• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

. بحارالانوار ج 52 ص 1.54.

داستان كشورهاى اولاد امام

داستان كشورهاى اولاد امام جلالي: من شنيده ام : امام رضا(ع) داراى فرزندان بسيارى است كه در كشورهاى وسيع و آبادى كه پايتخت آنها بنامهاي:« ظاهره» و « رائقه» و «صافيه» و «ظلوم» و «عناطيس»، ناميده مى شوند زندگى مى كنند و پنج نفر از فرزندان شايستهء آنجناب به نامهاي: طاهر و قاسم و ابراهيم و عبدالرحمن و هاشم، در آن كشورها سلطنت و حكومت مى نمايند. در وصف آن ممالك گفته شده كه:آب وهوا و نعمتهاى آنها نمونه اى است از بهشت برين. در آنجا صلح كل برقرار بوده گرگ و ميش با هم زندگى مى كنند. درندگان را با انسان كارى نيست. ساكنين آن دريا را افراد صالح و شيعيانى كه در مكتب امام زمان تربيت يافته اند، تشكيل مى دهند. تقلب و فساد درآنجا راه ندارد، خود امام زمان هم گاهگاهى ازآن كشورهاى نمونه ديدن مى كند و صدها از امثال اين مطلب شيرين. هوشيار: داستان اين كشورهاى مجهول بى شباهت به افسانه نيست، و يگانه مدرك آن، حكايتى است كه در كتاب«حديقة الشيعة» و «انوارنعمانيه» و «جنة المأوي» نقل شده است. ما براى روشن شدن موضوع ناچاريم سند آن داستان را ذكر كنيم. داستان به اين كيفيت نقل شده : على بن فتح الله كاشانى مى گويد: محمد بنعلى بن حسين علوى در كتابش ، از سعيد بن احمد نقل كرده كه گفت: حمزة بن مسيب در تاريخ هشتم ماه شعبان سال544 براى من حكايت نمود كه عثمان بن عبدالباقى در تاريخ هفتم جمادى الثانى سال 543 برايم حكايت كرد كه احمدبن محمد بن يحيى انبارى در تاريخ دهم ماه رمضان سال 543 به من گفت: من باتفاق چند نفر ديگر در خدمت عون الدين يحيى بن هبيره وزيرحاضر بوديم، در همان مجلس مرد محترم و ناشناسى نيز حضور داشت. مرد ناشناس اظهار داشت: در يكى از سالها كه بوسيلهء كشتى مسافرت مى كردم، اتفاقاً كشتى راه را گم كرد و ما را به جزاير مرموزى برد كه قبلاً از آنها بى خبر بوديم، ناچار از كشتى پياده شديم و داخل آن سرزمين گشتيم. ـ در اينجا احمدبن محمد داستان شگفت انگيز آن كشورها را از قول مردناشناس تفصيلاً نقل مى كند و در ذيل داستان مى گويد ـ وزير بعد از استماع آن حكايت، داخل اطاق مخصوص خويش شد سپس تمام ما را احضار كرده گفت: تا من زنده هستم حق نداريد داستان مذكور را براى احدى نقل كنيد. ماهم تا وزير در قيد حيات بود جريان را براى هيچ كس اظهار نكرديمالانواريه النعمانيه چاپ تبريز ج 2 ص 5.8.

