار مى‏كند اگر اينها باشد، قصد اينها بكند، قتل عمد است، اما اگر يك‏پاره آجر بردارد به سر كسى بزند، اين شبه عمد است. ما مى‏گفتيم: قتل عمد است،شافعى هم مى‏گفت: قتل عمد است، محمد و شيبانى دو رفيق او هم مى‏گفتند: قتل‏عمد است. چه فرق مى‏كند بين آلاتى كه معد للقتل است و آلاتى كه معد نيست، اماقاتلٌ بحسب العادة؟ ما مى‏گوييم: اين فرقى كه ابوحنيفه گذاشته است و قسم دوم راشبيه عمد دانسته است نه عمد، اين يك خطاى واضح است، به علّت اينكه اسلحه‏خصوصيت ندارد، اين يك جمود است كه ابوحنيفه در اينجا كرده است، پاره آجر اگربه مغز كسى بزند، چه فرق مى‏كند با شمشير؟ چه فرق مى‏كند با عمود آهنين؟ آن معَداست، اما اين هم كار همان را مى‏كند بلكه بيشتر، حجر عظيم در عبارتش آمده است،اگر با حجر عظيم بزند، اين قتل شبه عمد است، كجا شبه عمد است؟ حجر عظيم آن‏هم توى مغز انسان بزند كه معمولاً مى‏كشد، 99 درصد كشنده است، من بگويم: اين‏قتل عمد نيست، حتما بايد اسلحه و شمشير باشد، اين جمود است، هيچ عرفى اين رانمى‏پذيرد. ادله عمد شامل است. اين سنگ تيز بوده است يا مدوَرّ بوده است، چه‏تفاوتى دارد بين سنگ تيز و مدور وقتى كه به مغز بزنند؟ هيچ تفاوتى نمى‏كند، تيزسرايت مى‏كند، اما غير تيز جمجمه را مى‏شكند، متلاشى مى‏كند، اين از او زودترمتلاشى مى‏كند، آن متلاشى نمى‏كند، مى‏شكافد، اما اين خورد مى‏كند، اين چه حرفى‏است؟ بنا بر اين سخن جمود است، و هيچ تفاوتى بين آلات معد للقتل و غير معدنيست، اگر آلات قتّال به حسب عادت باشد، كالحجر العظيم، كه در عبارت ابوحنيفه‏آمده است، هيچ فرقى بين اينها نيست.
    ادله قتل شبه عمد
    بروم سراغ ادله، براى اينكه قتل شبيه عمد چيست؟ دليل اول ما اين است كه عرفاًعمد صدق نمى‏كند، عمد نيست، كسى كه با يك عصاى خفيف به كسى زده است، نه‏آلت قتّال است و نه قصد قتل دارد و تصادفا فوت كرد، كلمه عمد كه در آيه و روايت‏آمده است «من يقتل مؤمنا متعمدا» شامل حال اين شخص نمى‏شود، عرف صدق‏نمى‏كند، اين خطاست. حالا خطاى محض است، يا خطاى شبه عمد است، آن بماند،مهم اين است كه به حسب صدق عرفى كلمه عمد اين جزو قتل عمد نيست. اگر باوسيله خفيف بر جاى حساسى كه يقتل غالبا بزند، آن از بحث ما خارج شد. مامى‏گوييم: با عصا به دست و پايش زد، اين حساسيت داشت، مُرد، و الاّ گاهى با يك‏سوزن مى‏شود آدم را كُشت، بر پشت سر كه بعضى جاهاى مخچه است اگر سوزنى‏فرو بكند، همان يك سوزن ممكن است كشنده باشد، يا روى قلب، يك سوزن فروبكند ممكن است كشنده باشد، فرض ما اين است كه زده به جايى كه عادتا كشنده‏نيست، ولى يك در هزار اتفاق مى‏افتد، اين صدق قتل عمد نمى‏كند، خطاست. حالافرق بين خطاى محض و خطاى شبه عمد داريم، آن جداست. هذا دليل اول.
