• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • 40 بيان مراد ا ز كلمه «حال» در بحث مشتق 171

    مقدمه درس



    الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة و السّلام على سيّدنا و مولينا و نبيّنا أبى القاسم محمّدصلى الله عليه وآله وسلم وعلى آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين و لعنة اللّه على أعدائهم أجمعين، من الآن الى قيام يوم الدّين.

    متن درس


    اقسام حال در عنوان مشتق

    در رابطه با عنوان حال، ما ابتداءاً سه حال داريم: يك حال نطق، يعنى زمانى كه تكلم تحقق پيدامى‏كند و يكى حال نسبت، يعنى زمانى كه متكلم عنوان ضارب را اطلاق بر زيد مى‏كند و نسبت به‏زيد مى‏دهد. يكى هم حال تلبس؛ يعنى زمانى كه به حسب واقع اين ذات متلبس به اين مبدأ شده واين مبدأ از او تحقق پيدا كرده است. در مثالى كه در (سؤال ... و جواب استاد:) امس؛ يعنى ديروز، ضرب پريروز واقع شده، لكن جرى شما و نسبت‏شما ديروز بوده است، مثل اينكه به جاى ضارب، شما بگوييد: «زيدٌ تحقق منه الضرب أمس»، نسبت‏شما چه موقع است؟ تحقق ضرب را چه موقع نسبت به زيد مى‏دهيد؟ ديروز، منتها در «تحقق منه‏الضرب»، بلااشكال مجاز است، اما در اين مثال محل بحث كه آيا مجاز يا حقيقت است؟ آنهايى كه‏مشتق را حقيقت در اعم مى‏دانند، چه شما بگوييد: «زيدٌ ضاربٌ» پريروز و چه بگوييد: كه «زيدٌضاربٌ» ديروز، هر دو حقيقت است، اگر مشتق حقيقت در اعم شد، لازمه‏اش اين است كه براى شمامثلاً فرقى نكند كه زيد پريروز ضارب بود، يا زيد ديروز ضارب بود، با اينكه ديروز «انقضى عنه‏المبدأ» است و اما اگر مشتق حقيقت در اعم شد، ديگر فرقى بين متلبس و منقضى نمى‏كند.
    (سؤال ... و جواب استاد:) «زيدٌ ضاربٌ» نسبت هست يا نيست؟ أمس براى چه آمده، مگر أمس‏قيدش نيست؟ مگر ظرفش نيست؟ اين ظرف زمانى چيست؟ ظرف زمانى نسبت است، على كل‏حالٍ شما مگر ادبيات نخواندى، اگر از شما بپرسند «زيدٌ ضاربٌ امس»، اين أمس ظرف زمانى‏چيست؟ شما چه جواب مى‏دهيد؟
    در اين مثال مذكور، سه حال كاملاً مشخص است: حال نطق، عبارت از همين زمانى است كه من‏دارم حرف مى‏زنم، حال نسبت، ديروز است كه با كلمه «أمس» به عنوان ظرف زمانى و قيد زمانى‏نسبت، زمان نسبت را مشخص مى‏كنند، براى اينكه نسبتها از نظر زمان فرق مى‏كند، يك وقت‏پريروز خانه شما آمده شما به او نسبت مى‏دهيد كه پس پريروز آمده، پس نسبت شما به لحاظ پس‏پريروز است، اما واقع مطلب پريروز است، نطق شما هم حالا است. پس زمان نسبت؛ يعنى آن زمانى‏كه شما ضارب را جرى بر زيد مى‏كنيد، حمل و اطلاق بر زيد مى‏كنيد، در مثالى كه ما عرض كرديم«زيدٌ ضاربٌ امس»، زمان جرى عبارت از ديروز است؛ يعنى ضارب را به لحاظ ديروز من نسبت به‏زيد مى‏دهم نمى‏گويم: امروز ضارب است، نمى‏گويم: پريروز ضارب است، مى‏گويم: ديروز ضارب‏است، ضاربيت جرى بر زيد مى‏شود، با ظرف زمانى ديروز، حال تلبسش در اين مثالى كه ذكر كرديم،پريروز بوده؛ يعنى زمانى كه به حسب واقع «صدر منه الضرب و تلبس بالضرب»، اين زمان پريروزبوده است.

