• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
    و صلّى اللهُ على سيّدنا محمدٍ وآله الطّاهرين ولعنة الله على اعدائهم اجمعين و لا حول ولا قوّة الا بالله العلىّ العظيم
    راجع به تعطيلات فاطميه سؤال كردند فردا انشاء اللَّه الرحمن روزهاى تعطيل را عرض مى‏كنم امشب در جلسه صحبت مى‏كنيم و فردا عرض مى‏كنيم.
    بحث در مسأله پنجم بود كه فرعى از فروع مسأله پنجم باقى مانده بود در باب حدّ قذف و آن اين بود كه اگر أب فرزندش را قذف كند حدّ ندارد آيا جدّ به حكم أب است يا نه؟ در اينجا اختلاف نظر است بعضى‏ها گفته‏اند جدّ أبى، حكم أب است وإن على بعضى‏ها هم گفته‏اند فرقى نمى‏كند جد أبى و امى هيچكدام حكم أب نيست و داخل در استثناء نمى‏باشد و اگر جدّ أبى يا امى قذف كنند باصطلاح نوه خود را، حدّ بر اونها جارى مى‏شود. مقدارى از كلمات علما را بخوانم بعد ببينيم دليل بر اين مسأله چيست و از كجا بايد مشكل جد حل بشود. عبارتى مرحوم فخر المحققين در «ايضاح القواعد» دارد «قواعد» نوشته علامه - رضوان اللَّه تعالى عليه - «ايضاح القواعد» نوشته فرزندش فخرالمحققين، ايشان در شرح قول پدرش كه علامه است علامه عبارتش اين است در قواعد: والأقربُ أنَّ الجدّ للأب أبٌ بخلاف جدِّ للاُم، اين عبارت علامه است اما عبارت فخر، در شرح كلام پدرش اينچنين مى‏گويد: يعنى اذا قذف الجدُّ للأب ولد ابنه يعنى نوه‏اش را فالأقرب أنَّه كلأب يعنى به حكم پدر است يعنى چى به حكم پدر
    است؟ لايحدُّ له، حدّى براى اين پسر بر جدّ نمى‏زنند چرا؟ دليل فخر المحققين را دقت كنيد، دو الى سه دليل آورده در لابلاى عبارتش كه بحث را رد مى‏كنيم انشاءاللَّه، لو وجود المقتضى لانتفاء الحدّ، مقتضى موجود مقتضى انتفاء حدّ، مقتضى چيه؟ وهو الحرمة الأبُوَّ احترام پدر بودن مقتضى عدم حد است ولأنَّه لايُقتَل بِه يعنى چه لأنه لايقتل به؟ يعنى جد را به خاطر نوه قصاص نمى‏كنند چون جد را به خاطر نوه قصاص نمى‏كنند، خب به طريق اولى‏ حدّ قذف هم برش جارى نمى‏شود جايى كه اعدامش نمى‏كنند خب اين هم برداشته مى‏شود. اعدام به اون مهمى برداشته مى‏شود اين كه سهل است. ولأنَّه اين دليل سوم است اول مقتضى بعد هم لايقتل به و لانَّه سومى است يصدق عليه لفظ الأب حقيقتاً به جد هم مى‏گويند پدر منتهى مى‏گويند پدر بزرگ، اين پدر كوچك است، پدر مى‏گويند. فخر المحققين اين ادلّه را ذكر مى‏كند بعد مى‏گويد وفيه نظرٌ، اشكال دارد للمنع منكم نهى للأبً حقيقتاً اين حقيقتاً أب نيست فانه يصدق عليه السَّلب يعنى به جد مى‏توانيم بگوييم ليس بأب، از اين عبارت فخرالمحققين يك نكته‏اى شما مى‏توانيد بفهميد و آن اين است دليل عمده را اون آخرى ذكر كرده فقط همان را جواب داده كأنَّ بقيه را دليل مهمى ندانسته مقتضى موجود است. به هر حال لايقتل به را جواب نداد در حاليكه مشهور اين است جد را هم قصاص نمى‏كنند مهم اون آخرى است كه كأنَّه ايشون گرفته واقعاً هم مهم است اون آخرى و اعتنايى نكرده. اين عبارت «ايضاح القواعد»(1): وقريب منهم ما فى كشف اللسان در «كشف اللسان»(2) همين است عبارتش شبيه است عين اين نيست، قريب است. صاحب‏
