• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

بدبختى زبيربن باطا

«زبيربن باطا» يكى از مردان بنى قريظه بود كه در جنگ بعاث بر «ثابت بن قيس »منت گذاشت و او را رهـا كرده بود, چون داستان بنى قريظه پيش آمد, ثابت خواست كه حق او را جبران كند نزد رسـول خـدا رفت و گفت : زبير را بر من حقى است , پس جان اورا به من بخش رسول خدا گفت بخشيدم نزد زبير آمد و گفت : بخشيده شدى زبير گفت :پيرمردى فرتوت كه زن و فرزند نداشته باشد, زندگى را براى چه مى خواهد؟ ديگر بارثابت نزد رسول خدا رفت و درخواست كرد و رسول خـدا اجـابت فرمود, پس نزد زبيررفت و گفت : زن و فرزندانت را هم رسول خدا به من بخشيد و مـن آنها را به توبخشيدم گفت : خانواده اى كه در حجاز مالى ندارد چگونه مى تواند زندگى كند؟ ثـابـت بـراى بـار سـوم نـزد رسول خدا رفت و درخواست كرد و اجابت فرمود, پس نزد زبير رفت و گـفـت : رسـول خـدا مـال تـو را هـم بـه مـن بـخـشـيـد و مـن آن را به تو بخشيدم گفت : اى ثـابـت !كـعـب بـن اسـد كـارش بـه كـجا رسيد؟ گفت : كشته شد گفت : حيى بن اخطب به كجا رسـيـد؟گفت : كشته شدـ و چند نفر ديگر را نام برد و همان پاسخ را شنيدـ سرانجام گفت : پس به همان حقى كه بر تو دارم , از تو مى خواهم كه مرا به آنها ملحق كنى , به خدا قسم كه پس از ايشان خـيـرى در زنـدگى نيست ثابت او را جلو انداخت و گردن زد تا در دوزخ به ديداردوستان خود رسيد «210».

دونفربخشيده شدند

يـكى «عطيه قرظى » كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود و ديگرى «رفاعة بن سموال «211» »كه بـه شـفـاعت خاله رسول خدا «ام منذر» آزاد و بخشيده شدند و نام هر دو را در زمره صحابه ذكر كرده اند «212».

تقسيم غنايم

رسول خدا(ص ), مالهاى بنى قريظه و زنان و فرزندانشان را بين مسلمانان تقسيم كرد, سواره را سه سـهم (دوسهم براى اسب و سهمى براى سوار) و پياده را يك سهم داد واين نخستين غنيمتى بود كـه خمس آن را بيرون كرد و همين روش در غزوات اسلامى سنت گشت رسول خدا «ريحانه » دخـتر «عمروبن جنافه » را براى خود برگزيد و همچنان به عنوان كنيزى با رسول خدا بود تا آن حضرت وفات يافت .

شهداى غزوه بنى قريظه

1 ـ خـلا دبـن سويد كه زنى او را به وسيله آسيا سنگى كشت 

2 ـ ابوسنان بن محصن كه در روزهاى مـحـاصـره وفـات يـافـت  

3 ـ سـعـدبـن مـعاذ كه او را جز شهداى خندق نام برديم ,پس از غزوه بنى قريظه به همان زخمى كه در خندق برداشته بود شهادت يافت .

سريه «ابوعبيدة بن جراح فهرى »

ذى الـحـجه سال پنجم : اين سريه به جانب «سيف البحر» بود و در همين سريه بود كه رسول خدا انـبانهايى از خرما براى خوراك نفرات همراه ساخت و «ابوعبيده » آنها رابرايشان تقسيم مى كرد, رفته رفته كار به جايى كشيد كه خرماها كم شد تا آنجا كه به هركدام روزى يك خرما مى رسيد و آنـهـا را غـصه دار ساخت خداوند جانورى از دريا به چنگ آنها انداخت كه بيست شب از گوشت و چـربـى آن مـى خـوردنـد اسـتـخـوان دنـده اين جانور به قدرى بزرگ بود كه تنومندترين مرد با تـنـومـنـدترين شترى كه بر آن سوار بود اززير دنده آن جانور مى گذشت عبادة بن صامت گويد: چـون به مدينه آمديم و قصه خود رابه رسول خدا گفتيم , فرمود: آن روزى شما بوده كه خداوند به شما ارزانى داشته است .