    مقصود مرحوم آخوند(ره) از حال در باب مشتق

    مرحوم آخوند(ره) مى‏فرمايد: مقصود از حال، در عنوان نزاعِ در باب مشتق حال تلبس است وگفتيم مرحوم مشكينى مى‏فرمايد: سهو قلم شده، ملاك حال نسبت است، حال جرى است، حال‏اطلاق است و اين حرف هم لذا پاى زمان از معناى مشتق به طور كلى بريده مى‏شود.
    نكته بالاتر اين بود كه ما نزاعمان در باب مشتق در معناى خود مشتق است؛ يعنى مى‏خواهيم‏ببينيم، ما وُضع له هيئت مشتق چيست؟ هيئت مشتق معنايش چيست؟ و مسأله تشكيل قضيه حمليه،اينها يك مسائلى است كه بعد از وضع تحقق پيدا مى‏كند، شما وقتى كه مى‏خواهيد معناى انسان رابفهميد، هيچ مى‏رويد سراغ اين معنى كه مثلاً جرى انسان بر زيد اين چه نوع جريى است؟ حمل‏انسان بر زيد اين چه نوع حملى هست؟ آيا اينها ارتباط به ما وضع له معناى انسان دارد؟ اينها ارتباطبه تشخيص موضوع له معنى انسان دارد؟ وقتى كه انسان براى تشخيص موضوع له انسان به كتاب‏لغت مراجعه مى‏كند، فقط خودش هست و كلمه انسان، خودش است «و هذا اللفظ»، ديگر كارى به‏چيز ديگر ندارد، كارى ندارد به اينكه «زيدٌ انسانٌ» چه قضيه‏اى هست، «عمروٌ انسانٌ» چه نوع‏قضيه‏اى است، اين دو مسأله ربطى به هم ندارد. اول بايد معناى انسان مشخص بشود، معناى‏محمول مشخص شود، بعد بياييم سراغ قضيه حمليه، بعد بياييم سراغ جرى اين معنى بر يك‏موضوع. لذا چه معنا دارد كه ما در موضوع له هيئت مشتق، زمان جرى را مطرح كنيم، زمان نسبت رامطرح كنيم؟ و حتى زمان نطق هم معنى ندارد، براى اينكه در «ما وضع له اللفظ»، كارى به حال نطق‏ندارند. اگر انسان را براى يك معنى وضع مى‏كنند، اگر حالا در عالم يك نفر هم پيدا نشد كه لفظانسان را نطق به آن بكند اين ضربه‏اى به حقيقت وضع مى‏زند؟ وضع قبل از مسأله نطق است. وضع‏تقدم بر مسأله نطق دارد، وضع مشروط به نطق نيست كه ما بياييم در ما وضع له معناى مشتق، زمان‏نطق را دخالت بدهيم، زمان تكلمِ به اين كلمه را ملاحظه كنيم، اصولاً تكلم به يك لفظ اين متأخر ازلفظ است، معناى لفظ بستگى به تكلم ندارد، معناى لفظ متوقف بر تكلم نيست، لفظ در رتبه متقدم‏است، واضعى است كه لفظى را وضع كرده براى يك معنى، بعد از آنكه حساب وضع تمام شد، آن‏وقت شما اين لفظ را در اين معنى استعمال مى‏كنيد.
    زمان نطق و حال نطق معنا ندارد كه در معناى موضوع له دخالت داشته باشد. اول وضعى تحقق‏پيدا مى‏كند، لفظى در برابر معنايى وضع مى‏شود، بعد نوبت به نطق و تكلم به آن لفظ مى‏رسد، چه‏معنى دارد كه ما مسأله نطق را كه متأخر از وضع است، براى آن در موضوع له ناطق و ضارب حساب‏باز بكنيم و بگوييم: «متلبس بالمبداً فى حال النطق»؟ علاوه بر آن اشكال اول اين زمان نطق و زمان‏نسبت، اين خصوصيت را دارد.

