• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين ولعنة اللَّه على اعدائهم اجمعين الى يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
    معمولاً روزهاى چهار شنبه حديث اخلاقى مى‏خوانديم و مى‏خوانيم، فكر كردم امروز و امسال ما يك مطلب منسجمى را تعقيب كنيم كه هم اثر علمى داشته باشد و هم نتيجه اخلاقى، موضوع را موضوعى را كه در چند هفته انشاء الله دنبال مى‏كنيم مسئله تقوى در نهج البلاغه است، در نهج البلاغه مانند قرآن مجيد در باره تقوى بحث بسيار مفصلى است، واقعاً هم مسئله تقوى از مهم‏ترين مسائل است، كسى كه دقت كند در آيات تقوى در قرآن مجيد و روايات تقوى، مخصوصاً كلمات مولى على عليه السلام در نهج البلاغه مى‏بيند كه اسلام سرمايه گذارى زيادى براى تقوى كرده، اصولاً وسيله نجات انسان بعد از ايمان تقوى است، و اين قابل توجه است كه در تمام روزهاى جمعه يكى از واجبات خطبه‏هاى نماز جمعه وصيت به تقوى است، يعنى اين مسئله دائماً بايد تكرار بشود، و اين نشانه اهميت فوق العاده تقوى است، با تحليل‏هاى كه در پرتو كلام مولى على عليه السلام در باره اين مسئله خواهيم داشت روشن مى‏شود كه چرا اين همه تكيه بر مسئله تقوى شده؟ جمله‏اى را كه امروز مى‏خوانيم از خطبه صد و پنجاه و هفت است، خطبه صد و پنجاه و هفت از خطب نهج البلاغه «اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن عزيز و الفجور دار حصن ذليل» بعد با فاصله‏اى مى‏فرمايد «و بالتقوى تقطع حمة الخطايا» حمة به معنى نيش است زهر است، «و بالتقوى تقطع حمة الخطايا و بالقين تدرك الغاية القصوى» مخاطب تمام بندگان خدا هستند بدون استثنا، مى‏فرمايد تقوى دژ محكمى است، قلعه‏اى محكمى است عزيز، يعنى نفوذناپذير، شكست‏ناپذير، چنان قلعه‏اى محكمى است كه در مقابل هجوم دشمن آسيب نمى‏بيند اما فجور، بى تقوايى، آلودگى، دار حصن ذليل، دژى است كه آسيب‏پذير است، در مقابل هجوم دشمن، سارقين، دزدها قاطعان طريق ابدا مقاومتى ندارد، تشبيه تشبيه به دژ محكم آسيب‏ناپذير است، در قسمت دوم هم مى‏فرمايد تقوى مثل يك قيچى است نيش‏هاى زهر آگين گناهان ار قيچى مى‏كند، «تقطع حمة الخطايا» كما اين‏كه به وسيله يقين انسان به غايت قصوى و نهايت تكامل مى‏رسد، خوب دقت كنيد در اينجا يك تحليل روشن و دقيقى است، مى‏فرمايد تقوى يك قلعه محك و شكست‏ناپذير است، آدمى در اين دنيا مورد حجوم حوادث و بلاها و آفات و انواع مشكلات است، هم از نظر جسمى، هم از نظر روحى و اخلاقى در معرض هجوم انواع بلايا و مشكلات است، خداوند يك نيروى دفاعى در جسم انسان در مقابل هجوم بلاها و آفات قرار داده، كه اگر اين نيروى دفاعى در جسم انسان نبود انسان در يك روز شايد پنجاه نوع بيمارى پيدا مى‏كرد، پنجاه نوع، براى اين‏كه مكروب‏ها ويروس‏هاى اين بيمارى‏ها در اين فزا پراكنده است، هوا و آب و غذا و همه‏اش آلودگى هايى دارد، در يك قطره آب گاهى چند هزار مكروب است، آب زلال خالص، خوب اگر يك نيروى دفاعى در تن انسان نباشد مقاومت نكند، در يك روز ممكن است پنجاه نوع بيمارى مكروب هايش وارد بدن انسان بشود ويروس هايش وارد بدن انسان بشود و انسان آلوده بشود، و اگر اين نيروى دفاعى تن نبود انسان عمرى نمى‏كرد، چند روزى شايد بيشتر عمر نمى‏كرد، مى‏مرد، اين‏كه پنجاه سال و صد سال و صد و بيست سال بيشتر عمر مى‏كند مال اين نيروى دفاعى است، و اين همان چيزى است كه مشكل دنياى امروز شده، كه دنياى آلوده هم جنس بازى گرفتار بيمارى ايدز مى‏شود، بيمارى ايدز بيمارى است كه آن نيروى دفاعى بدن را از كار مى‏اندازد، اين گلبول‏هاى سفيد كه در خون انسان ميليون‏ها وجود دارد، و سربازان مدافع تن انسان است، با ويروس بيمارى ايدز از كار مى‏افتد، اين‏ها بد بخت مى‏شود، انواع‏
