جمعه 28 ارديبهشت 1403 - 7 ذيقعده 1445 - 17 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
کتاب قضا (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
جلسه 152
متن
بسم الله الرحمن الرحيم
درس خارج فقه بحث قضاء جلسه 152
حضرت آية الله العظمى فاضل لنكرانى «مد ظله العالى»
جواز تقاص از عين و منفعت و حق
امام بزرگوار در مسأله 20 مىفرمايند:«يجوز المقاصة من العين أو المنفعة أو الحق فى مقابل حقه من أى نوع كان، فلو كان المطلوب عيناً يجوز التقاص من المنفعة اذا اثر عليها أو الحق كذلك و بالعكس.»
يك مقدار از اين مسأله را سابقاً هم خوانديم، ولى حالا تحت يك ضابطه آن را بيان مىكنند و آن اين است كه مىفرمايند: صاحب حق كه مىتواند تقاص بكند لازم نيست از مالى كه تقاص مىكند، مشابه همان مالى باشد كه مديونِ غاصب برده و خورده، بلكه از دو طرف، مسأله كليت دارد. اگر حقى كه از اين برده شده، چه در رابطه با عين و چه در رابطه با منفعت و چه در رابطه با بعضى از حقوق ماليه، آن «مَن عليه الحق» حق اين را انكار بكند، اين كسى كه خودش را بينه و بين الله ذى حق مىداند، مىتواند از مال آن مديونِ غاصبِ جاحد تقاص بكند، آن هم از هر مالى از اموال او باشد، چه عينى از اعيان مملوكه او به دست اين بيفتد، يا منفعتى مربوط به او در اختيار اين باشد، يا حقى از حقوق ماليه او، مربوط به اين شخص باشد.
ملاك، ماليت اموال «من عليه الحق» است «اىَّ نوع من الانواع كانت المالية»، بلكه در بعضى از جاها تقاص به عين آن حقى كه واقع شده، امكان ندارد؛ مثل اينكه غاصبى يك عينى را از اين مغصوبمنه غصب كرد و بعداً هم انكار كرد، گفت: اين عين مربوط به خودم است و به كسى ارتباطى ندارد، يد هم كه به حسب ظاهر، اماره بر ملكيت است. اينجا اگر تقاص كننده بخواهد عينِ آن عين را تقاص بكند، امكان ندارد؛ براى اينكه هر عينى داراى خصوصياتى زايد بر ماليت است و چه بسا آن خصوصيات هم براى صاحب آن عين مرغوب باشد؛ اما در باب تقاص كه نمىشود گفت كه عينِ آن عين را تقاص بكند. عين كه دوتا وجود ندارد. وجود واحد دارد.
بله؛ در مثل كليات، در مسأله سابق گذشت كه مثلاً اگر اين يك خروار گندم به زيد داده و زيد هم انكار مىكند و زيد هم يك خروار گندم پيش اين دارد، ما عرض كرديم: اگر در مثليات تمكن از تقاص به مثل دارد، از همان مثل تقاص بكند، ولى امام خيلى بالاتر مىگفتند، فرمودند: اگر آن
مديون پيش اين، يك خروار گندم و عدس دارد، مىتواند در مقابل يك خروار گندم، از عدس هم تقاص بكند با اينكه از تقاص به گندم تمكن دارد كه ما اينجا را مناقشه كرديم ولى ايشان فرمودند: اگر از تقاص به گندم هم تمكن داشته باشد، لازم نيست كه از گندم تقاص كند، از عدس هم مىتواند تقاص بكند. اگر تمكن نداشته باشد كه ديگر جاى بحث نيست؛ اما اگر تمكن داشته باشد، ايشان فرمودند: تعين ندارد. اين هزار تومان ماليت به عهده او دارد، در مقابل از هزار تومان مال اين تقاص مىكند چه مالى كه اولى پيش دومى دارد، منفعت بوده، عين بوده، حقى از حقوق ماليه بوده، در مقابل هم آن چيزى كه مديون پيش اين دائن دارد، هر كدام از انواع امور ماليه باشد، عيناً، قيمة و امثال ذلك اگر تصور بشود، در تقاص آنچه ايشان مىفرمايند، اين است كه از نظر ماليت كه عمده غرضها را ماليت تشكيل مىدهد، شخص تقاص كننده از ماليت مال خودش محروم نباشد و از مال مقتص منه و مديون بتواند تقاص بكند.
