سه شنبه 29 خرداد 1403 - 9 ذيحجه 1445 - 18 ژوئن 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
کتاب حدود و تعزيرات (آیت الله مکارم شیرازی )
>
جلسه 277
متن
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين ولعنة اللَّه على اعدائهم اجمعين الى يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
معمولاً روزهاى چهار شنبه حديث اخلاقى مىخوانديم و مىخوانيم، فكر كردم امروز و امسال ما يك مطلب منسجمى را تعقيب كنيم كه هم اثر علمى داشته باشد و هم نتيجه اخلاقى، موضوع را موضوعى را كه در چند هفته انشاء الله دنبال مىكنيم مسئله تقوى در نهج البلاغه است، در نهج البلاغه مانند قرآن مجيد در باره تقوى بحث بسيار مفصلى است، واقعاً هم مسئله تقوى از مهمترين مسائل است، كسى كه دقت كند در آيات تقوى در قرآن مجيد و روايات تقوى، مخصوصاً كلمات مولى على عليه السلام در نهج البلاغه مىبيند كه اسلام سرمايه گذارى زيادى براى تقوى كرده، اصولاً وسيله نجات انسان بعد از ايمان تقوى است، و اين قابل توجه است كه در تمام روزهاى جمعه يكى از واجبات خطبههاى نماز جمعه وصيت به تقوى است، يعنى اين مسئله دائماً بايد تكرار بشود، و اين نشانه اهميت فوق العاده تقوى است، با تحليلهاى كه در پرتو كلام مولى على عليه السلام در باره اين مسئله خواهيم داشت روشن مىشود كه چرا اين همه تكيه بر مسئله تقوى شده؟ جملهاى را كه امروز مىخوانيم از خطبه صد و پنجاه و هفت است، خطبه صد و پنجاه و هفت از خطب نهج البلاغه «اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن عزيز و الفجور دار حصن ذليل» بعد با فاصلهاى مىفرمايد «و بالتقوى تقطع حمة الخطايا» حمة به معنى نيش است زهر است، «و بالتقوى تقطع حمة الخطايا و بالقين تدرك الغاية القصوى» مخاطب تمام بندگان خدا هستند بدون استثنا، مىفرمايد تقوى دژ محكمى است، قلعهاى محكمى است عزيز، يعنى نفوذناپذير، شكستناپذير، چنان قلعهاى محكمى است كه در مقابل هجوم دشمن آسيب نمىبيند اما فجور، بى تقوايى، آلودگى، دار حصن ذليل، دژى است كه آسيبپذير است، در مقابل هجوم دشمن، سارقين، دزدها قاطعان طريق ابدا مقاومتى ندارد، تشبيه تشبيه به دژ محكم آسيبناپذير است، در قسمت دوم هم مىفرمايد تقوى مثل يك قيچى است نيشهاى زهر آگين گناهان ار قيچى مىكند، «تقطع حمة الخطايا» كما اينكه به وسيله يقين انسان به غايت قصوى و نهايت تكامل مىرسد، خوب دقت كنيد در اينجا يك تحليل روشن و دقيقى است، مىفرمايد تقوى يك قلعه محك و شكستناپذير است، آدمى در اين دنيا مورد حجوم حوادث و بلاها و آفات و انواع مشكلات است، هم از نظر جسمى، هم از نظر روحى و اخلاقى در معرض هجوم انواع بلايا و مشكلات است، خداوند يك نيروى دفاعى در جسم انسان در مقابل هجوم بلاها و آفات قرار داده، كه اگر اين نيروى دفاعى در جسم انسان نبود انسان در يك روز شايد پنجاه نوع بيمارى پيدا مىكرد، پنجاه نوع، براى اينكه مكروبها ويروسهاى اين بيمارىها در اين فزا پراكنده است، هوا و آب و غذا و همهاش آلودگى هايى دارد، در يك قطره آب گاهى چند هزار مكروب است، آب زلال خالص، خوب اگر يك نيروى دفاعى در تن انسان نباشد مقاومت نكند، در يك روز ممكن است پنجاه نوع بيمارى مكروب هايش وارد بدن انسان بشود ويروس هايش وارد بدن انسان بشود و انسان آلوده بشود، و اگر اين نيروى دفاعى تن نبود انسان عمرى نمىكرد، چند روزى شايد بيشتر عمر نمىكرد، مىمرد، اينكه پنجاه سال و صد سال و صد و بيست سال بيشتر عمر مىكند مال اين نيروى دفاعى است، و اين همان چيزى است كه مشكل دنياى امروز شده، كه دنياى آلوده هم جنس بازى گرفتار بيمارى ايدز مىشود، بيمارى ايدز بيمارى است كه آن نيروى دفاعى بدن را از كار مىاندازد، اين گلبولهاى سفيد كه در خون انسان ميليونها وجود دارد، و سربازان مدافع تن انسان است، با ويروس بيمارى ايدز از كار مىافتد، اينها بد بخت مىشود، انواع
