دوشنبه 11 تير 1403 - 22 ذيحجه 1445 - 1 ژولاي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج اصول
>
مباحث الفاظ - بحث اوامر - مقدمه واجب (آیت الله فاضل لنکرانی (ره))
>
وضع صيغه امر يا هيئت «افعل»
تدریس استاد
متن
40 وضع صيغه امر يا هيئت «افعل» 227
مقدمه درس
الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.
متن درس
دو دليل ديگر بر دلالت هيئة افعل بر بعث و تحريك وجوبى
پنج طريق در باره اين كه مفاد هيئت افعل بعث و تحريك وجوبى باشد، ذكر شده است. يكىمسأله تبادر، ديگر مسأله انصراف، و سوّم استفاده از اطلاق و مقدمات حكمت بود، اين سه راه دركلام مرحوم محقّق خراسانى(ره) ملاحظه شد. منتها يك راهش را در مبحث ثانى بيان كردهاند و دوراه ديگر را در مبحث رابع ذكر كردهاند. ايشان مسأله انصراف و اطلاق و مقدّمات حكمت را درمبحث رابع بيان كردهاند. لذا مجموعاً اين سه راه در كلام ايشان هست. لكن راه چهارم و پنجمى هموجود دارد، و آن اين است كه بگوييم: در هيئت افعل از نظر عقلا يك اِماريّت و كاشفيّتى وجود دارد وآن كشف مىكند از اين كه آن ارادهاى كه قبل از اين هيئت افعل وجود دارد و هيئت افعل قطعاً كاشفاز آن اراده است كه آن اراده يك اراده قويّه و اراده حتميّه است، يعنى ارادهاى كه «لا يرضى المولىبخلافها» مولا به هيچ وجه راضى به مخالفت او نيست، ما اين اماريّت را در رابطه با عقلا و عرفمطرح كنيم، مدّعى اين طورى ادعا كند كه اِماريّت در صدور فرمان از نظر عقلا و از نظر عرف وجوددارد، «امارةٌ عقلائيّة، امارةٌ عرفيّة» بر اينكه آن ارادهاى كه پشتوانه اين فرمان است، آن اراده يك ارادهقويّه و يك اراده حتميّهاى است كه مولا به هيچ وجه راضى به مخالفت او نيست. اين هم يك راه استكه اين راه مبتنى بر ثبوت اِماره عقلائيّه و اماره عرفيّه است.
راه پنجم عبارت از اين راه است كه ما همه اين وجوه چهارگانه قبلى را كنار بگذاريم، بگوييم:تبادرى وجود ندارد، انصرافى تحقق ندارد، از راه اطلاق و مقدّمات حكمت وجوب استفادهنمىشود، اِماريّت عقلائيّه را هم نپذيريم، بگوييم: معلوم نيست كه از نظر عقلا و عرف يك چنينكشف و اِماريّتى تحقق داشته باشد، لكن يك مطلب ديگرى هست كه در اين مطلب نه تنها پاى عقلادر ميان است، بلكه خود عقل هم در اين رابطه حكم دارد. و آن اين است كه بگوييم: فرمان مولا يكحجّتى از ناحيه مولا است، حجّت يعنى چيزى كه مولا مىتواند به آن احتجاج كند، آن وقتنمىشود حجّت مولا مسكوت گذاشته شود، نمىشود بلا جواب گذاشته شود، حجّت مولا پاسخلازم دارد، پاسخش عبارت از متابعت و اطاعت دستور مولا است كه مبناى وجه خامس بر همين معنااست كه صدور هيئت افعل، صدور فرمان از ناحيه مولا، در حقيقت حجّت را از ناحيه مولا تمام كردهاست، آن وقت آيا مىشود انسان با بى اعتنايى و با بى تفاوتى از حجّت تامّه «من قبل المولى» بگذرد؟يعنى فرض كند كانّه چنين چيزى از مولا صادر نشده است. چون حقيقت مسأله استحباب به اين برمىگردد كه انسان در برابر هيئت افعل لازم نيست عكس العمل موافق نشان بدهد. آيا با اين كه ازناحيه مولا حجّت تمام شده، مسألهاى باقى نمانده، عقلا و همين طور عقل، به انسان اجازه مىدهدكه همين طور انسان در برابر اين فرمان نگاه كند و با بى تفاوتى از اين فرمان مولا بگذرد و هيچترتيب اثرى بر فرمان مولا ندهد؟! ما صحّت و سقم اين وجوه را بعداً بررسى مىكنيم، فعلاً بحث درنقل اين وجوه است.
