• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 شك در تعبديت و توصليت 260

    مقدمه درس



    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.

    متن درس


    تقابل اطلاق و تقييد از نظر مرحوم آخوند و نائينى(قدس سرهما)

    نظر مرحوم آخوند و مرحوم محقق نائينى(قدس سرهما) اين است كه تقابل بين اطلاق و تقييد،تقابل عدم و ملكه است، يعنى اطلاق، مجرد عدم التقييد نيست، بلكه اطلاق و عدم التقييد در مواردى‏كه قابليت تقييد و امكان تقييد وجود داشته باشد، مطرح است، پس تقابلشان تقابل عدم و ملكه است.
    كانّ مرحوم آخوند و مرحوم محقق نائينى به دنبال اين تقابل، نتيجه را روشن فرض كرده‏اند كه‏اگر تقابل، تقابل عدم و ملكه باشد، لازمه‏اش اين است كه اگر در موردى ملكه كه عبارت از آن امروجودى است ممتنع باشد، بايد عدم هم ممتنع باشد. در اطلاق و تقييد، اگر تقييد امتناع داشت، همان‏طورى كه مبناى اول كلام ايشان بود كه نمى‏شود مأمور به مقيّد به قصد قربت به معنى داعى الامرباشد، و تقييد ممتنع است. حالا كه تقييد ممتنع شد، لازمه عدم و ملكه بودن اين است كه اطلاق هم‏ممتنع باشد، اطلاقى هم وجود نداشته باشد، براى اينكه اطلاق در مورد امكان تقييد و قابليت تقييدمطرح است. مرحوم محقق نائينى(ره) استدلال مى‏كنند و مى‏فرمايند: كانّ روشن است كه اگر تقييدامكان نداشته باشد و مستحيل باشد، ديگر اطلاق هم كه در معنايش قابليت تقييد مطرح است، به‏معناى مجرد عدم التقييد نيست، آن هم بايد امتناع داشته باشد. پس در موارد شك در تعبّديّت وتوصّليت اطلاقى نيست، تا اينكه شما بتوانيد به آن اطلاق تمسّك بكنيد. تقييد مستحيل است، اطلاق‏هم مستحيل است.