بيمارىها را در مدت كوتاهى از سرطان و سل و وبى و حصبه و چه و چه و چه، انواع بيمارىها مىآيد سراغ شان، و چون نيروى دفاعى هم در تن نيست، در مقابل اين بيمارىها زانو مىزنند و شكست مىخورند و مىميرند، در مسائل روحى و اخلاقى هم خداوند يك نيروى دفاعى آفريده، آن نيروى دفاعى تقوى است، و به وسيله تقوى جلو هجوم گناهان گرفته مىشود، انواع بيمارىهاى قلبى، اخلاقى، معنوى، انگيزههاى گناهان مختلف، بيمارىهاى اخلاق كه از بيمارىهاى جسمانى بسيارى بدتر، و خطرناكتر است، دائماً به سوى انسان هجوم مىآورند، هم عوامل بيرونى دارد، زرق و برقها و انگيزههاى برون، هم عوامل درونى هواى نفس، اگراين حصن تقوى نباشد، اگر اين نيروى دفاعى الهى نباشد، انسان خيلى زود آلوده انواع گناهان مىشود، يعنى آدم بى تقوى از نظر اخلاقى مثل مبتلايان به ايدز از نظر جسمانى هستند، آدم بى تقوى درست همان حالت را دارد، ببينيد چه قدر دردناك است مبتلايان به اين بيمارى ايدز، همچنين دردناك است مبتلايان به بى تقوائى، و تشبيه تشبيه بسيارى جالبى است، «تقوى دار حصن عزيز» عزيز يعنى شكستناپذير خداوند عزيز هم كه مىگوييم، به معنى قادر نيست بعضىها قادر معنى مىكنند، به معنى قادر شكستناپذير، قادرى كه شكست نمىخورد. تقوى داشته باشيد حصن را داريد، ايمان محفوظ، اخلاق محفوظ، آداب محفوظ، همه چيز محفوظ، اين حصن شكسته بشود فجور بشود، مىشود حصن ذليل و آسيبپذير، هر صاحبى هر دزدى هر دشمنى مىتواند هجوم كند، از اينجا دو تا نكته روشن مىشود من عرض كنم و بحث را كوتاهش كنم، ديروز عم نرسيديم درسى بخوانيم و امروز بلكه يك مقداركى جبران بشود، ازاينجا دو نكته معلوم مىشود، ضمناً تعريف تقوى معلوم مىشود، خيلىها در تعريف تقوى گرفتار مشكل مىشوند، تقوى يعنى همان حصن عزيز، يعنى همان نيروى دفاعى درون، در مقابل عوامل گناه و فساد، تقوى يعنى اين، بعضىها در تعريف عدالت گرفتار مشكل مىشود همين است، عدالت يعنى يك نيروى باز دارنده درون، يك حصن عزيز، عدالت همان تقوى است، تقوى همان عدالت است، تقوى اوج كه مىگيرد مىشود عصمت، ديگر اين ديوار خيلى محكم مىشود، به هيچ وجه حتى به طور نادر و استثنائى هم شكست پيدا نمىكند، در حالى كه ديوار تقواى بدون عصمت ممكن است بر اثر هجوم حادثه خيلى شديد بشكند، هم عدالت تعريفش روشن مىشود، هم تقوى معلوم مىشود چه است، آن حالت نيروى دفاعى درون، اين تقوى است، اين عدالت است، در مقابلش فجور است بى تفاوتى، نداشتن نيروى دفاعى درون، تسليم در مقابل هر انگيزه گناه، اين بى تقوائى است، ما بخواهيم خود مان را حساب كنيم چه قدر تقوى داريم راهش همين است، در مقابل عوامل گناه تا چه اندازه از درون پيام به ما مىآيد، پيام «لا تفعل» اگر ببينيم پيام به گوش مىرسد قوى است خدا را شكر كنيم، تقوى داريم، اگر پيام مىآيد ضعيف است، معلوم مىشود تقواى ضعيفى است، اما اگر نه خداى نكرده عوامل گناه پيش آمد و از درون لا تفعل به گوش نمىرسد، اين حال خطرناك بى تقواى است، اين شبيه همان بيمارى ايدز جسمانى اين در روح انسان همان حالت بى دفاعى است، اين يك نكته كه استفاده مىشود.
