شروع جلسه 111 - سهشنبه: 4/11/79]
بسم اللّه الرحمن الرحيم
در بحث ديروز گفتيم كه مرحوم كاشف اللثام براى تقويت مسئوليت جانب شهود دو استدلال ذكر كردند، استدلال دوم ايشان، اين بود كه نقش شهود در اين جا اقوى از ولىّدم است چون شهادت آنان مسبب سببيت طلب است. اگر شهود شهادت نمىدادند كه عمرو مثلا قاتل است طلب ولىّ زيد اثرى نمىكرد. پس در اينجا دو سبب وجود دارد يك سبب، مقدم است و ديگرى مترتب بر آن مىباشد و سبب مقدم، اقوى است چون مسبب سبب بعد شده است. ما عرض كرديم: مسبب بودن شهادت شهود موجب اقوى بودن آن نيست. زيرا همان طور كه قبلا گفتيم: اقوائيت سبب به اين معناست كه نسبت قتل به آن حقيقةً و عرفا اوضح باشد، در مانحنفيه قتل مستند به طلب ولىّ است، زيرا گرچه كه قبل از آن مقدماتى فراهم شد، شهود شهادت دادند و قاضى هم حكم داد، اما آنچه كه سرانجام قتل را به وجود آورد كه اگر آن نبود به هيچ وجه اين قتل اتفاق نمىافتاد طلب ولىّ است، و در همه معدات و شرائط كه در ايجاد سببيتِ سبب قريب تأثير دارند، همين حكم جارى است فرض بفرماييد شخصى، ديگرى را تشويق مىكند كه جنايتى را انجام بدهد و او هم يا مباشرتا يا تسبيبا مرتكب جنايت، مىشود كه در اينجا با اين كه فرد مشوق، زمينه را فراهم كرد و سبب شده كه قتل انجام گيرد اما اين امر، موجب نمىشود كه ما قتل را به اين سبب، اسناد داده و آن را بر سبب قريب، مقدم بداريم بنابراين وقتى اقوائيت شهود زور ثابت نشد و شركت هم با بيانى كه ديروز داشتيم، احراز نمىشود پس هيچ احتمالى، مناسبتر از اين نيست كه ما ولىّ كاذب را مقصر بدانيم، و از لحاظ صناعت بحث فقهى جز اين هيچ راهى وجود ندارد.
البته در اينجا شبههاى به ذهن مىآيد و آن اين كه نقش شهود در اين مسأله نقش بارزى است و نمىتوان آن را ناديده گرفت. اگر چه به خاطر اين معنا نمىشود شهود را دخيل در جنايت دانسته و حكم به قصاص آنان نمائيم، اما اين امر، موجب مىشود كه بگوئيم: احتياط اين است كه ولىّدم مجنى عليه يعنى كسى كه ظلما و به توهّم قصاص به قتل رسيده است قصاص را تبديل به ديه كند و ديه را از ولىّدم كاذب و شهود بگيرد و آنان ديه را بين خودشان تقسيم كنند. البته كيفيت تقسيم آن كه آيا تنصيف است يا براساس رئوس تقسيم مىشود در بحث ما، دخالت چندانى ندارد.