    اشكال صاحب محاضرات بر نائينى(ره) در تقابل

    اين بيان از نظر صاحب كتاب محاضرات كه از تلامذه مرحوم محقق نائينى(عليه الرحمة) هستندمورد اشكال واقع شده، هم اشكال نقضى به اين مطلب دارند، و هم جواب حلّى از اين مسأله ذكركرده‏اند. در مورد جواب نقضى مواردى را ايشان ذكر مى‏كنند كه در عين اينكه مسأله عدم و ملكه‏وجود دارد، مع ذلك ملكه‏اش محال است، اما عدمش اتصاف به استحاله ندارد، و نه تنها اتصاف به‏استحاله ندارد، بلكه اتصاف به ضرورت هم دارد. نسبت عدم و ملكه است، ملكه ممتنع است وعدمش علاوه بر اينكه ممتنع نيست، ضرورت هم دارد، و حتماً بايد آن عدم تحقّق داشته باشد. از اين‏موارد دو موردش را ما عرض مى‏كنيم.
    مى‏فرمايند: يك مورد، مسأله جهل و علم است. تقابل بين جهل و علم، تقابل عدم و ملكه است.جاهل به كسى گفته مى‏شود كه «من شأنه أن يكون عالما» و به تعبير ديگر: قابليت و صلاحيت علم دراو وجود داشته باشد، و الاّ كسى كه اين صلاحيت و اين قابليت در او نباشد، «لا يُطلق عليه الجاهل»لذا به جماد اطلاق جاهل نمى‏شود، چون كه شأنيت اتصاف به علم را ندارد، و استعداد و قابليت در اوتحقق ندارد. پس جهل و علم عنوانشان عنوان عدم و ملكه است. بعد مى‏فرمايند: در بعضى از مواردو مصاديق علم مى‏بينيم آن علم امتناع دارد مثل علم به كنه ذات بارى تعالى. بشر با تمام استعدادى كه‏دارد، ممتنع است كه علم به كنه ذات ربوبيت پيدا كند و در جاى خودش اين معنا ثابت شده، براى‏اينكه مرحله امكان و مرتبه امكان در يك سطحى قرار گرفته كه احاطه علمى به حقيقت واجب و به‏كنه ذات واجب نمى‏تواند پيدا كند. بله اصل وجود صانع را بالفطرة و با دليل، درك مى‏كند، اما كنه‏ذات بارى چيست؟ احاطه به آن براى بشر ممتنع است. حالا كه علمش ممتنع شد، شما كه مى‏گوييد:هر كجا وجود ملكه ممتنع باشد، عدمش هم ممتنع است، پس بايد بگوييد: جهل به كنه ذات بارى هم‏ممتنع است براى اينكه تقابل بين جهل و علم، تقابل عدم و ملكه است، و در اين تقابل هر كجا وجودممتنع شد، شما مى‏گوييد: عدمش هم ممتنع است. لذا مى‏گوييد: چون تقييد مستحيل است، اطلاق‏هم استحاله دارد. پس در اين مورد هم بگوييد: چون علم به كنه ذات بارى مستحيل است، جهلش هم‏بايد مستحيل باشد، در حالى كه اين جهل نه تنها استحاله ندارد بلكه ضرورت دارد، يعنى حتماً اين‏جهل متحقق و ثابت است، نه اينكه امتناع داشته باشد.
    مثال دومى كه به عنوان نقض مى‏فرمايند اين است: در رابطه با انسان مسأله قدرت «طيران الى‏السماء» استحاله دارد. حالا بفرماييد استحاله‏اش هم استحاله عقليه نيست، استحاله عاديه است. يكى‏از مثالهايى كه براى مستحيل عادى در مقابل مستحيل عقلى ذكر مى‏كنند، مسأله «طيران الى السماء»در رابطه با انسان است، لكن فرق نمى‏كند شما هم همين مستحيل عادى را حساب بكنيد، حالا كه‏قدرت بر «طيران الى السماء» در انسان استحاله عاديه دارد، آيا اين عدم قدرت كه به صورت عدم وملكه مطرح است، براى اينكه در عدم قدرت ما نمى‏توانيم بين انسان و ديوار فرق بگذاريم، بگوييم:همان طورى كه «الجدار لا يقدر على الطيران الى السماء» به همان كيفيت، انسان هم قدرت ندارد. درديوار، مسأله سلب مطرح است، اما در انسان، مسأله عدم و ملكه مطرح است. اگر عدم و ملكه شد،پس همان طورى كه قدرت بر طيران الى السماء، ممتنع عادى است، روى بيان شما بايد عدم قدرت‏بر طيران الى السماء هم ممتنع عادى باشد. براى اينكه شما در امتناع، عدم و ملكه را يكسان مى‏دانيد.پس اگر آن طرفش، امتناع عادى داشت، اين طرف هم بايد امتناع عادى داشته باشد، در حالى كه نه‏تنها امتناع ندارد، بلكه ضرورت هم دارد، منتها ضرورت عادى نه ضرورت عقلى، همان طورى كه‏امتناعش هم امتناع عادى بود، نه عقلى.
    اين مثالها به عنوان نقل، ذكر شده، شايد با دقت در اين مثالها و نقضها، انسان بتواند مناقشه يامناقشاتى داشته باشد. لكن عمده اين جواب حلى است كه ايشان ذكر مى‏فرمايند.