اگر يكى از اين وجوه خمسه تمام باشد و ثابت بشود، مىتواند مدّعا را ثابت كند. اما اگر همهاينها مورد مناقشه قرار گرفت، طبعاً ديگر انسان نمىتواند ظهور هيئت افعل را در بعث و تحريكوجوبى اثبات كند. لذا بايد بر گرديم از اوّل تك تك اين وجوه را ملاحظه كنيم، و عرض كردم اينيك بحث از آن مباحث اصوليّهاى است كه ثمرات فقهيّهاش الى ما شاء الله است.
بررسى تبادر اوّلين وجه از وجوه پنج گانه
وجه اوّل عبارت از تبادر است. تبادر دو مرحله دارد: يك مرحله مربوط به مقام ثبوت است، ويك مرحله «بعد الفراغ عن مقام الثبوت»، مربوط به مقام اثبات است. مقام ثبوت به اين معنا كه ببينيمآيا امكان دارد بعث و تحريك وجوبى متبادر باشد؟ يعنى واضع چنين وضعى را كرده باشد. تبادرعلامت موضوع له بودن و حقيقت بودن است، لذا تبادر ارتباط مستقيم با وضع دارد. ببينيم آيا اينمعنا امكان دارد كه واضع در مقام وضع هيئت افعل، بعث و تحريك وجوبى را ملاحظه كرده باشد، واين معناى مقيّد را موضوع له قرار داده باشد؟ آيا اين معنا امكان دارد يا نه؟ اگر فرضاً در اين مرحلهثابت شد كه امكان ندارد، ديگر نوبت به مقام اثبات نمىرسد. اگر چيزى در مقام ثبوت مستحيل ومحال بود، ديگر براى مقام اثبات آن جايگاهى باقى نمىماند. اما اگر ما در مرحله ثبوت استحاله آن رااز بين برديم و امكان به حسب مرحله ثبوت را تثبيت كرديم، نوبت به اين مىرسد كه آيا در مقاماثبات، اين امر ممكن الثبوت تحقق دارد يا ندارد؟ لذا در باب تبادر در دو مرحله بحث است: مرحلهاوّل كه مقام ثبوت در باب تبادر باشد، ادعا شده كه در مقام ثبوت بر حسب اكثر تصويراتى كه تصوّرمىشود، اين معنا محال است. فقط روى بعضى از تصويرات امكان ثبوت در كار هست. اين بيان راسيّدنا الاستاذ الاعظم الامام(قدّس سرّه الشريف) ادعا فرمودهاند، و بيانى براى اين معنا دارند كهايشان روى اكثر فروض مسأله استحاله را ادّعا مىكنند، تنها روى يك فرض آن قائل به امكان هستند.كلام ايشان را توجه بفرماييد، تا ببينيم آيا مجبوريم بيان ايشان را بپذيريم، يا مناقشهاى در آن وارداست؟ بيان ايشان با اين توضيحى كه من عرض مىكنم، چون در تقريرات مطبوعه ايشان خيلىموجز و بلكه ناقص اين مسأله بيان شده است، شايد لُبّ مراد ايشان مشخّص نشود.