سال ششم هجرت

در ايـن سـال كه «سنة الاستئناس » ناميده مى شود, شماره سريه ها بسيار است و ما هركدام را به ترتيب در جاى خود ذكر خواهيم كرد.

سريه «محمدبن مسلمه انصارى »

دهـم مـحـرم سـال شـشـم : رسول خدا (ص ) «محمدبن مسلمه » را با سى سوار بر سر«قرطا» طـايـفـه اى از «بـنى بكربن كلاب » كه در «بكرات » در ناحيه «ضريه » (كه تامدينه هفت شب فـاصـلـه دارد) مـنـزل داشـتـند, فرستاد و او را فرمود تا بر ايشان غارت برد«محمد» شب را راه مـى رفـت و روز پنهان مى شد تا بر آنان غارت برد و كسانى ازايشان را كشت و ديگران گريختند و مـتـعـرض زنان نشد و چهارپايان و گوسفندانى را به مدينه آورد (150 شتر و سه هزار گوسفند), پس رسول خدا(ص ) خمس آنچه آورده بودجدا كرد و بقيه را بين همراهان وى قسمت فرمود.

سريه «عكاشة بن محصن »

ربـيـع الاول سـال ششم :رسول خدا(ص ) «عكاشة » را با چهل مرد از اصحاب به «غمر» «213» فـرستاد و او هم با شتاب رهسپار شد, اما دشمن از رسيدن وى خبر يافت وگريخت و «عكاشه » مـنزلگاهشان را خالى يافت , پس «شجاع بن وهب » را طليعه فرستاد و او هم رد پاى چهارپايانشان را ديـد و تـعقيب كرد, در نتيجه دويست شتر به دستشان افتاد و شتران را به مدينه آوردند و زد و خوردى پيش نيامد.

سريه «محمدبن مسلمه »

ربـيـع الاخـر سـال شـشم : رسول خدا(ص ) «محمدبن مسلمه » را با ده نفر بر سر«بنى ثعلبه » و «بـنـى عـوال » بـه «ذى القصه » «214» فرستاد «محمد» و همراهان وى شبانه برسر دشمن رسـيـدند و خوابيدند دشمنان كه صدنفر بودند, اطراف مسلمانان را گرفتند وساعتى تيراندازى كـردنـد, سـپـس اعـراب بـا نـيـزه ها بر ايشان حمله بردند و همه را كشتند وبرهنه ساختند خود «مـحـمـد» در ميان كشته ها بى حركت افتاد و مردى از مسلمانان كه ازآن جا عبور مى كرد او را برداشت و به مدينه برد.

سريه «سعدبن عباده خزرجى »

ربـيـع الاول سـال شـشـم : مـسـعـودى مى گويد: رسول خدا(ص ) در ماه ربيع الاول سال ششم , «سعدبن عباده » را فرستاد و تا محلى معروف به «غميم » پيش رفتند «215».

سريه «ابوعبيدة بن جراح »

ربـيـع الاول سـال شـشـم : مـسعودى مى گويد: سريه «ابوعبيدة بن جراج » به دو كوه «اجا» و «سلمى » در ماه ربيع الاول سال ششم روى داد «216».

سريه «ابوعبيدة بن جراح » به ذى القصه

ربيع الاخر سال ششم : پس از شهادت يافتن اصحاب «محمدبن مسلمه » به دست «بنى ثعلبه » و «بـنـى عوال » و بازگشتن «محمد» به مدينه , رسول خدا (ص ) «ابوعبيده » رابا چهل مرد به «ذى الـقـصـه » بـر سـر شـهـدا فـرستاد, اما دشمن گريخته بود و كسى را نديدند وبا شتران و گوسفندانى به مدينه بازگشتند.