    اشكال حال به معناى تلبس

    زمان تلبس اشكال ديگرى دارد كه از همه اينها مسأله‏اش روشن‏تر است و آن اين است كه اگر مابخواهيم نزاع در باب مشتق را به اين صورت مطرح كنيم كه آيا مشتق حقيقت است در «متلبس‏بالمبدأ فى حال التلبس أو الاعم منه و ما انقضى؟» در همان منقضى هم «متلبس بالمبدأ فى حال‏التلبس» است، در حال تلبس نمى‏شود كه متلبس به مبدأ نباشد. آيا در حال تلبس امكان دارد كه‏متلبس به مبدأ نباشد؟ همين منقضى عنه المبدأ هم ما مى‏توانيم قسم بخوريم كه «انه كان متلبساًبالمبدأ فى حال التلبس»؟ آيا در حال تلبس، اين متلبس به مبدأ نبوده است؟ همين منقضى هم در حال‏تلبس «متلبس بالمبدأ» بوده است. پس اينكه ما عنوان منقضى را در عنوان «متلبس بالمبدأ فى الحال»قرار مى‏دهيم معنا ندارد كه حالش حال تلبس باشد، «متلبس بالمبدأ فى حال التلبس»، اين يك معنايى‏است كه براى منقضى هم ثابت است، منقضى هم در حال تلبس «كان متلبساً بالمبدأ»، آيا منقضى درحال تلبس «لم يكن متلبساً بالمبدأ»؟ پس بايد يك عنوانى باشد كه در مقابل منقضى قرار بگيرد و اگرحال را شما بخواهيد حال تلبس بگيرد به نظر من اصلاً باطل مى‏شود محل نزاع را به اين صورت‏تحرير كردن و به اين كيفيت در آوردن. پس چه بايد كرد بعد از آن كه مسأله زمان به طور كلى نقش‏ندارد در معناى مشتق و بعد از آن كه زمان نطق و زمان نسبت متأخر از وضع است و ما وضع را داريم‏بررسى مى‏كنيم و به تعبير سيدنا الاستاذ(ره)، مفهوم تصورى هيئت مشتق را داريم بررسى مى‏كنيم‏كارى به نسبت نداريم كارى به «زيدٌ ضاربٌ» نداريم، نفس هيئت فاعل و معنايش را مى‏خواهيم‏بررسى كنيم، معنايش هم به صورت مفرد مطرح است، به صورت معناى تصورى مطرح است. پس‏بايد يك معناى تصورى خالى از زمان به عنوان معناى مشتق در نظر بگيريم، حالا آن معنا چيست؟
    آن معنا اين است كه آنهايى كه قائلند به اينكه مشتق حقيقت در خصوص متلبس است، مى‏گويند:هيئت فاعل يك معنايى دارد كه اين معنى لاينطبق الاّ بر آنهايى كه ضرب از آنها تحقق پيدا مى‏كند، درحال تحقق مبدأ هست، كلمه حال را نمى‏آوريم آن كه «يصدر منه الضرب»، آن كه «يصدر منه القتل»،آن كه «يصدر منه القيام»، آن كه «يصدر منه القعود» و هكذا. اما آنهايى كه مى‏گويند: مشتق حقيقت دراعم از متلبس و منقضى است، مى‏گويند: يك معناى وسيع‏ترى، معناى مشتق است كه آن معناى‏وسيع‏تر هم بر زيد در حال زدن كتك منطبق است و هم بر زيد بعد از انقضاء زدن و بعد از گذشتن‏زدن منطبق است. قدر جامعش يك معناى وسيعى است. پس در حقيقت با حذف كلمه حال و حذف‏كلمه زمان بايد ما يك چنين مطلبى را در رابطه با مشتق مطرح بكنيم، مثلاً در فارسى مى‏گوييم: وقتى‏كه ما ضارب را به زننده معنى مى‏كنيم آيا زننده قدر جامع بين افرادى است كه در حال ضرب هستنديا اينكه اگر ضرب هم از آنها تحقق پيدا كرده و انقضى، باز هم اينها كلمه زننده بر آنها منطبق مى‏شودو عنوان زننده بر آنها انطباق پيدا مى‏كند و اصلاً صحبتى از زمان به آن معنى مطرح نيست به هيچ‏كيفيتى در اين رابطه؟ اين حرف ما را جمعى از محققين فرموده‏اند اما رمز مسأله و آن كليد مسأله دركلام آنها مطرح نشده، اما در كلام امام بزرگوار(ره) خيلى روشن، رمز اين مسأله بيان شده كه مانزاعمان در يك مفهوم تصورى خالى از زمان است و در معناى مفرد غير مشتمل بر زمان است، بايديك چنين چيزى را ما محل نزاع در باب مشتق قرار بدهيم.