    جواهر(3) هم عبارتى دارد مى‏فرمايد: الأقرب وفاقً للقواعد همين قواعد علامه كه خوانديم الأقرب وفاقً للقواعد عن الجدَّ للأبِ أبٌ عرفاً ايشان هم روى همين تكيه مى‏كند جدِّ للأب أبٌ عرفاً بل عن التَّحرير القتل بِه، اينها اقوال مسأله بود حالا ببينيم دليل مسأله چيست؟ عمده دليل مسأله دو چيز است يكى همين مسأله أب است آيا واقعاً به جدّ هم مى‏گويند أب؟ در فارسى به جدّ مى‏گويند پدر يا نمى‏گويند؟ اين قابل بحث است. شايد هم حق با كسانى باشد كه مى‏گويند صدق نمى‏كند. گاهى مثلاً بعضى احكامش مترتب مى‏شود مثل حكم ولايت و امثال ذلك، هست اما اگر به يك كسى بگويند آقا اين پدر شما است؟ بگويد: بله، شما ازش مى‏فهميد پدر بلافصل است يا ازش مى‏فهميد جدّ است. شما پدرت كيه؟ مى‏گويد فلان كس، اين آقا پدر من است يعنى جدّ من است، نمى‏گويند معمولاً، أب هم در عربى همينطور است در بعضى از روايات هم والد بود والد ديگر واضح‏تر است، آن كه ولد متولد از او شده. - شما از كجا مى‏فهميد اين پدر، يعنى پدر بلاواسطه شايد اين جدّ شما است، پس شما هم وجدانتان قبول دارد كه گوينده هم وقتى مى‏گويد اين پدرتون است گوينده هم اراده مى‏كند بلافصل، شنونده هم اراده مى‏كند بلافصل، وجداناً اين است اذ قال لأبيه يا ابت انى رأيت احد عشر كوكباً هيچكس نمى‏فهمد اين قال لجده ولو هيچ قريه‏اى هم در كار نباشد ظاهر أب، پدر بلاواسطه است كما اين كه والد در اين دو روايت ديگر جعفريات و ظاهراً دعائم الاسلام بود، آمده آنهم به معنى والد است والد هم به معنى أب است أب هم به معنى أب بلاواسطه است. پس اين كه صاحب جواهر يا مرحوم علامه يا بعضى ديگر آمده‏اند از تأمين أب خواستند مسأله را استفاده كنند انصافاً اين‏
    است كه مشكل است و لذا گاهى هم مى‏گويند آقا ايشان پدر شما است يا جد شما است؟ مقابل هم، هم مى‏اندازند اينها دليل بر اين است كه اينها متعدد است أب و جد دو تاست هذا ابوك أو جدُّك - ما در عرف عرب داريم مى‏گوييم آقا بعد از 50 سال سر و كار با عربى اينقدر حق نداريم درباره عرف عرب ادعاى تبادل كنيم؟ مگر اون عربها كه عرب شدند چطورى عرب شدند؟ خب، اونها هم ده سال بين عربها بودند عرب شدند، حالا ما پنجاه سال داريم عربى مى‏خوانيم، كلمه أب از كلمات كثير الدوران است درباره اين حق نداريم لذا بعضى‏ها مى‏گويند اهل لسان بايد تبادل در ذهنشان بشود ما نسبت به اين الفاظ متداول عربى ماها هم اهل لسان هستيم، فراموش نكنيد بسيارى از كتب لغت عربى را غيرعرب نوشته‏اند. فيروزآبادى نويسنده «قاموس» ايرانى است بسيارى از كتب لغات فارسى را تركها نوشته‏اند، آذربايجانيها نوشته‏اند