• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 

احزاب و فرماندهانشان

1 ـ قريش و همراهانشان با 4000 سپاهى , 300 اسب و 1500 شتر به فرماندهى «ابوسفيان بن حرب ».

2 ـ بنى سليم با 700 سپاهى , به فرماندهى «ابوالاعورسلمى ».

3 ـ بنى فزاره , همه شان با 1000 شتر, به فرماندهى «عيينة بن حصن فزارى ».

4 ـ بنى اشجع با 400 سپاهى , به فرماندهى «مسعودبن رخيله » «204».

5 ـ بنى مره با 400 سپاهى , به فرماندهى «حارث بن عوف ».

6 ـ بـنـى ا سدبن خزيمه با عده اى به فرماندهى «طليحة بن خويلد» از همه قبايل ده هزار نفر (به گـفـته مسعودى : از قريش و قبايل ديگر و بنى قريظه و بنى نضير, 24 هزارنفر) فراهم آمدند و سه لشكر بودند و فرمانده كل «ابوسفيان بن حرب » بود كه اكثر اين فرماندهان بعدها اسلام آوردند.

تصميم رسول خدا(ص )

سـواران خـزاعـى از مـكـه به مدينه آمدند و رسول خدا را از حركت قريش و احزاب باخبر ساختند رسـول خـدا بـا اصحاب مشورت كرد كه آيا از مدينه بيرون روند و هر جا بادشمن برخورد كردند, بـجـنـگـند يا در مدينه بمانند و پيرامون شهر را خندق بكنند پيشنهادسلمان فارسى براى كندن خندق به تصويب رسيد رسول خدا با 3000 مرد سپاهى كاركندن خندق را آغاز كرد.

مسلمانان , با شتاب و كوشش فراوان دست به كار شدند و رسول خدا نيز شخصاكمك مى كرد و كار هـر دسـتـه اى را تـعـيـيـن فـرمـود, حفر خندق در شش روز به انجام رسيدبه استنباط برخى از نـويسندگان : طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن به حدسى كه زده اند در حدود ده متر و عمق آن پنج متر بوده است يعنى آن مقدارى بوده كه سواره يا پياده اى نتواند از آن بجهد يا از طرفى پايين رود و از طرف ديگر بيرون آيد.

ابـن اسـحـاق مى گويد: در واقعه كندن خندق , معجزاتى به ظهور پيوست كه مسلمانان شاهد آن بـودنـد, از جمله جابربن عبداللّه گويد: در يكى از نواحى خندق سنگى بسياربزرگ پديدار شد كه كـار كـنـدن آن بـه دشـوارى كشيد رسول خدا(ص ) ظرف آبى خواست و آب دهان در آن افكند و دعايى خواند و سپس آب را بر آن سنگ پاشيد (به گفته كسى كه خود شاهد اين قضيه بوده است و بـر ديـدن آن سـوگند مى خورد) آن سنگ چنان از هم پاشيد كه به صورت توده ريگى درآمد و ديـگر در مقابل هيچ بيل و تبرى سختى نمى كردو معجزات ديگرى به وقوع پيوست كه چون بنابر اختصار اين كتاب است از ذكر آنهاخوددارى مى شود.

رسـول خدا, چون از كار كندن خندق فراغت يافت به سپاهيان دستور داد تا در دامن كوه «سلع » پشت به كوه اردو ساختند و زنان و كودكان را در برجها جاى دادند.

در ايـن هنگام , رسول خدا(ص ) از عهدشكنى «بنى قريظه » خبر يافت و براى تحقيق حال و اتمام حـجـت , «سعدبن معاذ» (سرور اوس ) و «سعدبن عباده » (سرورخزرج ) را فرستاد فرستادگان رسـول خـدا رفـتند و معلوم شد كه كار عهد شكنى «بنى قريظه » از آنچه مى گفته اند هم بالاتر اسـت آنـگـاه نـزد رسـول خـدا بازگشتند وپيمان شكنى «بنى قريظه » را گزارش دادند رسول خدا(ص ) گفت : اللّه اكبر, به روايت ديگر, گفت : حسبنااللّه و نعم الوكيل «205».