    دليل دوم
    دليل دوم، روايات متعددى داريم كه عمده آن سه‏تا روايت است كه قبلا به مناسبت‏بحثهاى گذشته ما آنها را خوانده‏ايم. يكى روايت 13 باب 11 بود، كه روايت‏ابوالعباس و زراره بود، مضمونش هم اين بود كسى ضربه‏اى بر ديگرى وارد كرده‏است، ضربه كه لا يقتل مثله عادةً، چون لا يقتل مثله عادةً بوده است اين ضربه رافرمود شبه عمد است، البته تعبير شبه عمد ندارد، تعبير حديث خطاست، بعد ذيلش‏مى‏گويد: - خطايى كه لا شك فيه اين است كه به اين طرف بزند، به آن طرف بخورد -،از شبه عمد تعبير به خطا شده است، و از خطا تعبير به خطا الذى لا شك فيه شده‏است. اين حديث 13 بود كه خوانديم.
    همچنين حديث 17 همين باب بود، كه باز روايت زراره بود و عين همين معنا بود،«ان الخطاء ان يعمده و لا يريد قتله بما لا يقتل مثله» نه سبب قتّال است، نه مسبب راقصد كرده است. اين را هم قبلا داشتيم. حديث 7 اين باب هم هست، كه آن هم حديث‏ابوالعباس است، بعيد هم نيست كه با آن حديث متحد باشد يا كمى تفاوت دارد.حديث 7 باب 11 و 13 و 17 اينها تعريف مى‏كند شبه عمد را، يعنى در مقام تعريف‏است، اين سه حديث اين امتياز را دارد كه در مقام تعريف شبه عمد است، مى‏گويد: نه‏آلت قتّال باشد، نه قصد قتل داشته باشد
    احاديث ديگر
    پس سه‏تا حديث هست، عمل مشهور هم كه مطابقش است و ظاهر آيات قرآن هم‏كه موافقش است، مشكلى ندارد. اضف الى ذلك احاديث كثيره‏اى كه در سه جا نقل‏شده است، يكى در همين باب 11 در وسائل، ديگرى در باب 11 در مستدرك، درهمين ابواب قصاص نفس، ديگرى در سنن بيهقى، جلد 8، صفحه 44، سنن بيهقى ازكتب عامه است. احاديث زياد ديگرى است، كه بيان مصداق است، نه تعريف جامع.مى‏گويد: اگر كسى با عصا بزند، ديه دارد، خطاست، سنگى بيندازد، خطاست، يا عودخفيف باشد، خطاست. در مقام تعريف جامع نيست، در مقام بيان مصداق است، من‏اينها را دانه دانه نخواندم خودتان مطالعه نكنيد، اينكه نخواندم چون در مقام بيان‏تعريف جامع نيست، مى‏گويد: اين، اين را پيغمبر فرمود: - خطاست - مثلا حجرصغير، عود خفيف را پيغمبر فرمود:- خطاست -. در بعضى از عبارات نبوى هم شبه‏عمد آمده است كه معلوم مى‏شود كلمه شبه عمد، اصطلاحى است كه از زمان پيغمبربوده است. اينها روايات زيادى است منتها چون در مقام بيان تعريف نيست، ما آن‏سه‏تا روايت را كه در مقام تعريف بود، نه مقام بيان مصداق، روى آن سه‏تا روايت تكيه‏كرديم.
    تا به اينجا ما فهميديم قتل شبيه عمد چيست، اقوال مسأله چيست، دليل ما از آيات‏قرآن و اطلاقات كلمه عمد، كه در اينجا صادق نيست و بعد هم سه‏تا روايت كه دقيقاًدر مقام تعريف است و تعداد زيادى رويات كه در مقام بيان مصداق است. اصل مسأله‏روشن شد، امّا مثالهايى كه امام در اين عبارت مسأله پنجم ذكر كرده بودند، يك مقدارروى آنها صحبت كنيم.
    مثال اول تحرير
    مثال اولشان آن بود كه تأديب كند، در مقام تأديب زده است و قصد قتل هم نبوده‏است آلت هم قتّال نبوه است و باعث قتل شده است.
