• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • [جلسه 107 - دوشنبه: 26/10/79]

    بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
     كلام در اكراه مادون نفس بود كه اگر كسى، ديگرى را اكراه كرد كه دست فلانى را مثلا قطع كن وگرنه ترا مى‏كشم و شخص مكرَه، اقدام به ايراد آن جراحت نمود به دليل حديث رفع حكم تكليفى و قصاص ندارد، لكن ديه، بر او ثابت است و گفتيم براى اثبات اين مطلب بايد سه مقدمه را بيان كنيم مقدمه اول اين بود كه حديث رفع در مقام انشاء است سعه و ضيق و رفع تمام آثار يا بعض آثار، بستگى به اراده منشأ دارد و مى‏توان فرض كرد كه بعضى از آثار را رفع نموده و بعضى را رفع نكرده باشد.
     مقدمه ثانيه اين بود كه در مانحن‏فيه اين تبعض واقع شده است، زيرا گفتيم كه حديث رفع چيزى را بر مى‏دارد كه فيه حرجٌ و ثقلٌ على المكلف و لذا وزر و عقاب اخروى و نيز تحمل سختى و تن در ندادن به قطع يد و پذيرش قتل خويش و همچنين قصاص، در صورت اقدام به عمل مكرَه كه همه اين‏ها ثقل و وزر است، برداشته مى‏شود اما پرداخت ديه در صورتى كه فرض كرديم، مى‏تواند آن را از مكرِه آمر، پس بگيرد ثقل و حرج نيست. بحث در اين دو مقدمه گذشت.
     مقدمه ثالثه اين است كه مكرَه مى‏تواند به مكرِه رجوع كرده و ديه را پس بگيرد. دليل اين امر اين است كه ديه‏اى را كه مكرَه، ملزم به پرداخت آن است به تسبيب مكرِه بوده است او بود كه موجب شد مقدار ديه از مال مكرَه، خارج شود بنابر اين او مى‏تواند به اكراه كننده رجوع كرده و اين مال را از او بگيرد. پس ما در اين مسأله قائل به ضمان قطع يد، براى مكرَه نشديم، لكن قائل به ضمان مال مى‏شويم زيرا بين ضمان نفس يا قطع يد و ضمان مال فرق است در باب ضمان نفس يا عضو، ضامن كسى است كه مباشر قتل نفس يا قطع عضو باشد يا سببى باشد كه اقوى از مباشر است كه موارد اقوائيت سبب را قبلا بيان كرديم بنابراين چون در اينجا اولا: مكرِه، مباشر قطع نيست و ثانيا: ما در باب اكراه، قائل به اقوائيت سبب نيستيم، پس ضمان يد در مورد او تحقق ندارد بخلاف ضمان مال، كه در آنجا فقط اتلاف نيست كه ضمان آور است، بلكه امور ديگرى هم هست كه موجب ضمان مى‏گردد كه فقهاء در ابواب مختلف فقه، بيان كرده‏اند كه چند نمونه از آن را ذكر مى‏كنيم.
     الف: غصب، كه فرموده‏اند: اگر شخصى، مالى را غصب كرد، و آن مال، به سبب قهرى مانند صاعقه و امثال آن تلف شد، غاصب ضامن است در حالى كه او مال را تلف نكرده پس، غصب موجب ضمان است، ولو غاصب متلف نباشد.
     ب: موردى است كه بسيارى از بزرگان، قائل شده و امام بزرگوار هم، همين حكم ضمان را در فتواى خودشان تقويت مى‏كنند و آن، اين است: كه اگر شخصى، مانع از بستن دابه‏ى شخصى شود و در نتيجه در ارض مُسبعة فرار كرده و تلف شود، در اين صورت اين شخص، ضامن است درحالى كه او متلف يا غاصب نبوده است. بلكه تنها عمل اعدادى و زمينه تلف از او سرزده است.
     ج: مورد ديگر همين اكراه بر تلف است كه اگر شخصى، ديگرى را اكراه كرد براينكه مثلا ظرف خودت را بشكن و او هم شكست، مكرِه ضامن است. و صاحب جواهر ادعاى اجماع بر آن را كرده است. و موارد ديگرى از اين قبيل نيز هست.
