• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن

  • بسم الله الرحمان الرحيم.
    نام درس: خارج فقه بحث حج.
    نام استاد: فاضل لنكرانى.
    تاريخ: 1370 ه.ش‏
    بسم الله الرحمن الرحيم.
    بحث در آنجايى بود كه اگر موصى وصيت به حج بكند، و مره و تكرار را، تعيين نكند آيا در اين جا يك بار حج كفايت مى‏كند؟ همانطورى كه مقتضاى قاعده همين معنا است. يا اينكه تعدد و تكرر لازم است، به اندازه‏اى كه ثلث مال اقتضى داشته باشد. اينجا عرض كرديم كه مرحوم شيخ و جماعتى همين قول دوم را اختيار كردند. اما مشهور بين متأخرين عبارت از همان قول اول است. و مستند مرحوم شيخ سه روايت است بعد از آن كه دو تا را حمل بر ديگرى كرده است. و ما در بحث گذشته عرض كرديم كه سه روايت نيست يك روايت است. براى اينكه راوى در هر سه روايت همان محمد ابن حسن اشعرى است.
    لكن يك اشكالى را به آن برخورد كرديم، و در ضمن مسائل ديگرى در رابطه با اين روايات است. اينطورى كه صاحب وسايل اين سه روايت را كرده است و ديروز ملاحظه فرموديد ظاهرش اين است كه هر سه روايت از ابى جعفر عليه السلام است. منتهى دو تايشان در متن متهد هستند مادام له مالٌ، يكى هم اضافه يحملُ داشت، و ديگرى ما بقى من ثلثه شى‏ءٌ. اما هر سه روايت از ابى جعفر عليه السلام است. روى نقل صاحب وسايل. اما وقتى كه به كتاب استبصار مرحوم شيخ طوسى كه ناقل هر سه روايت هم مرحوم شيخ است، وقتى كه به كتاب استبصار ايشان مراجعه شد، در باب وصيت جلد چهارم استبصار باب 84 از ابواب وصيت. آنجا از اين سه روايت دو تا را نقل مى‏كند لكن يك روايت سندش به اين صورت است كه محمد ابن حسن اشعرى، قال قلت لاب الحسن عليه السلام. بعد همان جريان وصيت سعد ابن سعد را نقل مى‏كند. و همان جوابى را كه امام ذكر كردند در استبصار در اينجا آن امامى را كه از او روايت شده است مى‏گويد قلت لاب الحسن عليه السلام. پس در حقيقت آن دو تا روايت لابى جعفر عليه السلام است. يك روايتش لاب الحسن عليه السلام است.
    اينجا چند تا اشكال وجود دارد، از نظر طبقات روات و از نظر نفس روايت. كه اينها را در برخورد با روايات خيلى بايد انسان روى آن دقت بكند.
    يك اشكال اين است كه خب، محمد ابن حسن اشعرى وقتى كه جريان سعد ابن سعد و وصيت مبهمه سعد ابن سعد را از يك امام پرسيد، و جواب گرفت آيا چه وجهى داشته است كه از امام ديگر عين همين جريان را سؤال كند؟ آن هم به صورت اضطرار الى مسئلتك، مسئله را بيان بكند. وقتى كه انسان به امامى مراجعه كرد، جريان را براى او نقل كرد و پرسيد و امام هم حكمش را بيان كرد آيا صحيح است كه عين همين جريان، عين همين مسئله با همين خصوصيات را از امام ديگر بپرسد؟ آن هم با تعبير اضطررة الى مسئلتك. كه در هر دو نقل اين كلمه اضطررتك الى مسئلتك هست. صحيح است يك چنين چيزى؟ چه جور اين قابل تصوير است؟ عين همان مسئله است. همان جريان قصه سعد به سعد به طور تصريح در هر دو بيان شده است. آن وقت چه جور مى‏شود كه از يك امام بپرسد، مثلا يادش رفته باشد. خب، بگويد كه من قبلا پرسيدم يادم رفته است كه امام قبلى چه جوابى دادند. چه جور اين قابل تصور است؟ اين يك مشكل است در اين روايت. يك مشكله ديگرى در اين روايات هست، آيا مقصود از ابى جعفر كه اطلاق كلمه ابى جعفر انصراف به امام باقر صلوات الله و سلامه عليه دارد. اطلاق كلمه ابى جعفر انصراف به ابى جعفر الاول دارد. ابى جعفر الاول امام باقر است.