سريه «ابوعبيدة بن جراح » به ذى القصه

ربـيع الاخر سال ششم : «بنى ثعلبه » و «انمار» به قحطى گرفتار شده بودند و آن ناحيه را ابرى فـراگرفت , اين قبايل به سرزمينهاى ابرى رهسپار شدند و تصميم گرفتند كه برگله مدينه كه در «هـيـفـا» «217» چـرا مـى كـرد غـارت بـرند رسول خدا(ص ) , «عبيده » را با چهل مرد از مـسـلمانان فرستاد و در تاريكى صبح به «ذى القصه » رسيدند و بر دشمنان غارت بردند و آنها به كوهها گريختند, آنگاه چهارپايان ايشان به غنيمت گرفته , به مدينه آوردند.

سريه «زيدبن حارثه » به جموم «218»

ربيع الاخر سال ششم : رسول خدا(ص ) «زيدبن حارثه » را بر سر «بنى سليم » فرستادهنگامى كه به «جموم » رسيد, زنى به نام «حليمه » محله اى از «بنى سليم » را به ايشان نشان داد, در آن جا شـتـران و گـوسـفـنـدان و اسـيـرانـى به دست آوردند, شوهر حليمه از همان اسيران بود, چون زيدبن حارثه به مدينه بازگشت , رسول خدا آن زن و شوهر را آزاد كرد.

سريه «زيدبن حارثه » به عيص

جمادى الاخره سال ششم : كاروانى از قريش از طرف شام مى رسيد, رسول خدا«زيدبن حارثه » را بـا 170 سوار گسيل داشت مسلمانان بر كاروان و هر چه در آن بوددست يافتند و نقره بسيارى از «صـفـوان بـن امـيـه » به دست ايشان افتاد و از آنها اسيرگرفتند, از جمله «ابوالعاص بن ربيع » (شـوهـر زيـنـب , دختر بزرگ رسول خدا) كه زيدآنان را به مدينه آورد «ابوالعاص » به همسرش زينب پناه برد و زينب او را پناه داد.

غزوه بنى لحيان

جـمـادى الاولـى سال ششم : رسول خدا(ص ) به خونخواهى شهداى رجيع با 200 مردكه 20 اسب داشـتـنـد بـر سر «بنى لحيان » رفت , سرانجام پس از طى طريق , در سرزمين «غران » منزلگاه «بـنـى لـحيان » در جايى به نام «سايه » فرود آمد, اما دشمن خبر يافته , به كوهها گريخته بود, سپس با همراهان , پس از توقف كوتاه در «عسفان » به مدينه بازگشت .

سريه «ابوبكربن ابى قحافه » به غميم

جـمـادى الاولى سال ششم : رسول خدا(ص ) از «عسفان », ابوبكر را با ده سوار فرستادتا قريش را بـديـن وسـيله مرعوب سازد و آنان تا «غميم » پيش رفتند و سپس بى آن كه به دشمنى برخورد كنند, بازگشتند «219».

سريه «عمربن خطاب » برسر«قاره »

جـمـادى الاولـى سـال شـشـم : مسعودى مى گويد: در همين غزوه «بنى لحيان » بود كه رسول خـدا(ص ) بـه قـولـى , «عـمـربـن خـطاب » را با سريه اى بر سر «قاره » فرستاد و آنها نيزبه كوه گريختند «220».

غزوه ذى قرد در تعقيب «عيينة بن حصن فزارى »

غزوه ذى قرد «221» در تعقيب «عيينة بن حصن فزارى ».

جـمـادى الاولـى سـال ششم : چند شبى از غزوه «بنى لحيان » بيش نگذشته بود كه «عيينه » با سـوارانى از «غطفان » بر شتران ماده شيرده رسول خدا(ص ) در «غابه » غارت بردند و مردى از بنى غفار را كشتند و زنش را با خود بردند.

«ابـوذر» از رسـول خـدا اجازه خواست كه به «غابه » برود و شتران را سرپرستى كندرسول خدا گفت : من از طرف «عيينه » ايمن نيستم , ولى ابوذر اصرار كرد و با زن وپسرش رهسپار شد و در آن جا پسرش را كشتند و زنش را بردند.