ما عرض كرديم: اين كليت را قبول داريم. در صورت عدم تمكن، شكى نيست؛ اما در صورت تمكن، يك مقدارى مورد شك است كه آيا از ادله مشروعيتِ مقاصه، مشروعيت اين رقم تقاص هم استفاده مىشود كه تقاص كننده با اينكه مىتواند از گندم مثلى مال خودش كه مربوط به مديون است تقاص كند، لكن تقاص از عدس را اختيار بكند. اين را در سابق هم اشكال كرديم؛ اما از عبارت ايشان صريحاً استفاده مىشد كه در تقاص حتى اين صورت هم جايز است، تا چه برسد به اينكه انسان عينى را در مقابل منفعتى تقاص بكند يا منفعتى را در مقابل عينى تقاص بكند يا يك حق مالى را در مقابل عينى تقاص بكند و يا يك حق مالى را در مقابل يك حق مالى ديگر تقاص بكند. اينها از نظر امام(ره) از طرفين به عنوان يك ضابطه كليه مطرح است و اصل مسأله در رابطه با قيميات و مثليات و امثال ذلك گذشت. مسأله مهمى كه در اينجا هست كه با اساس باب تقاص ارتباط دارد، اين مسأله 21 است.
سقوط حق تقاص بعد از مرافعه نزد حاكم شرع
مسأله 21 چنين است: «انما يجوز التقاص اذا لم يرفعه الى الحاكم فحلّفه، و الاّ فلا يجوز بعد الحلف، ولو اقتص منه بعده لم يملكه.»
موضوع تقاص كجاست؟ در سابق در ضمن مسائل گذشت كه اگر دائن دسترسى به حاكم شرع دارد و علاوه يك بيّنه سهل التناولى هم دارد و اگر بخواهد به حاكم شرع مراجعه كند، حاكم در درجه اول از او مطالبه بيّنه مىكند و اين خيلى آسان بيّنهاش را در اختيار حاكم مىگذارد، گفتيم:
اينجا جاى تقاص نيست، بلكه وظيفه اين شخص، ترافع به حاكم است، با توجه به اينكه ترافع الى الحاكم هيچ مشكلى براى او ندارد؛ هم حاكم حاضر است، هم بيّنه موجود است، هم شهادت بيّنه عند الحاكم يك مسأله عادى است.
اما يك فرض، اين است كه اين مدعى با اينكه بيّنه هم ندارد، به حاكم شرع مراجعه كرد و گفت: من از زيد، فلان مبلغ را طلب دارم، زيد هم جواب به انكار مىدهد. اينجا حاكم شرع ملاحظه مىكند كه در درجه اول بايد روى بيّنه مدعى تكيه بشود و مدعى، فاقد بيّنه است، وقتى كه مدعى، فاقد بيّنه شد، نوبت به يمين منكر مىرسد. با آن خصوصياتى كه در يمين عرض كرديم كه اولا بايد مدعى يمينِ منكر را تقاضا بكند و ثانياً خود حاكم شرع او را قسم بدهد. حالا اين مراحل را طى كرد و تقاضاى قسم منكر را كرد، حاكم هم منكر را قسم داد، منكر هم قسم خورد، گفت: و الله اين چيزى از من نمىخواهد. حاكم شرع هم روى قسم منكر، حكم مىكند به اينكه حق با منكر است. مجلس مرافعه تمام شد و فصل خصومت به نفع منكر تحقق پيدا كرد. حالا اين مدعى در حالى كه بينه و بين الله خودش را محق مىداند، نمىتواند از مال منكر تقاص بكند. بگويد: من كه پيش خداى خودم مىدانم كه دينى بر عهده او دارم، خوب است بروم از مالش تقاص بكنم. اينجا نمىتواند؛ براى اينكه بعد از آن كه حاكم شرع فصل خصومت كرد و رفع تنازع كرد و حق را به منكر داد، اثر يمين اين است كه مدعى، ديگر حق ندارد اقامه دعوا بكند، ديگر حق ندارد تقاص و امثال ذلك داشته باشد.