    خب، اين سعد ابن سعدى را كه محمد ابن حسن اشعرى به عنوان وصى او خودش را مطرح كرده است و معنايش اين است كه اين جريان بعد از فوت سعد ابن سعد است و سعد ابن سعد يك وصيت مبهمه‏اى را انجام داده است و ماتَ تازه خود اين سعد ابن سعد از اصحاب امام رضا صلوات الله عليه است و به اصطلاح آن ترتيب طبقاتى روات، عبارت از روات طبقه سادسه است كه روايت طبقه سادسه آنهايى است كه از اصحاب حضرت رضا به بعد، تا يكى، دو تا بعد را شامل مى‏شود. حتى اگر كسى راوى از حضرت موسى ابن جعفر صلوات الله عليه باشد، اين ليس روات الطبقة السادس. پس سعد ابن سعدى كه خودش من اصحاب الرضا عليه السلام است، چطور مى‏شود كه محمد ابن حسن اشعرى وصى اين سعد ابن سعد بعد از موت سعد ابن سعد بياد جريان را از امام باقر سؤال بكند؟ قلت لابى جعفر عليه السلام. امام باقر كجا، و اصحاب حضرت رضا و رواتى كه در طبقه ششم واقع هستند كجا؟! چه جور اين معنا را انسان مى‏تواند تصور بكند؟ و اطلاق كلمه ابى جعفر هم اين همان ابو جعفر الاول امام باقر صلوات الله عليه است.
    سؤال؟ حالا گوش بدهيد.
    اين عرض مى‏شود كه يك مشكل است. كلمه ابو جعفر در امام جواد صلوات الله عليه، زياد استعمال شده است. اما مقيّداً به عنوان ثانى كتبت الى ابى جعفر الثانى. سألت ابا جعفر الثانى. و الاّ ابو جعفر مطلق، او ظهور در حضرت باقر صلوات الله عليه دارد. اين يك مشكل است كه اينجا را چه جورى حلش بكنيم؟ و آن وقت مقصود از اب الحسن كيست؟ آيا مقصود از اب الحسن عبارت از حضرت رضا است؟ ظاهر اين است كه سعد ابن سعد بعد از وفات حضرت رضا هم حيات داشته است. مگر اينكه او را هم توجيحش بكنيم كه مقصود از اب الحسن، اب الحسن ثالث كه عبارت از امام هادى صلوات الله عليه باشد. يعنى بياييم توجيح بكنيم كه مقصود از ابو جعفر امام جواد صلوات الله عليه است و مقصود از اب الحسن ثالث امام هادى صلوات الله و سلامه عليه است. اين قابل توجيح هست به اين صورت، لكن يك مبعدش اين است كه اين سعد ابن سعد را از اصحاب امام هادى هم شناخته‏اند. كسى كه از اصحاب امام هادى باشد، چطور مى‏شود فرض موتش را در زمان امام جواد و ابو جعفر الثانى صلوات الله عليه كرد؟ يك اشكالى اينجورى اينجا مطرح است. لذا اين يك مشكله‏اى است در اينجا كه شيخ در استبصار عين اين جريان را به عنوان محمد ابن حسن اشعرى قال قلب لاب الحسن تعبير مى‏كند و در روايات ديگر مسئله ابو جعفر مطرح است و اين آن دو تا اشكال را دارد كه اولا چه وجهى دارد. وقتى يك مسئله‏اى را از امام سؤال كرد و جواب شنيد، باز صبر بكند از امام ديگرى كه مسلم بعد از موت امام قبلى مصدر كار شده است دوباره بيايد يك چنين سؤالى تحقق پيدا بكند. اين يك مشكله عجيبى است در باب سند روايت و اينكه اين روايت از چه كسى نقل شده است؟ و چه جور مى‏شود جمع كرد بين اينها؟ البته آن روايتى كه مسئله ثلث را دارد، آن چون صحبتى از سعد ابن سعد و وصيت سعد ابن سعد نشده است، خب، انسان مى‏تواند بگويد كه آن هم يك جريان ديگرى بوده است، هيچ رابطه‏اى به سعد ابن سعد نداشته است. رجلٌ مات و اوصى قبل عن يموت به اينكه حج از ناحيه او واقع بشود و مبهم هم گذاشت اين مسئله حجّ انّى را. خب، اين امكان دارد كه بگوييم يك قضيه ديگرى هست ربطى به سعد ابن سعد ندارد از امام باقر هم نقل شده است، براى اينكه پاى سعد ابن سعد در كار نيست، اما خب، اين هم در صورتى است كه ما راوى‏اش را كه عرض كرديم راوى در اينجا محمد ابن حسين ابن ابى خالد ذكر كردند. اگر ما محمد ابن حسين ابن ابى خالد را يك رجل ديگرى غير از محمد ابن حسن اشعرى بدانيم، خب، يمكن كه يك چنين روايتى به اين كيفيت درست باشد. والاّ اگر ما گفتيم محمد ابن حسين ابن خالد همين محمد ابن حسن اشعرى است. محمد ابن حسن اشعرى وصى سعد ابن سعد بوده است. سعد ابن سعد زمان امام هادى را درك كرده است. چطور مى‏تواند اين محمد ابن حسن اشعرى بيايد از امام باقر صلوات الله عليه يك روايتى را نقل بكند، ولو اينكه جريان سعد ابن سعد را مطرح نكرده باشد، نفس روايت محمد ابن حسن اشعرى از امام باقر اين يك امر غير صحيحى است. براى‏
    اينكه محمد ابن حسن اشعرى وصى سعد ابن سعد بوده است. وصى سعد ابن سعد كجا، وامام باقر كجا كه بيايد يك مسئله‏اى از امام باقر ولو در غير رابطه با سعد ابن سعد سؤال بكند. لذا مشكل عجيب است و اعجب از همه مسئله صاحب وسايل است كه تمام امام‏ها را در اين سه روايت همان ابى جعفر قرار داده است و هيچ اشاره‏اى به اب الحسن نكرده است، در حالى كه در تهذيب همانطورى كه خودم مراجعه كردم، ديدم دارد قال قلت لاب الحسن و اتفاقا صاحب جواهر هم همين قال قلت لاب الحسن را نقل كرده است با همه خصوصيات سعد ابن سعد. اين يك مشكله عجيبى است در روايت. وقتى مى‏آييم سراغ دلالت اين روايت، خب، حالا اين جهات سندى و اين اختلاف طبقاتى‏اش را كارى نداريم. محمد ابن حسن اشعرى ميگويد كه سعد ابن سعد در وصيتش گفت حجّ انّى. تعبير اين است. بعد محمد ابن حسن اشعرى يك كلمه مبهما را به آن اضافه كرد. گفت انّ سعد ابن سعد اوصى علىّ و قال حجّ انّى مبهما و لم يسم شيئا و ما نمى‏دانيم اينجا چكار بكنيم؟ امام كه در جواب مى‏فرمايد حالا يا از ثلث يا از اصل يا حمل كنيم مال را به ثلث به اينها فعلا كارى نداريم. امام كه مى‏گويد كه يحجّ عنه مادام له مالٌ يا ما بقى من ثلثه شى‏ء آيا امام چه را مى‏خواهند جواب بدهند؟ يعنى اين ابهامى را كه محمد ابن حسن اشعرى در رابطه با كلام سعد ابن سعد در مقام وصيت فهميده است، امام مى‏خواهند بگويند كه درست است ابهام دارد و حكم در صورت ابهام عبارت از اين معنا است يا اينكه امام مى‏خواهند به اين محمد حسن اشعرى بگويد نه، تو خيال كرده‏اى ابهام دارد. حجّ انّى هيچ ابهامى در آن نيست. كدام يك از اينها را روايت مى‏خواهد دلالت بكند؟ محمد ابن حسن مى‏گويد قال سعد ابن سعد حجّ انّى مبهماً. تازه مقصود محمد ابن حسن اشعرى از ابهام چيست؟ مبهما يعنى چه؟ در چه بُعدى ابهامش را مى‏خواهد مطرح بكند؟ آيا بعد از نظر اينكه چه كسى حج مى‏خواهد انجام بدهد؟ يعنى مشخص نكرد كه زيد اين حج را انجام بدهد، عمر اين حج را انجام بدهد، بكر اين حج را انجام بدهد، شايد كلمه مبهما به دنبالش كه آمده است و لم يسمع شايد با اين بيشتر ارتباط داشته باشد. آيا اين مبهما كه در كلام محمد ابن حسن است، ابهام از چه نظر است؟ آيا امام وقتى كه در جواب مى‏فرمايد يحجّ عنه من ثلثه يا مادام له مال، امام فهميدند كه مقصود از ابهام در كلام محمد ابن حسن اشعرى ابهام از نظر مره و تكرار است. از كجاى كلام او يك چنين چيزى استفاده شد؟ آيا امام جوابشان به استناد علم غيبى بود كه در اين رابطه داشتند. كى در جواب سؤال روات روى علم غيب تكيه مى‏شده است؟ بناى تكيه روى علم غيب نبوده است. بناى تكيه روى مفاد سوال بوده است. سؤال اين است كه سعد ابن سعد گفت، حجّ انّى مبهما. ابهام از چه نظر. شما چه دليل داريد كه مقصود از ابهام، ابهام از نظر مره وتكرار است؟ شايد مقصودش از ابهام اين باشد كه اجرتى مشخص را نكرد. شايد مقصودش از ابهام اين باشد كه كسى را به عنوان اجير مشخص نكرد.
    اينكه ما بياييم كلمه مبهماً را تنها ابهامش را در رابطه با مره و تكرار معنا كنيم، درست است كه جواب اين جهت مسئله را دارد دلالت مى‏كند، اما سؤال اين است كه امام از كجاى عبارت اين معنا را استفاده كردند؟ كجاى كلمه مبهما دلالت بر اين معنا مى‏كند؟ ابهام ابعادى دارد. ابهام فروضى دارد. حق اين بود كه امام سؤال بكنند كه محمد ابن حسن اشعرى، ابهامى را كه تو مى‏گويى، آيا ابهام در ناحيه مره و تكرار است؟ ابهام در ناحيه اجرت است؟ ابهام در ناحيه شخص است؟ ابهام در ناحيه اين است كه امثال حج انجام بدهد يا پنج سال ديگر حج را انجام بدهد؟
    آن وقت جوابى كه استفاده كردند، كلام دلالت بر اين معنا نمى‏كند، و اتكاء بر علم غيب هم لا يكون عرض مى‏كشود كه مورد تكيه در مقام جواب از سؤالات. آن هم سؤالات فقهى. سؤالاتى كه مربوط به احكام فرعيه است، بنا نبوده است كه امام روى علم خارجى تكيه بكند، لذا يك مشكل هم اين است. حالا بر فرضى كه مقصود از ابهام، ابهام از نظر مره و تكرار باشد، آيا جواب امام آن حرف اول پيش مى‏آيد. جواب امام چيست؟ مى‏خواهد بفرمايد كه اين حجّ انى كه سعد ابن سعد گفته است، اين ابهام ندارد و توى وصى به نام محمد ابن حسن اشعرى تو خيال ميكنى، ابهام دارد. پس معنايش اين است‏
    كه حجّ انّى بر اساس آنچه كه امام استظهار كردند اين ظهور در تكرر دارد. اين آن وقت يك قدرى متناسب مى‏شود با آن حملى كه مرحوم سيد در كتاب عروه نسبت به اين روايات كرده است. كه در كتاب عروه در حمل اول مى‏فرمايد كه، ما اين روايات را حمل مى‏كنيم، على ما اذا علم ارادة التكرر. و ديگر كسى حق ندارد در جواب مرحوم سيد بگويد كه، با اينكه در روايت كلمه مبهما ذكر شده است شما چطور به خودتان اجازه مى‏دهيد كه روايت را حمل بكنيد، على ما اذا عُلم ارادة التجرد؟ اين جواب از مرحوم سيد در صورتى درست است كه اين مبهما را امام در جواب پذيرفته باشد. اما اگر جواب امام ناظر به تبرئه محمد ابن حسن اشعرى در ابهام باشد و امام بخواهند به محمد اب حسن بگويند كه تو خيال كردى كه ابهام دارد، نه خير حجّ انى اين ظهور در اراده تكرر دارد و چون ظهور در اراده تكرر دارد، يحجّ عنه مادام له مالٌ كه مالٌ حمل بر ثلث مى‏شود و قرينه روايت ديگر. آيا كدام يك از اينها است؟ جواب امام تقرير محمد ابن حسن است در رابطه با مبهم بودن كلام سعد ابن سعد است، يا جواب امام تبرئه محمد ابن حسن است؟ در اينكه روايت سعد را متصل به ابهام مى‏كند. پس روى يك فرع ما مى‏توانيم به اين روايت تمسك بكنيم، و آن اين است كه امام ابهام عبارت سعد ابن سعد را پذيرفته باشند. بگويند با اينكه لفظ ابهام دارد و هيچ مسئله مره تكرار در آن مطرح نيست، مع ذالك يجب عن يحجّ عنه مكررا، كه منطبق بشود در مسئله‏اى كه ما داريم روى آن بحث مى‏كنيم و گفتيم اختلاف بين مشهور مرحوم شيخ است، با يك چنين فرضى ما براى روايت داشته باشيم تا بتوانيم به اين روايت استدلال بكنيم. اما اگر نتوانستيم براى روايت يك چنين فرضى را ظاهر قرار بدهيم، به طورى كه روايت ظهور در اين فرض داشته باشد، استدلال به اين روايات درست نيست. اين كه اين حرف را مى‏زنند و روى دلالت روايت تكيه مى‏كنيم.
    اين روى يك نكته‏اى هست، كه درست است كه ما محمد ابن حسن اشعرى را در بحث گذشته گفتيم لم تثبت وثاقته اما همانطورى كه ديگران و بعض الاعلام هم قائل هستند، لكن يك مطلبى هست اينجا درست عكس يك مطلبى كه مرحوم سيد در كتاب عروه دارد. مرحوم سيد در كتاب عروه مى‏گويد كه، اگر اين حمل ما را در اين روايت نپذيريد، آن احتمالى هم كه ديروز نقل شد، آن را هم كنار بگذاريد آيا راه سومى براى كوبيدن اين روايات داريم؟ راه سوم اين است كه مشهور از اين روايات اعراض كرده‏اند. همين اعراض مشهور سبب مى‏شود كه اين روايات از حجيت ساقط بشود. بعض الاعلام هم آمده‏اند به ايشان اشكال كرده‏اند كه ما قبول نداريم كه اظهار مشهور قادح در صحت و روايت باشد. اگر روايتى معتبر شد، ما اين روايت را اخذ مى‏كنيم ولو اينكه مشهور هم از آن اعراض كرده باشند. اينجا واقعيت مسئله عكس اين حرف‏ها است. براى اينكه آن شهرتى كه مرحوم سيد به آن تكيه كرده‏اند، اين شهرت بين المتأخرين است. اما شهرتى كه در رابطه با روايت اثباتا و نفيا نقش دارد، و به عبارت ديگر آنهايى كه مى‏گويند اعراض مشهور قادح است و آنهايى كه ميگويند استناد مشهور جابر ضعف سند روايت است، مقصودشان از شهرت، شهرت بين المتأخرين نيست. آنها خودشان تصريح مى‏كنند به اينكه مقصود از شهرت، شهرت بين القدما است و شهرت بين المتقدمين است. و در ما نحن فيه، نه تنها مشهور بين القدما اعراض از اين روايات نكرده‏اند، بلكه شهرت بين القدما بر وفق اين روايات است. اصلا