    مسأله تأديب يك وقت از ناحيه پدر است، اين مشروع است، يك وقت از ناحيه‏استاد و معلم در مدرسه است، اين دو حالت دارد، يك وقت ولىّ اجازه چنين چيزى‏را داده است، ولو به بيان مطلق - من اين بچه را پيش شما مى‏گذارم، طبق معمول اين راتربيت كنيد -، خوب طبق معمول اين بوده كه گاهى يك تأديبى هم مى‏كرده‏اند. گاهى‏مى‏آورد او را به مكتب‏خانه او را مى‏سپارد، همين كه او را به مكتب‏خانه مى‏سپارد،يعنى طبق عرف و عادت، خودِ اين، اجازه ولىّ است در تأديب، اما اگر شرايط واوضاع عوض شد، تأديب بدنى به دلائل مختلف برچيده شد، نام‏نويسىِ اين بچه دراين مدرسه، دليل نمى‏شود كه عرف عادتِ تأديب بدنى باشد، بنا بر اين كار معلم‏خلاف شرع مى‏شود، ولى ديروز عرض كردم: خلاف شرع بودن و نبودن در مسأله‏ضمان ديه تأثيرى ندارد، چه موافق شرع باشد، يا نباشد، تأديب مشروع است، در عين‏حال ضامن هم هست اگر خطا بكند.
    (سؤال و پاسخ استاد): ديروز عرض كردم «ما على المحسنين من سبيل» اتلاف رانمى‏گيرد، كسى در حال خواب با پايش بزند كاسه را بشكند، باز هم ضامن است. آدمى‏مى‏خواهد به ديگرى آب بدهد، ظرف آب را يك مرتبه زد به دندانش، دندانش بيفتد،بايد ديه بدهد، اتلاف ديه دارد، ولو محسن بوده است، بگويد: آقا من قصدم اين بودكه به تو آب بدهم، مى‏خواستى آب بدهى، ولى دندان مرا شكستى، بايد ديه دندان رابدهد، باب اتلاف، كار به «ما على المحسنين» ندارد، «من اتلف مال الغير، جسم الغير،فهو له ضامن»، محسن يا غير محسن بوده، تلف است كه فرق است بين محسن و غيرمحسن، تلف سماوى است، ببينيد بحثهايى را كه در بيع دارند، قاعده اتلاف و قاعده«كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» در آنجا فرق تلف و اتلاف را ذكر كرده‏اند.جاى اين بحث، همان قاعده «من اتلف» است، ما هم در قواعد الفقهيه قاعده اتلاف رانوشته‏ايم و در قاعده «ما يضمن بصحيحه، يضمن بفاسده» در آنجا هم به تناسب‏ببينيد، از بحث آنجا هم معلوم مى‏شود.
    (سؤال و پاسخ استاد): اگر بخشيد كه آدم خوبى است، حالا آمديم نبخشيد، امان ازاين پول وقتى كه كسى به آن مى‏رسد، به اين آسانى نمى‏گذرد، مشكل عظيمى است، به‏او گفته‏اند آقا تو ميتوانى يك ميليون ديه بگيرى، آدم با وجدانى مى‏خواهد، كه بگويد:اين قصد و غرضى نداشت و ببخشد.
    نكته‏اى راجع به طبيب
    به هر حال راجع به تأديب لازم بود اين نكته را بگويم، راجع به طبيب هم ديروزعرض كردم كه بعدا بحث طبيب مى‏آيد منتها اشاره كردم طبيب گاهى مباشر است،گاهى آمر است، گاهى توصيف كننده است، سه حالت دارد، مباشر، خودش آمپول‏مى‏زند، مريض حساسّيت داشت مُرد، كوتاهى هم از طبيب نبود و گاهى آمر است‏نسخه مى‏دهد، اين كار را بكن، آن كار بكن، گاهى هم توصيف مى‏كند، مى‏گويد: من‏نمى‏گويم چكار بكن، اما توى كتابهاى طبى ما نوشته: كسى كه بيماريش اين باشد،درمانش هم اين است. اينها با هم تفاوت دارد كه تفاوتش بعد مى‏آيد. معمولا قسم‏اول را گفته‏اند، اما ما احتمال مى‏دهيم قسم دوم هم جزو موارد ضمان باشد، به خاطراينكه در اينجا مباشر ضعيف‏تر است از سبب، سبب طبيب است و مباشر مريض‏است ولو نسخه را مريض عمل مى‏كند و مى‏خورد، اما سبب طبيب است، اينجا سبب‏احتمالاً اقوا از مباشر است، احتمال ضمان هم هست، شرحش آنجا.