اين به آن معنا نيست كه قسم منكر واقعيت را تبديل مىكند؛ يعنى وقتى كه منكر قسم خورد كه واللهِ دينى به عهده من نيست، ديگر دين از عهده منكر ساقط مىشود. مسأله اين نيست بلكه مسأله اين است كه از نظر حكم ظاهرى و فصل خصومت، كار تمام شد. بعد از آن كه تمام شد، ديگر حق تقاص براى مدعى بلابيّنه باقى نمىماند و اگر رواياتى هم در اين باب نمىبود، روى قاعده همين حكم را مىكرديم، ولى تصادفاً رواياتى هم در اين باب وارد است كه آن روايات بر خلاف قاعده نيست. همين معنايى كه ما با قطع نظر از روايات استفاده كرديم، روايات هم اين معنا را تأييد مىكند و حتى تعبير بعضى از آن روايات، اين است كه «ذهبتِ اليمين بحقه»؛ يمين منكر، حق اين را پايمال كرد و برد. نه به معناى اينكه واقعاً آن مديون ديگر مديون نيست. در آن روايت نبويه مكرر خوانديم كه پيغمبر اكرم(ص) فرمود: خيال نكنيد كه من با علم غيبم بين شما قضاوت مىكنم! قضاوت من روى بيّنات و أيمان است و چه بسا
بعضى از شما حرّافتر و در اقامه حجّت قوىتر هستيد و مال يك كسى را در هنگام قضاوت روى همين بيّنات و أيمان، مىگيريد ولى توجه داشته باشيد كه اگر واقعاً مال شما نباشد و مال غير را گرفته باشيد، «فانما قطعت له قطعة من النار»؛ يعنى اين مال شما نمىشود، ولو اينكه فصل خصومت شده، ديگر جايى براى تنازع و تخاصم باقى نيست، ولى اين طور نيست كه فصل خصومت واقعيتها را تغيير بدهد بلكه واقعيت سر جاى خودش محفوظ است؛ اما آن آثارى كه بر بيّنات و امثال ذلك بار مىشد، با آمدن يمين ديگر آن آثار به طور كلى از بين مىرود. كما اينكه خود بيّنهاش همين طور است. اگر يك مدعى يك بيّنه كاذبى را برد، لكن حاكم شرعِ ساده لوح اينها را عادل مىدانست و شهادت اينها را پذيرفت و به نفع مدعى حكم كرد، اين مدعى ملكيتى نسبت به اين مدعىبه پيدا نمىكند؛ اما به حسب قضا و به حسب فصل خصومت، مالك شناخته مىشود، چون بيّنه شهادت دادند بر اينكه اين مال، مال مدعى است.
چندتا از رواياتى كه در اين باب وارد شده را عرض مىكنيم. روايت ديگرى هم هست كه ظاهرش مخالف با اين روايات است، اين را هم عرض بكنيم تا مسأله تمام بشود.
روايات دال بر سقوط حق تقاص بعد از مرافعه
در كتاب القضاءِ وسائل، باب 10 از «ابواب كيفية الحكم»، روايت خضر نخعى(1) كه توثيق نشده، از نظر سند، خيلى جالب نيست «عن ابى عبد الله(ع) فى الرجل يكون له على الرجل المال» يك دائنى بر عهده مديون مالى دارد، «فيجحده» اين مديون انكار مىكند، مىگويد: مربوط به خودم است! به كسى ارتباطى ندارد! من مديون نيستم! امام(ع) طبق روايت اين طور فرمودند: «قال: ان استحلفه»؛ يعنى اگر مدعى اين مدعى عليه را قسم بدهد و آن هم قسم بخورد، «فليس له أن يأخذ شيئاً» حق ندارد كه چيزى از او بگيرد؛ يعنى ولو به عنوان مقاصه، «و ان تركه و لم يستحلفه فهو على حقه»؛ اما اگر رهايش كرد، تقاضاى قسم نكرد كه حاكم هم از او قسم بخواهد و قسم نخورد، «فهو على حقه» اين بر حق خودش باقى است و مىتواند تقاص بكند و دعوا را هم مكرراً پيش حاكم ببرد و اين دعوا پذيرفته است.