اين دليل بر اين است كه اهل لسان خيال مى‏كنند اين مادرش عرب باشد. ما لغت را از دريچه چشم عُرف نگاه مى‏كنيم و ما قول لغوى را معانى عرفى مى‏دانيم، حجّت مى‏دانيم، در بحث قول لغوى برخلاف آنچه بعضيها مى‏گويند ما به ايشان گفتيم قول لغوى حجت است اينها ظهور عرفى را درس مى‏دهد تا قرينه برخلافش نباشد حجّت است. شما هم وقتى با رفقايتان دعوا مى‏كنيد سر يك معنى عرفى مى‏رويد يك كتاب لغت مى‏آوريد عملاً هم به كتب اهل لغت هم استناد مى‏كنيد. على كلِّ حالٍ ما در ذهنمان تبادل نمى‏شود از أب و اين مقدار از ذهنيت ما براى تبادل در اين الفاظ كثيرالدوران عربى ذهن ما هم حجت است، تبادل ذهن ما هم حجت است تا اين حد ما اهل لسان هم هستيم، خب، اين دليل اوّل، - آباء اگر بگويند جمع ببندند، بله، بگوييم وصلى اللَّه على آبائك واجدادك آنجا خود جمع قرينه مى‏شود
    انسان دو تا پدر كه ندارد هر انسان يك انسان دارد وقتى گفتند آباء اين قرينه براى اين است كه اجداد هم داخل است كمااين كه ابناء هم گاهى قرينه مى‏شود براى اين كه نوه‏ها هم داخل هستند. هيچ شبه‏اى ما در اينجا نداريم، أب در اينجا صدق نمى‏كند شما هم مى‏فرماييد فتوا داريد مى‏دهيد مى‏گوييد داريم كجاها داريم؟ مگر آنجاها كه قرينه دارد آبائُك على آباء ابراهيم و اسحق و فلان، هيچ صدق نمى‏كند. شما برويد پيش يك عرب ازش سؤال كنيد من ابوك؟ شسم ابوك؟ ببينيد كيه را جواب مى‏دهد؟ جدّش را مى‏گويد يا بابابزرگش را مى‏گويد؟ بگذرم.
    و اما دليل دوم، دليل دوم اين است كه لايُقتل بِه، اين دليل، دليل خوبى مى‏تواند باشد اگر مسلم بشود كه جدّ را قصاص نمى‏كنند براى نوه، ما مى‏توانيم بگوييم حدّ قذف هم برايش جارى نمى‏شود نه به خاطر اولويت، بلكه روايت ما شبيه منصوص العله بود مى دانيد روايت ما چى بود؟ صحيحه را مى‏خوانم: أن رجل قذف ابنه بزّنا قال لو قتله ما قُتِل بِه اين روايتى است كه خوانديم قبلاً لو قُتل به ما قُتِلَ به وإن قذفه لم يجلد له، كلمه لأنَّه ندارد اما آيا قبول ندارى كه اين در جاى لأنَّه است كأنه مى‏گويد لانَّه لو قتله ما قتل به اگر مى‏كشت پسرش را قصاص نمى‏شد و ان قذف لم يجلد له آنوقت ما يك قياس منصوص العله درست كنيم مى‏گوييم كلُّ من قتله شخصاً لم يقتل به لايقذف له، هر كسى كه قاتل بشود قصاص نشود در قذف هم حدّ جارى نمى‏شود لحن، لحن تعليل است ولو لانَّه ندارد بعضى وقتها عبارات كلمه لأنَّه ندارد ولى مقام، مقام تعليل است لحن، لحن تعليل است ظاهر اين صحيحه محمد بن مسلم اين است لحن، لحن تعليل است باب يك قياس منصوص العله مى‏شود، صغرى و كبرى درست مى‏كنيم الجد لايقتل بقتله ابنه اين صغرى، وكل من لايقتل بقتل غيره‏