بيان امام خمينى(ره) در موضوعٌ له حروف
مقدمتاً توضيح يك نكته لازم است: واقعيّت مسأله در باب حروف اين است كه موضوع له درآنها عبارت از معانى جزئيّه و معانى خاصّه است، به عبارت ديگر بر خلاف آن چه كه مرحومآخوند(قدّس سرّه) در دو سه مورد در كفايه با تاكيد و تشديد مسأله را بيان كردند، و فرمودند: درباب حروف وضع عام و موضوع له عام و مستعمل فيه عام است، يعنى بين حروف و اسماء اجناسهيچ فرق نمىكند. ايشان مىفرمايد: «بين كلمة مِنْ التى هى حرف من الحروف، و بين لفظ الابتداءالذى هو اسمٌ من الاسماء»، در مراحل ثلاثه چه مسأله وضع، و چه مسأله موضوع له، و چه مسألهمستعمل فيه باشد، حروف و اسماء يكنواخت هستند. يعنى وضع در همه اينها عامّ است، موضوع لهعامّ است، مستعمل فيه عامّ است، منتها موارد استعمال مختلف است. محدوده استعمال آنها با همفرق مىكند، و اين فرق هم روى الزامى است كه از ناحيه واضع در كار آمده و محدوده استعمال اينهارا مشخص كرده است. اما محقّقين و مشهور در برابر مرحوم آخوند(ره) اين معنا را نپذيرفتهاند، آنهامعتقدند پس معانى حرفيّه، معانى واقعيّه جزئيّه هستند. منتها ما دو جور حرف و معناى حرفى داشتيم:يك قسمت مهم از حروف، حروفى بودند كه از واقعيّات خارجيّه حكايت مىكردند مثل «فى، مِن،على و امثال ذلك» كه حكايت از معانى جزئيّه واقعيّه دارند. اما يك قسمت در باب حروف داريم كهاز آنها به ايجاديّات تعبير مىكرديم، يعنى آنها حكايت از واقعيّت نمىكردند، بلكه به نفس همانحرف، يك معنايى انشاء و ايجاد مىشد؛ اما قبل از اين كه شما آن حرف را استعمال كنيد، نمىشدهيچ واقعيّتى را در خارج ببينيم. مثل واوى كه در مقام قسم به كار گرفته مىشود. شما با واو قسمايجاد قسم مىكنيد، نه اينكه حكايت از يك واقعيّت محقق در خارج كنيد، يا با ياى حرف ندا، نداايجاد مىكنيد، نه اين كه حكايت كنيد از يك واقعيّتى كه قبل از اين حرف قسم و قبل از اين ندا آنواقعيّت تحقق داشت.
وقتى كه حروف از معانى جزئيّه خارجيّه حكايت مىكند، آيا در باب انشائيّاتش هم يك معناىكلّى است؟ يا انشاء هم همان ايجاد است؟ ايجاد هم همان وجود است، وجود هم كه مساوق باجزئيّت و تشخّص است، نمىشود در انشاء كلّى تحقّق پيدا كند، كلى بما هو كلىٌ با وجود و تحقق وتشخّص منافات دارد. لذا در باب معانى حرفيّه ايجاديّه هم اين طور نيست كه معنا كلّى باشد، همانجزئيّت است، منتها جزئيّت در حاكيّات قبل از حكايت تحقق دارد، اما جزئيّت در انشاء قبل از انشاءتحقق ندارد، بلكه به نفس انشاء تحقق پيدا مىكند. شأن حروف اين است.