روايت قابل اطمينان كه ظاهراً صحيحه است، صحيحه ابن ابى
يعفور(2) كه سابقاً هم گذشت: «عن ابى عبد الله(ع) قال: اذا رضى صاحب الحق بيمين المنكرِ لحقّه» اگر صاحب حق كه مدعى است، چون بيّنهاى ندارد راضى بشود به اينكه منكرِ حق اين، قسم بخورد، «فاستحلفه» و قسم خوردن او را از حاكم شرع تقاضا كرد و حاكم شرع هم به او گفت: قسم بخور، آن هم همين طورى قسم خورد «فحلف ان لا حق له قبله» قسم خورد كه اين مدعى پيش من حقى ندارد، دينى و عينى پيش من ندارد. اگر يك چنين جريانى واقع شد، «ذهبتِ اليمين بحق المدعى» يمين، حق مدعى را مىبرد. براى اينكه توهم نشود كه واقعاً مىبرد و اين يمين انقلابى در واقعيت، ايجاد مىكند، چيز ديگرى بر آن تفريع كردند، فرمودند: «ذهبت اليمين بحق المدعى فلا دعوى له» اين تفريع، دليل بر اين است كه اين «ذهاب اليمين بحق المدعى»؛ يعنى به حسب ظاهر، نه به حسب واقع كه يك انقلابى در واقعيت تحقق پيدا بكند؛ منتها اين «فلا دعوى له» از باب مثال است، تقاص هم مثل دعواى جديد است. چيزهايى كه در اين رديف است، همين حكم را دارد.
(سؤال... و پاسخ استاد): اگر ذهاب اليمين بحق، ذهاب واقعى باشد، ديگر اين كلمه «فلا دعوى له» به عنوان تفريع معنا ندارد؛ اما اگر اين طورى تفريع كردند، اين معنايش اين است كه ديگر در رابطه با اين دعوا مسأله تمام شد. وقتى كه مسأله تمام شد، يكى از چيزهايى كه بر تماميت مسأله توقف دارد، مسأله تقاص است. اگر مسأله تمام نشده باشد، مىتواند تقاص بكند؛ اما اگر مسأله تمام شد كه تماميّت مسأله به اين است كه حاكم شرع گفت: تو حقى بر اين شخص ندارى، پس ديگر مسأله تقاص چگونه مىتواند تحقق پيدا بكند؟ لذا با اينكه تنها «فلا دعوى له» را بر آن متفرع كردند، لكن ما استفاده مىكنيم كه نه تنها «فلا دعوى له»، بلكه «لاتقاص له»، بلكه مثلاً اگر بخواهد بفروشد حق ندارد؛ براى اينكه «لابيع الا فى ملكٍ» و ملكيت مدعى نفى شده و وقتى كه مالك نباشد، نمىتواند اين عين را بفروشد، ولو اينكه «فى ما بينه و بين الله» حقش ثابت است، ولى هيچ اثر ظاهرى بر ثبوت اين حق، نمىتواند داشته باشد.
(سؤال... و پاسخ استاد): پس چه اثرى بر مسأله قضا و فصل خصومت بار است؟ فقط اثرش اين است كه ثانياً نمىتواند ادعا بكند اما همه آثار ملكيت خودش را بر آن بار بكند و هيچ اشكالى ندارد؟ يا اينكه اگر روايت هم نبود، ما از خود قاعده اين معنا را استفاده مىكرديم. اين روايات را براى تأييد ذكر مىكنيم و الا ما نيازى به اين روايات نداريم. اگر بعضىها
از اينها از نظر سند ضعيف باشند، لطمهاى به ما نمىزند، چون نمىخواهند يك حكم مخالف قاعده را بيان بكنند، تا ما سند و دلالتش را كاملاً مراقبت داشته باشيم.