۱- كشف اللثام: چاپ قديم ص444
2- سوره الاسراء آيه
مأمور شدن به قتل از سوي شخص واجب الاطاعة با علم به دروغ بودن شهادت
فرع ديگرى در اينجا هست كه اين را هم ابتداءً مرحوم علامه در قواعد و فاضل اصفهانى در شرح آن، كشف اللثام و سپس مرحوم صاحب جواهر بالتبع آن را ذكر كردهاند منتهى عبارت ايشان عبارت رسائى نيست، عبارت علامه، هم ابلغ است و هم اشمل و اعم عبارت علامه اين است: ولو امره واجب الطاعه بقتلٍ و هو يعلم فسق الشهود عليه فهو شبهةٌ من حيث ان مخالفة السطان تثير فتنة و من كون القتل ظلما (1) اگر شخص واجب الاطاعهاى، شخصى را به قتل ديگرى حدا يا قصاصا امر كند و اين مأمور مىداند شهودى كه شهادت دادهاند فاسق بوده و آن شخص مستوجب قتل نمىباشد پس حكم باطل است، در اين صورت شبهه است زيرا از يك طرف مخالفت با سلطان موجب فتنه مىشود و از طرف ديگر مىداند كه اين قتل ظالمانه است. لكن مرحوم صاحب جواهر، عنوان بحث را نائب الامام قرار داده مىفرمايند اگر نائب امام معصوم (عليه السلام) چه نايب خاص و چه نايب عام، امر كنند. بنابراين تعبير مرحوم علامه «واجب الطاعة» تعبير اعمى است كه شامل هر مأمورى در صورتى كه واجب الطاعة شدند، مىشود. فرض بفرماييد مسؤول بخش قضائى در يك حكومت اسلامى كه زير دست او بايد از وى اطاعت كند، واجب الطاعة است. اين مسأله، مسأله رايج و مهمى است و در قوانين جزائى اروپا هم مطرح است. اگر آمر قانونى به ارتكاب جنايتى امر كند در صورتيكه امر او شكل قانونى داشته باشد يعنى صريحا ضد قانون نباشد، و مأمور انجام دهد در اينجا مرتكب جرم نشده است و دادگاه او را به خاطر اين كار محكوم نمىكند، در اين قوانين نظر به تكليف شخصى او نشده و نمىپرسند آيا اين مأمور مىدانسته عملش در واقع ظلم و خلاف قانون است يا نه؟ يعنى تكليف شخصى او مطرح نيست، اما در فقه ما طبعا تكليف شخصى هم مطرح است. پس در اينجا دو مسأله وجود دارد: مسأله اول اين است، تكليف شرعى مأمور چيست؟ آيا اجازه دارد اين كار را با اين كه مىداند خلاف است انجام بدهد، مسأله دوم اين است، كه اگر قتل را انجام داد و بعد معلوم شد كه اين قتل بر خلاف حق بوده است مىتوانند او را قصاص كنند يا نه؟ عبارت مرحوم علامه اين بود كه: و هو شبهةٌ آيا مراد ايشان بيان حكم تكليفى مأمور است يا بيان حكم جواز قصاص و عدم آن در فرض وقوع قتل است؟ اگر مراد صورت اول باشد بايد گفت: شبهه نمىتواند حكم تكليفى را معلوم كند مگر اينكه بگوييم مقصود، اين است كه اگر انسان در موردى نداند آيا قتل جايز است يا نه، تكليف اين است كه قتل را انجام ندهد پس وجود شبهه، مجوز قتل نمىشود پس حكم تكليفى او حرمت قتل است، همچنين اگر بر خلاف حكم شرعىاش مرتكب قتل شد در هنگام محاكمه، نمىتواند بگويد: من در ارتكاب آن، شبهه داشتم و اين شبهه، شبهه دارئه شود و قصاص يا حد را از اين شخص بردارد. خود مرحوم علامه در بيان وجه شبهه، مىفرمايند: چون مخالفت دستور سلطان، امام، يا به تعبير امروز مخالفت با مقررات نظام، ايجاد فتنه مىكند پس ايشان وجه جواز قتل را ذكر مىكنند. به نظر مىرسد، كه اگر همانطور كه ظاهر فرمايش ايشان است، اين را وجه جواز تكليفى قتل دانستهاند اين وجه صحيح نيست چون با اينكه مىداند: كه اين قتل ظالمانه است، چگونه مىشود قتل را براى او تجويز كرد؟ و فتنهاى را هم كه ايشان ذكر مىكند به هر معنا باشد مجوز قتل نمىگردد، مگر اين كه مراد از فتنه وقوع، يك حادثه فوق العادهاى باشد كه از لحاظ تكليفى حرمت آن اهم از حرمت قتل مؤمن شود كه اين هم بعيد است مورد نظر ايشان باشد. به هر حال مراد از فتنه ظاهرا اين است كه هرج و مرج ايجاد مىكند يعنى اگر قرار باشد در جنگ و صلح و يا در امر قضا و ساير امور مربوط به نظام كه مافوق فرمانى صادر مىكند، مأمورين بخواهند به علم خودشان عمل كنند نظام از هم خواهد گسست. البته بايد توجه داشت كه مرحوم علامه در زمان الجايتو كه تازه شيعه شده بود، مىزيسته و عالم مقرب دستگاه او بودند و همه جا در سفر و حضر با او همراه بودند و به احتمال زياد قواعد را هم در همين زمان نوشتهاند، پس، ايشان داخل در نظام و متوجه قضايا بوده و مىدانستند كه اگر تخلف از امر مافوق باب شود و هر مأمورى به نظر خودش عمل كند، موجب فتنه و از هم پاشيدگى مملكت خواهد شد.
