• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
دروس متداول> پایه ششم> حکومت اسلامي > حکومت اسلامی ( کتاب مرکز مدیریت )

1.سياست از ريشه «سوس» است و در لغت به معناى رياست، پروراندن و تنبيه و سزا دادن و تصدّى امور رعيّت است.
ابن منظور گويد: «السَوْس: الرياسة، يقال: ساسوهم سَوْساً... وساس الأمرَ سياسة: قام به...
» (لسان العرب، ج6، ص108، «سوس»).
فيروزآبادى گويد: «سُستُ الرَعيةَ سياسَةً: أمرتُها ونَهيتُها... وسُوِّسَ فلانٌ أمرَ الناس...: صُيِّرَ ملكاً» (القاموس المحيط، ص710، «سوس»).
فرهنگهاى سياسى، معانى متنوّعى براى اصطلاح سياست ذكر كردهاند كه به برخى از آنها اشاره مىشود: سياست، فن حكومت بر جوامع انسانى است.
سياست، اخذ تصميم درباره مسائل ناهمگون است.
سياست، مجموعه تدابيرى است كه حكومت به منظور اداره امور كشور اتّخاذ مىكند.
سياست، علم قدرت است كه دولت به كار مىبرد تا نظم اجتماعى را تأمين كند.
(2)2.نهج البلاغه، ص82 ، خطبه 40.
(3)3.الميزان، ج3، ص144، 149، ذيل آيه 26 سوره آل عمران.
(4)4.ولايت فقيه، ص4. 5.نحل (16): آيه 89. 6.انفال (8): آيه 60. (7)7.ولايت فقيه، ص20 ـ 25. .. Government. .. State. برخى از آنها مرادف يكديگر تصور شدهاند و در پارهاى از موارد بهمعنايى متفاوت با يكديگر به كار رفتهاند.
براى مثال، دولت در معناى مدرن آن، معنايى متفاوت و گستردهتر از معناى حكومت دارد.
دولت در اصطلاح مدرن آن، عبارت از اجتماعِ انسانهايى است كه در سرزمين خاصّى ساكناند و داراى حكومتى هستند كه بر آنها اِعمال حاكميت مىكند.
برطبق اين تعريف، دولت، مجموعه و واحدى است كه از چهار عنصر جمعيت، سرزمين، حكومت و حاكميت، تركيب يافته است.
بنابراين اصطلاح، حكومت مرادف با دولت نيست، بلكه بخشى از آن است.
حكومت بهعنوان يكى از عناصر چهارگانه تشكيل دهنده دولت، عبارت از مجموعه نهادهايى است كه در يك پيوند و ارتباط تعريف شده با يكديگر، در يك سرزمين مشخّص و بر اجتماع انسانىِ ساكن در آن، اِعمال حاكميت مىكنند.
بنابراين، مراد از دولت ايران و دولت فرانسه، چيزى فراتر از حكومت اين دو دولت است.
امّا اگر دولت را قدرت سياسى سازمان يافتهاى كه امر و نهى مىكند، تعريف كنيم، در اين صورت مرادف و هم معنا با حكومت مىشود.
بر مبناى اين تعريف، دولت به قوّه مجريه كشور و هيأت وزيران، كه وظيفه اجراى قانون را بر عهده دارد، منحصر نمىشود، بلكه ساير قواى موجود در قدرت سياسى، نظير قوّه مقنِّنه و قوّه قضاييه و قواى نظامى و انتظامى را نيز شامل مىشود.
در واقع، دولت و حكومت در اين تعريف به معناى هيأت حاكمه است كه مجموعه سازمانها و نهادهاى موجود در قدرت سياسى حاكم بر جامعه را در بر مىگيرد.
در بحث حاضر، مراد ما از حكومت و دولت، همين معناى اخير است و هدف ما بررسى معناى موجّه و قابل قبول از تركيب و تلفيق اين معنا از حكومت و دولت با دين است.

