• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و صل الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين و لعنت الله على اعدائهم اجمعين الى يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
    كلام در حجيت علم قاضى بود. كه آيا علم قاضى به موضوعات در باب قضا حجت است يا نه؟ بحث رسيد به دلايل قائلين به حجت كه اكثر اصحاب هستند. دليل متعددى ذكر كرديم، شش تا دليل ذكر كرديم كه همه قابل بحث بود. يكى از اين ادله مثل اينكه دقيقا براى بعضى از آقايان روشن نشد. من يك توضيح مختصرى بدهم، هم به درد اينجا ميخورد و هم مباحث ديگر.
    بحث در كلام سيد مرتضى بود رضوان الله تعالى عليه. ايشان فرموده است علم قاضى حجت است واجماعى هم هست. شاهد اين سخن اين است كه اصحاب ما خرده‏گيرى بر ابوبكر ميكنند كه وقتى فاصله زهرا سلام الله عليها آمد نزد ابوبكر و گفت فدك مال من است و اصلا ميراث نيست. نحله و هديه پدرم به من است. فاطمه زهرا معصوم بود. صادقه مصدقه بود. حتى ابوبكر هم مى‏دانست اين معنا را. چرا قبول نكرد و شاهد و بينه‏اى از آن حضرت خواست؟ اين ايرادى كه اصحابنا بر خليفه اول مى‏كنند دليل بر اين است كه قاضى علمش حجت است. و بايد به علمش عمل كند. صلمنا كه قاضى خليفه بوده است عالم شده است به اينكه راست مى‏گويد پس بينه و شاهد ديگر چرا؟ اين خلاصه استدلالى است كه با كلام سيد مرتضى شكل گرفته است. ما جواب عرض كرديم. گفتيم اين مسئله، مسئله قضاوت نيست و كار به بحث ما ندارد. ببينيد قاضى دو وظيفه دارد. وظيفه اول اجراى حدود است يعنى هر كجا حدى واجب شد، اجرا كند و همچنين تعزيرات. ديگران اگر ببينند كسى زنا ميكند نمى‏تواند اجراى حد كنند. تعزير هم كسى نمى‏تواند بكند ولو با چشم خودش ببيند. دست دزد را هيچ كس نمى‏تواند ببرد. مگر قاضى. اين يك وظيفه قاضى است، اجراء الحدود وظيفه دوم هم احقاق حقوق است. يعنى اگر تنازعى شد، در ميان مردم كه در حقوق بايد قاضى دخالت كند، طبق موازين قضا عمل كند. اين دو وظيفه قاضى است. ولى يك وظيفه‏اى هم همه دارند، اعم از قاضى و غير قاضى، با سواد و بى سواد و آن اين است، اگر مالى در دست من بود و كسى ادعا كرد و علم پيدا كردند مال او است، بايد ايصال المال الى صاحبه بكنم. اين مربوط به قاضى نيست. بنده چيزى در دستم است، يك قالى از بازار خريده‏ام، كسى آمد گفت آيا اين دزدى بوده است مال من است، من هم يقين پيدا كردم راست ميگويد. نشانه‏هايش را هم داد. مال را بايد به صاحبش بدهم. وصى بودم، كسى آمد ادعى كرد اين موصى شما بدهكار به من بود. يا فلان امانت را پيش او داشتم. شاهدم هم دارم، نه قرينه دارم، نشانه‏اى دارم. بسيار خب، علم پيدا كردم بايد اين مال امانت را بدهم، آن طلب را بدهم، چون علم پيدا كردم. علم هم اگر پيدا نكردم دو شاهد عادل آورد. بينه در تمام موضوعات حجت است. درطهارت، در نجاست، دراموال، كار به باب قضا ندارد. منهاى باب قضا بينه حجت است. اگر دو شاهد عادل آورد كه اين امانت را پيش فلان كس داشتم باز هم بايد بدهم. اين لا دخل له لباب القضا.