و نكته دوم اين بحثهاى كه در باره تهاجم فرهنگى مىشود، بهترين راه مبارزهاش تقويت مبانى تقوى است، بيرون كه آلوده شده درون را بايد بچسبيم، تمام بيرون را ما نمىتوانيم پاك سازى كنيم، بيرون آلوده به انواع مكروبها است، آن نيروى دفاعى تن را قوى كنى غصه ندارد، ما هم اگر نيروى دفاعى ايمان و تقوى را قوى كنيم اين حصن عزيز، در جامعه تقويت بشود راه آسان است، اينها در مقابل عوامل گناه مىايستد، آدم با تقوى وارد يك شهر ممكن است بشود تمام خيابانها مملو از مغازههاى مشروب فروشى است، اما لب به مشروبتر نمىكند، آن نيروى دفاعى درون است، همه جا اموال حرام است، مراكز فساد است، آلوده نمىشود. هم براى خود مان اين بيان مولا سازنده است، كه چگونه خود مان را حفظ كنيم در دنياى پر از گناه، و هم براى تربيت نفوس خلايق چه گونه در مقابل تهاجم فرهنگى آنها را حفظ كنيم، بايد به وسيله تقويت اين مبانى نيروى باز دارنده. انشاءالله از خدا هم توفيق بخواهيم موازات علم تقوى مان هم به همان نسبت بالا برود، حالا نورانيت تقوى چه است چه آثارى دارد اينها در لابلاى بحثهاى آينده انشاءالله بحث خواهم كرد. «اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن
عزيز و الفجور دار حصن ذليل و بالتقوى تقطع حمة الخطايا و باليقين تدرك الغاية القصوى».
و اما در ادامه بحث كه در حد قذف داشتيم، ديگر بحثهاى گذشته را تكرار نمىكنم فقط اشارهاى مىكنم كه موضوع بحث ما اين بود، آيا شتم و قذف يكى است يا باهم فرق دارد؟ گفتيم بعيد نيست كسى اينها را از هم جدا كند، بگويد شتم چيزى است شبيه انشاء حالا نگوييد انشاء شبيه انشاء است، نمىخواهد بگويد تو اين عمل را انجام دادى، اين نسبت كلاميه را به او مىدهد براى اينكه توهين كند، به كسى كه مىگويد احمق، جاهل، بى سواد نه معنيش اين است واقعاً مىخواهد حكايت از بى سوادى و جهلش و، مىخواهد توهين كند، يا زانيه هم همينطور است، براى توهين، آنچنان كه در ميان فساق و فجار معمول است، گاهى تكيه كلمات شان همين كلمات ركيكه است، واقعش هم وقتى نگاه مىكنيم قصد حكايت هم ندارند، آيا اين با قذف كه حكايت در آن است يكى است؟ و مفهوم قذف اعم از حكايت و چيزى شبيه انشاء است؟ يا مخصوص حكايت است. ما گفتيم چهار تا دليل مىتوانيم اقامه كنيم براى اينكه اين دو تا باهم تفاوت دارند و گاهى جدا مىشوند، دلائل اول و دوم و سوم را گفتيم رسيديم به دليل چهارم روايات مختلفى كه از آنها مىشود استفاده كرد قذف حتماً جايى است كه حكايتى در آن باشد، نباشد حد ندارد.