تعريفهاى مختلف از حكومت دينى

در مقام نظريه پردازى و ارائه تعريف، مىتوان تعاريف مختلفى از واژه «حكومت دينى» عرضه كرد.
به تعبير ديگر، مىتوان تفاسير متنوّع و مدلهاى گوناگونى از تركيب و تلفيق دين و دولت ارائه كرد.
روشن است كه برخى از اين تعاريف و تصوّرات از حكومت دينى، قابل دفاع و مقرون به صحّت نيست.
در اينجا به اجمال برخى از آنها را از نظر مىگذرانيم:

1. حكومت دينى، حكومتى است كه در آن مؤمنان و معتقدان به يك دين خاص، صاحب اقتدار سياسى باشند و مجموعه قدرت سياسى جامعه و همه سازمانها و نهادهاى آن به دست متديّنان به دين معيّنى مثل اسلام يا مسيحيت اداره شود.بر اساس اين تعريف، حكومت دينى، دقيقاً مرادف با «حكومت دينداران» است.

2. حكومت دينى، حكومتى است كه اقتدار سياسى جامعه بهدست طبقه خاصّى بهنام «رجال دين» باشد.بر اساس اين تعريف، نفس اين مسأله كه نهادهاى مختلفِ قدرت سياسى بهدست شخصيتهاى مذهبى و رجال دين اداره شود، حكومت را به دينى بودن متّصف مىسازد.شكل افراطى اين تصور از حكومت دينى را در اروپاى قرون وسطى مىتوان ملاحظه كرد.در برخى اديان، نظير مسيحيت كاتوليك، رجال دين از قداست و احترام خاصّى برخوردارند و واسطه معنوى ميان عالم اُلوهيت و ربوبيت و عالم انسانى محسوب مىشوند.تجربه حكومت دينى در اروپاى قرون وسطى، سازگار با اين تعريف از حكومت دينى شكل گرفت.رجال دين مسيحى و اولياى كليسا بهعنوان واسطه ميان خدا و خلق از امتياز ويژهاى بهنام حقّ حاكميت برخوردار بودند.اين حق و امتياز ويژه، ريشه در حكومت و ربوبيت خداوند داشت.چنين تصوّر مىشد كه رجال دين بر اثر پيوندى كه با ملكوت دارند، از قداست بهرهمندند.از اين رو، تصميم و تدبير و كلامشان، همچون وحى الاهى مقدّس و خدشهناپذير و معصوم مىنمود.
3. حكومت دينى، دولتى است كه دفاع و تبليغ و ترويج مذهب و دين خاصّى را برعهده گرفته است.
بر اساس اين تعريف، جوهر و قوام دينى بودن يك حكومت را بايد در حالت «مدافعه گرايانه» آن براى يك دين خاص جستوجو كرد.
بنابراين، حكومت صفويان و قاجاريان در ايران و حكومت وهّابيان در عربستان سعودى و دولت طالبان در افغانستان، همگى مصاديق حكومت دينى به معناى اخير آن هستند.
زيرا دولتها در اين حكومتها از اقتدار سياسى خويش بهعنوان ابزارى نيرومند جهت دفاع و ترويج مذهب و سلوكى خاص در سطح جامعه بهره مىگيرند.
4. حكومت دينى، حكومتى است كه مرجعيّت همه جانبه دين خاصّى را در عرصه سياست و اداره جامعه پذيرفته است; يعنى دولت و نهادهاى مختلف آن خود را دربرابر آموزهها و تعاليم دين و مذهب خاصى متعهّد مىدانند و سعى مىكنند در تدابير و تصميمات و وضع قوانين و شيوه سلوك با مردم و نوع معيشت و تنظيم انحاى روابط اجتماعى، دغدغه دين داشته باشند و در همه اين شؤون حكومتى از تعاليم دينى الهام بگيرند و آنها را با دين موزون و هماهنگ كنند.
اين تفسير از حكومت دينى، به دنبال تأسيس «جامعه دينى» است; يعنى مىخواهد كلّيه روابط اجتماعى اعم از فرهنگى، اقتصادى، سياسى، و نظامى را بر اساس آموزههاى دينى شكل دهد.جامعه دينى، دغدغه دين دارد و اين، دغدغه همه جانبه است و به جنبهاى خاص محدود نمىشود.جامعه دينى مىخواهد همه شؤون خويش را با دين هماهنگ و همساز كند.بر اساس اين تفسير، حكومت دينى شأنى خاص براى دين قائل است و تعاليم آن را نصبالعين خويش قرار داده است و مرجعيّت دين و اهتمام به آن در عرصههاى مختلف سياست و تدبير امور جامعه پذيرفته شده و ميزان دخالت تعاليم دينى در اداره شؤون مختلف جامعه، تابع ميزان ورود دين در اين عرصهها است.به تعبير ديگر، قلمرو دخالت دين در عرصه سياست و اجتماع، تابع محتواى تعاليم دينى است و به مقدارى كه دين در هر زمينه پيامى داشته باشد و آموزهاى ارائه كرده باشد، مورد پذيرش و التفات اينگونه حكومتها قرار مىگيرد.