    بيمارى‏ها را در مدت كوتاهى از سرطان و سل و وبى و حصبه و چه و چه و چه، انواع بيمارى‏ها مى‏آيد سراغ شان، و چون نيروى دفاعى هم در تن نيست، در مقابل اين بيمارى‏ها زانو مى‏زنند و شكست مى‏خورند و مى‏ميرند، در مسائل روحى و اخلاقى هم خداوند يك نيروى دفاعى آفريده، آن نيروى دفاعى تقوى است، و به وسيله تقوى جلو هجوم گناهان گرفته مى‏شود، انواع بيمارى‏هاى قلبى، اخلاقى، معنوى، انگيزه‏هاى گناهان مختلف، بيمارى‏هاى اخلاق كه از بيمارى‏هاى جسمانى بسيارى بدتر، و خطرناك‏تر است، دائماً به سوى انسان هجوم مى‏آورند، هم عوامل بيرونى دارد، زرق و برق‏ها و انگيزه‏هاى برون، هم عوامل درونى هواى نفس، اگراين حصن تقوى نباشد، اگر اين نيروى دفاعى الهى نباشد، انسان خيلى زود آلوده انواع گناهان مى‏شود، يعنى آدم بى تقوى از نظر اخلاقى مثل مبتلايان به ايدز از نظر جسمانى هستند، آدم بى تقوى درست همان حالت را دارد، ببينيد چه قدر دردناك است مبتلايان به اين بيمارى ايدز، همچنين دردناك است مبتلايان به بى تقوائى، و تشبيه تشبيه بسيارى جالبى است، «تقوى دار حصن عزيز» عزيز يعنى شكست‏ناپذير خداوند عزيز هم كه مى‏گوييم، به معنى قادر نيست بعضى‏ها قادر معنى مى‏كنند، به معنى قادر شكست‏ناپذير، قادرى كه شكست نمى‏خورد. تقوى داشته باشيد حصن را داريد، ايمان محفوظ، اخلاق محفوظ، آداب محفوظ، همه چيز محفوظ، اين حصن شكسته بشود فجور بشود، مى‏شود حصن ذليل و آسيب‏پذير، هر صاحبى هر دزدى هر دشمنى مى‏تواند هجوم كند، از اينجا دو تا نكته روشن مى‏شود من عرض كنم و بحث را كوتاهش كنم، ديروز عم نرسيديم درسى بخوانيم و امروز بلكه يك مقداركى جبران بشود، ازاينجا دو نكته معلوم مى‏شود، ضمناً تعريف تقوى معلوم مى‏شود، خيلى‏ها در تعريف تقوى گرفتار مشكل مى‏شوند، تقوى يعنى همان حصن عزيز، يعنى همان نيروى دفاعى درون، در مقابل عوامل گناه و فساد، تقوى يعنى اين، بعضى‏ها در تعريف عدالت گرفتار مشكل مى‏شود همين است، عدالت يعنى يك نيروى باز دارنده درون، يك حصن عزيز، عدالت همان تقوى است، تقوى همان عدالت است، تقوى اوج كه مى‏گيرد مى‏شود عصمت، ديگر اين ديوار خيلى محكم مى‏شود، به هيچ وجه حتى به طور نادر و استثنائى هم شكست پيدا نمى‏كند، در حالى كه ديوار تقواى بدون عصمت ممكن است بر اثر هجوم حادثه خيلى شديد بشكند، هم عدالت تعريفش روشن مى‏شود، هم تقوى معلوم مى‏شود چه است، آن حالت نيروى دفاعى درون، اين تقوى است، اين عدالت است، در مقابلش فجور است بى تفاوتى، نداشتن نيروى دفاعى درون، تسليم در مقابل هر انگيزه گناه، اين بى تقوائى است، ما بخواهيم خود مان را حساب كنيم چه قدر تقوى داريم راهش همين است، در مقابل عوامل گناه تا چه اندازه از درون پيام به ما مى‏آيد، پيام «لا تفعل» اگر ببينيم پيام به گوش مى‏رسد قوى است خدا را شكر كنيم، تقوى داريم، اگر پيام مى‏آيد ضعيف است، معلوم مى‏شود تقواى ضعيفى است، اما اگر نه خداى نكرده عوامل گناه پيش آمد و از درون لا تفعل به گوش نمى‏رسد، اين حال خطرناك بى تقواى است، اين شبيه همان بيمارى ايدز جسمانى اين در روح انسان همان حالت بى دفاعى است، اين يك نكته كه استفاده مى‏شود.
