• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 وضع صيغه امر يا هيئت «افعل» 224

    مقدمه درس



    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلوة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.

    متن درس


    عدم تبادل و تلاعب به الفاظ در باب مجاز

    در باب مجاز يك مشربى وجود دارد كه معتقد است در باب مجاز تبادل و تلاعب روى الفاظنيست، بلكه در رابطه با معانى است، شبيه آن نحوى كه سكاكى در باب خصوص استعاره قائل شده‏است، لكن اين مشرب معتقد است كه اين معنا در تمامى مجازات با هر علاقه‏اى از آن علايق بيست‏و چند گانه، مى‏خواهد علاقه‏اش علاقه مشابهت باشد كه از آن تعبير به استعاره مى‏شود، يا علاقه‏اش‏غير علاقه مشابهت باشد كه از آن تعبير به مجاز، يا مجاز مرسل مى‏شود، در تمامى اينها مجاز با معناسر و كار دارد. در موارد استعمالات مجازى لفظ مستقيماً و بلا واسطه در همان معناى حقيقى‏استعمال مى‏شود، مستعمل فيه در استعمالات مجازيّه و حقيقيّه يكسان است، منتها در استعمالات‏حقيقيّه، معناى حقيقى از نظر مراد بودن و مرتبط بودن به مقصد متكلّم، در جاى خودش ثابت است،و از آنجا به چيز ديگرى عبور نمى‏شود. هدف همانجا متوقف مى‏شود، همانجا ثابت مى‏ماند. اما درمعانى مجازيّه ما از معناى حقيقى مستعملٌ فيه عبور مى‏كنيم و آن را به منزله يك معبرى براى معناى‏مجازى مقصودمان قرار مى‏دهيم، اما عبورمان به عنوان مستعملٌ فيه از همان معناى حقيقى است،بدون اين كه معناى حقيقى را به لحاظ مستعملٌ فيه بودن كنار بگذاريم، و جايش يك مستعملٌ فيه‏ديگرى به عنوان معناى مجازى داشته باشيم، و اگر ما با مجاز به اين كيفيّت برخورد كنيم، لطافت وظرافت استعمالات مجازيّه در جاى خودش محفوظ مى‏ماند. اما اگر مسأله در محدوده الفاظ باشد،لفظى را برداريد و جاى آن لفظ ديگرى را بگذاريد، هيچ گونه آن جهات محسّنه بيانيّه كه در علم بيان‏مطرح است، حاصل نمى‏شود و تحقق پيدا نمى‏كند. مثلاً اگر شما گفتيد: «زيد اسدٌ» اين قضيّه يك‏قضيّه حمليّه است، شما اين اسد را روى مبناى مشهور در چه چيز استعمال كرديد؟ «ما هوالمستعمل فيه للفظ الاسد فى قضيّة زيدٌ اسدٌ»ّ اگر شما اسد را مستقيماً در خود زيد استعمال كرده‏باشيد، «زيدٌ اسدٌ» در حقيقت به «زيدٌ زيدٌ» برگردد، آيا كسى كه قضيّه «زيدٌ اسدٌ» را تشكيل مى‏دهد،مى‏خواهد «زيدٌ زيدٌ» بگويد؟ يك امر واضح ضرورى را براى شما مطرح كند؟ شما اگر كلمه اسد رابر حسب نظريّه مشهور در زيد استعمال مى‏كنيد، به لحاظ مشابهت در شجاعت است، بالأخره‏مستعمل فيه شما در كلمه اسد چيست؟ زيد است؟ پس «زيدٌ اسدٌ» يعنى «زيدٌ زيدٌ»، مسأله اين كه‏نيست. و اگر شما بفرماييد: همان طورى كه اسد يك عنوان نكره دارد، در استعمال مجازى هم در يك‏عنوان كلّى نكره استعمال مى‏كنيد، نه در خصوص زيدى كه عنوان ادبيش عبارت از معرفه ومشخص بودن است، ما اسد را در كلّى «رجلٌ شجاعٌ» استعمال مى‏كنيم، و قضيّه ما هم يك قضيّه‏حمليّه مى‏شود، مثل «زيدٌ انسانٌ». همان طورى كه زيد مصداق براى انسان و ماهيّت انسان است،«زيد اسدٌ» يعنى «زيدٌ رجلٌ شجاعٌ»، يك قضيّه حمليّه مى‏شود و مفيد فايده هم هست. مثل «زيدٌ زيدٌ»نيست كه چندان فايده مهمى بر او ترتب پيدا نكند. مى‏گوييم:

