• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

و : از بنى مخزوم بن يقظة بن مره

1 ـ ابـوجـهـل  

2 ـ عـاص بن هشام (برادر ابوجهل ) 

3 ـ وليد بن مغيرة بن عبداللّه  

4 ـابوقيس بن وليد 

5 ـ ابوقيس بن فاكه بن مغيره  

6 ـ زهير بن ابى اميه (پسر عمه رسول خدا) 

7 ـ اسود بن عبد الا سد 

8 ـ صيفى بن سائب «74».

ز : از بنى سهم بن هصيص بن كعب بن لؤى

1 ـ عاص بن وائل 

2 ـ حارث بن عدى «75»  

3 ـ منبة بن حجاج 

4 ـ نبيه (برادرحجاج )

ح : از بنى جمح بن هصيص

1ـ امـيـه بـن خـلف  

2 ـ ابى بن خلف (برادر اميه ) 

3 ـ انيس بن معير 

4 ـ حارث بن طلاطله  

5 ـ عـدى بن حمرا «76»

6 ـ ابن اصدى هذلى «77» 

7 ـ طعيمة بن عدى 

8 ـحارث بن عامر 

9 ـ ركانة بن عبد 

10 ـ هبيرة بن ابى وهب 

11 ـ اخنس بن شريق ثقفى

پيشنهادهاى قريش به رسول خدا(ص )

روزى عـتـبـة بـن ربـيـعـة بـن عـبـد شمس كه يكى از اشراف مكه بود, رسول خدا را ديد كه در مسجدالحرام نشسته است , پس به قريش گفت : مى خواهم نزد محمد بروم وپيشنهادهايى بر وى عـرضـه كـنـم بـاشـد كه قسمتى از آنها را بپذيرد گفتند: اى ابووليد! برخيزو با وى سخن بگوى «عـتـبـه » نزد رسول خدارفت و گفت : برادرزاده ام ! تو با امرى عظيم كه آورده اى , جماعت قوم خود را پراكنده ساختى و خدايان و دينشان را نكوهش كردى و پدران مرده ايشان را كافر ناميدى , اكـنـون پـند مرا بشنو و آنها را نيك بنگر, باشد كه قسمتى از آنها را بپذيرى رسول خدا گفت : اى ابووليد! بگو تا بشنوم گفت : اگر منظورت از آنچه مى گويى مال است , آن همه مال به تو مى دهم تـا از هـمـه مـالـدارتـر شـوى «78» و اگر به منظور سرورى قيام كرده اى , تو را بر خود سرورى مـى دهـيم و هيچ كارى را بى اذن تو به انجام نمى رسانيم و اگر پادشاهى بخواهى , تو را بر خويش پـادشـاهـى دهـيم و اگر چنان كه پيش مى آيد يكى از پريان برتو چيره گشته و نمى توانى او را از خويشتن دورسازى , پس تو را درمان مى كنيم و مالهاى خويش بر سر اين كار مى نهيم .

رسـول خـدا گفت : اكنون تو بشنو, گفت : مى شنوم رسول خدا آياتى از قرآن مجيد «79» بر وى خـوانـد و عـتـبه با شيفتگى گوش مى داد تا رسول خدا به آيه سجده رسيدو سجده كرد و سپس گفت : اى ابووليد! اكنون كه پاسخ خود را شنيدى هر جا كه خواهى برو عتبه برخاست و با قيافه اى جـز آنـچه آمده بود نزد رفقاى خويش بازگشت و گفت : به خدا قسم گفتارى شنيدم كه هرگز مـانند آن نشنيده بودم اى گروه قريش ! از من بشنويد ودست از «محمد» بازداريد, زيرا گفتار وى داسـتـانـى عـظـيم در پيش دارد و اگر پيروز شود,سربلندى او سربلندى شماست و شما به وسيله او از همه مردم خوشبخت تر خواهيدبودگفتند: اى ابووليد, به خدا قسم كه تو را هم با زبان خويش سحر كرده است , گفت :نظر من همين است كه گفتم .