    و نكته دوم اين بحث‏هاى كه در باره تهاجم فرهنگى مى‏شود، بهترين راه مبارزه‏اش تقويت مبانى تقوى است، بيرون كه آلوده شده درون را بايد بچسبيم، تمام بيرون را ما نمى‏توانيم پاك سازى كنيم، بيرون آلوده به انواع مكروب‏ها است، آن نيروى دفاعى تن را قوى كنى غصه ندارد، ما هم اگر نيروى دفاعى ايمان و تقوى را قوى كنيم اين حصن عزيز، در جامعه تقويت بشود راه آسان است، اين‏ها در مقابل عوامل گناه مى‏ايستد، آدم با تقوى وارد يك شهر ممكن است بشود تمام خيابان‏ها مملو از مغازه‏هاى مشروب فروشى است، اما لب به مشروب‏تر نمى‏كند، آن نيروى دفاعى درون است، همه جا اموال حرام است، مراكز فساد است، آلوده نمى‏شود. هم براى خود مان اين بيان مولا سازنده است، كه چگونه خود مان را حفظ كنيم در دنياى پر از گناه، و هم براى تربيت نفوس خلايق چه گونه در مقابل تهاجم فرهنگى آن‏ها را حفظ كنيم، بايد به وسيله تقويت اين مبانى نيروى باز دارنده. انشاءالله از خدا هم توفيق بخواهيم موازات علم تقوى مان هم به همان نسبت بالا برود، حالا نورانيت تقوى چه است چه آثارى دارد اين‏ها در لابلاى بحث‏هاى آينده انشاءالله بحث خواهم كرد. «اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن‏
    عزيز و الفجور دار حصن ذليل و بالتقوى تقطع حمة الخطايا و باليقين تدرك الغاية القصوى».
    و اما در ادامه بحث كه در حد قذف داشتيم، ديگر بحث‏هاى گذشته را تكرار نمى‏كنم فقط اشاره‏اى مى‏كنم كه موضوع بحث ما اين بود، آيا شتم و قذف يكى است يا باهم فرق دارد؟ گفتيم بعيد نيست كسى اين‏ها را از هم جدا كند، بگويد شتم چيزى است شبيه انشاء حالا نگوييد انشاء شبيه انشاء است، نمى‏خواهد بگويد تو اين عمل را انجام دادى، اين نسبت كلاميه را به او مى‏دهد براى اين‏كه توهين كند، به كسى كه مى‏گويد احمق، جاهل، بى سواد نه معنيش اين است واقعاً مى‏خواهد حكايت از بى سوادى و جهلش و، مى‏خواهد توهين كند، يا زانيه هم همينطور است، براى توهين، آنچنان كه در ميان فساق و فجار معمول است، گاهى تكيه كلمات شان همين كلمات ركيكه است، واقعش هم وقتى نگاه مى‏كنيم قصد حكايت هم ندارند، آيا اين با قذف كه حكايت در آن است يكى است؟ و مفهوم قذف اعم از حكايت و چيزى شبيه انشاء است؟ يا مخصوص حكايت است. ما گفتيم چهار تا دليل مى‏توانيم اقامه كنيم براى اين‏كه اين دو تا باهم تفاوت دارند و گاهى جدا مى‏شوند، دلائل اول و دوم و سوم را گفتيم رسيديم به دليل چهارم روايات مختلفى كه از آن‏ها مى‏شود استفاده كرد قذف حتماً جايى است كه حكايتى در آن باشد، نباشد حد ندارد.