مرحوم كاشف اللثام هم همين معنا را استفاده كرده و در ذيل كلام ايشان «تثير فتنةً» مىفرمايند: عظيمة. اين هم طبيعى است، چون ايشان هم در زمانى است كه صفويه حاكمند و در آن زمان دستگاه قضا ولو به صورت ظاهر به دست علماء اداره مىشد لكن در رأس نظام، پادشاهانى بودند اعتقادا شيعه، اما در رفتار هيچ تقوايى نداشتند، پس اينكه مرحوم كاشف اللثام مىفرمايند: فتنةٌ عظيمة، انسان احتمال مىدهد چنين ملاحظه مىكردند كه اگر قرار باشد در اين دستگاه ظالمانه، مأمورين از اجراى احكام تخلف ورزند، اوضاع و احوال به كلى برگردد پس فتنه عظيمه به اين معنا است.
پس فرمايش مرحوم علامه و كاشف اللثام مشعر به اين است كه ايشان در صدد بيان حكم تكليفى هستند زيرا براى بيان شبهه دو وجه ذكر كردهاند يك وجه اين كه «تثير فتنةً» و وجه ديگر اينكه: كون القتل ظلما و چون ظلم بودن قتل، وجه حرمت آن است و نقطه مقابل آن جواز قتل است پس در مقام بيان حكم تكليفى مىباشند پس مقصود اين مىشود كه اگر مأمور، از قتل امتناع كند فتنه مىشود و فتنه مجوز شرعى است و لذا مىتواند شرعا قتل را انجام دهد.
سپس مرحوم كاشف اللثام مىفرمايند: فلو اعترف بعلمه فعليه القصاص اگر بعدا اعتراف كند كه آن حكم، باطل بوده و اين قتل ظالمانه است، قصاص مىشود. البته اعتراف كه ايشان مىفرمايند به خاطر اين است كه به نظر ايشان جز از طريق آن، نمىشود از علم او اطلاع پيدا كرد. يعنى راه كشف اينكه او عالم بوده اعتراف خود اوست، در صورتى كه شايد بتوان تصور كرد كه راههاى ديگر هم وجود دارد مثلا در حضور چند نفر عادل گفته است: قرار است فلانى را به قتل برسانم در حالى كه او مجرم نيست و آن افراد بعد از قتل، به اين گفته او شهادت بدهند، ولو او انكار كند، پس لازم نيست كه بعد از واقعه اعتراف كند. سپس مىفرمايند: الاّ ان يعتذر بتلك الشبهه مگر اينكه عذر بياورد به همين شبههاى كه ذكر شد يعنى بگويد: فكر كردم اگر امتثال امر نكنم ممكن است فتنهاى بوجود بيايد و در صورت ثبوت شبهه، قاعده شبهه دارئه اينجا را شامل شود. البته مرحوم صاحب جواهر جواز را رد مىكنند كه به نظر مىرسد رد ايشان حاكى از اين است كه ايشان از مقتضيات و لوازم نظام حكومتى، بيگانه بودند لذا مىفرمايند: فتنه موجب جواز قتل نمىشود بلكه اين مأمور مىتواند به سلطان، اطلاع دهد كه فلانى بىگناه است. در حالى كه اطلاع دادن به سلطان، كار سادهاى نيست اين طور نبوده كه هر كس در هر زمان مىتوانست به حضور سلطان رسيده و مطالب را به او گزارش دهد در اين زمان خيلى بهتر مسأله قابل درك است. كه تشكيلات ادارى و نظام حكومتى، ضابطه و مقررات دارد، اگر يك مأمور بخواهد بىگناه بودن شخصى را به دستگاه قضائى اطلاع داده و آن را ثابت كند با مراعات قوانين ادارى و نامهنگارىها زمان طولانى مىخواهد و تخلف از اجراء احكام توسط مأمورين موجب هرج و مرج مىگردد.