    جواب حَلّى صاحب محاضرات از تقابل

    در جواب حلّى مى‏فرمايد: ما كه مسأله عدم و ملكه را مطرح مى‏كنيم، آيا در رابطه با قابليتهاى‏شخصيه مطرح مى‏كنيم يعنى نسبت به هر مورد خاصّى مسأله را مى‏سنجيم به اين معنا كه اگر از ماسؤال كردند، آيا بين علم و جهل تقابل عدم و ملكه وجود دارد؟ بگوييم: اين سؤال شما در ما نحن فيه نتيجه مى‏گيريم، مى‏گوييم: شما تقابل بين اطلاق و تقييد را كه مطرح مى‏كنيد، نوع‏اطلاق و تقييد را در نظر مى‏گيريد و در صدى نود و نهِ اين اطلاق و تقييدها هم تقييد امكان دارد، هم‏اطلاقش ممكن است. حالا اگر در يك موردى برخورد به امتناع تقييد كرديم، مثل مسأله قصد الامر،آيا كجاى تقابل ايجاب مى‏كند كه اگر تقييد ممتع شد اطلاق هم بايد ممتنع باشد؟ عين همان مسأله‏بارى تعالى منتها نه به صورت جواب نقضى، به صورت حل اين مسأله كه تقابل در رابطه با موردنيست، تقابل در رابطه با نوع است، و اگر در رابطه با نوع شد، يمكن كه بعضى از موارد، اين وجود به‏نام ملكه امتناع داشته باشد، و اين لازمه‏اش اين نيست كه عدمش هم ممتنع باشد، بلكه چه بسا همان‏طورى كه در باره ذات بارى عرض كرديم عدمش علاوه بر عدم امتناع، ضرورت ثبوت دارد وضرورت تحقق دارد. در نتيجه در عين اينكه تقابل، تقابل عدم و ملكه است، لكن «استحالة التقييد لإے؛خ‏خ‏ظظيلزم استحالة الاطلاق. لا يكون ملازمةٌ بين استحالة التقييد و بين استحالة الاطلاق» اين به صورت‏جواب حلّى بود.