نـخـسـتين كسى از اصحاب كه خبر يافت «سلمة بن عمرو» بود كه با تير و كمان خويش رهسپار «غـابـه » شد و بر ناحيه اى از كوه «سلع » بالا رفت و فرياد برآورد و به دشمن تيراندازى مى كرد رسـول خـدا (ص ) فـريـاد او را شـنـيد و در مدينه نداى : «الفزع ,الفزع » و نيز نداى «يا خيل اللّه اركـبى » «222» در داد رسول خدا و اصحاب در تعقيب دشمن تا «ذى قرد» تاختند و ده شتر را پس گرفتند و در زدو خوردهايى كه پيش آمدكسانى از دو طرف كشته شدند.

شـهـداى ايـن غـزوه عـبارت بودند از:

1 ـ محرزبن نظله  

2 ـ وقاص بن مجزز 

3 ـ هشام بن صبابه و كـشـتـگـان دشـمن عبارت بودند از:

1 ـ حبيب بن عيينه 

2 ـ عبدالرحمان بن عيينه 

3 ـاوبار 

4 ـ عمروبن اوبار 

5 ـ مسعده 6ـ قرفة بن مالك .

رسول خدا در «ذى قرد» نماز خوف خواند و يك شب و روز آن جا ماند و در ميان اصحاب خود كه 500 يا 700 نفر بودند, به هر 100 نفر يك شتر داد كه براى خوراك خود بكشند, آنگاه روز دوشنبه به مدينه بازگشت و همسر ابوذر كه او را اسير كرده بودندسوار بر شتر «قصوا» رسول خدا(ص ) به مدينه آمد.

سريه «زيدبن حارثه » به «طرف »

جـمـادى الاخره سال ششم : رسول خدا(ص ) «زيدبن حارثه » را به فرماندهى 15 مرداز صحابه بر سـر «بـنـى ثـعـلـبـه »فـرستاد و «زيد» تا «طرف » كه آبى است نزديك «مراض »نرسيده به «نـخيل » در 36 ميلى مدينه پيش رفت و شتران و گوسفندانى غنيمت گرفت ,اما چون اعراب گريخته بودند, بى آن كه جنگى روى دهد, پس از چهار شب به مدينه بازگشت و 20 شتر غنيمت آورد.

سريه «زيدبن حارثه » به «حسمى » بر سر جذام

جـمـادى الاخره سال ششم : دحية بن خليفه كلبى از نزد قيصر روم بازمى گشت , چون به سرزمين «جـذام » رسيد, «هنيدبن عوص » و پسرش (از قبيله جذام ) بر وى تاختند وكالايى را كه همراه داشـت بـه غـارت بـردند, اما چند نفر از «بنى ضبيب » كه قبلا اسلام آورده بود بر هنيد و پسرش حـمـلـه بـردند و كالاى به غارت رفته را از ايشان گرفته و به «دحيه » تسليم كردند, «دحيه » هنگامى كه به مدينه رسيد ماجرا را به رسول خدا گزارش داد.

رسـول خـدا (ص ) «زيـدبـن حـارثـه » را با 500 نفر به «جذام » فرستاد, چون به سرزمين جذام رسيدند بر آنان حمله بردند, هنيد و پسرش را كشتند و 100 زن و كودك را اسير كردند و 1000 شتر و 5000 هزار گوسفند به غنيمت گرفتند.

«رفـاعـة بن زيدجذامى » چون وضع را چنين ديد با چند نفر از قبيله خويش نزد رسول خدا(ص ) رفتند و نامه اى را كه رسول خدا در موقعى كه «رفاعه » نزد وى آمده و اسلام آورده بود و براى او و قـومـش نـوشـته بود تقديم داشت و گفت : اين همان نامه اى است كه پيش از اين نوشته شده و اكنون نقض شده است .

رسـول خـدا, «عـلى »(ع ) را فرمود تا رهسپار آن سرزمين شود و زنان و كودكان واموالشان را به ايشان پس دهد «على » خو را به «زيد» و سريه رسانيد و هر چه در دست ايشان بود پس گرفت و به صاحبانش مسترد داشت .