    نقد و بررسى نظر مشهور در باب مجاز

    روى مسلك مشهور از نظر معنا فرقى نمى‏كند، بين اينكه شما بگوييد: «زيد اسدٌ»، و بين اينكه‏بگوييد: «زيدٌ رجل شجاعٌ». آيا «بيننا و بين انفسنا» آن هدفى را كه «زيد اسدٌ» تعقيب مى‏كند، و آن‏لطافت و جهت محسنّه بيانيّه‏اى را كه «زيد اسدٌ» دلالت دارد، در «زيد رجل شجاعٌ» آن ويژگى وجوددارد؟ بلا اشكال نه. پس چه بايد گفت؟ بايد گفت: اسد در رجل شجاع استعمال نشده، اسد در معناى‏خودش استعمال شده است، مستعمل فيه معناى خودش است. منتها روى معناى خودش تمركز پيدانشده، ما از معناى خودش عبور كرديم، به تعبير سكاكى يك افراد ادعائيّه و يك مصاديق ادعائيّه براى‏معناى حقيقى قامت تظلّلنى و من عجبٍ
    شمسٌ تظلّلنى عن الشمسِ
    مفادش قدرى جنبه‏هاى عاشقانه دارد، كارى نداريم، بالأخره اين شاعر در باره محبوبه خودش‏اين طورى تعبير مى‏كند، ما روى جهات ادبيش كارى داريم، مى‏گويد: اين ايستاده بين من و بين‏شمس ايجاد حائل و ايجاد سايه كرده، «قامت تظلّلنى عن الشمس»، بعد اين شاعر مى‏گويد: من‏تعجب مى‏كنم كه چطور مى‏شود يك خورشيد سايبان يك خورشيد ديگرى باشد! عنوان سايه‏افكنى و سايه‏بان بودن «ليس فى شأن الشمس»، معنا ندارد كه خورشيد سايبان باشد. تعجبى كه اين‏شاعر مى‏كند، «و من عجبٍ شمسٌ» اين شمس اوّل روى حرف مشهور در معناى مجازى استعمال‏شده، يعنى محبوبه اين شاعر. «و من عجبٍ» كه اين محبوبه «تظلّلنى عن الشمس»، چه عجبى دارد؟انسان است و «تظلّل عن الشمس»، اما آن كه عجب دارد و شاعر را به تعجب واداشته، اين است كه‏خورشيد سايبان خورشيد ديگر بشود. پس معلوم مى‏شود كه مسأله در رابطه با لفظ نيست، مسأله هرچه هست، در رابطه با معانى است.