    در اينجا علم حجت است، قطعا، هيچ كس هم بحث ندارد. چرا؟ به علت اينكه حكم واقع تابع است. مال مردم بايد به مردم داده بشود. و لا يحل لاحد ان يتصرف فى ماله غيره، الاّ باذنى. شاهد هم لازم ندارد اگر علم پيدا كردم. علم پيدا نكردم، بينه‏اى قائم شد بايد بدهم، حكم تابع واقع است. علم طريقى محض است. بينه هم جانشين علم طريقى محض مى‏شود در اصول خوانديم. يكى از آثار علم طريقى محض قيام تمام الامارات مقامه. همه امارات قائم مقام علم طريقى محض مى‏شوند. اينجا بايد بدهد. حالا كه معلوم شد كار قاضى كجاست، كار ديگران كجا است، برويم سراغ داستان فدك. آيا در داستان فدك يك دعوا بود؟ يا يك ادعا با نشانه؟ دعوايى در اينجا نبود، فدك دست خليف بود و نمايندگان حضرت‏
    فاطمه زهرا سلام الله عليها را هم خلع يد كرده بود. بعد حضرت آمد گفت اين مال من است، بيخود شما برداشتيد. به فرض ان الانبيا... آن هم درست باشد، اين ارث نيست. ابوبكر هم عازم شد به يك معنا. چرا؟ چون معصوم بود فاطمه زهرا. حتى به عقيده آنها راست مى‏گفت. وقتى عالم بايد مال را به صاحبش برگرداند. منهاى ابواب قضا، كار به قضا نداريم. پس اين حديث را در ما نحن فيه به آن استدلال كردن صحيح نيست. ما نحن فيه باب قضا است ما احتمال مى‏دهيم علم در آن موضوعيت دارد. تمام موضوع واقع نيست. واقع به علاوه صورت خاصه است.
    سؤال؟ اگر هم گفت بيّنه بياور نه براى قضا، مثل اينكه وصى مى‏گويد بينه بياور. اگر وصى گفت برو بينه بياور تا من پولت را بدهم اين قضاوت نيست. اشتباه ما اين است، هر كجا اسم بينه آمد خيال مى‏كنيم باب قضا است. بينه بر طهارت اناع باب قضا نيست ديگر. هر كجا اسم بينه نيست مسئله قضا نيست. فبناء على ذالك ما اين دليل را از كار انداختيم، گفتيم مربوط به باب ودّ اموال الى صاحبها است و مربوط باب قضا نيست،حالا كه اين شش دليل كارى از آن ساخته نشد برويم سراغ روايات خاصه. ما روايات خاصه را جدا ميكنيم.
    ديروز آقايان خيلى اشكال كردند و بعضى‏ها هم اعتراض به ما مى‏كنند. سؤال؟ درست نيست ما مقلد كه نيستيم. ما ميگوييم مقام قضا معيارهاى خاص دارد. سؤال؟ نمى‏شود. من چندين دليل بر خلاف اين آوردم. ما ثابت كرديم كه باب قضا ويژگى‏هايى دارد.
    اما دليل ششم بگوييم بعد برويم سراغ روايات. گفتم اگر قاضى به علمش عمل نكند يستلزم احد الامرين. اين يسلتزم احد الامرين است. يكى از دو تالى فاسد لازم مى‏آيد. يا وجوب عدم وجوب انكار المنكر، اين تالى فاسد اول، دوم عدم اظهار الحق. اينها همه‏اش يكى است. عدم وجوب انكار المنكر و عدم اظهار الحق او الحكم بعلمه و بطلان اول فتعين الثانى. اجازه بدهيد من اول از خارج با بگويم بعد عبارت. اين دليل چه مى‏گويد؟ ميگويد وقتى كه قاضى يقين پيدا كرد اين مال مردم است، اين شخص زنا كرده است، در باب حدود وحقوق يقين پيدا كرد، از دو حال خارج نيست، يا بايد مطابق علمش عمل كند، هو المطلوب يا نه، مطابق علم عمل نكند. يعنى نهى از منكر نكند. اظهار حق نكند. آيا شما اين تالى فاسد را قبول مى‏كنيد؟ نهى از منكر نكند، اظهار حق نكند. مى‏دانم مال مردم است. خب، بگير از دستش بده به اين. مى‏داند اين زانى است، حد جارى كن. پس يا بايد بگوييم مى‏تواندبه علمش عمل كند هو المطلوب، يا بايد بگوييم نمى‏تواند و بايد نهى از منكر نكند، اظهار حق نكند و اين تالى فاسد است. اين غير از دليل قبل است. عبارتى كه گفتم اين است، استلزامه احد الامرين ان ما عدم وجوب انكار المنكر و عدم اظهار الحق او الحكم بعلمه. بطلان اول ظاهر. اول كه انكار منكر نكند، اظهار حد نكند ظاهر است. فيتعين الثانى؟ در اينجا عقيده ما اين است، اين استدلال هم درست نيست. چرا؟ همان بحث سابق را مى‏آوريم. نهى از منكر واجب است. امر به معروف واجب است. ولى در باب قضا از مجراى خاصى بايد عمل بشود نه مطلقات. باب قضا يك قيد خورده است. الان دو نفر با هم دعوا دارند. اين مى‏گويد مال من است، اين ميگويد مال من است. شماى غير قاضى مى‏توانيد نهى از منكر كنيد اين را بدهيد به آن، ولو علم داريد؟ شماى غير قاضى مى‏توانيد مال را از دست زيد بگيريد بدهيد به عمر، دعوا دارند. در حالى كه شما علم داريد؟ نه نمى‏تواند، غير قاضى نمى‏تواند دخالت كند. نهى از منكر در دعاوى از طريق قضا است و قضا مسير خاصى دارد. اگر ما ثابت كرديم قضاوت مسير خاص دارد شما ديگر حق نداريد ادله امر به معروف، امر به معروف و نهى از منكر در قضاوت يك قيد خاصى خورده است از مسير آن قيد خاص بايد وارد بشويد و به عبارت اخرى اين استدلال از قبيل مصادره مطلوب است. مصادره مطلوب است.
    سؤال؟ مى‏گويند مى‏فرماييد قاضى، قاضى امر به معروف نكند در مسائل دعاوى نه بايد از مسير خاصش امر به معروف كند، از آن مسيرى كه شارع معين كرده است. شما در وسط دعوا داريد نرخ تعيين مى‏كنيد. مسلم گرفتيد كه علم‏
    قاضى حجت است بايد امر به معروف كنيد. امر به معروف در اينجا در مباحث قضايى از مسير خاصى هست. احقاق حقوق مجراى خاصى دارد. شما وسط دعوا داريم مسلم مى‏گيريد، اينجا منكر است و قاضى هم علم دارد، نهى از منكر هم واجب است. اين اول الكلام است.
    سؤال؟ قاضى از مسير خاصى حق دارد. بايد ببينيم علم قاضى جزء آن مسير خاص هست يا فقط بينه و ايمان است؟ ما صادق به مطلوب مى‏كنيم.
    و اما برويم سراغ روايات. اين شش دليل مشكلى را حل نكرد. سؤال؟ حق يك نفر پايمال بشود. شارع گفته است من از مسير خاص مى‏خواهم قضاوت كنم براى اينكه حق هزار نفرديگر پايمال نشود. شما اينجا ميخواهيد حق يك نفر پايمال نشود، شارع مقدس گفته است من ميخواهم حق هيچ كس پايمال نشود.
    اين ادله برود كنار، روايات عمده دليل ما است. اولين روايت كه دلالتش خيلى خوب است، اما سندش مخدوش است ما رواه حسين ابن خالد عن ابى عبد الله. حديث سه باب سى و دو از ابواب مقدمات الحدود. من سندش را مى‏خوانم يك بررسى روى سند ميكنيم، بعد مى‏رويم روى دلالت. حديث اين است، عن على ابن محمد، عن محمد ابن احمد، المحمودى. عن ابيه، پدرش كه همان احمد محمودى است، عن يونس عن الحسين ابن خالد. اين رجال سند يكى قابل قبول است، چهار نفر ديگر همه در آنها حرف است. يونس همان يونس ابن عبد الرحمان است كه از اصحاب خاص حضرت رضا سلام الله عليه ظاهر است، مردى ثقه و مورد قبول است، جزء اصحاب اجماع است. در آن اشعار بحر العلوم كه اصحاب اجماع را مى‏شمارد و يونس عليهم الرضوان... يونس خلاصه جزء اصحاب اجماع است كه حضرت فرمود ثقةٌ. و اما بقيه، اين جناب على ابن محمد، ما ده‏ها على ابن محمد داريم ثقات و غير ثقات. حالا اين كدام از آنها است؟ مشترك است. مشترك بين ثقه و غير ثقه است. محمد ابن احمد را بعضى‏ها درباره‏اش يك توجيحاتى خواته‏اند بكنند. ولى دليل كافى براى وثاقت محمد ابن احمد محمودى نداريم. يعنى تقريبا اين هم در رجال مجهول الحال است. و اما پدرش، پدرش هم باز وضعش مجهول است كه چگونه است؟ بنابر اين على ابنمحمد مشترك است، به خاطر اشتراك از كار مى‏افتد. محمد ابن احمد و پدرش، احمد ابن محمودى اين دو تا مجهول الحال هستند ولو بعضى‏ها مى‏گويند ممدوح هستند. ممدوح بودن به تنهايى كافى نيست، بايد وثاقت ثابت بشود. مى‏رسيم به آن آخرين رجل سند كه جناب حسين ابن خالد است. حسين ابن خالد در رجال دو نفر داريم. ببينيد هم معجم رجال مرحوم آيت الله خوئى دارد، هم ديگران دارند، يك حسين ابن خالد ثقه داريم كه او حسين ابن خالد خفاف مى‏گويند. خفاف. گاهى هم گفته‏اند ابن طهمان. حسين ابن خالد ابن طهمان، خفاف هم به او مى‏گويند اين ثقه است. اما يك حسين ابن خالد سيرفى داريم كه حسين ابن خالد سيرفى لم يثبت وثاقته. وقتى حسين ابن خالد را مطلق بگوييم مردد مى‏شود بين اين دو بزرگوار. حسين ابن خالد خفاف ابن طهمان، گاهى هم گفته مى‏شود ابن اب العلى اين آدم خوبى است. خفاف، ابن اب العلى، طهمان، همه‏اشان يك نفر است، آدم خوبى است. اما حسين ابن خالد سيرفى مجهول و مشكوك است. اذا دار الامر بينهما ما نمى‏توانيم ثقه بدانيم. حالا بعضى‏ها دست و پا مى‏كنند و قرائنى مى‏خواهند نشان بدهند و با آن قرائن بگويند اين همان ثقه است. بواسطه نقل همان محمد ابن احمد بگوييم كه اين قرينه مى‏شود بر اينكه اين ثقه است. خب، صلمنا، حسين ابن خالد را مشترك بين سيرفى و خفاف قرينه آورديد، خفاف ثقه است. بقيه رجال سند را چكار ميكنيد؟ بقيه رجال سند، على ابن محمد مشترك، محمد ابن احمد مجهول الحال، اينها را چكار مى‏كنيد؟ بنابر اين سندى نيست كه ما بتوانيم با يك اصلاح كردن يك گوشه‏اش را درست كنيم. ولى دلالتش خوب است. اگر روايات متعدد شد، سند را مى‏گذاريم كنار، دليل ميگيريم عمل مشهور را دليل مى‏گيريم، خوب است. سند را نمى‏شود كارى كرد، اما عمل مشهور را چرا؟ تظافر چرا؟ اما متن روايت، متن روايت اين است كه، عن ابى عبد الله عليه السلام قال سمعته يقول، الواجب الى الامام اذا نظر الى رجل‏
    يزنى او يشرب الخمر ان يقيم عليه الحد. واجب بر امام اين است كه اگر نگاه كند به رجلى كه يزنى، زنا مى‏كند يا شرب خمر مى‏كند، حد را اقامه كند. يعنى علم قاضى حجت است. با چشم ديده است، شاهد هم نمى‏خواهد.
    تا اينجا اگر ببيند اجراى حد مى‏كند، منتظر چيزى هم نمى‏شود. ولا يحتاج الى بينة مع نظره. سريع. لا يحتاج الا بينه است، اگر با چشم خود ديده است. علمش حجت است. لانه امين الله فى خلقه. اين علتش را هم در نظر داشته باشيد. اما اگر ديد يك نفر دزدى مى‏كند، نمى‏تواند دستش را قطع كند تا شاكى شكايت نكند. بايد نهى از منكر بكند، دزدى نكن، برو. اموال مردم را نبر برود. اما دستش را نمى‏تواند قطع كند مگر شاكى خصوصى بيايد شكايت بكند. و اذا نظر الى رجل يسرق، ان يضرره، يعنى يمنعه و ينهاه سارق بايد نهى كند و يمزى و يدعه. مى‏رود رهايش مى‏كند، دستش را نمى‏برد و يمزى و يدعه. قلت و كيف ذالك، چرا آنجا بايد حد جارى كند، اينجا بايد دست را قطع نكند. قال لان الحق، اذا كان لالله فالواجب على الامام اقامته. واجب بر امام اقامه است و هو كان لناس هو لناس، وقتى مال مردم باشد، مردم بايد بيايند شكايت كنند. با اينكه دزد را با چشم ديده است، مى‏فرمايد دستش را قطع نكن، آن يك مسير خاص دارد. مسيرش شاكى خصوصى است. در حق الله مى‏گويد اجرا كند ولى در حق الناس مى‏گويد اجرا نكن. خب، علم دارد. مگر علم واقع را نشان نمى‏دهد؟ مى‏دهد. اما باب قضا و حدود يك مسيرى دارد، يك جايش شاكى خصوصى مى‏خواهد، تا نيايد نمى‏تواند قاضى دخالت بكند. اينها نشان ميدهد كه باب قضاوت غير از ابواب ديگر است، مسيرهاى معنى دارد، يك جا شاكى مى‏خواهد، يك جا نمى‏خواهد، يك جا ول مى‏كند، يك جا مى‏زند.