ارزيابى تعريفهاى چهارگانه

از ميان تفاسير ارائه شده، تعريف چهارم تناسب كاملترى با ماهيّت حكومت دينى دارد; زيرا برخى از تفاسير مذكور، تنها به جنبهاى از جنبههاى يك دولت دينى اشاره كردهاند.
صرف اين نكته كه حاكمان و صاحبان اقتدار سياسى جامعه، متديّن به دينى خاص باشند، نمىتواند معرّف دينى بودن آن حكومت باشد.
امروزه در اغلب كشورهاى دنيا كه داراى حكومتهاى غير دينى هستند، در عملْ بسيارى از صاحبان مناصب دولتى به لحاظ فردى ديندار هستند و تعهّد و تديّن آنان به دين خاص حكومت، آنان را به وصف دينى متّصف نمىسازد.
آنچه در تعريف اوّل بهعنوان معيار دينى شدن حكومت ذكر شده است، در ضمن تعريف چهارم مندرج است; زيرا لازمه مرجعيّت دين و دغدغه تطبيق عرصههاى مختلف حكومت با آموزههاى دينى، آن است كه صاحبان مناصب حكومتى التزام نظرى و عملى به آن دين داشته باشند.
به همين ترتيب، معيار مذكور در تعريف سوم نيز در تعريف چهارم تأمين مىشود; زيرا حكومتى كه به دنبال تأسيس جامعه دينى است و در تطبيق انحاى روابط اجتماعى با آموزههاى دينى مىكوشد و مىخواهد قوانين و اوامر و تدبيرهاى حكومتى همساز و هماهنگ با دين باشد، بهطور طبيعى براى آن دين حالت مدافعه گرانه دارد و در تبليغ و ترويج آن خواهد كوشيد.
تعريف دوم از حكومت دينى، بر اساس تلقّى خاصّى از «رجال دين» بنا نهاده شده است كه در بسيارى از اديان، چنين تصوّرى درباره شخصيّتهاى مذهبى و عالمان دينى وجود ندارد.
براى مثال، اسلام به هيچ رو موقعيّت طبقاتى خاصّى براى عالمان دينى قائل نيست و آنها را واجد مقام عصمت نمىداند.
از اين رو، زمينه چنين تفسيرى از حكومت دينى منتفى مىشود; افزون بر اين كه صِرف تصدّى مناصب حكومتى به دست عالمان و رجال دينى، تضمينگرِ دينى شدنِ آن حكومت نيست، بلكه همان طور كه در تفسير و تعريف چهارم مطرح شد، اجراى تعاليم دينى و انطباق شؤون مختلف اجتماعى و حكومتى با آموزهها و مضامين دينى به حكومت و سياست رنگ دينى مىدهد.
شايان ذكر است كه تعريف ما از حكومت دينى به دين خاصّى نظر ندارد، بلكه در هرجاى عالم كه دولتى به آموزههاى دينى خاص گردن نهد و مرجعيّت آن را بپذيرد و دغدغه انطباق با تعاليم آن را داشته باشد، حكومتى دينى تشكيل شده است; خواه آن دين از اديان آسمانى باشد يا از اديانى كه به اعتقاد ما مسلمانان، ريشه در وحى الاهى ندارد و رنگ شرك و تحريف به خود گرفته است.
همچنين بايد توجّه كرد كه اگر مراد ما از دين، دين اسلام باشد، حكومت دينى، حكومتى است كه دغدغه انطباق با تعاليم اسلام را دارد.
مراد از تعاليم اسلام، آن مضامين دينى و آموزههايى است كه از منابع معتبر دينى استخراج و استنباط شده است.
بنابر اين، تفاوت نمىكند كه آن تعليم دينى از وحى و روايات معتبر بهدست آمده باشد، يا مستند به عقل و ادلّه معتبرعقلى باشد.
البتّه از آنجا كهمتون دينى(كتابوسنّت) اصلىترين وعمدهترينمنبعدرك تعاليم اسلامى هستند، بسيارى از كسانى كه در زمينه حكومت دينى و ميزان دخالت اسلام در سياست، بحث و تحقيق مىكنند، مرادشان از دين، تعاليمِ برگرفته از قرآن و روايات است.
1. واژه حكومت و دولت، معانى متعدّدى دارند كه برخى از آنها مترادفند.
2. دولت در اصطلاح مدرن آن، تعريفى دارد كه حكومت بخشى از آن را تشكيل مىدهد.
3. حكومت دينى را مىتوان به گونههاى مختلفى تعريف كرد; يعنى مىتوان مدلهاى متفاوتى از تركيب دين و دولت عرضه داشت.
4. اگر حكومت دينى را به پذيرش مرجعيّت دين در حيات اجتماعى و سياسى تعريف كنيم، با ماهيّت تركيب دين و دولت تناسب بيشترى دارد.
5. تعريف چهارمى كه در اين درس ذكر شده است از جامعيّت خاصّى برخوردار است و نشان مىدهد كه معيار اصلى دينى شدن يك حكومت، دغدغه انطباق شؤون مختلف سياسى يك جامعه با تعاليم و آموزههاى دين است.
6. تعريف حكومت دينى به پذيرش مرجعيّت دين در شؤون مختلف سياسى، تعريفى عام است كه به دين خاصّى نظر ندارد.
1. تعريف دولت در معناى مدرن آن چيست؟