    هدف اصلى در اوامر مستعمَل در غير بعث و تحريك

    شواهد زيادى در اين باب هست، و انصافاً اين از تحقيقات بسيار ارزنده در باب ادبيّات است كه‏عرض كرديم مبتكر اين معنا مرحوم شيخ محمد رضا اصفهانى نجفى صاحب كتاب وقاية الاذهان كه‏در زمان مرحوم آيت الله العظمى حائرى بزرگ مؤسس حوزه، مدّتى ايشان در قم بودند، و امام‏بزرگوار هم در در اينجور موارد ما استعمال را مجاز مى‏دانيم، اما به همين كيفيّتى كه خودمان گفتيم، يعنى دراينجاها هم مى‏گوييم: در بعث و تحريك اعتبارى استعمال شده، اما در عين حال روى بعث وتحريك اعتبارى وقوف نكرده، بلكه معناى حقيقى به منزله معبرى و به منزله پلى براى آن هدف‏اصلى است، هدف اصلى در «فأتوا بسورة من مثله» تعجيز است. هدف اصلى در «كونوا قردةخاسئين» تسخير است. هدف اصلى در «اعملوا ما شئتم» تهديد و انذار است. هدف اصلى در«انجلى» تمنّى و در بعضى موارد ديگر ترجّى است. اما مستعمل فيه فى جميع هذه الامور عبارت ازبعث و تحريك اعتبارى است، و مانعى هم ندارد كه آن قسم اوّل كه هدف تحقق مأموربه است، به‏لحاظ اين كه ديگر معناى حقيقى پل براى چيز ديگر نيست، معبر براى هدف ديگر نيست، بلكه‏هدف همين است، بعث و تحريك الى تحقّق المأموربه، و غير از اين هم هدفى وجود ندارد، اينجا رابگوييم: استعمال حقيقى است، در موارد ديگر مجازى، و در عين حال مستعمل فيه در تمامى اينهايكسان است. مستعمل فيه همان بعث و تحريك اعتبارى و انشاء بعث و تحريك اعتبارى است. اين‏نهايت چيزى است كه در اينجا مى‏شود گفت.