     نتيجه بحث اين شد كه درباب تسبيب در مورد نفس مثل قتل نفس و قطع يد و ايراد جراحت، تنها در صورتى ضمان هست كه فعل، مستند به جانى باشد و در اينجا فعل مستند به مكرِه نيست اما در باب ضمان مال، موجب ضمان، منحصر نيست در اين كه اتلاف مستند به شخصى باشد بلكه در موارد متعددى كه او تأثيرى در اتلاف دارد ضمان هست كه بعضى موارد آن ذكر شد پس بنابراين اشكالى ندارد كه ما در اينجا بااينكه قائل به ضمان نفس و ضمان يد مقطوعة نيستيم قائل به ضمان مال باشيم.
     اين مسأله را با بيان ديگرى نيز مى‏توان تقرير كرد و آن اين است كه بگوييم كه در اين مورد بخصوص كه مكرَه، ديه را مى‏پردازد، سبب اقوى از مباشر است، زيرا اگر فرض كرديم كه مكرَه ابتداءً بايد ديه را پرداخت كند، پس او شرعا ملزم به اين تأديه است چون حكم حاكم است و حاكم او را به اين كار الزام مى‏كند، حال كه ملزم شد. الزام شرعى، در حكم الزام عقلى است، يعنى انسان مجبور است آنچه را كه حاكم الزام نموده عمل كند، پس مكرَه در پرداخت مال، اختيارى ندارد و سبب اداى بى‏اختيار اين مال مكرِه است يعنى مكرِه كارى كرده است كه مكرَه بدون اينكه اختيارى داشته باشد مالش را از دست بدهد پس آن سبب اقوى از اين مباشر مى‏شود و اين مورد، مثل آنجائى است كه شخصى دست ديگرى را گرفته و گلدان قيمتى را كه در دست او است توسط خودش به زمين بزند و بشكند. كه در اين صورت، چون آن مباشر، بى‏اختيارِ محض است سبب از او اقوى بوده و در نتيجه تلف و ضمان متوجه به او است و اين دو مورد هيچ تفاوتى با يكديگر ندارند ، به نظر ما اين بيان، بيان قابل قبولى است، بنابراين علت اينكه مى‏گوييم: در باب اكراه در مورد ديه، سبب اقوى از مباشراست، اين است كه مباشر نمى‏تواند از اداى ديه تخلف بكند، پس، مُلجأ است و اختيارى از خود ندارد و در اين صورت اراده مختارى بين فعل مكرِه و و وقوع اين حادثه حائل نشده است و در نتيجه ملاك اقوائيت سبب از مباشر محقق مى‏شود.
     نتيجه بحث اين شد كه بايد ابتداءً ديه را شخص مكرَه بدهد و سپس به مكرِه مراجعه كند و حاكم ابتداءً نمى‏تواند به مكرِه رجوع كند چون او هنوز مالى را از بين نبرده‏است اما وقتى كه مكرَه به حكم حاكم مال را پرداخت مى‏تواند به مكرِه رجوع كرده و مبلغ ديه را از او بگيرد.

    يك شبهه و پاسخ آن
     ممكن است اشكال شود كه شما در مباحث گذشته گفتيد: ديه مستقلا در شرع مقدس وضع نشده است، بلكه ديه عوض از قصاص است و بنابر اين مبنا در اين مورد كه قصاص با دليل رفع برداشته شده، چطور عوض آن يعنى ديه ممكن است ثابت باشد؟
     جواب: اين است كه ديه در اكثر موارد عوض از قصاص است لكن موارد متعددى در كتاب قصاص داريم كه ابتداءً ديه وضع شده است و عوض قصاص نيست كه چند نمونه را ذكر مى‏كنيم:
     1- اگر شخص مقطوع اليدين، دست كسى را قطع كند در اينجا بعضى گفته‏اند: يك پاى او را قطع مى‏كنند (1) لكن بنابر قول ديگر از او ديه مى‏گيرند كه در اين صورت چون جانى، مقطوع اليدين است قصاص موضوع ندارد پس ديه هم عوض قصاص نيست.
     2- اگر مسلمانى، ذمى را به قتل برساند، در اينجا قصاص نيست اما ديه هست، چون يكى از شرايط قصاص، كه تساوى در دين است در اينجا وجود ندارد. البته اگر اين مسلمان عادت كرده باشد كه افراد ذمى را بكشد در اين صورت، كشته، مى‏شود شايد هم قتل او حدّا باشد نه قصاصا.