    لايحدُّ للقذف آنوقت نتيجه اين مى‏شود جدّ لايحدُّ للقذف، - هر فردى كه لايقتل، لايُحدّ - اين صغرى و كبرى به نظر مى‏رسد خوب باشد از آن دليل اولى بهتر مى‏شود منتهى فقط يك شرط دارد و آن اين كه صغرى مسلم باشد يعنى جدّ را قصاص نكنيم لهذا هو المشهور ولى دليل كافى ندارد. باب قصاص را ببينيد در جلد 42 جواهر، صاحب جواهر هم در آنجا به دست و پا افتاده، روايتى ندارد همان چيزى كه اينجا مى‏گويد، مى‏گويد از باب صدق أب، اونجا هم مى‏گويد صدق أب، خب اگر ما صدق أب را اينجا نپذيرفتيم آنجا هم نمى‏پذيريم حديثى هم در باب جدّ نداريم كه قصاص نمى‏شود. شهرتى هست و صدق أبى، شهرت كه حجت نيست روايتى هم كه ندارد صدق أب هم كه نمى‏كند پس قصاص مى‏شود اگر گفتيم قصاص مى‏شود اونجا، اينجا هم ديگه صغراى ما درست نمى‏شود كه صغرى و كبرى بچينيم بگوييم جد قصاص نمى‏شود و هر كسى كه قصاص نمى‏شود حدّ هم جارى نمى‏شود پس جدّ هم حدّ برش جارى نمى‏شود، صغرى خراب شد اگر صغرى خراب بشود كارى از ما ساخته نيست مگر اين كه دست بزنيم به ذيل عنايت الحدودُ والقصاصُ را هم بهش ضميمه كنيم چون قصاص هم همينطور است. الحدود والقصاص تدرؤ بالشبهات اينجا هم از قبيل شبهه است مشهور هم گفته‏اند در آن مسئله مخصوصاً، ما بگوييم مصداقش شبهه مى‏شود نه اونجا قصاص مى‏شود نه اينجا حد جارى مى‏شود والا دليل محكمى ما نتوانستيم... - حالا، شما معيّد بگيريد بسيار خوب ما هم معيّد شما را مى‏پذيريم مى‏گوييم بالاخره الحدود طلّاب الشبهات دليل اصلى است معيّدات هم ولو شكل قياس هم دارد، - بله، مى‏گويند در صورت فوت پدر جدّ جاى پدر را مى‏گيرد وليكن، لافى جميع الاُمور، هر جمعى امور نيست پدر فوت كرد،
    نمى‏توانيم، معيّد چيه؟ خوب منهم معيّد ضدّش مى‏آورم، در باب ارث جد نمى‏تواند جانشين پدر بشود همه جا، اگر فرزندى داشته باشد ميت، پدرش از دنيا برود جدّ جانشين نمى‏شود جدّ طبقه دوّم است پسر طبقه اول است خب اين هم ضد تأييد، مهم همان است كه اين دو دليل اگر بشود و اگر نشود قاعده تُدرَ، اگر قاعده تُدرَ نشد بايد فتوا بدهيد بگوييد جد را مى‏زنيمش بخاطر نوه.
    و اما باقى ماند اجازه بدهيد مسأله بنت را هم مطرح كنيم و پرونده مسأله پنج را ببنديم و پرونده مسأله شش را بازش كنيم. و اما بنت، اگر پدر بنت را قذف كند در جايى كه أب بنت را قذف كند بگوييد يا زانيه، آيا حدّ قذف جارى مى‏شود يا نه؟ ظاهر اين است كه بنت و ابن فرقى نمى‏كند و شايد ابن اولويت داشته باشد جايى كه ابن را با اين كه اولى از بنت است در بعضى از احكام لااقل، حدّ بخاطرش جارى نمى‏كنند، بنت را هم حدّ به خاطرش جارى نمى‏كنند يعنى روايت لأنّه لايقتل بِه شاهد بر اين است كه فرقى بين بنت و ابن نيست پدر را بخاطر پسر قصاص نمى‏كنند بخاطر دختر هم قصاص نمى‏كنند قصاصى كه نمى‏كنند نه بخاطر پسر نه به خاطر دختر، بنابراين حدّ قذف هم مساوى است اين دو تا با هم مساوات دارد اگر نگوييم ابن اولويت دارد لااقل من المساوات وعلى هذا فرقى باقى نمى‏ماند. ما هم اينجا مى‏گوييم قدر متيقن است بنت و ابن هر دو مثل هم هستند.