سريه اول «زيدبن حارثه » به وادى القرى

رجـب سـال ششم : رسول خدا(ص ), «زيدبن حارثه » را به فرماندهى سريه اى بر سر«بنى فزاره » كه در «وادى القرى » عليه مسلمين فراهم شده بودند فرستاد كار اين سريه با«بنى فزاره » به زد و خـورد كـشيد و كسانى از اصحاب زيد به شهادت رسيدند و خود او ازميان كشته ها جان بدر برد در اين سريه بود كه «وردبن عمروبن مداش » «223» به شهادت رسيد «224».

سريه «زيدبن حارثه » به مدين

تاريخ سريه دقيق روشن نيست : رسول خدا(ص ), «زيدبن حارثه » را به «مدين »فرستاد, «زيد» اسيرانى از مردم ساحل نشين «مينا» به مدينه آورد, چون اسيران فروخته شدند و ميان مادران و فرزندانشان تفرقه افتاد, رسول خدا ديد كه آنها بر اثر اين تفرقه گريه مى كنند پس دستور داد كه مادران و فرزندانشان را جز با هم نفروشند.

سريه «عبدالرحمان بن عوف » به دومة الجندل

شـعـبان سال ششم : رسول خدا(ص ) «عبدالرحمن بن عوف » را با سريه اى به «دومة الجندل » بر سر «بنى كلب » فرستاد و به او فرمود: «اى پسر «عوف »: «لوا را بگيرو همه در راه خدا رهسپار جـهـاد شويد, با هر كس به خدا كافر شده بجنگيد, خيانت نكنيد, مكر نورزيد, كسى را مثله نكنيد, كودكى را نكشيد, عهد خدا و رفتار پيامبرش درميان شما همين است «225» ».

اضـافه فرمود: اگر دعوت تو را پذيرفتند, دختر سرورشان را به زنى بگير«عبدالرحمان » رهسپار شـد تـا بـه «دومـة الـجـنـدل » رسـيـد و سـه روز آن جـا مـانـد و به اسلام دعوتشان كرد, پس «اصـبـغ ‌بـن عـمروكلبى » (سرورشان كه مسيحى بود) اسلام آوردو بسيارى از قبيله اش به دين اسـلام درآمـدنـد, پس «عبدالرحمان » با «تماضر» دختر«اصبغ » ازدواج كرد و او را به مدينه آورد.

سريه «على بن ابى طالب »(ع ) به فدك

شـعـبان سال ششم : رسول خدا(ص ) خبر يافت كه «بنى سعدبن بكر» فراهم گشته اندتا يهوديان خيبر را كمك دهند, پس «على بن ابى طالب » را با صد مرد بر سر ايشان فرستاد, على رهسپار شد تا به «همج » ـ آبگاهى ميان خيبر و فدك ـ رسيد «226» و چون جاى دشمن را شناختند بر آنان حـمـلـه بـردنـد و پـانـصد شتر و دو هزار گوسفند غنيمت گرفتند وبنى سعد با خانواده هايشان گـريـخـتـنـد على (ع ) خمس غنايم را جدا كرد و بقيه را ميان اصحاب قسمت فرمود و بى آن كه جنگى روى دهد به مدينه بازگشت .

غزوه بنى المصطلق

شـعـبـان سال ششم : رسول خدا(ص ) در روز دوشنبه دوم شعبان از مدينه رهسپارجنگ با طايفه «بـنـى الـمـصطلق » از قبيله خزاعه شد مسلمانان بى درنگ به راه افتادند وسى اسب هم با خود بـردنـد و عـده اى هـم از منافقان در اين غزوه همراه شدند«بنى المصطلق » از خلفاى بنى مدلج بودند و بر سر چاهى به نام «مريسيع » «227» منزل داشتند.

«بـنـى المصطلق » حارث بن ابى ضرار بود كه هر كه را توانست از عرب به جنگ رسول خدا دعوت كرد وآنان هم دعوت او را پذيرفتند و چون خبر يافتند كه رسول خدابه سوى ايشان رهسپار شده , سخت ترسان و هراسان شدند.