سند داستان اجمالاً ذكر شد تا خوانندگان به سستى و بى پايگى اصل داستان پى ببرند، اگر تفصيل قضيه را بخواهيد مى توانيد به كتب مذكور مراجعه نماييد. بردانشمندان مخفى نيست كه با امثال اين حكايتها نمى توان وجود چنين كشورهائى را اثبات كرد زيرا اولاً ناقل اين داستان مهم، يكمرد ناشناس و مجهول الهويه اى بيش نيست كه سخنش اعتبار ندارد و ثانياً ممكن نيست چنين كشورهاى نمونه اى در زمين وجود داشته باشند اما احدى از آنها اطلاع نداشته باشد، مخصوصاً در اين عصر، كه تمام نقاط زمين نقشه بردارى شده و مورد توجه دانشمندان است. ليكن بعضيها به طورى از اين داستان و وجود كشورهاى مجهول دفاع كرده اند كه گويا از اركان مسلم اسلام دفاع مى كنند. گفته اند: شايد آن كشورها الآن هم موجود باشند ولى خدا آنها را از نظر اغيار و نامحرمان مخفى بدارد! اما گمان نمى كنم اين سخن احتياجى به پاسخ داشته باشد، اصلا نمى دانم چه ضرورتى ايجاب كرده كه در مورد يك همچو موضوعبى مدركى باين گونه احتمالات سست و باورنكردنى متوسل شوند!! گفته اند: بر فرض اينكه چنين كشورهايى اكنون وجود نداشته باشند، باز هم مى توان گفت : در اعصار گذشته موجود بوده اند ليكن بعداً خراب شده و ساكنينشان منقرض گشته اند. اين احتمال نيز، چندان اساس و پايه اى ندارد، زيرا اگر چنين كشورهاى وسيع و آباد و شيعه نشينى در زمين وجود داشت، بايد كثيرى از مردم از آنها اطلاع داشته باشند و اوضاع و احوال شگفت انگيز آنها را ولو به نحو اجمال، در تواريخ ثبت نموده باشند، عادتاً بعيد بلكه محال است كه چندين كشوربزرگ وجود داشته باشد ولى هيچكس از وجود آنها اطلاع نيابد و اين سعادت فقط نصيب يك مرد ناشناس و مجهول الهويه اى گردد. بعداً هم به طورى آثارشان از صفحهء روزگار برداشته شود كه حتى درحفاريها و صفحات تاريخ نيز، نام و اثرى از آن كشورها و ساكنينشان ديده نشود!! علامهء محقق آقاى شيخ آغا بزرگ تهراني، در صحت داستان مذكور تشكيك كرده مى نويسد: اين داستان در آخر يكى از نسخه هاى كتاب«تعازي» تأليف محمدبن على علوى مرقوم بوده است. پس على بن فتح الله كاشانى گمان كرده كه داستان مرقوم، جزء آن كتابست، در صورتيكه اشتباه كرده و ممكن نيست داستان، جزء آن كتاب باشد، زيرا يحيى بن هبيره وزير كه اين قضيه در منزلش اتفاق افتاده، در تاريخ «560» وفات كرده و مؤلف كتاب«تعازي» قريب دويست سال بروى تقدم داشته است. علاوه بر آن، در متن داستان نيز، تناقضاتى ديده مى شود زيرا احمدبن محمدبن يحيى انبارى كه ناقل داستان است مى گويد: وزير از ما پيمان گرفت كه داستان مذكور را براى احدى نقل نكنيم، ما هم به عهد خويش وفا كرديم و تا زنده بود براى هيچكس ابراز ننموديم. بنابراين بايد حكايت آن داستان، بعداز تاريخ وفات وزيريعني(560) اتفاق افتاده باشد، در صورتى كه در متن داستان، عثمان بن عبدالباقى مى گويد: احمدبن محمدبن يحيى انباري، داستان را در تاريخ(543) براى من حكايت كرد.الذريعه ج 5 ص 106