قريش به رسول خدا گفتند, اى محمد! اكنون كه از پيشنهادهاى ما چيزى رانمى پذيرى , با توجه بـه كـمـى زمـين و كم آبى , از پروردگارت بخواه تا اين كوهها را از مادور كند و سرزمينهاى ما را هـمـوار سـازد و رودخـانـه اى پديد آورد و پدران مرده ما را زنده كند تا از آنها بپرسيم كه آيا آنچه مـى گـويـى حق است يا باطل «80» ؟ و اگر آنها تو راتصديق كردند, به تو ايمان مى آوريم رسول خـدا گفت : «براى اين كارها بر شما مبعوث نشده ام و آنچه را بدان مبعوث گشته ام از طرف خدا براى شما آورده ام و رسالتى را كه برعهده داشتم به شما رساندم , اكنون اگر آن را بپذيريد در دنيا و آخرت بهره مند خواهيدشد و اگر هم آن را رد كنيد, براى امر خدا شكيبايى مى كنم تا ميان من و شما داورى كند»به اين ترتيب قريش از رسول خدا تقاضاهاى ديگرى كردند از قبيل نزول فرشته وبـاغ و زر و سـيـم و نـزول عـذابـهـاى آسـمـانـى و امـثـال آن , و گفتند تا چنين نكنى ما به تو ايمان نمى آوريم رسول خدا گفت : «اين كارها با خداست , اگر بخواهد خواهد كرد».

رسـول خـدا افـسرده خاطر برخاست و از نزد ايشان رفت و ابوجهل بعد از سخنرانى كوتاه تصميم خود را براى كشتن رسول خدا اعلام داشت و قريش هم آمادگى خود رابراى پشتيبانى وى اظهار داشـتـنـد فـردا كـه رسـول خـدا بـه عادت هميشه ميان «ركن يمانى »و «حجرالاسود» رو به بـيـت الـمـقدس به نماز ايستاده و كعبه را نيز ميان خود وشام قرارداده بود, ابوجهل در حالى كه سـنـگـى به دست داشت با تصميم قاطع رسيد و هنگامى كه رسول خدا به سجده رفت , فرصت را غـنـيـمـت شـمرده , پيش تاخت , اما خدا نقشه وى رانقش برآب ساخت و با رنگ پريده , به نتيجه نارسيده بازگشت «81».

نـضـربن حارث و عقبه از طرف قريش به مدينه رفتند و از دانايان يهود راهنمايى خواستند دانايان يـهـود گـفـتـنـد: سـه مساله از وى بپرسيد تا صدق و كذب وى معلوم شود: ازاصحاب كهف , از ذوالقرنين و روح .

نضر و عقبه به مكه بازگشتند و هر سه موضوع را از رسول خدا پرسش كردند ورسول خدا هر سه پرسش را پاسخ گفت «82» , اما در عين حال ايمان نياوردند.

شكنجه هاى طاقت فرسا

شـكنجه و آزار قريش نسبت به مسلمانان بى پناه و بردگان شدت يافت و آنان را به حبس كردن و زدن و گـرسـنگى شكنجه مى دادند, از جمله : عماربن ياسرعنسى كه مادر او«سميه » نخستين كـسى است كه در راه اسلام با نيزه «ابوجهل » به شهادت رسيد وهمچنين برادرش «عبداللّه » و نيز پدرش «ياسر» در مكه زير شكنجه قريش به شهادت رسيدند.

بـلال بـن ربـاح را «امية بن خلف » گرفت و او را در گرماى شديد نيمروز (در بطحاى مكه ) به پـشـت خـواباند و سنگى بزرگ بر سينه اش نهاد تا به «محمد» كافر شود, ولى اوهمچنان در زير شكنجه «احد احد» مى گفت .

ديگر كسانى كه با وسايل و عناوين مختلف مورد شكنجه هاى شديد قرار گرفتند به نامهاى زيرند:.