     3- اگر نابالغى دست بالغى را قطع كند، بعد از بلوغ او را قصاص نكرده فقط ديه مى‏گيرند.
     4- اگر چنانچه قاتل، پدر مقتول باشد، در اين صورت، پدر به خاطر پسر قصاص نمى‏شود اما ديه بايد بدهد.
     پس، اين كه گفته شود: چون ديه عوض از قصاص است پس هر جا قصاص نيست ديه هم نبايد باشد درست نيست. چون مواردى وجود دارد كه قصاص نيست لكن ديه ثابت است، البته هر كدام از اين موارد دليل خاصى دارد و در مانحن‏فيه دو مقدمه‏اى كه بيان شد براى دليل مسأله كافى است.
     مسأله بعد كه مرحوم محقق ذكر كردند اين است كه اگر شخصى، ديگرى را به قطع يد زيد يا قطع يد عمرو، اكراه كرد، آيا اينجا هم اكراه صدق مى‏كند يا نه؟ محقق ابتدا ابراز تردّد مى‏كنند ولى پس از آن ايشان چون در فرع قبل، نظرشان اين بود كه القصاص ينتقل الى الامر المكرِه، در اين فرع هم تمايل به همين نظر مى‏يابند لكن ما در آن فرع نتوانستيم آن را قبول كنيم و معتقد به ديه شديم بنابراين اين مسأله هم براى ما قابل طرح است. حاصل مطلب اين است كه اگر مكرِه، شخصى را بر كلّى مردّد بين افراد متعدد اكراه كرده مثلا بگويد: اگر دست يكى از اين جماعت را قطع نكنى ترا خواهم كشت اما فرد را معين ننمايد، آيا در اين صورت اكراه صدق مى‏كند؟ مرحوم محقق ابتداءً مى‏فرمايند: چون تعيين شخص خاصى كه مصداق كلى قرار گرفت و دستش قطع شد، به اختيار مباشر بود اينجا ممكن است گفته شود اكراه صدق نمى‏كند لكن بعدا مى‏فرمايند: اشبه به قواعد اين است كه در اين مورد نيز اكراه هست و حق هم همين است.
     زيرا همانطور كه در عام استغراقى و مطلق شمولى، همه افراد آن، متعلق حكمى هستند كه به آن عام يا مطلق تعلق گرفته، در عام و مطلق بدلى نيز همينطور است، منتها در نوع دوم تعلق حكم على نحو البدليه است بنابراين عام بدلى با عام استغراقى و مطلق بدلى با مطلق شمولى از اين جهت باهم تفاوتى ندارد. يعنى همانطور كه در عام استغراقى مانند اكرم العلماء يا اكرم جميع العلماء متعلق وجوب اكرام يكايك افراد عالِم است و اراده‏ى مولى در اكرام همه علماء سارى و جارى است. در عام بدلى مانند اكرم ايّا شئت من العلماء نيز اراده او بر همه افراد سارى و جارى است. و وجوب اكرام متعلق به يكايك افراد اين عنوان است. منتهى على نحو البدليّة، زيرا مطلوب واقعى صِرف الوجود است پس اگر يكى از علماء را اكرام كرد ديگر اكرام ديگران واجب نيست همين حكم در مطلق بدلى و مطلق شمولى نيز جريان دارد. اكرم العالم، مطلق شمولى است يعنى هر جا كه عنوان عالم صدق كند بايد اكرام كنيد. و اكرم عالما، مطلق بدلى است، يعنى مولى فقط اكرام يك عالم را مى‏خواهد در اين هم هر جا كه اين عنوان صدق كند، اراده اكرام هست منتهى به نحو بدلى يعنى اگر يك مصداق را اكرام كرد اكرام ساير مصاديق متعلق اراده او نيست پس هم در عام بدلى و هم در مطلق بدلى اراده مولى نسبت به همه افراد تعلق گرفته است منتهى فرق عام بدلى با عام استغراقى اين است كه درعام استغراقى مولى تمام افراد را مى‏خواهد و در عام بدلى تنها يكى از آنها را اراده كرده است همانطور كه در مطلق شمولى همه را خواسته و در مطلق بدلى فقط يكى از آنها را مى‏خواهد اما اين يكى در همه افراد قابل تحقق است چون تحقق كلى در عالم خارج و واقع با تحقق افراد است.