درجاى ديگر مى گويد: «... عثمان بن عبدالباقى در هفتم جمادى الثانى سال 543 برايم حكايت كرد كه احمدبن محمد در دهم رمضان سال 543 به منگفت...»! و شما توجه داريد كه ماه رمضان دو ماه بعداز ماه جمادى الثانى است، چگونه ممكن است در ماه جمادى الثانى يعنى دو ماه قبل از آن، اتفاقى كه در ماه رمضان روى داده براى كسى حكايت شود. بالجمله:ما درموضوع محل سكونت امام زمان مجبور نيستيم با تكلفات زياد و براهين سست و بى پايه، «جزائرخضراء» يا شهر «جابلقا» و« جابرصا» را اثبات نماييم يا بگوييم: آن حضرت اقليم ثامن را براى سكونت انتخاب كرده است. فهيمي: پس اين داستان «جزيره خضراء» چيست؟ هوشيار: چون وقت مقدارى گذشته اجازه دهيد بقيه مطالب در جلسه بعد كه اگر دوستان موافقت كنند در منزل ما تشكيل مى شود ــ مطرح گردد

جزيره خضراء

جزيره خضراء جلسه رأس ساعت مقرردر منزل آقاى هوشيار تشكيل شد: جلالي:مثل اينكه درجلسه قبل آقاى فهيمى در مورد جزيره خضراء سؤالى داشتند. فهيمي: شنيده ام كه امام زمان عليه السلام و فرزندانش در جزيرهء خضراء زندگى مى كنند. عقيده شما دراين باره چيست؟ هوشيار: داستان جزيرهء خضراء نيز بى شباهت به افسانه نيست. مرحوم مجلسى داستان را به طور تفصيل در كتاب بحارالانوار ذكرنموده كه اجمالش چنين است: در كتابخانهء اميرالمؤمنين در نجف اشرف رساله اى را يافتم كه مشهور به داستان جزيرهء خضراء بود. مؤلف آن رساله خطى فضل بن يحيى طيبى است. وى نوشته است كه داستان جزيرهء خضراء را از شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين درحرم مطهر اباعبدالله عليه السلام شنيدم(در نيمهءشعبان سال 699) كه آنها داستان را از قول زين الدين على بن فاضل مازندرانى نقل كردند. پس من علاقه پيدا كردم كه داستان را ازخودش بشنوم. خوشبختانه در اوائل ماه شوال همان سال چنين اتفاقى افتاد كه شيخ زين الدين به شهر حله سفركرد و من او را در منزل سيد فخرالدين ملاقات نمودم. ازاو خواهش كردم كه آنچه را براى شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين نقل كرده براى منهم بيان كند واو چنين گفت: من در دمشق خدمت شيخ عبدالرحيم حنفى و شيخ زين الدين على اندلسى به تحصيل علوم اشتغال داشتم. شيخ زين الدين مردى خوش نفس و نسبت به شيعه و علماء اماميه خوشبين بود و بآنها احتراممى گذاشت. مدتى از محضرش استفاده نمودم

. پس چنين اتفاق افتاد كه عازم سفر مصر شد و چون خيلى بهم علاقه داشتيم تصميم گرفت كه مرا نيز به همراه خود به مصر ببرد. با هم به مصر رفتيم و در شهر قاهره قصد اقامه كرد. مدت نه ماه در آنجا با بهترين وجه زندگى كرديم. در يكى از روزها نامه پدرش بدستش رسيد كه نوشته بود شديداً بيمارم و آرزو دارم كه قبل از مرگ ترا ملاقات نمايم.استاد از نامه پدر گريه كرد و تصميم گرفت كه به اندلس سفر كند. من در اين سفر با او همراه شدم. هنگاميكه به اولين قريهء جزيره رسيديم من شديداً بيمار شدم كه قادر به حركت نبودم. استاد از وضع من بسيار ناراحت شده مرا به خطيب قريه سپرد كه از من پرستارى كند و خودش به سوى شهرش حركت نمود. بيمارى من سه روز طول كشيد و سپس حالم روبه بهبود رفت. ازمنزل خارج شدم و در كوچه هاى قريه به گردش پرداختم. در آنجا قافله هائى را ديدم كه از كوهستان آمده و اجناسى را با خود آورده بودند. از احوالشان جويا شدم. درجوابم گفته شد:

اينها از سرزمين بربرمى آيند كه نزديك جزائر رافضى ها است. وقتى نام جزائر رافضى ها را شنيدم مشتاق شدم كه آنجا را ببينم، گفتند: از اينجا تا آن جزائر مقدار بيست و پنج روز راه فاصله دارد كه به مقدار دو روزش آب و آبادانى وجود ندارد. براى پيمودن آن دو روز الاغى را كرايه كردم و بعد از آن پياده حركت نمودم. رفتم تا به جزيره، رافضى ها رسيدم. اطراف جزيره با ديوارهائى محصور بود و برجهاى محكم و بلندى داشت. وارد مسجد شهر شدم، مسجد بسيار بزرگى بود. صداى مؤذن را شنيدم كه به روش شيعه اذان مى گفت و بعد از آن براى تعجيل فرج امام زمان دعا كرد. از خوشحالى گريه ام گرفت. مردم به مسجد آمدند و برطبق فقه شيعه وضوگرفتند مرد خوش سيمائى وارد مسجد شد و به سوى محراب حركت كرد و مشغول نماز جماعت شدند. بعداز فراغ از نماز و تعقيبات از احوال من جويا شدند. شرح حالم را بيان كردم و گفتم عراقى الاصل هستم. وقتى فهميدند كه شيعه هستم به من احترام كردند ودر يكى از حجرات مسجد جائى برايم معين كردند. امام مسجد به من احترام مى كرد و شب و روز جدا نمى شد. در يكى از روزهابه او گفتم: خوراك و مايحتاج اهل اين بلداز كجا مى آيد؟ من كه در اينجا زمين مزروعى نمى بينم. گفت: طعام اينها از جزيرهء خضراء مى آيد كهدر بين بحرابيض واقع شده است. غذاى اينها هر سال در دونوبت به وسيله كشتى از جزيره وارد مى شود. گفتم: چند مدت باقى مانده تا كشتى بيايد؟ گفت: چهارماه. پس من از طول مدت ناراحت شدم ولى خوشبختانه بعداز چهل روز كشتيها وارد شد. هفت كشتى يكى بعد از ديگرى وارد شد.از كشتى بزرگ مرد خوش سيمائى پياده شد، به مسجد آمد و برطبق فقه شيعه وضو گرفت و نماز ظهر وعصر را خواند. بعد از فراغ از نماز متوجه من شد و سلام كرد و اسم خودم و پدرم را ذكر كرد. از اين حادثه تعجب كردم. گفتم شايد درسفر از شام تا مصر يا از مصر تا اندلس با اسم من آشنا شده اي؟ گفت: نه. بلكه نام تو و پدرت و شكل و قيافه و صفاتت به من رسيده است. من تورا به همراه خودم به جزيرهء خضراء خواهم برد. يك هفته در آنجا توقف كرد و بعداز انجام كارهاى لازم با هم حركت نموديم. بعد از اينكه مدت شانزده روز در دريا حركت كرديم، دروسط دريا آبهاى سفيدى نظر مرا جلب كرد. آن شيخ كه نامش محمد بود به من گفت: چه موضوعى نظرت را جلب نموده است؟ گفتم: آبهاى اين نقطه رنگ ديگرى دارد؟ گفت:

اينجا بحرابيض است و اينهم جزيرهء خضراء مى باشد اين آبها همانند ديوارى اطراف جزيره را احاطه نموده است و از حكمت خدا چنين است كه كشتيهاى دشمنان ما اگر بخواهند باين نقطه نزديك شوند، به بركت صاحب الزمان(ع) غرق مى گرداند. مقدارى از آبهاى آن نقطه را خوردم مانند آب فرات شيرين و گوارا بود. بعد از اينكه آبهاى سفيد را پيموديم به جزيرهء خضرا رسيديم. از كشتى پياده و وارد شهر شديم. شهرى بود آباد و پراز درختان ميوه، بازارهاى زيادى داشت پرازاجناس و اهالى شهربا بهترين وجه زندگى مى كردند. دلم از ديدن چنين مناظر زيبائى لبريز شادمانى شد. رفيقم محمد مرا به منزل خودش برد و بعد از استراحت به مسجد جامع بزرگ رفتيم. در مسجد جماعت زيادى بودند و در بين آنها شخصى بزرگ و با ابهت بود كه نمى توانم ابهت و جلالش را توصيف كنم. نامش سيد شمس الدين محمد بود. مردم نزدش علوم عربى و قرآن و فقه واصول دين را مى خواندند. هنگامى كه خدمتش رسيدم، به من خوش آمد گفت، نزديك خودش نشانيد ،احوال پرسى كرد و گفت من شيخ محمد را به سراغ تو فرستادم. پس دستور داد در يكى ازحجرات مسجد جائى برايم تهيه كردند. درآنجا استراحت مى كردم و غذا را با سيد شمس الدين و اصحابش صرف مى كرديم. مدت هيجده روز بدين صورت گذشت. در اولين جمعه اى كه براى نماز حاضر شدم ديدم كه سيد شمس الدين نمازجمعه را دوركعت و به قصد وجوب خواند. از اين موضوع تعجب كردم سپس بطور خصوصى به سيد شمس الدين گفتم: مگر زمان حضور امام است كه نماز جمعه را به قصد وجوب مى خوانيد؟! گفت: نه امام حاضر نيست ليكن من نائب خاص او هستم. گفتم: آيا تاكنون امام زمان (ع) را ديده اى ؟ گفت: نديده ام ليكن پدرم مى گفت كه صدايش را مى شنيده ولى خودش را نمى ديده است. اما جدم هم صدايش را مى شنيده هم خودش را مى ديده است.گفتم: آقاى من! علت چيست كه بعض افراد او را مى بينند و بعضى نه؟ گفت: اين لطفى است كه خداوند متعال نسبت به بعض بندگانش دارد.

سپس سيد دست مرا گرفت و به خارج شهر برد. باغها و بوستانها و نهرها و درختان فراوانى را مشاهده كردم، كه درعراق و شام نظيرش را نديده بودم. به هنگام گردش مرد خوش سيمائى بما برخورد نمود و سلام كرد. به سيد گفتم : اين شخص كه بود؟ گفت: آيا اين كوه بلند را مى بيني؟ گفتم: آرى. گفت: در وسط اين كوه مكانى زيبا و چشمه آبى گوارا زير درختان وجود دارد و در آنجا گنبدى است كه از آجر ساخته شده است اين مرد با رفيق ديگرش خادم آن قبه و بارگاه مى باشند. من هر صبح جمعه به آنجا مى روم و امام زمان عليه السلام را زيارت مى كنم و پس از خواندن دوركعت نماز كاغذى را مى يابم كه تمام مسائل مورد نيازم در آن نوشته است. سزاوار است توهم بروى آنجا و امام زمان را در آن قبه زيارت كني.

پس من به سوى آن كوه حركت نمودم. قبه را همان طور يافتم كه برايم توصيف نموده بود. همان دوخادم را درآنجا ديدم. خواستار ملاقات امام زمان عليه السلام شدم گفتند: غيرممكن است و ما مأذون نيستيم. گفتم: پس برايم دعا كنيد،قبول كرده برايم دعا كردند. سپس از كوه پائين آمدم و به منزل سيد شمس الدين رفتم. او درمنزل نبود. به خانه شيخ محمد كه در كشتى با من بود رفتم و جريان كوه را برايش تعريف كردم و گفتم كه آن دو خادم به من اجازهملاقات ندادند. شيخ محمد به من گفت: هيچكس حق ندارد بآن مكان برود جز سيد شمس الدين. اواز فرزندان امام زمان عليه السلام مى باشد. بين او و امام زمان پنج پدر فاصله است و او نائب خاص امام زمان مى باشد.