به هر حال به نظر ما حكم تكليفى مسأله روشن است كه اگر آمر قانونى امر به قتل كند و مأمور مىداند كه اين شخص مظلوم است يا علم دارد كه شهود يا قاضى فاسقاند و حكم باطل است اجراء حكم قتل بر او حرام است و وجهى براى جواز نيست، فتنه هم پيش نمىآيد زيرا فتنه آن وقتى است كه مأمور درستى يا نادرستى دستور را نمىداند و بخواهد از آن سرپيچى كند اما اگر مأمور مىداند كه اين دستور، قطعا خلاف شرع است مجوز قتل ندارد و اگر فرضا در موارد ديگر قائل به جواز شويم در باب دماء نمىشود اين اجازه را داد، پس اگر چنانچه مأمور، انسان متعهدى است و علم دارد به اينكه اين قتل خلاف است، اگر از اجراء امر، امتناع كرده و به علم خود عمل كند، نه فقط فتنه ايجاد نمىكند بلكه ممكن است جلو فتنههايى راهم بگيرد. حال، اگر در چنين صورتى مرتكب قتل شد آيا مىشود او را قصاص كرد؟ اينجا اگر آنچه كه به عنوان شبهه ذكر مىكنند حقيقةً شبهه باشد مىتوان قصاص را از او دفع كرد مشروط بر اينكه شبهه دارئه مخصوص حد نباشد كه ما اكنون نمىخواهيم وارد آن بحث شويم لكن اجمالا مىگوئيم: اولا مستند اين قاعده روايت مرسله است: «انما تدرء الحدود بالشبهات» منتهى چون فقهاء قديما و حديثا در ابواب مختلف به آن تمسك كردند ضعف سند جبران مىشود لكن قدر مسلم اين است كه اين قاعده در مورد حدود است و تجاوز از حد به قصاص محتاج به مؤنه زائده است چون اولا عمل فقهاء فقط در باب حدود است و ثانيا عبارت مرسله شامل قصاص نمىشود زيرا قصاص از حدود نيست، البته در آيه شريفه تلك حدود الله حدّ، شامل واجبات و محرمات و ساير قوانين و مقررات شرعى مىشود، اما بمعناى اصطلاحى آن يعنى مجازات معيّن از طرف شارع براى بعضى از گناهان مانند: حد شرب خمر يا حد زنا، شامل قصاص نمىشود.
بنابراين اگر ما شبهه دارئه را شامل قصاص هم بدانيم و واقعا هم وجود اين شبهه يعنى اين احتمال كه اجراء اين دستور، واجب و تخلف از آن خلاف قانون و جرم است، در حق آن مأمور محرز شود در اين صورت قصاص از او برداشته مىشود و بايد ديه بدهد اما در هر دو مقدمه بحث داريم اولا اينكه در چنين موردى كه مسأله، اينقدر واضح است براى كسى شبهه پيدا شود، بعيد است و ثانيا تسرّى شبهه دارئه از حد به قصاص هم از نظر ما معلوم و محرز نيست.
1- الينابيع الفقهيه ج25 ص