در اينجا چند تا روايت را بنا بود بخوانم، روايت اولى را ظاهراً خوانديم بله؟ يك باب يك را خوانديم، كه مضمونش اين بود كه فرمود غير مسلمانها را قذف نكنيد، يا زانيه، يا ولد الزنا نگوييد، چرا؟ به علت اينكه شما اطلاع نداريد مادر شان اينطور بوده، و كمترين چيزى كه مرتكب مىشويد دروغ گفتيد، گفتيم صدق و كذب مال اخبار است، معلوم مىشود قذف نوعى اخبار و حكايت از واقع است، نه چيزى شبيه ايقاع نسبت كلاميه انشائيه، كه صدق و كذب در آن راه ندارد. گفتيم كسى كه بگويد در اينجا يا كلب بن كلب، صدق و كذب در آن راه ندارد، دارد اين نسبت را كأن ايجاد مىكند، و اين حالت را كأن در عالم فرض دارد به او مىدهد، اينكه صدق و كذب ندارد، اگر يا زانيه هم به اين شكل در آمد، آن هم صدق و كذب ندارد.
حديث دوم حديث دوى اين باب است،
(سؤال:...؟ جواب:ها مگر...؟ يعنى بدانى مادرش اين كار را كرده، (سؤال:...؟ جواب: اگر اطلاع داشته باشى دروغ نيست، حالا آبرويش را مىشود برد يا نبرد، بله اگر كافر حربى باشد آبرويش را ببر، اگر اطلاع دارى ببر، كافر حربى است، آبرويش محترم نيست، اما اگر كافر حربى را اطلاع ندارى به كافر حربى هم يازانيه نگو، يابن الزانيه نگو، دروغ است، حد اقل دروغ است خبر كه ندارى).
حديث دوم دوى باب يك است، شبيه همان است ذيلش اين عبارت است «الا ان تكون قد الطلعت على ذلك منه» نگو يا ابن الزانيه مگر اينكه اطلاع داشته باشى اين كار را كرده، اين معلوم مىشود تو دارى حكايت مىكنى و اين حكايتت بايد توئم با اطلاع باشد، انشاء كه ديگر اطلاع نمىخواهد شبيه الانشاء كه ديگر اطلاع نمىخواهد، ايجاد دارد مىكند.
روايت سوم، حديث يك باب هفت از ابواب قذف است، مضمون حديث را مىگويم چون حديث مفصل است، مضمون حديث اين است زنى مرتكب عمل منافى شده بود، اقامه حد بر او شد، توبه هم كرد، بعد يك مردى آمد ابن كه متولد از اين مادر شد، يعنى از اين عمل نامشروع بچهاى متولد شد، كسى آمد اين بچه را قذف كرد، سؤال مىكند قذف اين بچه حد دارد؟ يا ندارد؟ امام در جواب مىفرمايد هم دارد هم ندارد، دقت بفرماييد، نكته دقيقى دارد روايت، فرمود هم دارد، هم ندارد، اگر بگويد يا ولد الزنا حد ندارد، اما اگر بگويد يا ابن الزانية حد دارد، يا ولد الزنا حد ندارد، يابن الزانيه حد دارد، چه تفاوتى است؟ مىفرمايد ولد الزنا خوب راست است اين ولد ناشى از زنا است، اما يابن الزانيه اين مادر توبه كرده، بعد از توبه ديگر نمىشود بهش گفت زانيه، ديگر زانيه نيست، با توبه صفت زائل مىشود،
(سؤال:...؟ جواب: چرا بعد ما تاب، تعبير به تاب دارد، لطف كنيد اگر شك داريد براى شما بخوانم عبارت را، عبارت اين است، «فان قال له يابن الزانية جلد الحد تاماً لفريته عليها بعد اظهار التوبة و اقامة الامام عليها الحد» بعد از آنى كه اظهار توبه
كرده، و اقامت الامام الحد عليه كرده اين ديگر پاك است، اين ديگر نمىشود مثل اينكه بگوييم يا فاسق، فاسق نيست، يا فاجر، فاجر نيست ديگر عادل شده، پس يابن الزانيه حد دارد چون زانيه نيست ديگر، با توبه و حد پاك شد، اما ولد الزنا حد ندارد اين ولد نشأ من الزنا، عروض ما بود، نشأ. خوب دقت كنيد چرا اين دو تا تفاوت دارد؟ چون حكايت است، اگر درش حكايت نبود اين تفاوتها درست نيست، مىفرمايد ولد الزنا مطابق واقع است، حكاية مطابقة للواقع، اما يابن الزانيه مطابق للواقع نيست، بعد التوبه ديگر زانيه نيست، مشتق وصف من تلبس بالمبدأ فى زمان نسبه است، زمان نسبت حالا است، حالا هم كه زانيه نيست، پس حكايت كذب است، افتراء قذف است، از اين حديث هم به خوبى استفاده مىشود كه مسئله مسئله حكايت است، و اگر پاى حكايت به ميان نيايد، حد نيست، (سؤال:...؟ جواب: مىرسم اجازه بدهيد مىرسم).