1 ـ عـامـر بـن فهيره  

2 ـ خباب بن ارت  

3 ـ صهيب بن سنان رومى  

4 ـ ابو فكيهه   5 - ام عبيس (يا ام عنيس ) 

6 ـ زنيره (كنيز رومى ) 

7 ـ تهديه و دخترش 

8 ـ لبيبه .

فـشـار طـاقـت فـرسـاى قـريـش بـه جايى رسيد كه پنج نفر از اسلام برگشتند و بت پرستى را از سـرگـرفـتـنـد, آنان عبارتند از:

1 ـ حارث بن زمعه  

2 ـ ابوقيس بن فاكه 

3 ـابوقيس بن وليد 

4 ـ عـلـى بـن اميه 

5 ـ عاص بن منبه كه اينان در بدر كشته شدند و خداى متعال درباره ايشان آيه اى نازل كرد «83».

چـون رسـول خدا(ص ) ديد كه اصحاب بى پناهش سخت گرفتار و درفشارند ونمى تواند از ايشان حـمايت كند به آنان گفت : «كاش به كشور حبشه مى رفتيد, چه در آن جا پادشاهى است كه نزد وى بـر كـسى ستم نمى رود, باشد كه از اين گرفتارى براى شمافرجى قرار دهد», پس جمعى از مسلمانان رهسپار حبشه گشتند و اين نخستين هجرتى بود كه در اسلام روى داد.

نخستين مهاجران حبشه

درمـاه رجـب سـال پـنـجـم بـعـثـت جـمـعـا 15 نـفـر مـسـلـمـان (11 مـرد و 4 زن ) بـه سـرپـرستى «عثمان بن مظعون » پنهانى از مكه رهسپار كشور مسيحى حبشه شدند «84» , آنها عبارت بودند از:.

1 ـ ابوسلمة بن عبدالاسد 

2 ـ ام سلمه دختر ابى اميه 

3 ـ ابوحذيفه 

4 ـ سهله دخترسهيل بن عمرو 

5 ـ ابـو سـبـرة بـن ابـى رهـم 6 عـثـمان بن عفان 

7 ـ رقيه , دختر رسول خدا,همسر عثمان

8 ـ زبيربن عوام 

10 ـ عبدالرحمن بن عوف 

11 ـ عثمان بن مظعون جمحى

12 ـ عامربن ربيعه 13 ليلى دختر ابوحشمه  

14 ـ ابوحاطب  

15 ـ سهيل بن بيضا.

اينان ماه شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و چون شنيدند كه قريش اسلام آورده اند درماه شوال به مكه بازگشتند, ولى نزديك مكه خبر يافتند كه اسلام اهل مكه دروغ بوده است , ناچار هر كدام به طور پنهانى در پناه كسى وارد مكه شدند «85» و بيش از پيش به آزار و شكنجه عشيره خويش گرفتار آمدند و رسول خدا ديگر بار آنان را اذن داد تا به حبشه هجرت كنند.

مهاجران حبشه در نوبت دوم

مـهـاجـران حـبـشه در اين نوبت كه به گفته بعضى : پيش از گرفتار شدن بنى هاشم در«شعب ابـى طالب » و به قول ديگران : پس از آن به سرپرستى «جعفربن ابى طالب »رهسپار كشور حبشه گشته اند, هشتاد وسه مرد بودند و هجده زن «86».

كـسانى كه عماربن ياسر را جز مهاجران ندانسته اند هشتاد و دو مرد گفته اند, پانزده نفر مهاجران اولـيـن كه دوباره نيز هجرت كردند, ظاهرا در اين نوبت هم پيش از ديگران رهسپار كشور حبشه شـدند و هشتادو شش نفر ديگر كه «جعفربن ابى طالب » سرپرست آنان بود بتدريج بعد از آنان به حبشه رفتند.