    در اينجا چند تا روايت را بنا بود بخوانم، روايت اولى را ظاهراً خوانديم بله؟ يك باب يك را خوانديم، كه مضمونش اين بود كه فرمود غير مسلمان‏ها را قذف نكنيد، يا زانيه، يا ولد الزنا نگوييد، چرا؟ به علت اين‏كه شما اطلاع نداريد مادر شان اين‏طور بوده، و كم‏ترين چيزى كه مرتكب مى‏شويد دروغ گفتيد، گفتيم صدق و كذب مال اخبار است، معلوم مى‏شود قذف نوعى اخبار و حكايت از واقع است، نه چيزى شبيه ايقاع نسبت كلاميه انشائيه، كه صدق و كذب در آن راه ندارد. گفتيم كسى كه بگويد در اينجا يا كلب بن كلب، صدق و كذب در آن راه ندارد، دارد اين نسبت را كأن ايجاد مى‏كند، و اين حالت را كأن در عالم فرض دارد به او مى‏دهد، اين‏كه صدق و كذب ندارد، اگر يا زانيه هم به اين شكل در آمد، آن هم صدق و كذب ندارد.
    حديث دوم حديث دوى اين باب است،
    (سؤال:...؟ جواب:ها مگر...؟ يعنى بدانى مادرش اين كار را كرده، (سؤال:...؟ جواب: اگر اطلاع داشته باشى دروغ نيست، حالا آبرويش را مى‏شود برد يا نبرد، بله اگر كافر حربى باشد آبرويش را ببر، اگر اطلاع دارى ببر، كافر حربى است، آبرويش محترم نيست، اما اگر كافر حربى را اطلاع ندارى به كافر حربى هم يازانيه نگو، يابن الزانيه نگو، دروغ است، حد اقل دروغ است خبر كه ندارى).
    حديث دوم دوى باب يك است، شبيه همان است ذيلش اين عبارت است «الا ان تكون قد الطلعت على ذلك منه» نگو يا ابن الزانيه مگر اين‏كه اطلاع داشته باشى اين كار را كرده، اين معلوم مى‏شود تو دارى حكايت مى‏كنى و اين حكايتت بايد توئم با اطلاع باشد، انشاء كه ديگر اطلاع نمى‏خواهد شبيه الانشاء كه ديگر اطلاع نمى‏خواهد، ايجاد دارد مى‏كند.
    روايت سوم، حديث يك باب هفت از ابواب قذف است، مضمون حديث را مى‏گويم چون حديث مفصل است، مضمون حديث اين است زنى مرتكب عمل منافى شده بود، اقامه حد بر او شد، توبه هم كرد، بعد يك مردى آمد ابن كه متولد از اين مادر شد، يعنى از اين عمل نامشروع بچه‏اى متولد شد، كسى آمد اين بچه را قذف كرد، سؤال مى‏كند قذف اين بچه حد دارد؟ يا ندارد؟ امام در جواب مى‏فرمايد هم دارد هم ندارد، دقت بفرماييد، نكته دقيقى دارد روايت، فرمود هم دارد، هم ندارد، اگر بگويد يا ولد الزنا حد ندارد، اما اگر بگويد يا ابن الزانية حد دارد، يا ولد الزنا حد ندارد، يابن الزانيه حد دارد، چه تفاوتى است؟ مى‏فرمايد ولد الزنا خوب راست است اين ولد ناشى از زنا است، اما يابن الزانيه اين مادر توبه كرده، بعد از توبه ديگر نمى‏شود بهش گفت زانيه، ديگر زانيه نيست، با توبه صفت زائل مى‏شود،
    (سؤال:...؟ جواب: چرا بعد ما تاب، تعبير به تاب دارد، لطف كنيد اگر شك داريد براى شما بخوانم عبارت را، عبارت اين است، «فان قال له يابن الزانية جلد الحد تاماً لفريته عليها بعد اظهار التوبة و اقامة الامام عليها الحد» بعد از آنى كه اظهار توبه‏
    كرده، و اقامت الامام الحد عليه كرده اين ديگر پاك است، اين ديگر نمى‏شود مثل اين‏كه بگوييم يا فاسق، فاسق نيست، يا فاجر، فاجر نيست ديگر عادل شده، پس يابن الزانيه حد دارد چون زانيه نيست ديگر، با توبه و حد پاك شد، اما ولد الزنا حد ندارد اين ولد نشأ من الزنا، عروض ما بود، نشأ. خوب دقت كنيد چرا اين دو تا تفاوت دارد؟ چون حكايت است، اگر درش حكايت نبود اين تفاوت‏ها درست نيست، مى‏فرمايد ولد الزنا مطابق واقع است، حكاية مطابقة للواقع، اما يابن الزانيه مطابق للواقع نيست، بعد التوبه ديگر زانيه نيست، مشتق وصف من تلبس بالمبدأ فى زمان نسبه است، زمان نسبت حالا است، حالا هم كه زانيه نيست، پس حكايت كذب است، افتراء قذف است، از اين حديث هم به خوبى استفاده مى‏شود كه مسئله مسئله حكايت است، و اگر پاى حكايت به ميان نيايد، حد نيست، (سؤال:...؟ جواب: مى‏رسم اجازه بدهيد مى‏رسم).