و اما اجازه بدهيد ما مىخواهيم يك خورده جبران ديروز را هم اگر اجازه بفرمائيد بكنيم انشاءالله. و اما حديث چهارم، حديث شش باب نوزده، از ابواب قذف، روايتى است از اسحاق بن عمار «عن جعفر عليه السلام ان علياً عليه السلام كان يعذر فى الحجاء» در حجاء حجر تعذير مىكرد، «و لا يجلد الحد» حدى نمىزد، «الا فى الفرية المصرحة» افتراى صريح، «ان يقول يا زانية او يابن الزانية او لست بابيه» ما از كجا اين را بايد استفاده كنيم كلمه فريه، و هجاء هجاء غالباً خيلى وقتها انشاء است، هجو كه مىكند با يك مسائل انشائى ولى فريه يعنى نسبت دادن، افتراء عليه يعنى كارى كه نكرده بود بهش نسبت داد، تعبير به فريه كه به معنى اسناد ما ليس فيه، اسناد به معنى حكايت در مقابل هجاء كه بسيارى از اوقات جنبه انشائى دارد، ما مىخواهيم از اين استفاده كنيم معتبر در قذف همان نسبت و حكايت زنا و امثال ذلك است.
حديث پنجم، حديث پنجم از مستدرك نقل مىكنيم، حديث پنج باب يك، مستدرك حديث پنج باب يك، از ابواب قذف، مستدرك الوسائل، «عن ابى عبد الله عليه السلام انه قال لا ينبغى و لا يصلح للمسلم ان يقذف يهودياً و لا نصرانياً و لا مجوسياً» نه نصرانى، نه مجوسى نه مسيحى، اينها را قذف نكنيد «بما لم يطلع عليه منه» به چيزى كه اطلاع نيافتهايد نسبتش نده «و قال» شبيه روايت وسائل است، «و قال ايسر ما فى هذا ان يكون كاذباً» حد اقل دروغ مىگويى، خوب اينها هم نكاح دارند، اينها هم ولد حلال دارند، تو چرا بهش گفتى ولد الزنا، حالا مسلمان نيست نباشد لكل قوم نكاح، چرا يك همچنين نسبتى دادى؟ اين كذب است دروغ است، حالا اگر اهل ذمه باشند كه آبروى شان هم محترم است، اگر حربى باشد دروغ گفتى در مقابل حربى دروغ نبايد گفت. الى غير ذلك من الروايات، منحصر به اينها نيست من پنج تا روايت نقل كردم، كه همه اينها يستشم منها او يستدل بها على اينكه قذف عبارت از نسبت حكايت كلاميه است، نه مسائل شبيه انشاء.