    راه حلى براى اطبا
    اما نكته‏اى كه امروز اينجا اضافه كنم، ولو جايش آنجاست، اما چون اين مسأله‏محل ابتلاست، اين است كه اطبا بالاخره در اين مسأله خطاهايشان مشكل دارند و راه‏حل مشكلشان هم اين است كه از مريضها اجازه بگيرند، ابراء كه در تعبير رويات ماهست، اگر قبلا خودش را از پيشامدهاى احتمالى مبرّا بداند و مريض اجازه بدهد،ضامن نخواهد بود، البته به شرط اينكه كوتاهى نكند، مسأله اتفاقى باشد. منتها برائت‏جستن در جراحى‏هاى مهم، معمول است، وقتى مى‏خواهند جراحى كنند قبلا يك‏دست خطى از مريض اگر حالش جا باشد، اگر حالش سر جا نيست، از ولىّ‏اش، اگرولىّ ندارد، از حاكم شرع مى‏گيرند، اين دست خط را مى‏گيرند كه اين پنجاه درصد،هفتاد درصد، خطرناك است، مراقب باش، ما ضامن نيستيم. ولى آيا مى‏شود در همين‏معالجات عادى هم هر كسى سرماخوردگى دارد پيش دكتر برود دكتر بگويد: آقا اگرمن تو را كشتم، من مأذونم، من را حلال كردى؟ هيچ طبيبى اين را نمى‏تواند بگويد واگر اين را هم بگويد، اسباب وحشت مريض مى‏شود. ما گفتيم اين يك راهى دارد دراين جوابهاى پزشكى چون سؤالات زياد پزشكى پرسيده‏اند، در آخر كتاب‏استفتائات هم اخيرا منتشر شد، ما نوشتيم يك راه حل دارد، و آن اين است كه يك‏اعلان عمومى بشود از طريق وسايل ارتباط جمعى، صحف، جرائد، راديوها و تمام‏رسانه‏ها كه اطبا نهايت كوشش خودشان را مى‏كنند، اگر كوتاهى كنند ضامن هستند،اما اگر كوتاهى نكنند، مردم! بدانيد اينها ضمانى را نمى‏پذيرند، خطا، ضمان ندارد،حالا از طرف وزارت بهدارى، يا بهداشت و درمان اعلام بشود، يا از طرف خودشان،اگر ما بخواهيم اينها را ضامن بگيريم، كسى دنبال پزشكى نمى‏رود، واقعا كارسنيگينى است، كدام طبيب است كه خطا نكند؟، كدام طبيب است كه مريضش نميرد؟خوب يك مريض بميرد در سال در يك خطا بكند، بايد چهار ميليون، شش ميليون‏بدهد، خوب تمام درآمد آن سالش را نمى‏تواند بايد بدهد. بنا بر اين برائت عام‏مى‏شود، برائت خاص هم مى‏شود و مسأله برائت طبيب، هم حديث دارد، هم مفتىبه‏مشهور است، و سيأتى فى محله ان شاء الله و صلى الله على سيدنا محمد و آله‏الطاهرين.
    پايان
    پرسش
    1- اشكال استاد به ابوحنيفه چيست؟
    2- آيا در تأديب فرق است كه از ناحيه چه كسى باشد؟
    3- نظر استاد در باره قتلى كه از ضرب تأديبى اتفاق افتاده است چيست؟