    و اما اجازه بدهيد ما مى‏خواهيم يك خورده جبران ديروز را هم اگر اجازه بفرمائيد بكنيم انشاءالله. و اما حديث چهارم، حديث شش باب نوزده، از ابواب قذف، روايتى است از اسحاق بن عمار «عن جعفر عليه السلام ان علياً عليه السلام كان يعذر فى الحجاء» در حجاء حجر تعذير مى‏كرد، «و لا يجلد الحد» حدى نمى‏زد، «الا فى الفرية المصرحة» افتراى صريح، «ان يقول يا زانية او يابن الزانية او لست بابيه» ما از كجا اين را بايد استفاده كنيم كلمه فريه، و هجاء هجاء غالباً خيلى وقت‏ها انشاء است، هجو كه مى‏كند با يك مسائل انشائى ولى فريه يعنى نسبت دادن، افتراء عليه يعنى كارى كه نكرده بود بهش نسبت داد، تعبير به فريه كه به معنى اسناد ما ليس فيه، اسناد به معنى حكايت در مقابل هجاء كه بسيارى از اوقات جنبه انشائى دارد، ما مى‏خواهيم از اين استفاده كنيم معتبر در قذف همان نسبت و حكايت زنا و امثال ذلك است.
    حديث پنجم، حديث پنجم از مستدرك نقل مى‏كنيم، حديث پنج باب يك، مستدرك حديث پنج باب يك، از ابواب قذف، مستدرك الوسائل، «عن ابى عبد الله عليه السلام انه قال لا ينبغى و لا يصلح للمسلم ان يقذف يهودياً و لا نصرانياً و لا مجوسياً» نه نصرانى، نه مجوسى نه مسيحى، اين‏ها را قذف نكنيد «بما لم يطلع عليه منه» به چيزى كه اطلاع نيافته‏ايد نسبتش نده «و قال» شبيه روايت وسائل است، «و قال ايسر ما فى هذا ان يكون كاذباً» حد اقل دروغ مى‏گويى، خوب اين‏ها هم نكاح دارند، اين‏ها هم ولد حلال دارند، تو چرا بهش گفتى ولد الزنا، حالا مسلمان نيست نباشد لكل قوم نكاح، چرا يك همچنين نسبتى دادى؟ اين كذب است دروغ است، حالا اگر اهل ذمه باشند كه آبروى شان هم محترم است، اگر حربى باشد دروغ گفتى در مقابل حربى دروغ نبايد گفت. الى غير ذلك من الروايات، منحصر به اين‏ها نيست من پنج تا روايت نقل كردم، كه همه اين‏ها يستشم منها او يستدل بها على اين‏كه قذف عبارت از نسبت حكايت كلاميه است، نه مسائل شبيه انشاء.
    (سؤال:...؟ جواب: مى‏گويند در فحش عصبانى مى‏شود بگوييم راست مى‏گويد يا دروغ مى‏گويد؟ راست و دروغ....؟ اى وقت‏ها ندارد، يك وقت فحش مى‏دهد مى‏گوى يا كلب، راست مى‏گويد يا دروغ مى‏گويد، راست و دروغ نيست، اين يك نوع چيزى شبيه به انشاء است، توجه داريد). و اما در مقابل اين چهار دليلى كه اقامه كرديم، (سؤال:...؟ جواب: داريم غير از اين روايات هم روايات ديگر داريم، منحصر به اين روايات نيست من پنج نمونه را ذكر كردم و الا لا ينحصر).