(سؤال:...؟ جواب: مىگويند در فحش عصبانى مىشود بگوييم راست مىگويد يا دروغ مىگويد؟ راست و دروغ....؟ اى وقتها ندارد، يك وقت فحش مىدهد مىگوى يا كلب، راست مىگويد يا دروغ مىگويد، راست و دروغ نيست، اين يك نوع چيزى شبيه به انشاء است، توجه داريد). و اما در مقابل اين چهار دليلى كه اقامه كرديم، (سؤال:...؟ جواب: داريم غير از اين روايات هم روايات ديگر داريم، منحصر به اين روايات نيست من پنج نمونه را ذكر كردم و الا لا ينحصر).
در مقابل اينها تنها چيزى كه براى تعميم داريم عبارت است از اطلاقات رمى «الذين يرمون المحصنات» و بعضى از روايات باب، كه قبلاً هم خوانديم، كسى به ديگرى بگويد يا معفوج، يامنكوح فى دبره، صورت شتم است ديگر، نمىگويد رئيته كذا و كذا حكايت نمىكند شك است، بگوييم اطلاقات اينها ظاهرش در شتم است، شتم هم اعم از اين است كه جنبه حكائى هم درش باشد يا جنبه حكائى نداشته باشد، اعم است، هردو حرام است، هردو محدود به حد مىشود، لا فرق بينهما، پس غايت چيزى كه ممكن گفته بشود كلمه رمى است، و تعبير اين روايات.
جواب اينها هم معلوم است، اما رمى، در آيات و روايات نه، ظاهر در نسبت حكائى است، شاهدش كه نظر مبارك تان است «و الذين يرمون ازواجهم و لم يكن لهم شهداء» نسبت داده شاهد ندارد، معلوم مىشود حكايت دارد مىكند با شاهد بايد اثبات كند، نكرده، پس نسبت مىدهد و شاهدى ندارد، كلمه رمى باز ظاهر در نسبت است، نه تعبيراتى شبيه انشاء.
و اما اين يك دانه روياتى كه شايد يكى دوتاى ديگر هم پيدا بشود مثل اين، «يا معفوج يا منكوح فى دبره يا زان» امثال ذلك، اينها اطلاقش را ما تقييد مىكنيم به وسيله آن ادله سابقه، فوقش اين است يك اطلاق دارد، «و الاطلاق قابل للتقييد بالادلة السابقة الظاهرة فى ان المراد بالقذف هو النسبة الحكائية» وقتى جمع كنيم، بنابراين بالاخره رئى ما شبيه به كلام مرحوم آية الله خونسارى در جامع المدارك مىشود، ايشان خيلى كوتاه گذشته از اين بحث، نسبتاً بحث مفصل حالا مطرح شد، ولى هرچه است نتيجه آن است، ايشان هم عقيدهاى چنين دارد، ولو مرحوم آية الله گلپايگانى كه وارد شدند، ايشان گفتهاند انى من المتوقفين بخاطر وحشت از همين ظاهر بعضى از اطلاقات و احتياط، يعنى احتياطى كه ايشان در بعضى از اطلاقات مىكرده.
(سؤال:...؟ جواب: اگر چه بشود؟ (سؤال:...؟ جواب: بله، (سؤال:...؟ جواب: همين زنا كرديد نسبت است ديگر، اطلاق دارد ديگر، فوقش اطلاق است ديگر، فوقش اطلاق است اطلاق تقييد مىشود به آن همه ادله).
حالا اگر بعد از همه اينها هم شك كرديم، مقتضاى شك تدرء الحدود است، در فحش خالى از نسبت منتها در صورتى كه قرينهاى قائم بشود، يا واقعاً مشكوك باشد ظهور در نسبت نداشته باشد، اگر ظهور در نسبت داشته باشد نمىگوييم، اگر ظاهر در شبيه الانشاء باشد، يا محتمل الوجهين بوده باشد، در اينجا قاعده تدرء الحدود بالشبهات مىشود جارى كرد لانه لا اقل من الشبهة و مىدانيد ابواب حدود همه جا دليل مستحكم مىخواهد و اگر شبهه باشد كافى نيست.