نزديك شدن خطر

در ايـن مـوقع بود كه گرفتارى مسلمين به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت ونفاق منافقان آشـكـار گـشـت و «مـعتب بن قشير» گفت : محمد ما را نويد مى داد كه گنجهاى «خسرو» و «قـيصر» را مى خوريم , اما امروز جرات نمى كنيم كه براى قضاى حاجت بيرون رويم و «اوس بن قيظى » گفت : اى رسول خدا! خانه هاى ما در خطر دشمن است ,ما را اذن ده تا به خانه هاى خود كه در بيرون مدينه است , بازگرديم .

پايدارى انصار

نـزديك به يك ماه بود كه مسلمانان و مشركان در برابر هم ايستاده بودند و جنگى جز تيراندازى و مـحـاصـره در كـار نـبود, رسول خدا نزد «عيينة بن حصن فزارى » و«حارث بن عوف » دو سرور «غـطـفـان » فـرسـتـاد و با آنان قرار گذاشت كه يك سوم ميوه هاى امسال مدينه را بگيرند و با سپاهيان خودبازگردند و دست از جنگ با مسلمانان بردارند.

رسـول خدا(ص ) «سعدبن معاذ» و «سعدبن عباده » را خواست و با آنان در اين باب مشورت كرد آنـان گفتند: يا خود به اين كار علاقه مندى و يا خدا چنين دستورى داده است و در هر دو صورت ناگزير به انجام آن هستيم رسول خدا گفت : به خدا سوگند, اين كار را نمى كنم مگر براى اين كه ديـدم عرب همداستان به جنگ شما آمده و از هر سوشما را فرا گرفته آند خواستم بدين وسيله از شما دفع خطر كنم .

«سعدبن معاذ» گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم نيازى به اين كار نداريم و شمشيرپاسخ ايشان اسـت رسول خدا گفت : هر طور صلاح مى دانى چنان كن «سعد» قرارنامه رامحو كرد و گفت : هر چه مى توانند بر ضد ما انجام دهند.

فرماندهان قريش

رؤسـاى قـريش : ابوسفيان , خالدبن وليد, عمروبن عاص و چند تن ديگر, گاه پراكنده و گاه با هم در پـيـرامـون خـنـدق اسب مى تاختند و با اصحاب رسول خدا زد و خوردمى كردند رسول خدا و مسلمانان همچنان در محاصره دشمنان بودند «عمروبن عبدود»كه او را «فارس يليل » «206» مـى گفتند و با هزار سوار برابر مى دانستند, نخستين كسى بود كه ازخندق پريد و ديگر سپاهيان قـريـش بـر اسبهاى خود نشستند و با شتاب پيش تاختند تا برسر خندق ايستادند و از ديدن آن به شـگـفت آمدند, سپس در جستجوى تنگنايى از خندق برآمدند و اسبهاى خود را بزدند تا از خندق جـهـيـدند حضرت على (ع ) با چند نفر ازمسلمين سر راه بر آنان گرفتند و عمروبن عبدود آماده پيكار شد على (ع ) پس ازگفتگويى كوتاه با ضربتى او را كشت و همراهان عمرو رو به گريز نهادند و از خـندق جهيدند در اين ميان «نوفل بن عبداللّه » را در ميان خندق ديدند كه اسبش نمى تواند ازخندق بيرون جهد و او را سنگباران مى كردند, نوفل مى گفت : اگر مى كشيد به صورتى بهتر از ايـن بـكـشـيـد, يكى از شما فرود آيد تا با وى نبرد كنم على پايين رفت و او را نيزبكشت و ديگران گريختند.

ابـوبكربن عياش درباره «عمرو» گفت : على ضربتى زد كه ضربتى مباركتر وعزت بخش تر از آن در اسلام نبود و ضربتى به على زده شد (ضربت ابن ملجم ) كه ضربتى نامباركتر و بداثرتر از آن در اسلام پيش نيامد.