«قلت له» ابن ابى يعفور مىگويد: من به امام صادق عرض كردم: «و ان كانت عليه بيّنة عادلة» ولو اينكه يك بيّنه عادلهاى بر صدق دعواى مدعى وجود داشته باشد؛ اما اين بيّنه عادله بعد از تماميت قضاء بيايد و الا اگر اول بيّنه عادله مىآمد، ديگر نوبت به يمين منكر نمىرسيد. بيّنه عادله اول نبوده، منكر با استحلاف حاكم، قسم خورده حاكم هم فصل خصومت كرده، حالا بيّنه عادله آمده. بعد القضاء ديگر چه اثرى بر بيّنه عادله ترتب پيدا مىكند؟ سؤال مىكند: «و ان كانت عليه بيّنة عادلة؟ قال: نعم» فرمود: بله، بيّنه عادله بعد القضاء اگر صد و پنجاه قسامه هم باشد، اثرى بر آن مترتب نيست. «و ان اقام بعد ما استحلفه بالله خمسين قسامة ما كان له» آن حقى كه ادعا كرده ثابت نمىشود، بلكه يمين منكر حق را از بين برده. باز تكرار مىكنند: «و كانت اليمين قد ابطلت كلّ ما ادعاه قبله مما قد استحلفه عليه» چون راضى به استحلاف شده و آن هم قسم خورده، قسم تمام چيزهايى كه بر آن استحلاف كرده را ابطال كرد.
البته عرض كرديم كه ابطال نه به حسب واقع است، بلكه به حسب ظاهر است و الا در بيّنه هم ابطال و اثباتى به حسب واقع وجود ندارد و شاهدش هم امثال آن روايتى است كه روايت خوبى است در اين باب كه هم سندش خوب است و هم دلالتش خيلى روشن است كه اگر منكر، حق قسم خورد آن هم با شرايطش قسم خورد يعنى اولاً مدعى تقاضا كرد، ثانياً حاكم او را بر قسم وادار كرد، «ذهبت اليمين بحق المدعى» اين روايت كاملاً دلالت دارد. حالا يك روايتى هم ان شاءالله در آخر مىخوانيم كه قسم اين قدر در اين باب قوى است، منتها اين روايت چون سند حسابى ندارد نمىشود بر طبقش فتوا داد. مىگويد: قسم اگر عند والى جور هم خورده باشد، همين كفايت مىكند در اين كه حق اين را از بين ببرد؛ منتها چون والى، والى جور است و روايت هم از نظر سند خوب نيست نمىشود بر طبق آن روايت فتوا داد؛ اما اگر قسم با تقاضاى حاكمِ عدل است و عند حاكم عدل قسم مىخورد، همين است كه اين روايت بر آن دلالت مىكند.
روايت دال بر مشروعيت مقاصه بعد از مرافعه
لكن در مقابل اين رواياتى كه خوانديم، يكى از رواياتى كه در باب مشروعيت مقاصه خوانديم تعبيرى دارد كه در بادى نظر با اين حرفها
مخالف است. در «ابواب ما يكتسب به» صحيحهاى است از ابىبكر حضرمى(3) كه تكه اولش مورد نظر ماست. «قال: قلت له» مىگويد: من خدمت امام عرض كردم: «رجل لِى عليه دراهم» يك رجلى است مثلاً صد درهم من به عهده او دارم، «فجحدنى» انكار كرد و گفت: چيزى پيش من ندارى «و حلف عليها» بعد از انكارش قسم هم خورد، «أيجوز لى ان وقع له قِبلى دراهم أن آخذ منه بقدر حقى» آيا جايز است كه من تقاص بكنم؟ «قال: نعم».
اين روايت به حسب بادى نظر مشروعيت مقاصه را در صورت حلف هم بيان مىكند. لكن مرحوم سيد در ملحقات مىگويد: مقصود از اين حلف، حلفى است كه آن مديون پيش خود خورده، يا اصلاً اين مدعى تقاضا نكرده يا حاكمى نبوده كه اين را بر قسم وادار بكند.