بعد از آن از سيد شمس الدين اجازه خواستم كه بعضى مسائل مشكل دينى را از او نقل كنم و قرآن مجيد را نزدش بخوانم تا قرائت صحيح را به من ياد بدهد. گفت: اشكال ندارد، ابتداءً قرآن را شروع كن. در بين قرائت اختلاف قاريان را ذكر مى كردم. سيد به من گفت: ما اينها را نمى شناسيم. قرائت ما مطابق قرآن على بن ابيطالب عليه السلام است. آنگاه داستان جمع قرآن به وسيله على بن ابيطالب را بيان كرد. گفتم: چرا بعض آيات قرآن ربطى به ماقبل و مابعدشان ندارند؟ گفت:آرى چنين است و جريان جمع قرآن به وسيلهء ابوبكر و نپذيرفتن قرآن على بن ابيطالب(ع) را تعريف نمود. به دستور ابوبكر قرآن جمع آورى شد ومثالب را از قرآن حذف نمودندو از همين جهت مى بينى كه بعض آيات باقبل و بعد غيرمربوط هستند. از سيد اجازه گرفتم و در حدود نود مسأله از او نقل كردم كه جز به خواص مؤمنين به كسى اجازه نميدهم آنها را ببيند.

آنگاه داستان ديگرى را كه مشاهده كرده نقل مى كند و مى گويد: به سيد عرض كردم. از امام زمان(ع) احاديثى بما رسيده كه هركس درزمان غيبت كبرى مدعى رؤيت شد دروغ مى گويد. اين احاديث چگونه سازگاراست با اينكه بعض شما او را مى بينيد. گفت: صحيح است، امام اينطور فرموده ليكن اين مال آن زمانى است كه دشمنان فراوانى از بنى عباس و ديگران داشت اما در اين زمان كه دشمنان مأيوس شده اند و شهرهاى ما هم از آنها دور است و هيچكس بما دسترسى ندارد ملاقات خطرى ندارد. گفتم: سيدمن! علماء شيعه حديثى را از امام نقل مى كنند كه خمس را براى شيعيان اباحه نموده آيا شما هم اين حديث را از امام داريد؟ گفت: امام خمس را در حق شيعيان اباحه نموده است. آنگاه مسائل و سخنان ديگرى را از سيد نقل مى كند و مى گويد: سيد به من گفت: تونيز تا كنون دو مرتبه امام زمان را ديده اى ولى او را نشناخته اي.در خاتمه مى گويد: سيد به من تكليف كرد كه در بلاد مغرب توقف نكن هرچه زودتر به عراق برگرد و من بدستورش عمل كردمبحارالانوار ج 52 ص 1.59 تا ص 1.74

هوشيار: داستان جزيره خضراء چنين است كه من خلاصه اش را برايتان بيان كردم. درخاتمه لازم است يادآور شويم كه داستان مذكوراعتبارى ندارد و شبيه افسانه و رمان است زيرا: اولاً: سند معتبر و قابل اعتمادى ندارد. داستان از يك كتاب خطى ناشناخته نقل شده و خود مرحوم مجلسى درباره اش مى نويسد: چون من داستان را در كتب معتبر نيافتم باب جداگانه اى را بآن اختصاص دادم( تا با مطالب كتاب مخلوط نشود). ثانياً: در متن مطالب داستان تناقضاتى ديده مى شود. چنانكه ملاحظه فرموديد در يك جا سيد شمس الدين به راوى داستان مى گويد: من نائب خاص امام هستم و خودم آن حضرت را تا كنون نديده ام. و پدرم نيز آن جناب را نديده ليكن سخنش را شنيده است. اما جدم هم خودش را ديده هم حديثش را شنيده است. اما همين سيد شمس الدين در جاى ديگر به راوى داستان گفت: من هر روز صبح جمعه براى زيارت امام به آن كوه مى روم و خوب است توهم بروي. و شيخ محمدهم به راوى داستان گفت كه: فقط سيد شمس الدين و امثالش مى توانند خدمت امام زمان(ع) مشرف شوند.چنانكه ملاحظه مى فرمائيد اين مطالب با هم تناقض دارند. نكته قابل ذكر اينكه سيد شمس الدين كه مى دانست جز خودش كس ديگرى رابه ملاقات امام نمى برند چرا به راوى داستان پيشنهاد كرد كه براى ملاقات به بالاى كوه برود.