رسـول خدا تا «مريسيع » پيش رفت , صفهاى جنگ آراسته شد و پس از ساعتى تيراندازى , رسول خـدا دسـتـور حمله داد, حتى يك نفر از افراد دشمن هم نتوانست فراركند, ده نفر كشته شدند و ديگران اسير گشتند و از مسلمانان فقط يك نفر به نام «هشام بن صبابه » به شهادت رسيد.

اسـيـران «بـنـى الـمـصطلق » دويست خانواده بودند و دو هزار شتر و پنج هزارگوسفندشان به غنيمت گرفته شد.

نزاع مهاجر و انصار

هـنـوز رسـول خـدا بـر سـر آب «مـريـسـيـع » بـود كـه «جـهـجـاه بـن مـسـعـودغـفـارى » بـا«سنان بن وبرجهنى » بر سر آب زد و خورد كردند, «جهنى » انصار را و «جهجاه »مهاجران را بـه كمك خواست قبايل قريش و اوس و خزرج به كمك ايشان شتافتند وشمشيرها كشيده شد اما بـه وسـاطت مردانى از مهاجر و انصار, سنان كه جهجاه او را زده بود از حق خود صرف نظر كرد و نزاع از ميان برخاست .

نفاق عبداللّه بن ابى

«عـبـداللّه بـن ا بـى » از پـيـشامد نزاع «جهجاه » و «سنان » و مخصوصا از اين كه «جهجاه », «سـنـان » را زده بـود, خـشـم گـرفـت و در حـضـور جـمـعـى از مردان قبيله خود, ازجمله : «زيدبن ارقم » كه جوانى نورس بود, گفت : آيا كار به جايى كشيده است كه اينان در سرزمين ما و در شـهـر ما بر ما برترى جويند و در مقابل ما ايستادگى كنند؟ اين كارى است كه خودمان بر سر خود آورده ايم , به خدا قسم كه : مثل ما و اين مهاجران قريش همان است كه گفته اند سمن كلبك ياكلك «سگت را فربه كن تا تورا بخورد».

به خدا قسم كه اگر به مدينه بازگرديم اين مهاجران زبون و بيچاره را بيرون مى كنيم و به مردان قـبـيله خويش گفت : شما بوديد كه اينان را در شهر و خانه هاى خود جاى داديدو هر چه داشتيد مـيـان خـود و ايـشـان قـسـمت كرديد, اگر مال خود را از ايشان دريغ ‌مى داشتيد, به جاى ديگر مى رفتند.

«زيدبن ارقم » گفتار نفاق آميز «عبداللّه » را به رسول خدا گزارش داد, «عمر» كه در آنجا بود گـفـت : «عـبـادبن بشر» را بفرما تا عبداللّه را بكشد رسول خدا گفت : چگونه دستورى دهم كه مـردم بـگـويـنـد: مـحـمـد اصـحـاب خود را مى كشد؟! پس نابهنگام دستورحركت صادر فرمود «اسـيدبن حضير» گفت : چرا در اين ساعت نامناسب به راه افتاده اى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه «عـبـداللّه » گـفـتـه اسـت كـه هر گاه به مدينه بازگردد,«انصار», بيچارگان مدينه يعنى مهاجران را بيرون خواهند كرد «اسيد» گفت : به خداقسم , اگر بخواهى مى توانى «عبداللّه » را از مدينه بيرون كنى , چرا كه بيچاره و ذليل خوداوست , سپس گفت : بهتر است با وى مدارا كنى .

از سـوى ديگر, چون «عبداللّه » از گزارش «زيدبن ارقم » خبر يافت نزد رسول خدارفت و قسم خـورد كـه چـنـان سـخنانى نگفته است و چون در ميان قبيله خود محترم بود,مردان انصار از او طـرفدارى و حمايت كردند و گفتند: شايد اين پسرـيعنى : زيدبن ارقم ـاشتباه كرده و در نقل آن گرفتار خبط و خطا شده است .

رسـول خـدابـه مـنـظور آن كه مردم را مشغول كند و ديگر در قصه «عبداللّه بن ابى »چون و چرا نكنند, آن روز را تا شب و آن شب را تا بامداد و فرداى آن روز را نيز به حركت ادامه داد و راه مدينه پيش گرفت .