    ضمنا از اين ذيل روايت كه جواب ايشان هم بشود،آيا مى‏توان استفاده كرد كه اگر شاكى خصوصى آمد شكايت كرد همين علم قاضى كه ديده است با چشم خودش كافى است يا نه؟ ظاهرا مى‏شود استفاده كرد. مى‏فرمايد چون مال مردم است و شاكى خصوصى شكايت نكرده است ولش كن. كانّ معنى‏اش اين است اگر مردم آمدند و شكايت كردند در اينجا هم بينه لازم نيست، دستش را قطع مى‏كنند. خب، علم قاضى را حجت مى‏كند. ولى مسئله اين است كه اين حديث روايتش هم خوب است ولى مقدار دلالتش چيست؟ علم قاضى را مطلقا حجت مى‏كند يا در محدوده حس است؟ شما از اين مى‏توانيد به ماوراء حس هم برويد، اگر حس غير از مبادى حسى است.
    پس اولا اين دارد اذا راه من يزنى، من يصرف، من اگر بخواهم به اين حديث عمل كنم در آنجايى كه حس ديده باشد ميگويم. زايد بر آن القاء خصوصيتش حتى مبادى قريب به حس يا حدس كامل هيچ كدام اينها را من نمى‏توانم تعدى كنم و سيعطى كه ما انشاء الله نسبت به موارد حس قائل مى‏شويم. اما زايد بر آن كه حجيت مطلق علم قاضى بوده باشد، از آن حديث قابل استفاده است؟ نه. و ثانيا امام در اينجا مراد چيست؟ آيا هر قاضى است يا امام معصوم است؟ آيا امام، امام معصوم را مى‏گويد؟ لان الله امين الله فى خلقه با قرينه آن تعليل، يا هر قاضى را شامل مى‏شود؟ هر كسى كه منصوب باشد، ولى فقيه باشد، قاضى هم باشد، جانشين امام هم باشد، آن هم امين الله فى خلقه است. همچين خيلى روشن نيست كه ما بگوييم عموميت دارد. ممكن است كسى بگويد امام در اينجا عام است، ممكن هم كسى بگويد امام ظاهرش امام معصوم است به علت اينكه امين الله فى خلقه دارد انسان به ياد زيارت امين الله مى‏افتد، السلام عليك يا امين الله فى خلقه، آيا به هر قاضى مى‏توانيد بگوييد السلام عليك يا امين الله فى خلقه حجة و على عباده. من دليل نسبت به آن تصميم‏گيرى نمى‏كنم. من نمى‏گويم عام است يا خاص است، يحتمل عام است. يحتمل عام. ولى ابداع فكر ميكنم كه خودتان روى آن تصميم‏گيرى كند. در ذهن شما مى‏آيد كه حديث عام است امام و جانشينش را مى‏گيرد، حديث خاص است. اين را من بحث ندارم. اصرارى روى اين من ندارم. اصرار من همان اولى است. اين است كه اين مبادى حسى است زايد بر مبادى حسى از اين روايت نمى‏شود درآورد. فعلا مقدارش را از من بپذيريد بقيه‏اش هم تحت مطالعه شما باشد ببينيد آيا كدام طرف را انتخاب مى‏كنيد.