    سرّ استفهام و تمنّى و ترجّى‏هاى قرآن

    مرحوم آخوند(ره) از اينجا به مناسبت وارد يك بحث قرآنى مى‏شوند كه اين بحث قرآنى هم‏بسيار بحث خوبى است، منتها ايشان يك نظرى دارند، و ما هم روى اين راهى كه طى كرديم، يك‏نظر ديگرى براى حلّ اين مشكله قرآنيّه داريم. مشكله قرآنيّه كه در خيلى از آيات و موارد به چشم‏مى‏خورد، اين است كه ما در قرآن موارد زيادى به استفهام برخورد مى‏كنيم، استفهامى كه خودخداوند استفهام مى‏كند، به موسى خطاب مى‏كند «و ما تلك بيمينك يا موسى»؟ سؤال است، استفهام‏است، موسى! اين كه دست تو هست، چيست؟ «قال: هى عصاى»، استفهام از شئون جهل و جاهل‏است، كسى كه عارف و آگاه به واقعيتها هست، كسى كه احاطه علمى او همه اشياء را احاطه كرده و«بكلّ شى‏ء عليمٌ»، اين جور سعه و احاطه علمى دارد، اين چه معنا دارد كه استفهام بكند، بگويد: «و مإے؛خ‏خ‏ظظتلك بيمينك يا موسى»؟ يا مواردى در قرآن به تمنّى و ترجّى برخورد مى‏كنيم، آيات زيادى هست كه‏در آخرش «لعلّهم يهتدون» دارد، شايد اينها مهتدى بشوند، لعلّ به معناى ترجّى است، ترجّى به‏معناى اميدوارى است، اميدوارى در موارد عجز مطرح است، اگر در كسى هيچ گونه عجزى وجودنداشته باشد، اگر كسى قدرتش قدرت مطلقه باشد، اگر «انّ الله على كلّ شى‏ء قدير» كه از واقعيّات‏مسلّم ما است، پس «لعلّهم يهتدون» يعنى چه؟ اميد به اهتداء، رجاء به اهتدا، براى آدمى است كه‏عاجز باشد، يا جاهل باشد؟ چون در باب تمنّى هم هست، در يكى از آنها مسأله عجز است، در يكى‏هم مسأله جهل است. در رجائش مسأله جهل است، در تمنّى مسأله عجز مطرح است، و حَيْثُ اينكه‏در خداوند شائبه اين مسائل وجود ندارد، پس اين ليت و لعلّ‏هاى فراوان كه در قرآن وجود دارد، راچطورى حلّ كنيم؟ اين در حقيقت يك مشكله قرآنيّه است.
    راه حلّى مرحوم آخوند(ره) ذكر كرده‏اند كه ما اين را عرض مى‏كنيم، بعد راه حلّ خودمان را.مرحوم آخوند همان طورى كه براى طلب، يك وجود انشايى قائل شدند و مفاد هيئت افعل را انشاءطلب قرار دادند، اين مشكله قرآنيه را هم به همين صورت حل مى‏كنند، مى‏گويند: ما اصلاً بايد اين‏حرف را بزنيم كه مثلاً ادات استفهام «لم توضع للاستفهام الحقيقى»، ادات استفهام براى استفهام‏حقيقى وضع نشده، كلمه هل، همزه استفهام و ساير ادات استفهام اصلاً براى استفهام حقيقى وضع‏نشده، بلكه اينها همه براى استفهام انشايى و براى انشاء استفهام وضع شده‏اند، و استفهام انشايى غيراز استفهام حقيقى است. آن كه درش جهل مطرح است، او عبارت از استفهام حقيقى است، يعنى‏حقيقتاً اگر كسى استفهام مى‏كند، اين استفهامش ملازم با جهلش است، اين استفهام ناشى از عدم علم‏و عدم آگاهى او است، اما در استفهام انشايى ديگر اين ملازمه تحقق ندارد. لذا ايشان مى‏فرمايد:«جميع ادات الاستفهام وضعت للاستفهام الانشائى». منتها داعى براى اين استفهام انشايى چيست؟چه چيز سبب مى‏شود كه انشاء استفهام تحقّق پيدا كند؟ ايشان مى‏فرمايد: دواعى آن مختلف است.يك وقت داعى به استفهام انشايى استفهام حقيقى است، اينكه اين آمده استفهام انشايى كرده، علّتش‏اين است كه واقعاً جاهل است و مى‏خواهد از طريق استفهام مسأله‏اى برايش روشن بشود و پرده‏جهلش كنار برود، اما يك وقت داعى به استفهام انشايى مسائل ديگرى است، مثلاً در «ما تلك‏بيمينك يا موسى»، داعى به استفهام انشايى استفهام حقيقى نيست، داعى‏اش اين است كه خداوندمى‏خواهد روى محبّت ولطفى كه نسبت به موسى دارد، با اين بنده صالح و رسولى كه اولوا العزم‏است، مى‏خواهد با اين صحبت كند، از صحبت كردن با او و اظهار لطف نسبت به اين بنده خوشش‏مى‏آيد. اين داعى به استفهام انشايى مى‏شود كه به صورت «و ما تلك بيمينك يا موسى» ظاهرمى‏شود. يا مثلاً در «لعلّهم يهتدون، لعلهم يرشدون» و امثال ذلك، مى‏فرمايد: داعى به استفهام انشايى‏اين است كه خداوند مى‏خواهد بفهماند نسبت به اهتداء مردم و رشد مردم و هدايت مردم علاقه‏منداست، خدا ميل دارد كه مردم مهتدى باشند، علاقه دارد كه مردم در راه هدايت و در راه رشد قدم‏بردارند. پس استفهام انشايى مى‏كند، اما داعىِ آن عبارت است از فهماندن اين كه «اهتداء مطلوبٌ لله‏تعالى و موردٌ لعلاقته تبارك و تعالى». نظير اين مطلب را مرحوم آخوند(ره) در باب ليت و لعلّ الفاظترجّى و تمنّى مطرح مى‏كند و مى‏فرمايد: در تمامى اين موارد اين الفاظ در انشائيّات استعمال‏مى‏شود، ليت در ترجّى انشائى، لعلّ در تمنّى انشايى، منتها داعى به اين ترجّى و تمنّى انشايى، گاهى‏ترجّى و تمنّى حقيقى است، گاهى داعى عبارت از مسائل ديگر است. لذا اين مشكله قرآنيّه رامرحوم آخوند به اين كيفيّت حل مى‏كنند. و خلاصه حلّشان هم اين است كه مسأله جهل و عجز دراستفهام حقيقى، در تمنّى و ترجّى حقيقى مطرح است. لكن مى‏فرمايند: ما ادّعا مى‏كنيم كه در تمامى‏موارد مستعمل فيه انشائيّات اين مفاهيم هست، نه استفهام حقيقى و ترجّى و تمنّى حقيقى. اين بيان‏ايشان بود كه تمام شد، يك بيانى هم ان شاء الله خودمان عرض مى‏كنيم.