مبلغان قريش

چـون قـريش از رفاه و آسودگى مهاجران در حبشه خبر يافتند بر آن شدند كه دو مردنيرومند و شكيبا از قريش نزد نجاشى فرستند تا مسلمانان مهاجر را از كشور حبشه براند وبه مكه بازگرداند تـا دسـت قـريـش در شـكـنـجـه و آزار آنـان بـازشـود بـديـن مـنظور«عبداللّه بن ابى ربيعه » و «عمروبن عاص بن وائل » را با هديه هايى براى نجاشى و وزراى او فرستادند.

«ابوطالب » با خبر يافتن از كار قريش اشعارى براى نجاشى فرستاد و او را برنگهدارى و پذيرايى و حمايت از مهاجران ترغيب كرد «87».

عـبداللّه و عمرو به حبشه آمدند و دستور قريش را اجرا كردند و هداياى نجاشى راتقديم داشتند و بـه وى گـفتند: پادشاها! جوانانى بى خرد از ما كه كيش قوم خود را رهاكرده و به كيش تو هم در نـيامده و دينى نو ساخته آورده اند كه نه ما مى شناسيم و نه تو, به كشورت پناه آورده اند كه اكنون بـزرگـان قوم يعنى پدران و عموها و اشراف طايفه شان مارا نزد تو فرستاده اند, تا اينان را به سوى آنان بازگردانى , چه آنان خود به كار اينان بيناترو به كيش نكوهيدهشان آشناترند نجاشى گفت : نـه به خدا قسم , آنان را تسليم نمى كنم تااكنون كه به من پناه آورده و در كشور من آمده و مرا بر ديـگـران بـرگزيده اند, آنان رافراخوانم تا از گفتارتان پرسش كنم نجاشى اصحاب رسول خدا را فـراخـواند و كشيشها رانيز فراهم آورد, رو به مهاجران مسلمان كرد و گفت : اين دينى كه جدا از قوم خودآورده ايد و نه كيش من است و نه كيش ديگر ملل جهان , چيست ؟.

جـعـفـربـن ابى طالب سخن خود آغاز كرد و گفت : «پادشاها! مخالفت دينى ما باايشان به خاطر پيغمبرى است كه خدا در ميان ما مبعوث كرده است و او ما را به رهاكردن بتها و ترك بخت آزمايى دستور داده و به نماز و زكات امر فرموده و ستم و بيداد وخونريزى بى جا و زنا و ربا و مردار و خون را بـر مـا حـرام فرموده , و عدل و نيكى باخويشاوندان را واجب ساخته و كارهاى زشت و ناپسند و زورگويى را منع كرده است ».

نجاشى گفت : خدا عيسى بن مريم را هم به همين امور برانگيخته است , سپس جعفربن ابى طالب به درخـواسـت نجاشى به تلاوت سوره مريم مشغول شد و چون به اين آيه رسيد: و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا فكلى واشربى و قرى عينا «اى مريم ! شاخ درخت را حركت ده تا از آن بـراى تـو رطـب تـازه فروريزد (و روزى خودتناول كنى ) پس , از اين رطب تناول كن و از اين چـشـمـه آب بياشام «88» » نجاشى گريست و كشيشهاى او نيز گريستند, آنگاه نجاشى رو به «عـمـرو» و «عـبداللّه » كرده گفت : اين سخن و آنچه عيسى آورده است هر دو از يك جا فرود آمده است , برويد كه به خدا قسم : اينان را به شما تسليم نمى كنم و هداياى آنان را پس فرستاد و به مسلمانان گفت : برويد كه شما درامانيد «89».

نگرانى شديد قريش

مـوجبات نگرانى و برآشفتگى قريش از چند جهت فراهم گشته بود, از يك سومهاجران حبشه در كـشـورى دور از شكنجه و آزار قريش آسوده خاطر و شاد و آزاد زندگى مى كردند و فرستادگان قريش هم از نزد نجاشى افسرده و سرشكسته بازگشته بودند, ازسوى ديگر اسلام در ميان قبايل , انتشار مى يافت و روز بروز بر شماره مسلمانان افزوده مى گشت و هر روز شنيده مى شد كه يكى از دشـمـنـان سـرسـخت رسول خدا به دين مبين اسلام درآمده است خواندن قرآن علنى گشت و عـبداللّه بن مسعود نخستين كسى بود كه پيشنهاد اصحاب رسول خدا را براى آشكار خواندن قرآن در انـجـمـن قـريـش پـذيـرفـت و درمـسجدالحرام نزد مقام ايستاد و با صداى بلند تلاوت سوره «الرحمن » را شروع كرد وچون قريش بر سر او ريختند و او را مى زدند, همچنان تلاوت خويش را دنبال مى كرد «90».