    در مقابل اين‏ها تنها چيزى كه براى تعميم داريم عبارت است از اطلاقات رمى «الذين يرمون المحصنات» و بعضى از روايات باب، كه قبلاً هم خوانديم، كسى به ديگرى بگويد يا معفوج، يامنكوح فى دبره، صورت شتم است ديگر، نمى‏گويد رئيته كذا و كذا حكايت نمى‏كند شك است، بگوييم اطلاقات اين‏ها ظاهرش در شتم است، شتم هم اعم از اين است كه جنبه حكائى هم درش باشد يا جنبه حكائى نداشته باشد، اعم است، هردو حرام است، هردو محدود به حد مى‏شود، لا فرق بينهما، پس غايت چيزى كه ممكن گفته بشود كلمه رمى است، و تعبير اين روايات.
    جواب اينها هم معلوم است، اما رمى، در آيات و روايات نه، ظاهر در نسبت حكائى است، شاهدش كه نظر مبارك تان است «و الذين يرمون ازواجهم و لم يكن لهم شهداء» نسبت داده شاهد ندارد، معلوم مى‏شود حكايت دارد مى‏كند با شاهد بايد اثبات كند، نكرده، پس نسبت مى‏دهد و شاهدى ندارد، كلمه رمى باز ظاهر در نسبت است، نه تعبيراتى شبيه انشاء.
    و اما اين يك دانه روياتى كه شايد يكى دوتاى ديگر هم پيدا بشود مثل اين، «يا معفوج يا منكوح فى دبره يا زان» امثال ذلك، اين‏ها اطلاقش را ما تقييد مى‏كنيم به وسيله آن ادله سابقه، فوقش اين است يك اطلاق دارد، «و الاطلاق قابل للتقييد بالادلة السابقة الظاهرة فى ان المراد بالقذف هو النسبة الحكائية» وقتى جمع كنيم، بنابراين بالاخره رئى ما شبيه به كلام مرحوم آية الله خونسارى در جامع المدارك مى‏شود، ايشان خيلى كوتاه گذشته از اين بحث، نسبتاً بحث مفصل حالا مطرح شد، ولى هرچه است نتيجه آن است، ايشان هم عقيده‏اى چنين دارد، ولو مرحوم آية الله گلپايگانى كه وارد شدند، ايشان گفته‏اند انى من المتوقفين بخاطر وحشت از همين ظاهر بعضى از اطلاقات و احتياط، يعنى احتياطى كه ايشان در بعضى از اطلاقات مى‏كرده.
    (سؤال:...؟ جواب: اگر چه بشود؟ (سؤال:...؟ جواب: بله، (سؤال:...؟ جواب: همين زنا كرديد نسبت است ديگر، اطلاق دارد ديگر، فوقش اطلاق است ديگر، فوقش اطلاق است اطلاق تقييد مى‏شود به آن همه ادله).
    حالا اگر بعد از همه اين‏ها هم شك كرديم، مقتضاى شك تدرء الحدود است، در فحش خالى از نسبت منتها در صورتى كه قرينه‏اى قائم بشود، يا واقعاً مشكوك باشد ظهور در نسبت نداشته باشد، اگر ظهور در نسبت داشته باشد نمى‏گوييم، اگر ظاهر در شبيه الانشاء باشد، يا محتمل الوجهين بوده باشد، در اينجا قاعده تدرء الحدود بالشبهات مى‏شود جارى كرد لانه لا اقل من الشبهة و مى‏دانيد ابواب حدود همه جا دليل مستحكم مى‏خواهد و اگر شبهه باشد كافى نيست.