    المسألة السادسه، مسأله شش، اذا قذف جماعةٌ واحد بعد واحد، عبارت مفصل است عبارت تحرير مفصل است سريع بخوانم، موضوع از خارج بگويم موضوع اين است كه اگر قذف به صورت دسته جمعى باشد تا بحال آنچه بحث كرديم قذف فردى بوده از حالا مى‏خواهيم برويم سراغ قذف جمعى، دو نفر يا سه نفر يا بيشتر يا صد نفر يا اهل‏
    يك شهر را قذف كنيم، قذفى كه شامل جمعى بشود آيا در مسأله قذف جماعت حكم قذف فرد دارد يا كلِّ واحد واحد حدّ دارد يا كلِّ واحد واحد حدّ ندارد؟ مشهور در اين مسأله، تفصيل است و آن تفصيل اين است اگر به الفاظ متعدّده باشد يعنى بگويد زيد زانٍ و عمرٌ زانٍ و بكرٌ زانٍ به الفاظ متعدده باشد اينجا حدّ مستقل است كلُّ واحد حد، الفاظ مستقل حدود هم مستقل، حالا دسته جمعى شكايت كنند دونه دونه شكايت بكنند بعضى‏ها شكايت كنند بعضى‏ها عفو كنند، هيچ تأثيرى ندارد چون الفاظ متعدد است ولو فى مجلس واحد بنابراين حدود هم متعدد است و اما اگر بلفظ واحد باشد يعنى بگويد انتم زُناة خطاب بكند به دو نفر، سه نفر، چند نفر با لفظ واحد نسبتى به آنها بدهد گفتند در اينجا دو حالت دارد اولى يك حالت داشت مطلقا حد متعدد مى‏شد اما دومى دو حالت دارد اگر با هم بيايند شكايت كنند له حدٌّ واحد اگر واحدً بعد واحد امروز اين بيايد و فردا اون بيايد پرونده‏ها از هم جدا بشود حدود هم از هم جدا مى‏شود مشهور اين است پس نتيجه اين شد مسأله سه صورت پيدا كرد صورت اولى اين كه الفاظ متعدد باشد مطلقا حد دارد صورت دوم اين است كه الفاظ يكى باشد كه دو حالت پيدا مى‏كند دو صورت پيدا مى‏كند يكى اين كه شُكات بيايند با هم شكايت كنند يك حد جارى مى‏شود يك وقت شُكات جدا بشوند از هم، حدود متعدده جارى مى‏شود. در اين جا درّ المنظور يك دقتى كرده كه حالا در كلمات ديگران من اينرا نديدم و آن اين است كه ملاك تعدد شكايت و وحدت چيست؟ آيا ملاك اين است كه اين امروز شكايت كرد و اون فردا يا ملاك اجراى حدّ است؟ اين شكايت كرد حدّ جارى شد دومى آمد شكايت كرد حدّ جارى شد سومى آمد شكايت كرد ملاك اين است؟ يا نه، اين امروز شكايت كرده هنوز حدّ جارى‏
    نشده فردا دومى آمد ايشان اينجا را مى‏خواهد اشكال كند كه اگر اولى شكايت كرد لعلة من العلل هم جارى نشده فردا دومى هم آمد شكايت كرد دوتايى با هم شدند يك حدّ جارى مى‏شود. در واقع يك بحث صغروى است نه كبروى، بحث اين است ملاك تعدد شكايت چيست؟ يعنى تعدد زمان يا نه تعدد زمان كافى نيست اجراى حدّ هم بايد بشود. اين يك بحث صغروى است نظر مباركتان باشد تا بعداً برسيم ببينيم واقعاً حق با كيست در اين مسأله.