پيمان بى مهرى و بيدادگرى

بـعد از بازگشتن «عمروبن عاص » و «عبداللّه بن ابى ربيعه » از كشور حبشه , رجال قريش فراهم آمـدنـد وبـر آن شدند كه عهدنامه اى عليه «بنى هاشم » و «بنى مطلب »بنويسند كه از آنان زن نگيرند, به آنان زن ندهند, چيزى به آنها نفروشند و چيزى از آنهانخرند.

عـهدنامه را نوشتند و نويسنده آن «منصوربن عكرمه » (و به قولى : نضربن حارث )بود كه دست او فلج شد, آنگاه عهدنامه را در ميان كعبه آويختند.

كـار «بـنـى هاشم » و «بنى مطلب » كه در «شعب ابى طالب » محصور شده بودند, به سختى و مـحـنـت مـى گـذشـت , زيـرا قريش خواربار را هم از ايشان قطع كرده بود و جز موسم حج (ماه ذى الـحـجه ) و عمره (ماه رجب ) نمى توانستند از «شعب » بيرون آيند رسول خدادر موسم حج و عمره بيرون مى آمد و قبايل را به حمايت خويش دعوت مى كرد, اما«ابولهب » پيوسته مى گفت : گول برادرزاده ام را نخوريد كه ساحر و دروغگوست .

در اين هنگام قريش نزد «ابوطالب » كه پيوسته حامى رسول خدا بود, پيام فرستادند كه محمد را براى كشتن تسليم كن تا تو را بر خويش پادشاهى دهيم ابوطالب در پاسخ قريش قصيده لاميه خود را گـفـت و اعـلام داشـت كـه «بـنـى هـاشـم » در حـمـايت رسول خدا تا پاى جان ايستادگى دارند «91».

گشايش خدايى

رسـول خدا(ص ) با همه بنى هاشم و بنى مطلب سه سال در «شعب » ماندند تا آن كه رسول خدا و ابـوطالب و خديجه , تمام دارايى خود را از دست دادند و به سختى و نادارى گرفتار آمدند, سپس جـبـرئيـل بـر رسـول خدا فرود آمد و گفت : خدا موريانه را بر عهدنامه قريش گماشته تا هر چه بـى مهرى و ستمگرى در آن بود بجز نام خدا, همه را خورده است رسول خدا ابوطالب را از اين امر آگـاه سـاخت و ابوطالب همراه رسول خدا و كسان خود بيرون آمد تا به كعبه رسيد و در كنار آن نـشـسـت و قـريـش هـم آمـدند و گفتند: اى ابوطالب ! هنگام آن رسيده كه از سرسختى درباره برادرزاده ات دست بردارى .

ابـوطـالب گفت : اكنون عهدنامه خود را بياوريد, شايد گشايشى و راهى به صله رحم و رهاكردن بـى مـهرى پيدا كنيم , عهدنامه را بياوردند و همچنان مهرها برآن باقى بودابوطالب گفت : آيا اين هـمـان عـهـدنـامه اى است كه درباره هم پيمانى خود نوشته ايد؟گفتند: آرى و به خدا قسم هيچ دسـتى به آن نزده ايم ابوطالب گفت : محمد از طرف پروردگار خويش چنين مى گويد كه : خدا موريانه را بر آن گماشته و هر چه جز نام خدابرآن بوده , خورده است «92».