    حديث اخلاقى

    دو سه جمله از اين حديث مى‏خوانم كه اتفاقاً حديث جالبى هم هست. در اصول كافى مترجَم،جلد اوّل صفحه 60 در فضيلت علم در باب نوادر اين روايت را نقل كرده است، روايت يك قدرى‏مفصّل است، يك تكّه‏اش را عرض مى‏كنيم، بقيه‏اش هم براى بعد ان شاء الله: «عن ابى بصير، قال:سمعت ابا عبد الله(ع) يقول: كان امير المؤمنين(ع) يقول:» يعنى به صورت مكرّر اين معنا را بيان‏كرده‏اند، از كلمه «كان» يك قدرى حالت استمرار و تعدّد استفاده مى‏شود، معلوم مى‏شود مطلب‏خيلى مورد عنايت امير المومنين (صلوات الله عليه) بوده است. «كان امير المومنين(ع) يقول: ياطالب العلم انّ العلم ذو فضائل كثيرة»، مى‏فرمايد: علم تقريباً يك معنا نيست، ملازم با فضايل زيادى‏هست كه اگر آن فضايل تحقق پيدا كند، آن وقت مى‏توانيم بگوييم: علم حاصل شده است، مى‏توانيم‏بگوييم: طالب العلم طلب علم كرده است، و سعى و تلاش در راه رسيدن به علم نموده است، «فرأسه»علم را تشبيه به انسان مى‏كند، همان طورى كه انسان در رابطه با جسدش از بركات و نعمات و نعم‏متعدّدى برخوردار است، اين نعمتهاى جسمى كه خداوند به انسان داده كه جدّاً هر كدام از اين‏نعمتها يك مختصر خللى در او پيدا بشود، يك مختصر انحرافى در او پيدا بشود، چه بسا زندگى‏انسان مختل مى‏شود، و انسان گاهى خداى نكرده به واسطه حتى فقد يك عضوى مخصوصاً آن‏اعضاى مهمّه، به صورت يك وجود معطّلى بيرون مى‏آيد. لذا در آن دعاى معروفى كه منسوب به نبىّ‏اكرم(صلوات الله عليه) است، يكى از آن چيزهايى كه در آن دعا است، مى‏گويد: خدايا! آن اعضاى‏مهمّ كه عبارت از چشم و گوش و امثال اينها است، را وارث من قرار بده! يعنى تا من هستم، دستم ازاينها كوتاه نشود، تا من هستم، اين چشم باشد، مخصوصاً مسأله چشم، آن هم نسبت به اهل علم‏عنوان حياتى دارد.
    در آن دعا انسان از خداوند مى‏خواهد كه خودش وارث چشمش نباشد، بلكه چشم وارث اوباشد. يعنى تا انسان حيات دارد، اين نعمت بزرگ الهى وجود داشته باشد، ديگر در بدن انسان اين‏روايت معروفه كه مى‏گويد: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» خيلى هم لازم نيست كه انسان اين«عرف نفسه» را به روح انسان بزند و از راه روح خداوند را بشناسد. همين نعمتهاى جسمى ظاهرى‏هر كدامش دليل بر معرفت خداوند تبارك و تعالى است، و تا خداى نكرده انسان از دست ندهد،ارزش اين نعمتها برايش مشخص نمى‏شود. تفصيل اين را كارى ندارم. امام مى‏فرمايد: علم هم مثل‏انسان مى‏ماند، همان طورى كه انسان اعضا و جوارحى دارد و هر كدام از اعضاء و جوارح يك نقشى‏را ايفا مى‏كند، و يك بُعدى از ابعاد نياز انسان را برطرف مى‏كند، در باره علم هم مسأله همين طوراست.