رسول خدا بعد از كشته شدن «عمرو» و «نوفل » گفت : اكنون ما به جنگ ايشان خواهيم رفت و ايشان به جنگ ما نخواهند آمد.

آخرين تلاش دشمن

بـعد از كشته شدن «عمرو» و «نوفل » سران قريش تصميم گرفتند كه فرداى آن روزديگر بار حمله كنند, بامداد فردا همداستان حمله كردند و «خالدبن وليد» نيز در ميان آنان بود, كار جنگ بـه سختى كشيد تا آنجا كه مسلمانان نمازهايشان فوت شد در اين ميان «وحشى » كه با مشركان بـود, حـربـه اى بـه سوى «طفيل بن نعمان » افكند و او راكشت , سپس خداوند دشمن را پراكنده ساخت و به اردوگاه خويش بازگشتند.

زخمى شدن سعدبن معاذ

سـعـدبن معاذ با زرهى كوتاه و نارسا بيرون آمده بود و رهسپار جنگ شد«حبان بن قيس بن عرقه » فرصتى به دست آورد و تيرى به سوى وى اندخت و چون تيرش به هدف رسيد, گفت : خذهامنى و اناابن العرقه .

سـعـدبـن مـعـاذ گـفـت : خـدا رويـت رابـه آتش كشاند, خدايا! اگر از جنگ قريش چيزى باقى گـذاشـتـه اى , مـرا براى آن زنده نگهدار و اگر جنگ ميان ما و قريش را به پايان رسانده اى , پس همين پيشامد را براى من شهادت قرار ده .

صفيه و حسان بن ثابت

«صـفـيه » دختر «عبدالمطلب » (عمه رسول خدا و مادر زبير) و نيز«حسان بن ثابت » (شاعر و صـحابى معروف ) در ايام خندق در برج «فارع » بودند,«صفيه » مى گويد: مردى از يهوديان به مـا نـزديك شد و پيرامون برج همى گشت رسول خدا و مسلمانان هم چنان گرفتار دشمن بودند كه نمى توانستند به سوى ما بازنگرند, بدين جهت به «حسان » گفتم : من به خدا قسم , از اين مرد يـهـودى ايمن نيستم , پس فرود آى واو را بكش حسان گفت : اى دختر عبدالمطلب ! خداى تو را بيامرزد, به خدا قسم تو خودمى دانى كه من اهل اين كار نيستم «صفيه » مى گويد: چون حسان جـواب مرا اين طورداد, خود ميان بستم و گرزى برداشتم و او را كشتم و چون از او فارغ گشتم بـه سـوى برج رفتم و گفتم : اى حسان ! اكنون فرود آى و سلاح و جامه وى برگير حسان گفت : اى دخترعبدالمطلب ! مرا به سلاح و جامه او نيازى نيست .

نعيم بن مسعود يا وسيله خدايى

«نعيم بن مسعودبن عامر» (از بنى اشجع ) نزد رسول خدا آمد و گفت : من اسلام آورده ام , اما قبيله مـن هـنـوز از اسـلام بـى خـبـرند, به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستورده رسول خدا گفت : تا مـى تـوانـى دشـمـنـان را از سر ما دور كن (ميان ايشان اختلاف بينداز)چه , جنگ نيرنگ و فريب است «207».

«نـعـيم » نزد «بنى قريظه » كه در جاهليت نديمشان بودـ و با رسول خدا پيمان شكسته بودندـ رفت و گفت اى بنى قريظه ! دوستى و يكرنگى مرا با خويش مى دانيد,گفتند: راست مى گويى و نـزد مـا مـتهم نيستى گفت : قريش و غطفان مانند شما نيستند, اين سرزمين شماست و اموال و فـرزنـدان و زنـان شـما در اين جايند و نمى توانيد از اين جا به جاى ديگر منتقل شويد, اما قريش و غطفان ـ كه شما آنها را كمك داده ايدـ در سرزمين ديگرى هستند, اگر هر پيشامدى در جنگ رخ دهد سرانجام به سرزمين خودبازمى گردند و شما را در شهر خودتان با محمد رها مى كنند و چون تـنـهـا مـانديد, قدرت مقاومت نخواهيد داشت , پس در جنگ با وى با قريش و غطفان همداستان نـشـويـد, مـگـرايـن كه از اشرافشان گروگانهايى بگيرند كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند تا با اطمينان خاطر بتوانيد با مسلمانان بجنگيد.