     پس اگر مكرِه گفت بايد يك دست را قطع كنى اراده مكرِه در تمام دست‏ها محقق است لكن اگر مكرَه يك دست را قطع كرد در مورد دست ديگر اكراهى وجود ندارد. كما اينكه در اكرم عالما، وقتى يك عالم را اكرام كرد ديگر خواست مولى در اكرام عالم ديگر وجود ندارد بنابراين همه احكامى كه در باب اكراه بر فرد على التعيين ذكر كرديم در اكراه بر فرد لاعلى التعيين هم مى‏آيد تا برسيم به مسأله بعدى.


    1- جواهر الكلام: ج‏42 ص

    صور مسأله

    بطور كلى بحث بر اين است كه اكراه بر قتل نباشد، بلكه بر عملى باشد كه منجر به قتل مى‏شود. ايشان در اينجا سه صورت، ذكر مى‏فرمايند و ما فرمايش ايشان را با ملاحظاتى كه داريم به ترتيب عرض مى‏كنيم.
     صورت اول : آن است كه بالا رفتن از اين درخت يا صعود بر اين ديوار غالبا موجب سقوط مهلك نمى‏شود و شخص مكِره هم قصد قتل ندارد بنابرين نه سبب، سببى است كه غالبا منجر به سقوط مهلك مى‏شود و نه قصد قتل وجود دارد كه در اين صورت قصاص ساقط است چون قتل عمد نيست و همانطور كه قبلا عرض كرديم قتل عمد در دو صورت محقق مى‏شود يا عمل، عملى باشد كه ينجرّ عادة الى القتل ولو فاعل و مباشر اين عمل قصد قتل ندارد و يا اينكه قصد قتل دارد و ان كان العمل لا ينجرّ عادة الى القتل، و لكن اتفقّ القتل و صورت اول هيچيك از اين دو خصوصيت را ندارد پس حكم قتل عمد در اينجا جارى نيست.

     صورت دوم: آن است كه مكرِه قصد قتل دارد هر چند آن شجره يا ديوار معمولى است و صعود بر آن غالبا موجب سقوط مهلك نيست، لكن اتفاقا سقوط كرده و بر اثر ضربه مغزى مثلا، مى‏ميرد كه مرحوم صاحب جواهر حكم قصاص را در اينجا جارى مى‏داند.

     صورت سوم: عكس صورت دوم است يعنى غالبا با اين صعود، سقوط مهلك همراه است. لغزشگاه جايى است كه غالبا موجب سقوط و قتل مى‏شود كه مى‏فرمايند: اين صورت مثل اكراه بر تناول سمّ است كه غالبا ينجرّ الى القتل. و عليهذا اين صورت قتل عمد است، چه قصد قتل داشته باشد چه نداشته باشد.
     مرحوم صاحب جواهر در مورد صورت دوم كه عمل نادرا ينجرّ الى القتل لاغالبا و مكرِه قصد قتل او را دارد ابتداءً قصاص را اختيار مى‏كنند اما احتمال عدم القصاص هم داده‏اند به اين بيان: كه فرق است، بين آنجائى كه سبب، اين عمل را بالمباشره انجام دهد مثل اينكه سنگ كوچكى كه عادتا موجب قتل نيست به سوى شخصى پرتاب كند قاصدا لقتله و اتفاقا موجب مرگ او شود كه بگوئيم قتل عمد است (همچنان كه مختار محقق (ره) در صورت ثانيه از صور قتل عمد همين بود و مرحوم صاحب جواهر در عمد بودن آن ابراز ترديد نمودند و ما جازما گفتيم: اين، قتل عمد است) و بين جائيكه سبب، اين كار را بالمباشره ايجاد نمى‏كند، بلكه خود آن شخص را بر ايجاد اين عمل اكراه مى‏كند كه مانحن فيه از اين قبيل است.
     به هر حال، اينها صور سه گانه‏اى بود كه مرحوم صاحب جواهر بيان كردند. ببينيم حكم اين صور چيست؟
     اما صورت اول يعنى جائى كه عمل عادةً موجب قتل نيست مثلا گفت از اين درخت بالا برو و فرضا طورى نيست كه هر كس از اين درخت بالا رود افتاده و بميرد، پس عمل، فى نفسه موجب قتل نيست و مكرِه هم قصد قتل ندارد، حكم اين صورت معلوم است كه قتل عمد محسوب نمى‏شود.