    عبارت را من بخوانم: اذا قذف جماعةٌ واحد بعد واحد فلكلِّ واحدٍ حدٌّ واحد بعد واحد يعنى عبارت متعدد باشد سواءٌ جاءُ لطلبه مجتمعين أو متفرقين وحدت و تعدد شكايت در صورت اولى هيچ تأثيرى ندارد. صورت دوم ولو قذفهم بلفظٍ واحد، به لفظ واحد وأن يقول هؤلاء زُناة اين دو حالت پيدا مى‏كند فإن افترقوا فى المطالبه ولكل واحدٍ حدّ، افتراق در مطالبه كه حالا افتراق هم چيست با اون دعوا، حد يكى است اين دو كل واحد براى هر كدام، يك حدّ است وان اجتمعوا بها فلكل حدٌّ واحدٌ اين اصل مسأله است در ذيل يك صغراياتى از مسأله ذكر مى‏كند خوب دقت كنيد، مسأله هم اصل دارد هم فرع دارد اصلش اين بود كه اگر به لفظ واحد باشد، حكمش اين، اگر به لفظ متعدد باشد حكمش آن، حالا ذيل مسأله برويم ببينيم كدام لفظ واحد است كدام لفظ متعدد است؟ واحد چه رقمى است متعدد چه رقمى است؟ لفظ واحد چه رقمى است لفظ متعدد چه رقمى است؟ اين بحث صغروى است. گاه مى‏شود مباحث كبروى و صغروى را باهم يك جا ذكر مى‏كنند بايد شما هوشيار باشيد اول برويد سراغ مباحث كبروى، مباحث كبروى كه حل شد بعد بياييد در مباحث صغروى، اينها را مخلوط به هم كنيد هم صغرى خراب مى‏شود هم كبرى، ايشان‏
    مى‏گويند در ادامه مسأله ولو قالٌ زيدٌ وعمرٌ وبكرٌ مثلاً زُناة، اين آيا لفظ واحد است يا متعدد؟ زيدٌ وعمرٌ وبكرٌ زناةٌ اين لفظ واحد است يا متعدد؟ ايشان مى‏گويند فظاهر أنه قذفٌ بلفظٍ واحد، اين لفظ واحد است مبتدا متعدد، خبر يكى است معيار اين است مبتدا و خبر دو تا باشد اگر مبتدا متعدد شد، خبر يكى شد در اينجا لفظ واحد مى‏شود، اين يك بحث صغروى است ما بايد اول كبرى را درست كنيم بعد بياييم سراغ اين بحث صغروى، فكذا لو قال زيدٌ زانٍ وعمرٌ وبكرٌ، اين چى، زيدٌ زانٍ اين مبتدا و خبر، وعمرٌ وبكرٌ آيا اين عطف بر مبتدا است يا خبر مقدّر دارد؟ حرفهاى سيوطى و ادبيات كه خوانديم اينجا بايد بيادمان بيايد مى‏رويم سراغ ريزكاريها، اگر گفتيم اين خبر مقدّر دارد زيدٌ زانٍ، عمرٌ زانٍ، بكرٌ زانٍ، اين متعدد مى‏شود اگر گفتيم نه، اين عطف است زيدٌ زانٍ وعمرٌ وبكرٌ يعنى زيدٌ وعمرٌ وبكرٌ زانٍ، ايشان مى‏گويند اينهم لفظ واحد است و اما لو قال زيدٌ زانٍ مبتدا و خبر مستقل، وعمرٌ زانٍ، آنهم مبتدا و خبر مستقل، بكرٌ زانٍ آنهم مستقل، فلكلِّ واحدٍ حدّ، هر كدامش حدّى دارد اجتمعوا فى المطالبه أم لا، با هم شكايت كنند يا جدا ولو قال باز يك بحث صغروى ديگرى، اينها همه صغروى است نه كبروى، ولو قال يابن الزّانين، يابن الزّانين اين دو نسبت است يا يك نسبت است؟ ايشان مى‏گويد فالحدُّ لهما والقذف بلفظٍ واحد ويحدُّ حدًّ واحدا، يابن الزانين اين يك خطاب است ولو دوتايى را قذف كرده حد هم مال هر دوتاست وليكن لفظ، لفظ واحدى بوده بنابراين حدّ هم حدّ واحدى هست. اينهم مصداق وحدت لفظ مى‏گيرندشان، من قضاوتى نمى‏كنم فقط دارم شرح كلام ايشان را مى‏دهم صغرى و كبرى مشخص بشود بعد مى‏آيم بحث مى‏كنم. مع الاجتماع على المطالبه وحدّين مع التعاقب، يعنى لفظ واحد است اگر با هم بيايند شكايت كنند يك حد
    است اگر جدا جدا باشد دو حد است چون قانون حدّ واحد همين است. خب، ما اول برويم سراغ اصل حكم، يك مقدار من زمينه سازى بكنم در اين چند دقيقه‏اى كه داريم بعد و روايتش مى‏ماند براى فردا.