    اصل اين مسأله به اين كيفيت روشن است، لكن يك اشكالى در اينجا پيدا شده و آن اين است كه‏بعضى از مشتقات داريم كه اينها عنوان تلبس به مبدأ در آنها نيست؛ يعنى اين طور نيست كه يك ذاتى‏باشد و تلبس آن ذات به مبدأ، در باب ضاربى كه منطبق بر زيد است، حالا ذاتى داريم و تلبس ذات به‏ضرب مسأله‏اى نيست، اما يك سرى مشتقات داريم، مثل «معدومٌ» و مثل «ممتنعٌ» اينها هم ذاتى داريم‏كه متلبس به عدم است، ذاتى داريم كه متلبس به امتناع است، اگر ذات متلبس به عدم داشته باشيم،روى آن قاعده فرعيتى كه شما در منطق و فلسفه ملاحظه كرديد كه «ثبوت شى‏ء لشى‏ء فرع ثبوت‏المثبت له»، شما اگر بخواهيد تلبس به عدم را براى ذات ثابت كنيد، اين فرعِ اين است كه ذات ثبوت‏داشته باشد، ذات تحقق داشته باشد؛ يعنى يك ذات متحققى داريم كه «يتلبس بالعدم»، يك ذات‏متحققى داريم كه «يتلبس بالامتناع»، آيا اين طورى است؟ اينها كه با هم جمع نمى‏شود، وجود يك‏ذات و در عين حال، اتصاف و تلبس به عدم، غير قابل اجتماع است. وجود ذات و در عين حال تلبس‏به امتناع اين غير قابل اجتماع است، پس شما در «معدومٌ و ممتنعٌ» با اينكه جزء مشتقات است، مسأله‏را چطور بررسى مى‏كنيد؟
    جواب اين است كه آن قاعده فرعيه‏اى كه شما در منطق و فلسفه خوانديد كه «ثبوت شى‏ء لشى‏ءٍفرع ثبوت المثبت له»، اين براى آنجايى است كه واقعاً ذاتى باشد و تلبس به شيئى و اتصاف به شى‏ءذاتى باشد. اگر ما در معناى مشتق تركّب قائل شديم و ذات را در معناى مشتق اخذ كرديم، اين اشكال‏شما وارد است، اما اگر در بحث آينده مهمى كه ما در پيش داريم كه آيا مشتق داراى معناى بسيط است‏يا داراى معناى مركب؟ آيا ذات به صورت جزئيت در معناى مشتق هست يا نه؟ اگر ما آنجا اختياركرديم كه ذات در معناى مشتق نيست، مشتق يك معناى بسيطى دارد، اگر معناى بسيط داشت، ديگر«ثبوت شى‏ء لشى‏ء» در معناى مشتق مطرح نيست، در معناى مشتق اگر تركّب مطرح باشد، «ثبوت‏شى‏ء لشى‏ء» است و قاعده فرديت اقتضا مى‏كند كه مثبت له بايد وجود داشته باشد و ثبوت داشته‏باشد، اما اگر ما براى مشتق بِساطت قائل شديم و گفتيم مشتق يك مفهوم تصورى بيشتر ندارد وتركبى در معناى مشتق وجود ندارد، در باب معدومٌ و ممتنعٌ هم هيچ مانعى ندارد، ما «ذات ثبت له‏العدم» نمى خواهيم، «ذات ثبت له الامتناع» نمى‏خواهيم، معدوم خودش حكايت از يك معناى‏بسيط مى‏كند، ممتنع خودش دلالت بر يك معناى بسيط مى‏كند بدون اينكه قاعده فرعيّت در اينجاجريان داشته باشد.
    اگر «معدومٌ و ممتنعٌ» را به تنهايى ملاحظه كنيم، شما بگوييد: ما نياز به ذات نداريم و همان‏بساطت، مسأله را از قاعده فرعيت بيرون مى‏برد. اما اگر ما يك قضيه حمليه تشكيل داديم، گفتيم:«زيدٌ معدومٌ» آيا اينجا هم قاعده فرعيت نيست، «زيدٌ معدومٌ» با «زيدٌ قائمٌ» چه فرق مى‏كند، همان‏طورى كه در «زيدٌ قائمٌ، ثبوت القائم لزيد فرع ثبوت زيدٍ» است در «زيدٌ معدومٌ» هم بايد اين حرف رابزنيد، «ثبوت العدم لزيد، فرع ثبوت زيدٍ». چه فرق است بين «زيدٌ معدومٌ و زيدٌ قائمٌ»؟ و همين طوربالاتر در قضيه «شريك البارى ممتنعٌ». مگر اين قضيه موجبه نيست؟ مگر قضيه اثباتيه نيست؟ اگرقضيه اثباتيه شد، «ثبوت شى‏ء لشى‏ء فرع ثبوت المثبت له» پس بايد شريك البارى وجود داشته باشد،تا شما ممتنعٌ را براى آن بار بكنيد. آيا جمع بين اين دو ممكن است كه از يك طرف بگوييم كه ممتنع‏است شريك البارى تحقق پيدا كند، از يك طرف هم بگوييم كه «شريك البارى ممتنعٌ، قضيةٌ حمليةٌموجبة» و در قضيه موجبه، قاعده فرعيت جريان پيدا مى‏كند «ثبوت شى‏ء لشى‏ء فرع ثبوت المثبت‏له»؟، در اين دقت كنيد، ببينيم چه راه حلى براى اين قضايا مى‏توانيم داشته باشيم گر چه اين به اصل‏بحث مشتق ما ارتباط ندارد، لكن به تناسب وقتى كه ما «معدومٌ و ممتنعٌ» را بحث كرديم حالا قضيه‏حمليه‏اش را هم مانعى ندارد كه در آن وارد بشويم ان شاء الله.