سـپس بيرون رفت و نزد قريش آمد و به ابوسفيان و رجال قريش كه سابقه دوستى داشت , گفت : بدانيد كه يهوديان از عهدشكنى با محمد پشيمان شده و نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم و قـصـد داريم مردانى از اشراف دو قبيله قريش وغطفان بگيريم و آنها را تحويل دهيم كه گردن زنـى و او هـم پـيـشـنهادشان را پذيرفته است , اكنون اگر از طرف يهود از شما مردانى به عنوان گروگان خواستند, به آنان تسليم نكنيد.

آنـگـاه نـزد قـبـيـله غطفان آمد و همانچه را كه به قريش گفته بود, به آنان نيز گفت : دوقبيله مردانى را نزد «بنى قريظه » فرستادند كه بگويند: در كار جنگ با ما همراهى كنيد وشتاب ورزيد, يهوديان پاسخ دادند كه امروز شنبه است و در چنين روزى دست به كارنمى زنيم , علاوه بر اين , ما بـا مـحـمـد نـمى جنگيم , مگر آن كه از مردان خود گروگانهايى به ما دهيد تا اطمينان خاطر ما بـاشـنـد و يـقين كنيم تا اگر كار نبرد بر شما دشوار شد, ما را تنهارها نخواهيد كرد فرستادگان بـازگـشـتـنـد و گـفـتـار بـنـى قـريـظـه را بـازگفتند, قريش و غطفان گفتند: به خدا قسم «نعيم بن مسعود» راست مى گفت و سپس به بنى قريظه گفتند: به خداقسم , حتى يك مرد هم از مردان خود به شما نمى دهيم بنى قريظه با شنيدن اين پيام ,گفتند: راستى «نعيم بن مسعود» راست مى گفت , اينان مى خواهند ما را به جنگ واداركنند و سرانجام در فرصت مناسب ما را تنها بگذارند و به ديار خود بازگردند و بدين ترتيب , خداى متعال آنها را از يارى يكديگر بازداشت .

حذيفة بن يمان در ميان دشمن

پس از خبر يافتن از اختلاف نظر و تفرقه اى كه ميان احزاب روى داد, رسول خدا(ص ), «حذيفه » را بـراى تـحـقيق حال و بررسى وضع دشمن به ميان آنان فرستاد, به او فرمود: اى حذيفه : برو در ميان دشمن ببين چه مى كنند, اما دست به كارى مزن تا نزدما بازگردى .

«حـذيـفـه » مـى گـويد: در ميان دشمن وارد شدم , ديدم كه باد, و لشكرهاى الهى تمام ديگها و خـيـمـه هاى ايشان را از جا كنده است , پس ابوسفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش ! به خدا قسم , ماندن شما در اين جا صلاح نيست , راستى كه اسب و شترمان ازميان رفت وبنى قريظه نيز با ما خلف وعده كردند و شدت سرما هم مى بينيد كه با ما چه مى كند, پس آماده رفتن شويد كه من هم رفتنى هستم سپس برخاست و شتر خود را سوارشد و او را چنان بزد تا بر سه دست و پا ايستاد, بـه خـدا قـسم , اگر دستور رسول خدا نبودفرصت مناسبى بود كه ابوسفيان را با تيرى مى كشتم آنـگـاه قـبـيله غطفان هم با شنيدن حركت قريش , رهسپار سرزمينهاى خويش شدند «حذيفه » مى گويد: نزد رسول خدابازگشتم و گزارش كار خويش را به او رساندم .