     اما صورت ثانيه كه عمل، فى نفسه موجب قتل نيست لكن اين شخص قصد قتل دارد مثل اينكه شخصى را اجبار مى‏كند كه ته چاه برود و اين چاه هم چاهى نيست كه رفتن و كار كردن در آن موجب مرگ شود، لكن اتفاقا موجب مرگ آن شخص مى‏شود و مكرِه هم قصد قتل دارد آيا اينجا قتل عمد است تا قصاص باشد همانطور كه مرحوم صاحب جواهر ابتدا آنرا اختيار مى‏فرمايند. يا اينكه قتل عمد نيست؟ براى هر يك از دو طرف احتمال، مى‏توان وجهى ذكر كرد اما وجه احتمال اول كه اين صورت نيز قتل عمد باشد اين است كه در اينجا سبب اقوى از مباشر است، زيرا مكرَه اقدام به قتل ننموده است بلكه اقدام به عملى كرده است كه عادتا لاينتهى الى القتل، چون فرض براين است كه رفتن به عمق آن چاه، منتهى به مرگ نمى‏شود، و او هم عالم نبود كه اين عمل ينتهى الى القتل پس نمى‏توان قتل را به او نسبت داد. بنابرين، اين مباشر اضعف از آن مكرِهى است كه با قصد قتل او را به اين عمل اكراه مى‏كند پس اقوى بودن سبب از مباشر يا به تعبير ديگر سبب بعيد از سبب قريب در اينجا صادق است چون قتل به مكرِه نسبت داده مى‏شود پس بايد قصاص شود حتى اگر چنانچه اكراه هم نباشد اما امرى باشد كه معمولا به آن امر ترتيب اثر داده مى‏شود مانند فرمان مافوق نسبت به زير دست خود كه اكراهى هم در كار نيست، اما معمولا وقتى كه مافوق نسبت به زيردست خود دستورى صادر مى‏كند، او اين كار را انجام مى‏دهد پس اين سبب بعيد اقواى از سبب قريب مى‏شود يا اگر آن زير دست را مباشر دانستيم سبب اقواى از مباشر مى‏باشد. اين بيان را مى‏شود در توجيه فرمايش صاحب جواهر مبنى بر حكم قصاص ذكر كرد. امام وجه احتمال دوم يعنى قول به عدم قصاص اين است كه گرچه در اين جا سبب اقوى از مباشر است، اما به چه دليل اين اقوائيت، موجب شود كه اين قتل، قتل عمد شود؟ قتل عمد، عنوانى است كه آن را از شرع گرفته‏ايم، و حدود آنرا شارع بيان كرده است و هر جا، كه اين حدود محقق باشد حكم به قتل عمد مى‏شود و قهرا احكام آنرا مترتب مى‏كنيم مثلا در موردى كه شخصى را با وسيله‏اى كه عادةً موجب مرگ نمى‏شود با قصد قتل به قتل برساند، شرعا قتل عمد محسوب مى‏شود در صورتيكه اگر دليل شرعى نداشتيم نمى‏توانستيم بگوئيم اين، قتل عمد است. بنابراين، قتل عمد موضوعى است كه شارع در تبيين حدود آن دخالت نموده و براى شناخت آن، بايد به شارع مراجعه كنيم و هرجا كه شارع، حكم به عمديت نمود از او تبعيت نمائيم و ما احتمال مى‏دهيم در صورت ثانيه، هنگامى قتل عمد محسوب شود كه قاصد قتل، بالمباشره عملى را كه منجرّ به مرگ مى‏شود انجام دهد اما جايى كه مكرَه را وادار كند كه عملى انجام دهد كه انجرّ الى موته مشمول ادله و روايات نباشد. پس بايد ديد رواياتى كه صور قتل عمد را بيان مى‏كند آيا صورت اكراه را هم شامل مى‏شود يا نه؟ البته اين روايات را در اول كتاب قصاص تفصيلا بحث كرديم اكنون، اشاره‏اى به برخى از آنها مى‏نمائيم.
     1- و عنه عن محمد بن عيسى، عن يونس، عن عبداللّه بن مسكان، عن الحلبى قال : قال ابوعبداللّه (عليه السلام): العمد كلّ ما اعتمد شيئا فأصابه بحديدة او بحجر او بعصا أو بوكزةٍ، فهذا كله عمد.