سنخيّت هيئت افعل با حروف
ما چيزهايى داريم كه اصطلاحاً به اينها حرف نمىگويند، اما در خصوصيّت معنا ملحق بهحروف هستند، مثل هَيَئات. هيئت افعل هم از سنخ حروف است، ولو اينكه روى اصطلاح ادبى بهاينها حرف گفته نمىشود، لكن مثل حروف مىماند. آيا هيئت افعل براى بعث و تحريك اعتبارىوضع شده است؟ اينجا جاى سؤال است، براى چه نوع بعث و تحريك اعتبارى، براى مفهوم كلّىِ«البعث و التحريك الاعتبارى»؟ اگر مفاد هيئت افعل مفهوم كلّى البعث و التحريك الاعتبارى است،پس هيئت افعل معناى اسمى دارد. چرا؟ براى اين كه اگر من به جاى كلمه افعل خود اين عنوان را ازشما بپرسم، بگويم: آقا! «عنوان البعث و التحريك الاعتبارى مفهوم اسمىٌ ام مفهومٌ حرفىٌّ»؟ شماجواب مىدهيد مىگوييد: اين مفهوم اسمى است، همين طور وقتى كه شما در كلمه مِن روى مفهومالابتداء دست مىگذاشتيد، مىگفتيد: مفهوم الابتداء يك مفهوم اسمى است، براى اينكه يك مفهومقابل درك است، و به تعبير آنها استقلال به مفهوميّت دارد. اما معناى من ابتداء نبود، بلكه معناى مِنآن ابتداءهاى خارجى است، آن ابتداءهايى كه يك طرفش به سير ارتباط دارد، يك طرفش به بصرهارتباط دارد، و در حقيقت يك وجود متقوّم به شيئين است، مثل همان ظرفيّتى كه ما در «زيدٌ فى الدار»تصوير كرديم. اينجا هم مسأله اين طور است. وقتى كه ما مىگوييم: هيئت افعل براى بعث و تحريكاعتبارى وضع شده، شما در ذهنتان نيايد كه ما مىخواهيم بگوييم: مفاد هيئت افعل «البعث والتحريك الاعتبارى» است، به همين مفهوم اسمى و به همين معناى مستقلّ به مفهوميّت. اگر اينطور باشد، «فالهيئة لا يكون ملحقاً بالحروف»، پس چرا شما هيئت را عطف به حروف مىكنيد؟ چراهيئت را در كنار حروف مىگذاريد؟
هيئت را در كنار اسماء بگذاريد، بگوييد: همان طورى كه اسماء داراى يك معناى كلّى مستقلّ بهمفهوميّت است، خود هيئت هم همين طور است، در حالى كه مسأله اين طور نيست. مسأله اين استكه - اين مورد تسلّم همه است - «الهيئة تعامل معها معاملة الحروف»، همان نقشى كه حروف دارند،هيئت هم همان نقش را دارد. حروف دو جور بود: ايجادى و حكايى بود. در باب هيئت، هَيَئاتىداريم كه در آنها جنبه حكايت وجود دارد، مثل هيئت فعل ماضى، هيئت فعل ماضى، مثل «سرت منالبصره» مىماند، يعنى حكايت از يك واقعيّت متقوّمه به شيئين مىكند، مثل «زيدٌ فى الدار» مىماند،حكايت از ظرفيّت متقومه به زيد و دار مىكند. هَيَئات فعل ماضى و مضارع و امثال اينها مثل آنحروف حاكيّه از واقعيّات خارجيّه است. اما هيئت افعل مثل آن حروف ايجاديّه مىماند، مثل واوقسم و ياى ندا مىماند. همان طور كه شما به واو قسم و ياى ندا انشاء مىكنيد، به هيئت افعل همايجاد مىكنيد، شما چه چيز را ايجاد مىكنيد؟ چه چيز تحقق پيدا مىكند؟ آيا مفهوم بعث و تحريكمعناى كلّى بعث و تحريك است يا بعث و تحريك جزئى؟ بعث و تحريك انشائى جزئى مفاد هيئتافعل است، تا نتيجه حرفهاى ما اين شد كه بعث و تحريك اعتبارى، مفاد هيئت افعل، يك معناى كلّى نيست،بلكه يك معناى جزئى است، همين بعث و تحريكهاى ايجاد شده اعتبارى، مفاد هيئت افعل است، نه«البعث و التحريك الكلّى الاعتبارى»، آن يك مفهوم اسمى است، مثل الابتداء مىماند، و نمىشودمعناى هيئت آن مفهوم كلّى اسمى باشد. در نتيجه تمامى معانى حرفيّه و ملحقات به معانى حرفيّهمعانى جزئيّه هستند. حالا كه اين مقدّمه روشن شد، بر مبناى اين مقدمه، ما در رابطه با توضيح بيانامام بزرگوار اين طورى عرض مىكنيم: ايشان مىفرمايد: شما كه مىخواهيد اينجا مسأله وجوب راكنار بعث و تحريك مفاد هيئت افعل بگذاريد كه معناى وجوب يعنى بعث و تحريكى كه مقيّد بهاراده حتميّه قويّه باشد، ايشان مىفرمايند: ما سؤال مىكنيم: اين قيد شما كه عبارت از اراده حتميهقويّه است، آيا شما در اين كلمه اراده مفهوم اراده را مىگوييد كه واضع به صورت قيد بيان كرده وتقييد كرده است؟ يا مصداق واقعى اراده است كه صفت قائمه به نفس و مصاديق واقعيّه مفهوم ارادهاست كدام را مىگوييد؟ شقّ ثالث هم در اينجا ندارد؟ اگر شما بگوييد: بعث و تحريك اعتبارى مقيّداًبه مفهوم «الارادة الحتميّه»، اگر بعث و تحريك ما كلّى بود، يك معناى اسمى بود، در معناى اسمىهزار جور تقييد راه داشت. شما مىتوانيد در باره انسان بما انّه معناى اسمى هزار جور تقييد بياوريد:«الانسان العالم»، دنبال عالم بگوييد: «الهاشمى»، دنبال هاشمى صد تا قيد ديگر ذكر كنيد. معناى كلّىقابل اين است كه به يك كلّى ديگر تقييد شود، و يك تضييقى بر دايره تقييد آن تحقّق پيدا كند. اماسؤال اين است: آيا مىشود معناى جزئى مقيّد به يك معناى كلّى شود؟ معناى جزئى را به يك مفهومكلّى مقيّد كنيم؟ جزئى كه قابل تقييد به مفهوم كلّى نيست، مفهوم كلّى در شأن قيديّت براى يك كلّىوسيعتراست. ما چطور جزئى زيد را به يك مفهوم كلّى مقيّد كنيم؟ هر صفتى هم براى آن ذكر كنيم،اوصافِ آن شخصيّه است، اوصاف جزئيّه است، اما زيد «بما انّه فردٌ و شخصٌ و جزئىٌ»، بياييم يكقيد كلّى، يك معناى كلّى را به عنوان تقييد كنار اين معناى جزئى بگذاريم، اين غير قابل تصوّر است،و چون بعث و تحريك مفاد هيئت افعل يك معناى جزئى دارد، كيف يمكن اين معناى جزئى مقيَّد بهيك امر كلّى و هو مفهوم الارادة الحتميّه بشود؟ اين قابل تعقّل نيست و نمىشود چنين تقييدى تحققپيدا كند. اگر شما بگوييد: ما مفهوم اراده را كنار معناى جزئى بعث و تحريك نمىگذاريم، بلكهمصداق اراده كه عبارت از همان صفت خارجيّه قائمه به نفس انسان است، آن مصداق مفهوم اراده راكنار بعث و تحريك مىگذاريم، در نتيجه يك جزئى را به جزئى مقيّد كرديم، نه اينكه جزئى به كلّىمقيّد شده باشد. ايشان مىفرمايند: اينجا يك اشكال ديگرى دارد كه وقتى شما بعث و تحريك رامقيّد به مصداق اراده حتميّه مىكنيد، اين قيد با ذات مقيّد قاعدتاً در رتبه واحده هستند، قيد و ذاتمقيّد به لحاظ تقييدى كه در كار آمده «فى رتبةٍ واحده». پس معناى آن اين است كه شما اين اراده را دررتبه بعث و تحريك آورديد، در حالى كه خود بعث و تحريك معلول اراده است، متأخر از ارادهاست، منبعث از اراده است. در حقيقت شما با يك علّت و معلولى اين طورى برخورد كرديد كهمعلول با اينكه رتبتاً از علّت متاخّر است، آن دو را در يك رديف قرار داديد.
تمرينات
دو دليل اقامه شده بر دلالت هيئة افعل بر بعث و تحريك وجوبى را بنويسيد
دو مرحله بحث در باب تبادر چيست نظر امام رضوان الله عليه را در مورد مرحله اولشرح دهيد
موضوعٌ له حروف را بيان كنيد
آيا هيئت افعل با حروف سنخيّت دارد توضيح دهيد
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...