شهداى غزوه احزاب

1 ـ سـعـدبـن مـعـاذ, به دست «حبان بن عرقه » 

2 ـ ا نس بن اوس , به دست «خالدبن وليد»,

3 ـ عـبـداللّه بن سهل بن رافع ,

4 ـ طفيل بن نعمان , به دست «وحشى بن حرب » 

5 ـ ثعلبه بن غنمه , به دسـت هــبـيرة بن ابى وهب

6 ـ كعب بن زيد, به دست «ضراربن خطاب » 

7 ـ سفيان بن عوف  

8 ـ سـلـيـط 

9 ـ طـفـيـل بـن مـالـك 

10 ـعـبـداللّه بـن ابـى خـالد 

11 ـ عبداللّه بن سهل بن زيد 

12 ـ ابوسفيان بن صيفى .

كشته هاى مشركان در غزوه احزاب

1 ـ مـنـبـه بن عثمان ,

2 ـ نوفل بن عبداللّه مغيره ,

3 ـ عمروبن عبدود, به دست على بن ابى طالب ,

4 ـ حسل بن عمرو بن عبدود, نيز به دست على بن ابى طالب , كشته شد.

يـعـقـوبـى مـى نـويـسـد: روز «خـنـدق » از مـسـلـمـانـان شـش نـفر و از مشركان هشت نفر كشته شدند «208» آيات 9 تا 25 سوره احزاب درباره غزوه احزاب نزول يافته است .

غزوه بنى قريظه

ذى القعده سال پنجم : هنگام ظهر جبرئيل فرود آمد و به رسول خدا گفت : خدا تو رامى فرمايد: بر سـر «بـنـى قـريـظه » رهسپار شوى و هم اكنون من بر سر ايشان مى روم و درقلعه هايشان زلزله مى اندازم رسول خدا بلال را فرمود تا در ميان مردم اعلام كند كه هركس مطيع و شنواى امر خدا ورسـول اسـت , بايد نماز عصر را جز در «بنى قريظه » نخواند,آنگاه با سه هزار از مسلمانان كه 36 اسب داشتند رهسپار شد و رايت را على (ع ) بردست گرفت و پيش تاخت .

رسـول خـدا بـيـست و پنج روز «بنى قريظه » را در محاصره داشت تا از محاصره به تنگ آمدندو «كعب بن اسد» به ايشان گفت : اى گروه يهود! مى بينيد چه بر سرتان آمده است , اكنون سه كار را بـه شما پيشنهاد مى كنم تا هر كدام را خواستيد انتخاب كنيد گفتند:چه كارى ؟ گفت : از اين مـرد پيروى مى كنيم و به او ايمان مى آوريم گفتند: ما هرگز ازحكم تورات دست برنمى داريم و جز آن را نمى پذيريم گفت : پس بياييد تا فرزندان وزنانمان را بكشيم تا ازسوى آنها نگران نباشيم , آنـگـاه با شمشيرهايمان حمله بريم گفتند:اين بيچارگان را هرگز نمى كشيم گفت : امشب كه شنبه است , ممكن است محمد ويارانش از حمله ما آسوده خاطر باشند, پس حمله بريم و شبيخون زنـيـم گـفـتـنـد: شنبه راتباه نخواهيم ساخت گفت : پس معلوم مى شود در ميان شما يك نفر دورانديش وخردمند وجود ندارد.

لغزش ابولبابه

يهوديان «بنى قريظه » نزد رسول خدا پيام فرستادند كه «ابولبابة بن عبدالمنذر» رانزد ما بفرست تـا در كار خود با وى مشورت كنيم رسول خدا(ص ) او را نزد ايشان فرستاد چون او را ديدند مردان يـهـود دست به دامن او شدند و زنان و كودكانشان نزد اوگريستند, پس ابولبابه را بر ايشان رحم آمد و چون از او پرسيدند كه آيا به حكم محمدتن در دهيم و تسليم شويم ؟ گفت : آرى , اما با اشاره به گلوى خود فهماند كه شما رامى كشد.