    آن وقت خودشان بيان مى‏كنند: «فرأسه التواضع»، مى‏فرمايد: «رأس العلم عبارةٌ عن التواضع»،اين ديگر خيلى مسأله مهمّى است، بالأخره رأس در باب اعضاء واقعاً جنبه ركنى دارد، «لا خير فى‏بدنٍ لا رأس معه»، يا له بدنى كه رأس نداشته باشد، ديگر چه ارزشى مى‏تواند داشته باشد؟مى‏فرمايد: «فرأسه التواضع»، علم حتماً بايد توأم با تواضع باشد. اين تواضع ارزش علم را نشان‏مى‏دهد. چرا تواضع را به منزله رأس قرار داد؟ براى اينكه بدن بى سر بى ارزش است، «لا خير فى‏بدن لا رأس له»، ارزش علم را هم تواضع نشان مى‏دهد. اينهايى كه به جاى تواضع تكبّر را اختيارمى‏كنند، و چه بسا تكبّر را در ناحيه علم مى‏دانند، خيال مى‏كنند يك چند كلمه كه انسان ياد گرفت،ديگر بايد از خط ويژه برود، نه از خط عمومى، اين حسابش با ديگران دو تا شده است، نه، مسأله اين‏طور نيست. اين سبب مى‏شود كه ارزش علم از دست برود. براى اينكه تكبّر موجب تنفر مردم است،واقعش اين است كه يك انسان حاضر نيست زير بار انسان ديگر برود، ولو داراى فضيلت هم باشد.اين تكبّر كه «فى مقابل التواضع» است، ارزش علم را از بين مى‏برد، علم به تنهايى، يعنى به عنوان يك‏خزينه‏اى در مخزن انسان كه چندان نمى‏تواند ارزش داشته باشد. اين عيناً مثل اين مى‏ماند كه يك‏كسى صد ميليون پول در يك صندوقى بگذارد، در آن را هم قفل كند، سر سوزنى هم از او استفاده‏نكند، «ما الذى يترتّب على هذا المال من الفائدة»؟ علم براى استفاده جامعه است، براى اين است كه‏مردم استفاده كنند. لذا در آن تعبير، و شايد روايت هم هست كه مى‏گويد: «زكاة العلم نشره»، زكات‏علم، يعنى چيزى كه علم را تزكيه مى‏كند، چيزى كه آلودگى را از علم مى‏زدايد. علم هم آلوده‏مى‏شود، آلوده كه شد، زكات لازم دارد، زكات يعنى چيزى كه علم را پاك مى‏كند، يعنى از آلودگى‏بيرون مى‏آورد، اين است كه انسان علم را در اختيار جامعه بگذارد، جامعه از علم انسان استفاده كند،استفاده جامعه از علم كه عبارتٌ اُخرى از ارزش علم است، اين بر مبناى تواضع مستحكم است، و الاّدر صورت عدم تواضع، جامعه استفاده نمى‏كند، جامعه زير بار متكبّر نمى‏رود و در نتيجه ارزش‏علم كنار مى‏رود.
    آن مقدارى كه به نظر قاصر ما مى‏رسد، نكته اين كه امير المؤمنين (ع) تواضع را به منزله رأس‏علم قرار دادند، اين است كه كما اينكه ارزش انسان به رأس است، ارزش علم در رابطه با جامعه به‏تواضع است. اگر همراه با تواضع شد، جامعه از انسان و علم انسان استفاده مى‏كند، و الاّ استفاده‏نمى‏كند.

    تمرينات

    نظر مشهور در باره مجاز را نقد و بررسى كنيد
    نظر صحيح در باره مجاز را بيان كنيد
    هدف اصلى در اوامر مستعمَل در غير بعث و تحريك چيست توضيح دهيد
    سرّ استفهام و تمنّى و ترجّى‏هاى قرآن را بنويسيد و توضيح دهيد
    نسبت تواضع به علم بنا بر روايت اميرالمؤمنين (ع) چيست