    مى‏گويند يكى از مصادير حس است. بقيه‏اش را آيا القاء خصوصيت مى‏كنيد، حضرت عباسى رو به قبله هم هستيد. در اينجا قسم بخورد كه من القاء خصوصيت مى‏كنم، حدس را هم مى‏گويم ملحق به حس است. مى‏توانيد بسم الله. بنده ميگويم من نمى‏توانم حدس قاضى را ملحق به حسش كنم. چون اين روايت احتياج به القاء خصوصيت دارد. بدانيد در فقه به رواياتى مى‏رسيم كه در موارد خاصه وارد شده است. اگر بخواهيم از اينها تعددى كنيم بايد القاء خصوصيت قطعيه كنيم. يعنى بتوانيم قسم بخوريم كه خصوصيتى ندارد. رجل شك بين الثلاث و الاربع. رجل يقين در اين خصوصيت ندارد. امرء هم شك بكند حضرت عباسى ملحق است. اما اگر يك جا رسيديم احتمال خصوصيت مى‏دهيم، نتوانستيم القاء خصوصيت بكنيم ما مسئول هستيم، اگر القاء خصوصيت بكنيم. شما يقين داريد القاء خصوصيت بسم الله. ما يقين نداريم. و اما حديث دوم حديث درع طلحه است. يعنى زره طلحه. من داستان را از خارج بگويم روشن باشيم حديث را مى‏خوانم معزلات حديث مشخص بشود. داستان اين است كه بعد از جنگ جمل عده‏اى رفتند يك غارتهايى هم كردند. و غنائم هم نمى‏بايست در آن جنگ مى‏گرفتند. چون جنگ مسلمان با مسلمان غنيمت ندارد، مگر خارج از اسلام باشد. حالا عده‏اى گرفتند، درع طلحه را برداشتند آوردند. على عليه السلام درع طلحه را ديد. حالا باز من درباره اسيرى‏اش به طور قطع گرفت، راجع به غنائمش قابل بحث است. اسير نمى‏توان گرفت. درع طلحه را على عليه السلام مى‏شناخت. نشان داشت. ديدند دست كسى هست و گرفتند از او. فرمودند اين زره مال طلحه است. اخذ قليلا. قليل به معنى خيانت در امانت و خيانت در غنائم مخصوصا است. بعضى‏ها غنائم را، ايمانشان ضعيف بود يواشكى كش مى‏رفتند. غنائم بايد همه را بياورند آنجا تقسيم بكنند. غنائمى را كش مى‏رفتند اينها را مى‏گفتند قليل. حضرت فرمود اين زره طلحه است خيانت كرده‏اند و دزديده‏اند آورده‏اند. آن كسى كه اين درع دستش بود گفت از كجا، شاهد بياورد. برويم پيش قاضى. على عليه السلام را دعوت كرد نزد شريح. على عليه السلام فرمود شريح اين درع مال طلحه است. عرض كرد يا امير المومنين خب، من قاضى شهر هستم. شما بفرماييد بينه بياوريد. حضرت امام حسن را صدا زدند، امام حسن آمد شهادت داد. عرض كرد يا امير المؤمنين يك شاهد است، من يك شاهد را قبول نمى‏كنم. حضرت ناراحت شد، فرمود بگير بده من اين درع را. دخالت در اين كار نكنيد. سه تا قضاوت غلط كردى. هر سه گناه بود. عرض كردم يا امير المؤمنين من چه قضاوتى كردم؟ فرمود اولا ما حديث داريم از پيغمبر اكرم (ص) كه اگر خيانت در غنائم بشود دست كسى ديگر بشود اخذ بغير بينه. يعنى غنائم چون زياد مى‏بردند. بعضى‏ها در بعضى جنگ‏ها ايمانشان كم كم ضعيف شده بود و اگر مى‏بردند، اگر بنا است دانه دانه بينه اقامه بكنند، چه رقم بينه اقامه بكنند. همين اندازه كه امام مسلمين تشخيص بدهد اين خيانت شده است، دزدى است مى‏گيرد. بينه نمى‏خواهد. منتهى نه هر كسى. هنگامى كه امام مسلمين.
    پس اين بينه نميخواست تو چرا بينه خواستى از من؟ من مى‏گويم اين درع طلحه است قبول كن. قبول است. دوم اين است كه تو گفتى من با يك شاهد نمى‏پذيرم. پيغمبر يك شاهد را با قسم پذيرفته است. تو چرا نپذيرفتى؟ مى‏خواستى بگوييم يا امير المؤمنين يك شاهد آورده‏اى قسم هم بخورد، قسم از من مى‏خواستى. و ما در فقه داريم، در كتاب القضا مفصل هست، كه در بعضى از جاها دو شاهد لازم است، در بعضى از جاها يك شاهد و يك يمين پذيرفته مى‏شود نه همه جا. بعضى از جاها مثل اينجا يك شاهد و يمين پذيرفته مى‏شود، روايت هم متعدد دارد، اصحاب هم به آن فتوا داده‏اند. مشهور اصحاب اين است كه قول شاهد واحد است.