    بحث اجتماعى

    يك نكته‏اى به ذهن من آمد كه اين را به عنوان تذكر خدمت شما برادران عرض كنم. شمامى‏دانيد كه جامعه ما به اين تعبيرى كه من عرض مى‏كنم شايد اغراق هم نباشد، اينها جديد الاسلام‏هستند؛ يعنى با احكام اسلام تازه دارند برخورد مى‏كنند، تازه دارند آشنا مى‏شوند. كثيرى از احكام‏اسلام در زمان طاغوت اصلاً مورد فراموشى جامعه ما قرار گرفته بود. اگر كسى يك جنايتى مى‏كرد،يك زنايى انجام مى‏داد مى‏بردند يك مقدار حبسش مى‏كردند و بعد هم رهايش مى‏كردند. سرقتى‏انجام مى‏داد يك مقدار حبسش مى‏كردند و رهايش مى‏كردند. در حقيقت زندان به عنوان يك كيفربراى همه جنايات مطرح بود. گاهى در موارد قتل، يك اعدامى تحقق پيدا مى‏كرد. جامعه ما الآن باقوانين اسلام تازه دارد آشنا مى‏شود، لذا يك نوع ثقالت و سنگينى در برخورد با احكام اسلام براى‏اينها مطرح است. اينها خيلى به نظرشان سنگين مى‏آيد كه يك كسى وارد يك خانه‏اى بشود در شب ومثلاً يك قاليچه چهار پنج هزارتومانى را بدزدد و ببرد يك جنايت يك ساعتى، يك سرقت پنج هزارتومانى، بعد هم بيايند انگشت‏هاى او را ببرند و الى الابد فاقد انگشت بشود. اين براى مردم سنگين‏است و همين طور خود اصل مسأله قصاص كه در اوائل انقلاب يكى از چيزهايى كه انقلاب را به‏وسيله آن زير سؤال قرار داده بودند و مخصوصاً روشنفكران غير مسلمان، همين مسأله قصاص بود.چه حملاتى به قصاص كردند، چقدر قصاصِ انقلاب را زير سؤال بردند با اينكه اين قصاص را امام‏بزرگوار از جيب خودش در نياورده بود. اين صريح آيات متعددى از قرآن مجيد است كه در رابطه باقصاص وارد شده، اما روى اينكه اينها طرز برخوردشان با مسائل يك طرز خاصى بود براى آنهاسنگين بود و چه بسا هم خيال مى‏كردند كه اينها نقطه ضعف است و از اين راه مى‏توانند ضربه‏اى به‏انقلاب بزنند. من به آنها كارى ندارم، من به جامعه خودمان كار دارم.
    اين وظيفه من و شماست كه اولاً يك مقدار فلسفه اين احكام را خودمان بررسى كنيم مطالعه‏كنيم، آشنا بشويم و ثانياً مردم را در جريان بگذاريم، مردم را آشنا كنيم با اين فلسفه‏ها، چون مردم‏جديد العهد هستند اينها خيلى به نظرشان سنگين مى‏آيد، لذا بايد برايشان توضيح داده شود و فلسفه‏اينها برايشان گفته بشود. مخصوصاً با تبليغات سوئى كه دنيا در رابطه با اين مسائل دارد، دنيامى‏گويد: كسى كه قتلى انجام مى‏دهد اين مريض است، مريض را چه بايد كرد؟ مريض را نبايد به‏جرم مرضش كشت، بلكه مريض را بايد مداوا كرد. مريض را بايد از كسالتش بيرون آورد!! يك‏سلسله حرفهاى اين طورى در ذهن مردم مى‏آورند، اينها را انسان با مطالعه و مراجعه به علل اين‏احكام و فلسفه اين احكام كه اكثراً اگر انسان دقت كند، فلسفه اينها خيلى روشن و خيلى قابل قبول‏است، منتها هم نياز به يك مقدار بررسى دارد و هم نياز به تبيين صحيح دارد كه انسان مثلاً در باب قصاص يك وقتى هم من عرض كردم، خود قرآن دارد اين مطلب را بيان مى‏كند.قرآن مى‏گويد: «و لكم فى القصاص حياةٌ يا اولى الالباب» حيات جامعه بستگى به قصاص دارد. اگركسى امنيت نفسى نداشته باشد، اگر كسى بزند ديگرى را بكشد بعد هم ما بگوييم: كه اين قاتل‏مريض است و مريض هم بايد معالجه بشود، پس خوب است همه بيمارستانها را پر از اين مريضهابكنيم و جان تمام مردم هم در مخاطره بيفتد! در همين جريانى كه ديروز در قم به نام رجم تحقق پيدا كرد، اين مردم در ذهنشان مى‏آيد مگر چه‏شده كه يك انسانى را به اين صورت كه به نظر من بدترين صور قتل عبارت از همين صورت است؛يعنى با شكنجه‏ترين و ناراحت‏ترين نوع كشته شدن اين نوع كشته شدن است، به چه مناسبت چنين‏مسأله‏اى تحقق پيدا مى‏كند؟ اگر مردم را روشن كنيد كه اگر زنى سه سال نسبت به شوهرش فرضاًخيانت كرده و امنيت عِرضى را از شوهر خودش سلب كرده، اگر با او اين نوع معامله نشود، ديگر چه‏موقع مى‏تواند امنيت عِرضى پيدا كند؟ چه موقع مى‏تواند با طمأنينه خاطر از منزل خودش خارج‏بشود؟ چه موقع مى‏تواند با اطمينان با همسايگان و بستگان خودش رفت و آمد بكند؟ بايد اين‏امنيت عِرضى كاملاً حفظ بشود و راهش همين است، كسى كه خيانت مى‏كند و اين امنيت را در خطرمى‏اندازد، تنها حساب خودش نيست. اين امنيت عِرضى جامعه را به خطر مى‏اندازد، اين بايد به أشدانواع عذاب و به أشد انواع قتل مبتلا بشود تا ديگران حساب خودشان را بكنند و در اين وادىِ بسيارخائنانه و غير مشروع قرار نگيرند و همين طور در باب دزد و امثال ذلك.
    مقصود اين است كه اين يك وظيفه‏اى است براى من و شما كه در درجه اول خودمان تا حدى ازفلسفه اين احكامى كه تازه در جامعه ما دارد پياده مى‏شود و از نظر مردم يك نوع ثقالت و سنگينى‏دارد اطلاع حاصل كنيم و بعد هم مردم را روشن كنيم تا ان شاء الله با احكام اسلام آشنا بشوند.

    تمرينات

    مقصود مرحوم آخوند(ره) از حال، در باب مشتق چيست
    مشتق حقيقت در متلبس به مبدأ در حال تلبس است يا أعم از آن و ما أنقضى
    معناى مشتق بسيط است يا مركب