    مكمّل كلام مرحوم خوئى(ره) در معناى تقابل

    ايشان دو مكمل هم براى اين بيان ذكر مى‏كنند: يكى اينكه شما مى‏گوييد: تقييد به قصد قربت‏ممتنع است كه معنايش اين است كه قصد قربت را نمى‏تواند اخذ بكند. معناى استحاله تقييد به قصدقربت اين است. از آن طرف مى‏گوييد: اطلاق هم استحاله دارد. معناى اطلاق چيست؟ معناى اطلاق‏عدم مدخليت قصد قربت است. آيا اطلاق در برابر قيد قصد قربت، معنايى جز اين دارد كه قصدقربت «ليس بمعتبرٍ؟» قصد قربت «ليس بقيدٍ؟» آن وقت چطورى اين دو را با هم جمع بكنيم كه هم‏اعتبار قصد قربت استحاله داشته باشد و هم عدم اعتبار قصد قربت استحاله داشته باشد؟ شما كه‏مى‏گوييد: هم تقييد ممتنع است و هم اطلاق استحاله دارد، معناى تقييد، اعتبار قصد قربت است، ومعناى اطلاق، عدم اعتبار قصد قربت. معناى تقييد، قيديت قصد قربت است، معناى اطلاق، عدم‏قيديت قصد قربت است. پس هم قيديت قصد قربت ممتنع است و هم عدم قيديت قصد قربت‏ممتنع است. چطور شما بين اين دو جمع مى‏كنيد كه قيديت و عدم قيديت هر دو استحاله داشته‏باشد؟
    علاوه؛ مسأله عدم و ملكه در حقيقت، همان سلب و ايجاب است منتها يك قيدى در عدم و ملكه‏هست كه در سلب و ايجاب آن قيد وجود ندارد. به عبارت روشن‏تر: شما در عدم و ملكه مى‏گوييد:قابليت، اعتبار دارد، اما در سلب و ايجاب مى‏گوييد: عدم القابليه، معتبر است. يا در سلب و ايجاب‏مى‏گوييد: قابليت، اعتبار ندارد، مى‏خواهد باشد، مى‏خواهد نباشد. آيا سلب و ايجاب در مقابل عدم‏و ملكه، معنايش اين است كه در عدم و ملكه «يعتبر القابلية» در سلب و ايجاب نمى‏گوييد: «يعتبرعدم القابلية»، مى‏گوييد: «لا يعتبر القابلية»، و الاّ در سلب و ايجاب هم ممكن است قابليت باشد، اماتكيه روى قابليت نمى‏شود و اين قابليت اعتبار ندارد.
    پس در حقيقت عدم و ملكه فرقش با سلب و ايجاب در اين نيست كه در اين «يعتبر القابلية»، و درآن «يعتبر فيه عدم القابلية»، او «لا يعتبر فيه القابلية» است. در سلب و ايجاب يك مسأله‏اى مطرح‏است و آن اينكه در سلب و ايجاب اگر يك جايى ايجاب ممتنع شد، سلب هم ممتنع است يا سلب‏ضرورت دارد؟ اگر ايجاب ممتنع شد، امتناعش سرايت به سلب نمى‏كند تا سلب را ممتنع بكند، بلكه‏به جاى امتناع سلب، سلب ضرورت پيدا مى‏كند. اين معنا در باب عدم و ملكه هم تحقق دارد، براى‏اينكه عدم و ملكه همان سلب و ايجاب است منتها يك قيد اضافى دارد، قيد اضافى‏اش «اعتبارالقابلية» است. آيا اين «اعتبار القابلية» اقتضاء مى‏كند كه اگر ايجاب ممتنع شد، عدم هم ممتنع بشود به‏استناد اعتبار قابليت يا اينكه اين اعتبار قابليت روى آن مسأله‏اى كه در سلب و ايجاب پياده مى‏شودهيچ فرقى ايجاد نمى‏كند؟ آن كه در سلب و ايجاب پياده مى‏شود «اذا كان الايجاب ممتنعاً» نه تنهاملازمه با امتناع سلب ندارد، بلكه ملازمه با ضرورت سلب دارد. اگر ايجاب ممتنع شد، سلب‏ضرورى مى‏شود. عين همين معنا بايد در عدم و ملكه پياده بشود، اگر تقييد ممتنع شد، نبايد بگوييد:اطلاق هم ممتنع است، بايد بگوييد: اطلاق، ضرورت دارد، به جاى اينكه از اطلاق، تعبير به امتناع‏بكنيم.
    لذا جواب حلى اين مسأله اين شد كه اگر تقابل بين اطلاق و تقييد را هم تقابل عدم و ملكه‏بگيريم، لازمه‏اش اين نيست كه «اذا كانت التقييد ممتنعاً، فالاطلاق ايضاً ممتنعٌ». اطلاق امتناعى نداردو شما مى‏توانيد براى عدم مدخليت قصد قربت تمسّك به اطلاق بكنيد. پس هر دو مبناى مرحوم‏آخوند مورد مناقشه و اشكال است، هم اصل استحاله اخذ قصد قربت و هم اينكه اگر تقابل، تقابل‏عدم و ملكه شد يك چنين لازمى را به دنبال دارد.