    و اما مسأله از نظر اقوال، مشهور در ميان اصحاب مسأله همين است كه گفتيم يعنى عين چيزى كه در تحرير الوسيله است مشهور است بلكه ادّعاى اجماع هم هست، فقط يك مخالف شناخته شده نقل كردند كه اسكافى باشد احمد بن محمد بن جنيد اسكافى كه مخالفت كرد. عبارتى از صاحب رياض بخوانم كه وضع اقوال معلوم بشود، صاحب رياض دو شقّ مسأله را گفته شقّ اول، شقّ دوم، الفاظ متعدد، الفاظ واحد، حكم هم مطابق تحرير الوسيله ذكر كرده، بعد مى‏گويد على الأظهر الأشهر وفى الغنية والسرائر الإجماع عليك، از غنيه و سرائر ابن ادريس اجماع نقل مى‏كند وهو حجّه يعنى به اين اجماع اعتماد مى‏كند ايشان، به حدّى مسأله از نظر اقوال محكم بوده كه صاحب رياض اعتماد مى‏كند و فتوا مى‏دهد مضافاً الى الصحيح، مضافاً به رواياتى كه بعد مى‏آيد آن را مضافاً مى‏گويد والا وهو الحجّه پس بدانيد مسأله آنچنان شهرت قويه‏اى دارد كه در سرحدّ اجماع است از نظر صاحب رياض، عبارت رياض(4)، - و اما كسى كه مخالفت كرده جناب اسكافى است اسكافى از قدماء اصحاب احمد بن محمد بن جنيد اسكافى - عبارت صاحب رياض اين است، مى‏فرمايد: وعَكَسَ الإسكافى، اسكافى مسأله را عكس كرده چطور عكس كرده؟ فجعل القذف بلفظٍ واحدٍ يوجبً لإتحاد الحد مطلقا، گفته اگر لفظ يكى باشد حد يكى است. شكايت با هم بكنند شكايت جدا جدا بكنند قذف يكى، حدّ يكى اما اگر الفاظ متعدد باشد فيه تفصيل، عبارت اين بود فجعل القذف بلفظٍ
    واحدٍ يوجبً لإتحاد الحد مطلقا وبلفظٍ متعدد اگر لفظ متعدد باشد تفصيل داده، باهم شكايت كنند يا جدا جدا شكايت كنند و بلفظٍ متعدد يوجبً للإتحاد ان جاءُ مجتمعين، يوجب للإتحاد، اتحاد حد، ان جاءُ مجتمعين والمتعدّد إن جاءُ متفرقين، پس عكس شد اگر لفظ يكى است مطلقا حد يكى است لفظ يكى، حد يكى، اما اگر لفظ متعدد باشد فيه تفصيل، باهم شكايت كنند يك حدّ دارد جدا جدا شكايت كنند حدود متعدد دارد. مهم در اين مسأله روايات متعددى است كه در باب 11 وارد شده، روايات باب 11 را مى‏بينيم انشاء اللَّه فردا در اين باره قضاوت خواهيم كرد.


    1) . ايضاح القواعد، ج 4، ص 506.
    2) كشف اللسان، ج 2، ص 413.
    3) جواهر، ج 41، ص 420.
    4) رياض، ج 2، ص 480.