    و اما سوم، اين را نگفتم كه حضرت رفت قنبر را آورد براى شاهد دوم. شريح گفت من قول قنبر را نمى‏پذيرم. چون عبد است و عبد هم قولش و شهادتش پذيرفته نيست. حضرت فرمود اشتباه سومت هم همين است. تو قول عبد را، چرا شهادت عبد پذيرفته نيست؟ پذيرفته است در اسلام و اين مسئله در كتاب القضا باز مطرح است كه شهادت عبد يقبل على المشهور المعروف بين الاصحاب. منتهى بعضى‏ها استثنى كرده‏اند گفته‏اند انّى على مولاه. بر ضدّ مولا اگر شهادت بدهد
    پذيرفته نيست. چون دعوا دارد هميشه. ولى بر ضد ديگران پذيرفته است. اولا قليل بينه نمى‏خواهد، ثانيا شاهد واحد با يمين پذيرفته مى‏شود در اينگونه ابواب سادسا قول عبد پذيرفته مى‏شود. همه اينها را كه فرمود بعد اين جمله را فرمود شاهد اين جمله است، فرمود و يحك او ويحك ان امام المسلمين يعمن من امورهم على ما هو اعظم من هذا. امام مسلمين قولش قبول مى‏شود بر چيزهاى بالاتر. تو چقدر بى خبر هستى؟ اين يك مسئله چهارمى است كه علم امام است. غير از مسئله قليل. غير از شاهد واحد و قسم، غير از قبول قول عبد، غير از آن سه تا اشتباه، اصلا امام مسلمين بالاتر از اين هم از او پذيرفته مى‏شود. اين كه سهل است. حالا حديث مفصل است، من حديث را نمى‏خوانم شما خودتان مطالعه كنيد و اما سند حديث.
    حديث، حديث شش باب چهارده است از ابواب كيفيت الحكم، باب قضا. سند حديث يك سند بسيار خوب و شسته و رفته‏اى است. صحيحه است. بنابر اين ما مشكلى در سند حديث نداريم.
    سؤال؟ محل شاهد اين جمله آخرى است. امام مسلمين وقتى يك چيزى مى‏گويد تو عالم مى‏شوى. وقتى عالم شدى، قاضى به علمش بايد قضاوت كند. تو چرا كوتاهى مى‏كنى در قضاوت كردن با اينكه عالم هستى. از طريق اينكه امام المسلمين دارد خبر مى‏دهد. فعلى هذا ذيل حديث دلالت كافى بر اين معنا دارد. ولى، گفتم سند درست است ولى ذيل حديث باز همان دو تا مشكل را دارد. مشكل اول اين است كه يك امر حسى است. امام اين را شناخت. زره طلحه را مى‏شناخت. پس مستند به حس است. دوم، اينجا امام المسلمين است. مراد از امام المسلمين كيست؟امام معصوم است؟ امام المعصوم آمده است شهادت داده است، علم از او حاصل شده است. علم تو مستند به چيست؟ به كلام امام معصوم است. ايا اگر علم مستند به كلام معصوم شد دليل بر اين است علم قاضى همه جا حجت است؟ امام معصوم با چشم ديده است، شهادت هم داده است، قاضى كه شريح باشد، بواسطه شهادت امام معصوم يقين پيدا كرده است، ايا اين يقين كه حجت شد دليل بر اين است كه همه يقين‏هاى قاضى حجت است؟ من اى وادى حصل؟ يا يقينى كه از كلام امام معصوم پيدا بشود؟ از كلام امام به دست بيايد ما آنجا را قبول داريم. كما اينكه از كلام حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها هم ثابت مى‏شود ما آن را قبول داريم.
    سؤال؟ از هر كجا باشد نمى‏شود. اين حديث دوم. اولى سندش درست نبود دلالتش خوب بود فى الجمله، دومى سند درست بود، دلالتش فى الجمله درست بود نه براى همه جا. احاديث ديگر انشاء الله فردا.