     اين روايت كه به لحاظ سند صحيحة است مى‏گويد : عمد عبارت است از اينكه قصد كند چيزى را و به آن هم برسد كه اين تعبير ظاهرا شامل ما نحن فيه مى‏شود زيرا در اينجا مكرِه قصد قتل كرده و به آن هم رسيده است لكن مثالهايى كه در ذيل روايت آمده و گويا مراد از جمله ما اعتمد شيئا را بيان مى‏كند كه مقتول را با قطعه‏اى آهن يا سنگ يا چوب‏دستى بزند و موجب مرگ وى شود، قرينه مى‏شود كه بگوئيم: قتل عمد مربوط به جايى است كه قاصد قتل، خود مباشرت به عملى كند كه آن عمل موجب مرگ شود. اما در صورتيكه شخصى، ديگرى را وادار به عملى مى‏كند كه آن عمل موجب مرگ وى شود، ظاهر روايت اين مورد را شامل نمى‏شود.
     2- عن محمد بن يحيى، عن احمد بن محمد، عن على بن حديد، و ابن أبى عمير جميعا، عن جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما (عليه السلام) قال: قتل العمد كل ما عمد به الضرب فعليه القود.
     اين روايت، مرسله است لكن چون جميل از اصحاب اجماع است ما به روايت اصحاب اجماع ولو مرسله باشد عمل مى‏كنيم بنابرين سند، اشكال ندارد.
     ظاهر اين روايت، صورتى را كه فعل مما لايقتل عادتا است، لكن با قصد قتل همراه باشد، قتل عمد مى‏داند؛ مثل آنكه سنگى را كه عادتا كشنده نيست به شخصى پرتاب مى‏كند اما تصادفا به گيجگاه او اصابت كرده و مى‏ميرد و ضارب قصد قتل هم دارد، اما از اين روايت هم براى صورت ما نحن فيه نمى‏شود استفاده كرد چون اولا: ظهور عنوان عَمَد به الضرب در ضرب عن مباشرةٍ است پس شامل ضرب عن اكراهٍ نمى‏شود، ثانيا: در مانحن فيه اصلا ضربى وجود ندارد و بعيد است كه بگوئيم تعبير «ضرب» فقط بعنوان مثال ذكر شده است و دخالتى در تحقق مفهوم قتل عمد ندارد.
     بنابراين اقوائيت سبب موجب نمى‏شود كه اين نوع قتل داخل در عنوان عمد باشد زيرا ادله، شامل آن نمى‏شود. و اگر هم در شمول و اطلاق نسبت به آن ترديد كنيم، در مقام شك و عدم جزم، حكم به عدم قصاص و عدم العمد مى‏شود كه راجع به قاعده اوليه در موارد شك مفصل بحث كرديم و لذا صاحب جواهر هم بعد از آن كه ابتداءً حكم به قصاص نموده‏اند بعدا احتمال دادند كه در اينجا قصاص نباشد و همين احتمال يعنى عدم القصاص به نظر ما اقوى است.
     اما صورت سوم جائى كه مكرِه به عملى كه عادةً موجب قتل است فردى را اكراه مى‏نمايد چه آنكه با قصد قتل همراه باشد يا بدون قصد قتل، اگر قصد قتل داشته باشد، شبهه‏ئى نيست كه قتل عمد است در صورتيكه مكرَه جاهل است به اينكه اين عمل منجر به مرگ او مى‏شود اما اگر علم دارد كه ارتكاب اين عمل، موجب كشته شدن او است فرض بفرمائيد مكرِه مى‏گويد بايد از اين درخت بالا بروى و فرض هم اين است كه اين عمل ينجرّ عادةً الى السقوط المهلك و مكرَه نيز به آن آگاه است. در اين صورت مسلما قتل عمد نيست و قصاص ندارد چون وقتى خود شخص مكرَه عالم به اين است كه عمل منتهى به قتل مى‏شود در حقيقت خود اقدام به قتل خود نموده است و اين صورت بالاتر از اين نيست كه شخصى را امر كند بر اينكه خودش را بكشد و او هم خود را به قتل برساند كه گفتيم بر آمِر قصاص نيست. اما صورتى را كه مكرَه جاهل است به اين كه اين عمل منجر به مرگ مى‏شود انشاءاللّه در جلسه آينده بحث خواهيم كرد.