    بحث اخلاقى

    براى اينكه برنامه چهارشنبه تعطيل نشود پنج دقيقه فقط صحبت مى‏كنيم. خواستم وسط مطلب‏رها كنم، ديدم آن مطلب را حتماً بايد به آخر برسانم. اين هم صرفاً براى عدم تعطيل از باب «فذكّر انّ‏الذكرى تنفع المؤمنين» كه معنايش اين است كه بشر هميشه نياز به يك مذكّر و يادآورنده دارد. اين‏طور نيست كه يك مسأله‏اى را با استدلال در اختيار انسان بگذارند و بعد او را رها كنند بگويند: ما كه‏استدلالاً با او بحث كرديم، او هم كه قانع به اين معنا شد و استدلال ما را پذيرفت، پس ديگر چه نيازى‏براى تكرار وجود دارد؟ ما از همين برنامه‏هاى اسلامى مى‏فهميم، مى‏بينيم شارع مقدس اسلام دراوقات معيّنه، در شبانه روز ما را موظّف به عبادتى كه «ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ما سواها»،در پنج نوبت در هر شبانه روز ما چنين وظيفه‏اى داريم. اين شايد نكته‏اش به حسب آنچه به عقول‏قاصر ما مى‏رسد آن حالت غفلتى است كه براى بشر اكثراً وجود دارد. صرف اينكه استدلالاً يك‏مطلبى را معتقد است، اعتقاداً پذيرفته، برهاناً زير بار او رفته، اين كفايت نمى‏كند. بايد هميشه انسان‏در حال ياد آن مسأله و توجه به آن معنا باشد. اينكه «ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب» و رواياتى هم كه‏وارد شده «أذكروا الله كثيراً» اين ناظر به اين معناست. لذا ما هم يعنى همه واقعاً نياز به يك ناظر ومربّى و مراقب دائمى داريم، چون غفلتها و عوامل غفلت به اندازه‏اى زياد است كه انسان را از آنچه‏كه معتقد است به طور كلى غافل مى‏كند، و در رابطه با آنچه كه بهترين برهان عقلى پيش او قائم شده‏توجه انسان كم مى‏شود.
    انسان گاهى يك حوادث عجيبى برايش پيش مى‏آيد كه قبل از اينكه اين حادثه پيش بيايد، آدم‏فكر مى‏كند كه اگر خداى نكرده چنين حادثه‏اى پيش بيايد، ديگر تا آخر عمر، ذهن انسان را به‏خودش مشغول مى‏كند و ديگر ذهن انسان متوجه به مسائل ديگر نخواهد بود، در حالى كه يك وقت‏مى‏بينيد همان حادثه پيش آمد، روزهاى اول و دوم و دهم و پنجم و بيستم گذشت، كم‏كم ديگر موردفراموشى و غفلت واقع مى‏شود. البته اين از يك بعدش به نظر من يكى از نعمتهاى الهيه است، براى‏اينكه اگر انسان بخواهد هميشه متذكّر مصائب و حوادث مخصوصاً حوادث غير قابل تحمّل باشد،ديگر هيچگاه حالت نشاط و فراغ و راحتى براى انسان وجود ندارد. اما در يك بُعد ديگرش براى‏انسان مضرّ است. انسان واقعيات را هم فراموش مى‏كند، واقعيات را هم غفلت مى‏كند، مسأله معاد راچه بسا انسان در اعمال خودش مورد توجه ندارد. انسانى كه خداى نكرده مرتكب گناه است،پيداست كه در آن حالتى كه ارتكاب گناه مى‏كند، توجه به مسأله معاد ندارد، و الاّ در همان حال، اگرپيش او آن مسأله تجسّم پيدا كند و عقوبتهاى الهى در نظرش مجسّم بشود، امكان ندارد كه انسان‏دست به طرف گناه دراز بكند. لذا اين غفلتها در رابطه با اين بُعدش، نياز به يك مذكّر و مربّى دارد كه‏آن مذكّر و مربّى، انسان را ولو فى «برهة من الزمان، ولو فى ساعة من الزمان» از آن غفلت بيرون‏بياورد و يك حالت توجّهى به انسان بدهد.

    تمرينات

    تقابل اطلاق و تقييد را از نظر مرحوم آخوند(ره) و مرحوم نائينى(ره) توضيح دهيد
    اشكال نقضى صاحب محاضرات(ره) را به مرحوم نائينى(ره) بيان كنيد
    جواب حلى صاحب محاضرات را توضيح دهيد
    دو مكمّلى كه مرحوم خوئى(ره) براى سخن خويش بيان مى‏كنند را بنويسيد