«ابـولـبـابه » مى گويد: به خدا قسم , قدم برنداشته دانستم كه به خدا و رسول او خيانت كرده ام , سـپـس راه مـسجد را در پيش گرفت و بى آن كه نزد رسول خدا برود, خود را به يكى از ستونهاى مـسجد بست و گفت : از اين جا نخواهم رفت تا خدا توبه ام را قبول كندبه روايت ابن هشام : آيه 27 سوره انفال درباره همين گناه ابولبابه نزول يافته است .

چون خبر ابولبابه به رسول خدا رسيد, گفت : اگر نزد من آمده بود برايش طلب آمرزش مى كردم , اما اكنون كه چنين كارى كرده است من هم با او كارى ندارم تا خداتوبه اش را قبول كند.

سحرگاه بود كه در خانه «ام سلمه » قبول توبه ابولبابه , به رسول خدا نازل شد«ام سلمه » به اذن رسـول خـدا ابـولـبابه را مژده داد كه خدا توبه ات را قبول كرد, اما اوسوگند ياد كرده بود كه جز رسول خدا كسى او را باز نكند ابولبابه همچنان ماند تا رسول خدا براى نماز صبح به مسجد آمد و او را باز كرد «209».

تسليم شدن بنى قريظه

«بـنـى قـريـظـه » پـس ازمشورت با «ابولبابه » بامدادان تسليم رسول خدا شدند, پس يهوديان گـفـتند: اى محمد!به حكم سعدبن معاذ تسليم مى شويم سعدبن معاذ كه در جنگ خندق زخمى شـده بـود, در خـيـمـه زنـى از قـبـيـله «اسلم » به نام «رفيده » بسترى بود مردان «اوس », «سـعـدبـن معاذ» را بر خرى كه آن را با تشكى چرمى آماده ساخته بودند, سواركردند و او را نزد رسـول خـدا آوردنـد, رسـول خـدا فـرمود,: به احترام «سعد» به پا خيزيد واز وى استقبال كنيد مـهـاجـران قـريش مى گفتند: مراد رسول خدا تنها انصار بود, اما انصارگفتند: مراد رسول خدا مهاجران و انصار هر دو بود به هر جهت برخاستند و گفتند: اى «ابوعمرو» رسول خدا تو را حكم قـرار داده است تا درباره اينان حكم كنى گفت : به عهدو ميثاق خدا ملتزم هستيد كه آنچه حكم مى كنم درباره ايشان اجرا شود؟ گفتند: آرى ,گفت : حكم من آن است كه مردانشان كشته شوند و مالهايشان قسمت شود و فرزندان وزنانشان اسير شوند.

به روايت ابن اسحاق و ديگران : رسول خدا گفت : «راستى درباره ايشان به حكم خدا از بالاى هفت آسمان حكم كردى ».

اجراى حكم سعدبن معاذ

«مـحـمدبن مسلمه » مامور شانه بستن مردان و «عبداللّه بن سلام » مامور زنان وكودكان شدند يـهـوديان را از قلعه بيرون آوردند و رسول خدا آنان را در سراى دخترحارث , حبس كرد و آنگاه به بازار مدينه رفت و آن جا خندقهايى كند, سپس آنان رادسته دسته آوردند و در آن خندقها گردن زدند از جمله دشمن خدا «حيى بن اخطب » و«كعب بن اسد» در ميان ايشان بودند, يكى از زنان يـهود را هم كه سنگ آسيايى را بر سر«خلا دبن سويدانصارى » انداخت و او را كشت نيز در رديف مـردان «بـنـى قريظه » آوردندو گردن زدند روى هم رفته در حدود 600 يا 700 مرد و به قولى ميان 800 يا 900 نفركشته شدند.

در قـلـعـه هـاى «بنى قريظه » 1500 شمشير, 300 زره , 2000 نيزه و 1500 سپر به دست آمد و نيز خمهاى شرابى كه همه اش بيرون ريخته شد.