لكن اگر بخواهيم مسأله را مقدارى دقيق بررسى بكنيم، اگر اين طورى بگوييم، بهتر است از اين حملى كه مرحوم سيد در بادى نظر كردهاند، ولو اينكه اين روايت ظهورٌ مايى هم در اين دارد كه اين «حَلف»؛ يعنى خودش پيش خودى قسم خورده بدون اينكه مدعى تقاضاى قسم كرده باشد. لكن ما تقريب مىكنيم و مىگوييم: اين «حلف عليها» كه در كلام سائل واقع شده و امام هم در جواب، ترك استفصال كردند و نفرمودند كه اين قسم چگونه واقع شد؟ اين قسم پيش خود بود، يا قسم عند الحاكم به التماس مدعى بود؟ شما هم در جاى ديگر مىگوييد: ترك استفصال در جواب، دليل بر اطلاق سؤال است و سؤال «باطلاقه و عمومه» باقى مىماند و الا اگر بين اينها فرق بود، «كان على الامام ان يستفصل» كه اين قسم خوردن چه نوع قسمى بوده؟ چون ما قسمهاى متعدد داريم، ديگر بالاتر از اين نيست كه بگوييد: يك اطلاقى است در سؤال و يك ترك استفصالى است در جواب و اين ترك استفصال اطلاق سؤال را تأييد مىكند.
نتيجه بحث اين مىشود كه اين روايت مطلق است. وقتى كه روايت عبدالله ابن ابى يعفور كنار اين روايت مطلق قرار بگيرد، لازم است كه اين مطلق را حمل بر مقيد بكنيد كه كسى به مرحوم سيد اشكال نكند كه به چه مناسبت شما اين حلف را حمل بر همين طورى مىكنيد؟ مىگوييم: مطلق است، بالاتر از اطلاق كه نيست. اطلاق اين روايت را به وسيله قيدى كه در روايت ابن ابى يعفور وارد شده تقييد مىكنيم و نتيجه تقييد اين مىشود كه حلف در اين روايت، حمل بر حلف پيش خودى مىشود
بدون اينكه مدعى تقاضاى حلف كرده باشد در حالى كه در روايت ابن ابى يعفور تصريح داشت كه «اذا رضى صاحب الحق بيمين المنكرِ الحق فاستحلفه» با اين خصوصيات، مىگفت: اگر منكر قسم بخورد، «ذهبت اليمين بحقه»؛ اما آن جايى كه پيش خودى قسم بخورد، اين داخل در اطلاقِ اين روايت باقى مىماند. پس بر حسب فنى اگر بخواهيم مسأله را درست بكنيم به اين نحو درست مىكنيم.
در آخر يك روايتى(4) است كه خودتان مراجعه كنيد قبلا هم خوانديم. از آن روايت استفاده مىشود كه اگر صاحب حق به يمين منكر عند والى جور هم قانع بشود، ديگر حق ندارد تقاص بكند كه از آن استفاده مىكنيم كه اگر به يمين عند حاكم عدل، راضى شد ديگر به طريق اولى حق تقاص براى او نيست. منتها چون سندش ضعيف است، عرض كرديم: نمىتوانيم بر طبق آن فتوا بدهيم. آن كه فتوا بر طبقش هست، جايى است كه يمين عند حاكم عدل و به دستور حاكم عدل و با شرايطى كه در باب حلف ذكر كرديم، تحقق پيدا بكند. در نتيجه كسى كه به حاكم شرع رجوع مىكند ولو اينكه حاكم شرع بر خلاف نظر او فصل خصومت كرد، ديگر حق تقاص براى او باقى نمىماند.
پرسش
1 - نظر استاد را راجع به جواز تقاص از عين و منفعت و حق بيان كنيد.
2 - آيا حق تقاص بعد از مرافعه نيز ثابت است؟ چرا؟
3 - كدام روايت دلالت بر سقوط حق تقاص بعد از مرافعه دارد؟
4 - روايتى كه دلالت بر مشروعيت مقاصه بعد از مرافعه دارد را با جوابش بيان كنيد.
1) وسائل الشيعة، ج 18، ابواب كيفية الحكم، باب 10، ح 1.
2) وسائل الشيعة، ج 18، ابواب كيفية الحكم، باب 9، ح 1.
3) وسائل الشيعة، ج 12، ابواب ما يكتسب به، باب 83، ح 4.
4) وسائل الشيعة، ج 12، ابواب كيفية الحكم، باب 10، ح 2.
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...