جماعتى از قريش از در انصاف درآمدند و خود را بر آنچه در اين سه سال انجام داده بودند, نكوهش كردند و سران قوم با يكديگر به مشورت پرداختند و قرار گذاشتندكه فردا بامداد در نقض صحيفه قريش اقدام كنند و ابتدا «زهير» سخن بگويد زهير پس از انجام طواف رو به قريش كرد و آنان را بـر ايـن بـى مـهـرى و ستمگرى نكوهش كرد وگفت : به خدا قسم از پاى ننشينم تا اين عهدنامه شـكسته شود, زهير مسلحانه با چندنفرديگر, نزد بنى هاشم رفت و گفت از «شعب » درآييد و به خانه هاى خود بازگرديد اين پيشامد در نيمه رجب «93» سال دهم اتفاق افتاد «94».

ابـوطالب در مدح كسانى كه براى اين كار دست به كار شده بودند قصيده اى گفت كه ابن اسحاق آن را ذكر كرده است «95».

اسلام طفيل بن عمرو دوسى

طفيل گويد: هنوز رسول خدا در مكه بود كه وارد مكه شدم و مردانى از قريش به من گفتند: اين مـرد كـه در شـهر ماست (رسول خدا) كار ما را دشوار و جمعيت ما را پراكنده ساخته است , گفتار وى سـحـرآمـيـز است و ميان خويشان و بستگان جدايى افكنده و ما برتو و قوم تو از آنچه بر سر ما آمده بيم داريم و به من گفتند كه گوش به گفتار وى ندهم و بااو سخن نگويم تا آنجا كه از بيم شـنـيـدن گفتار وى درموقع رفتن به مسجد گوشهاى خود راپنبه گذاشتم , چون وارد مسجد شـدم , رسـول خـدا را نـزد كـعـبـه ايـسـتـاده به نماز ديدم ونزديك وى ايستادم , از آنجا كه خدا مى خواست , سخنى دلپذير به گوشم رسيد و با خودگفتم : خداى مرگم دهد چه مانعى دارد كه گـفتار دلپذير اين مرد را بشنوم تا اگر نيك باشدبپذيريم و اگر زشت باشد رها كنم چون رسول خـدا بـه خانه خويش بازگشت , از پى اورفتم تا به خانه وى درآمدم و گفتم : اى محمد! قريش با من چنين و چنان گفته و مرا بر آن داشتند تا سخنت را نشنوم , اما خدا خواست تا سخنت را شنيدم و آن را دلپذير يافتم , پس امر خويش را بر من عرضه دار.

رسـول خـدا اسـلام بـر من عرضه داشت و قرآن بر من تلاوت كرد, اسلام آوردم وشهادت بر زبان رانـدم و چـون بـه پـدرم و نيز همسرم رسيدم اسلام را بر آنها عرضه داشتم وآنها پذيرفتند, سپس قـبيله «دوس » را به اسلام دعوت كردم و به دعاى رسول خدا به اين كار توفيق يافتم پس از فتح مـكه گفتم : يا رسول اللّه , مرا بر سر بت «ذوالكفين » بفرست تا آن را آتش زنم طفيل رفت و آن را آتش زد و نزد رسول خدا برگشت و در مدينه ماندتا رسول خدا وفات يافت .

داستان اعشى

ابـوبـصير: اعشى , معروف به «اعشى قيس » و «اعشاى كبير» كه قصيده لاميه اش از«معلقات عـشر» است , قصيده اى نيز در مدح رسول خدا(ص ) گفت و رهسپار مكه شد تاشرفياب شود, اما در مـكه يا نزديك مكه كسى از مشركان قريش با وى ملاقات كرد و به او گفت : محمد زنا را حرام مـى دانـد گفت : با زنا سرى ندارم گفت ميگسارى را هم حرام مى داند «اعشى » گفت : به خدا قسم , به اين كار هنوز علاقه مندم , اكنون بازمى گردم وسال آينده دوباره مى آيم و اسلام مى آورم وى بازگشت و همان سال مرد و توفيق اسلام آوردن نيافت .