اجازه بدهيد مسئله بعد را عنوان كنم، يك اشاراتى و كه رويش هم مطالعه كنيد، مسئله دو از مسائل قذف، عبارت تحرير الوسيله را مىخوانم، دقت كنيد در اين عبارت دو تا مطلب است اينها را بايد از هم جدا كنيم «يعتبر فى القذف ان يكون بلفظ صريح» قذف بايد صراحت درش باشد، «او ظاهر معتمد عليه» يا صريح، هيچ احتمال خلاف ندارد، يا ظهور قابل اعتماد در عرف، هردو، «كقوله» مثال هايش «انت زنيت او لطت» از ماده لواط «انت زنيت او لطت» اين به صورت فع است، زنيت فعل ماضى، «او انت زانٍ او لائط» اين به صور اسم فاعل است، «او انت زان او لائط» اسم فاعل، «او لطت بك» فعل مجهول، اسم مفعول «او ليط بك» مورد عمل قوم لوط واقع شدى «ليط بك او انت محكوم منكوح فى دبرك» به صورت اسم مفعول «او يا زانى يا لاطى» اين فرقش چه شد؟ فعل داشتيم، اسم فاعل داشتيم، اسم مفعول و فعل مجهول داشتيم، اين خطاب است، يعنى چيزى است كه گاهى آميخته با فحش هم مىشود «او يا زانى او يا يا لاطى و نحو ذلك» انواع مثالها را براى شما جمع كردند، اسم فاعل، اسم مفعول، فعل معلوم، فعل مجهول، خطاب، بدون خطاب، «او ما يؤد المعنى صريحاً او ظاهراً معتمداً عليه» هرچه اين معنى را با صراحت بگويد، اين يك نكته در اين مسئله. و اما نكته دوم كه در اين مسئله است «ان يكون و ان يكون الفاعل عارفاً» غير از اينكه لفظ صراحت دارد گوينده هم عارف به لسان باشد، كسى اگر ندانست، گولش بزنند بگويند وقتى عربها به هم مىرسند بگويند يا زانى، اين تبريك به ايشان است. اين هم گول خورد و رفت و كسى را ديد گفت يا زانى، اينكه حد برش جارى نمىكنند، عارف باللغة كه نبوده، «و ان يكون القائل عارفاً بما وضع له اللفظ و مفادى فى اللغة التى يتكلم به» عارف به آن لغت باشد، «فلو قال عجمى احد الالفاظ المذكورة» همه اين الفاظى كه گفتيم اگر يكى از اينها را يك عجمى بگويد «مع عدم علمه بمعناها» عالم به معنايش نيست، «لم يكن قاذفاً» قذف نيست، لفظ صريح است. اما گوينده عارف باللغة نيست، «و لا حد عليه ولو علم المخاطب» مخاطب عرب است، عارف باللسان است، لفظ را شنيد از كوره در رفت، ولى اين بيچاره نمىدانست گوينده نمىدانست، مىگوييم بابا ولش كن بهش گفتند تبريك بهم كه مىگويند مىگويند يا زانى، كلاه سرش گذاشتند، آن هم بعد از آنى كه فهميد ناراحت هم نمىشود از اين، ولو....؟ «و على العكس» عكسش هم دقت كنيد كه ما درش بحث داريم بعداً، اگر عكسش باشد، كسى به يك عجمى كه هيچ نمىفهمد يا زانى يعنى چه؟ بگويد يا زانى، يك اطاقى است دو نفر بيشتر نيستند، اين به او مىگويد يا لائط، يا زانى، آنها هم هيچ نمىفهم خيال مىكند مثلاً اين دعا مىخواند يا نمىدانم حرف تند مىزند نمىفهمد، ايشان مىگويند اين حد دارد، ولو طرف نمىفهمد، شخص ثالث هم
نيست، آيا واقعاً اينجا حد است؟ ولو شخص ثالث هم نباشد، ادله مىگيرد يا نه؟ «و على العكس لو قال العارف باللغة بمن لم يكن عارفاً» عارف باللغه به كسى كه عارف نيست بگويد، «وهو قاذف» قذف است، «و عليه الحد» حد جارى مىشود، حالا روى اين مسئله مطالعه مىكنيد من جوائز را سه تا جائزه پيام قرآن دورهاش را به دفتر سپردم پنج تا از آن قرآن نفيس، آقايان كه بودهاند مىروند مىگيرند، شايد هم همه شان گرفته باشند.
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...