ثالثاً : در داستان مذكور به تحريف قرآن تصريح شده كه قابل قبول نيست و مورد انكار شديد علماء اسلام مى باشد. رابعاً: موضوع اباحه خمس مطرح شده و مورد تأييد قرار گرفته كه آن هم از نظر فقها مردود مى باشد. بهرحال داستان به طور رمانتيك تهيه شده كه خيلى غريب و عجيب به نظرمى رسد. يك نفر بنام زين الدين از عراق به قصد تحصيل علوم به شام مى رود،از آنجا به همراه استادش به مصر مى رود، از آنجا باز هم به همراه استادش به اندلس(اسپانيا) سفر مى كند اين همه مسافت زياد را مى پيمايد، در آنجا مريض مى شود، استادش او را رها مى كند، و بعداز بهبودى با شنيدن نام جزيرهء روافض آن چنان به ديدن آن جزيره مشتاق مى گردد كه استادش را فراموش مى كند با پيمودن راه دور و خطرناك به جزيره رافضيها مى رسد.

جزيره غيرمزروع بوده لذا سؤال مى كند غذاى اين مردم از كجا مى آيد؟ درجواب مى شنود كه از جزيره خضراء برايشان غذا مى آورند. با اينكه گفته بودند، چهار ماه ديگر كشتى ها مى رسند، ناگهان بعد از چهل روز در ساحل لنگر مى اندازند و بعد از يك هفته توقف او را به همراه خود به دريا مى برند. دروسط بحرابيض آبهاى سفيدى رامى بيند كه شيرين و گوارا هم هست، سپس از آن نقطه غيرممكن العبور گذشته وارد جزيرهء خضراء مى شودو...تا آخرداستان. جالب اينجاست كه يك نفرعراقى اين همه راه دور و دراز را طى مى كند، در كشورهاى مختلف با مردم صحبت مى كند و زبان همه را مى داند. آيا مردم اسپانيا هم به زبان عربى صحبت مى كردند؟ نكته ديگرى كه قابل ذكراست داستان بحرابيض است. شما مى دانيد كه بحرابيض در شمال كشور اتحاد جماهير شوروى قرار دارد كه اين داستان نمى تواند درآنجا اتفاق افتاده باشد. البته به بحر متوسط هم بحرابيض گفته مى شود، كه اين داستان مى تواند در آنجا اتفاق افتاده باشد. ليكن بازهم همه اين دريا بحرابيض ناميده مى شود، نه نقطه خاصى ازآن كه ناقل داستان آنجا را سفيد يافته است. اگر كسى در متن داستان بيشتر دقت كند مجعول بودن برايش روشن مى شود.

در خاتمه لازم است متذكر شوم، چنانكه قبلاً ملاحظه فرموديد در احاديث ما چنين آمده كه امام زمان عليه السلام بطور ناشناس در بين مردم زندگى ورفت و آمد مى كند، در مجامع عمومى و در مراسم حج شركت مى نمايد و درحل برخى از مشكلات هم به مردم كمك مى كند. با توجه به اين مطلب، معرفى يك نقطه دورافتاده و غيرممكن العبور وسط دريا را به عنوان جايگاه امام زمان و اميد مستضعفين جهان و دادرس حاجت مندان، كمال بى انصافى و بى سليقگى را نشان مى دهد. درخاتمه معذرت مى خواهم كه