    اجازه بدهيد مسئله بعد را عنوان كنم، يك اشاراتى و كه رويش هم مطالعه كنيد، مسئله دو از مسائل قذف، عبارت تحرير الوسيله را مى‏خوانم، دقت كنيد در اين عبارت دو تا مطلب است اين‏ها را بايد از هم جدا كنيم «يعتبر فى القذف ان يكون بلفظ صريح» قذف بايد صراحت درش باشد، «او ظاهر معتمد عليه» يا صريح، هيچ احتمال خلاف ندارد، يا ظهور قابل اعتماد در عرف، هردو، «كقوله» مثال هايش «انت زنيت او لطت» از ماده لواط «انت زنيت او لطت» اين به صورت فع است، زنيت فعل ماضى، «او انت زانٍ او لائط» اين به صور اسم فاعل است، «او انت زان او لائط» اسم فاعل، «او لطت بك» فعل مجهول، اسم مفعول «او ليط بك» مورد عمل قوم لوط واقع شدى «ليط بك او انت محكوم منكوح فى دبرك» به صورت اسم مفعول «او يا زانى يا لاطى» اين فرقش چه شد؟ فعل داشتيم، اسم فاعل داشتيم، اسم مفعول و فعل مجهول داشتيم، اين خطاب است، يعنى چيزى است كه گاهى آميخته با فحش هم مى‏شود «او يا زانى او يا يا لاطى و نحو ذلك» انواع مثال‏ها را براى شما جمع كردند، اسم فاعل، اسم مفعول، فعل معلوم، فعل مجهول، خطاب، بدون خطاب، «او ما يؤد المعنى صريحاً او ظاهراً معتمداً عليه» هرچه اين معنى را با صراحت بگويد، اين يك نكته در اين مسئله. و اما نكته دوم كه در اين مسئله است «ان يكون و ان يكون الفاعل عارفاً» غير از اين‏كه لفظ صراحت دارد گوينده هم عارف به لسان باشد، كسى اگر ندانست، گولش بزنند بگويند وقتى عرب‏ها به هم مى‏رسند بگويند يا زانى، اين تبريك به ايشان است. اين هم گول خورد و رفت و كسى را ديد گفت يا زانى، اين‏كه حد برش جارى نمى‏كنند، عارف باللغة كه نبوده، «و ان يكون القائل عارفاً بما وضع له اللفظ و مفادى فى اللغة التى يتكلم به» عارف به آن لغت باشد، «فلو قال عجمى احد الالفاظ المذكورة» همه اين الفاظى كه گفتيم اگر يكى از اين‏ها را يك عجمى بگويد «مع عدم علمه بمعناها» عالم به معنايش نيست، «لم يكن قاذفاً» قذف نيست، لفظ صريح است. اما گوينده عارف باللغة نيست، «و لا حد عليه ولو علم المخاطب» مخاطب عرب است، عارف باللسان است، لفظ را شنيد از كوره در رفت، ولى اين بيچاره نمى‏دانست گوينده نمى‏دانست، مى‏گوييم بابا ولش كن بهش گفتند تبريك بهم كه مى‏گويند مى‏گويند يا زانى، كلاه سرش گذاشتند، آن هم بعد از آنى كه فهميد ناراحت هم نمى‏شود از اين، ولو....؟ «و على العكس» عكسش هم دقت كنيد كه ما درش بحث داريم بعداً، اگر عكسش باشد، كسى به يك عجمى كه هيچ نمى‏فهمد يا زانى يعنى چه؟ بگويد يا زانى، يك اطاقى است دو نفر بيشتر نيستند، اين به او مى‏گويد يا لائط، يا زانى، آنها هم هيچ نمى‏فهم خيال مى‏كند مثلاً اين دعا مى‏خواند يا نمى‏دانم حرف تند مى‏زند نمى‏فهمد، ايشان مى‏گويند اين حد دارد، ولو طرف نمى‏فهمد، شخص ثالث هم‏
    نيست، آيا واقعاً اينجا حد است؟ ولو شخص ثالث هم نباشد، ادله مى‏گيرد يا نه؟ «و على العكس لو قال العارف باللغة بمن لم يكن عارفاً» عارف باللغه به كسى كه عارف نيست بگويد، «وهو قاذف» قذف است، «و عليه الحد» حد جارى مى‏شود، حالا روى اين مسئله مطالعه مى‏كنيد من جوائز را سه تا جائزه پيام قرآن دوره‏اش را به دفتر سپردم پنج تا از آن قرآن نفيس، آقايان كه بوده‏اند مى‏روند مى‏گيرند، شايد هم همه شان گرفته باشند.