2. در كدام تعريف، دولت مرادف با حكومت مىشود؟

3. حكومت دينى در كدام تعريف با حكومت دينداران مرادف مىشود؟

4. تعريف مقبول و جامع از حكومت دينى چيست؟

5. تعريف چهارم از حكومت دينى چه امتيازى بر ديگر تعاريف دارد؟
از درس گذشته اين نكته آشكار شد كه معيار دينى شدن يك حكومت، دخالتدادن آموزههاى دينى در شؤون و عرصههاى مختلف سياست و حكومت است.
آنچه حكومت دينى را از ديگر اَشكال حكومت متمايز مىكند، پذيرش مرجعيّت دين در امور سياسى و ادارى جامعه است.
پرسش اصلى در اين بحث آن است كه قلمرو اين مرجعيّت تا چه حدّى است و دين در چه بخشهايى از عالم سياست و شؤون حكمرانى و اداره كلان اجتماع دخالت و حضور دارد؟ به تعبير ديگر، دينداران در كدام عرصه از عرصههاى مربوط به حكومت و سياست بايد به سراغ دين و تعاليم آن بروند و در چه زمينههايى بىنياز از مرجعيّت دين هستند.
چه جنبههايى از يك دولت دينى، مدنى و بشرى است و چه جنبههايى بايد متأثّر و برگرفته از آموزههاى دينى باشد؟ پيش از بررسى اين مسأله مهم، لازم است جنبهها و شؤون مختلف سياست و حكومت را بشناسيم; زيرا آگاهى تفصيلى از ابعاد و مباحث قابل طرح در زمينه دولت و حكومت، به فهم نوع دخالت و مرجعيّت دين در هر يك از اين ابعاد و زمينهها، كمك شايانى مىكند.