مشهور بين قدما استناد به اين روايت كرده‏اند و لذا است كه مرحوم نراقى در كتاب مستند، مى‏گويد كه هيچ كسى از متقدمين اين روايات را رد نكرده است، الاّ شازى از متقدمين. پس متقدمين استناد به اين روايات كرده‏اند و اگر ما محمد ابن الحسن اشعرى را ديروز گفتيم لم تثبت وثاقكم و روايات از اين نظر ضعف دارد، مى‏توانيم به كمك شهرت بين القدما ضعف سند اين روايات را جبران بكنيم. بگوييم اين روايات معتبر است. دليلش هم اين است كه قدما به آن استناد كرده‏اند و استناد مشهور بين ضعف قدما جابر ضعف سند روايت است. لذا در ذهن كسى نيايد كه چون تو گفتى، حالا سند روايت ضعيف است، پس ديگر چرا روى دلالت تكيه ميكنى؟ نه، ممكن است كسى از اين راه درست نقطه مقابل مرحوم سيد در كتاب عروه بايستد، ايشان ميگويد اعراض مشهور از اين روايت، ما مى‏گوييم بعله، اما مشهور بين‏
    متأخرين. در مقابل استناد مشهور به اين روايت است. اما مشهور بين متقدمين است و اين شهرت بين المتقدمين است كه اثبات و نفيش نقش دارد در اعتبار و عدم اعتبار روايت. لذا ممكن است كسى سند اين روايات را از راه استناد مشهور بين قدما به اين روايات درست بكند، وقتى كه اين مرحله درست شد آن وقت نوبت به مقام دلالت مى‏رسد، اين اشكالى كه ما در مقام دلالت كرديم، قابل جواب نيست. و آن اين است كه استناد به اين ورايات مبتنى بر اين است كه ابهام در كلام سائل ابهام از نظر مره و تكرار باشد اولا و ثانيا جواب امام هم با تقرير اين معنا باشد كه امام به محمد ابن حسن اشعرى بگويند، بعله، همانطورى كه تو فهميدى كلمه حجوا انّى در كلام سعد ابن سعد ابهام دارد من حيث المرة و التكرار لاكن حكم وصيت مبهمه من حيث المرة و التكرار اين است كه تكرار بشود. مادام له مالٌ يا ما بقى من ثلثه شى‏ءٌ. از كجا ما مى‏توانيم در روايات اين معنا را اثبات بكنيم؟ و چون روايات همانطورى كه عرض كرديم حكمش بر خلاف قاعده است. براى اينكه قاعده اقتضى مى‏كند كه يك حج كه طبيعت حج به او صدق مى‏كند كافى باشد، لذا اگر يك روايتى بخواهد بر خلاف قاعده حكمى را ثابت بكند، هم بايد سندش مورد اعتبار باشد و هم دلالتش، دلالت ظاهره و قابل استناد و اعتماد باشد. و الاّ اگر سند مورد خدشه باشد يا دلالت را ما نتوانيم ظهورى براى آن درست بكنيم، در رابطه با حكم مخالف با قاعده نمى‏شود به چنين رواياتى تمسك كرد و حق اين است كه در مقام دلالت اين روايات اشكال دارد ولو اينكه كمتر اشاره‏اى به اين اشكالات در كلمات ملاحظه مى‏شود، لكن به اين كيفيتى كه عرض كرديم، كاملا قابل بررسى هست.
    و بالنتيجه ما به اين روايات سواء كانت متعددة عن واحدة، سواء كانت سوائها معتبرا عن غير متعبر، در آن خصوصيتى كه در رابطه با دلالتش هست، لذا اگر يك روايتى بخواهد بر خلاف قاعده حكمى را ثابت بكند، هم بايد سندش مورد اعتبار باشد و هم دلالتش دلالت ظاهره و قابل استناد و اعتماد باشد، و الاّ اگر سند مورد خدشه باشد يا دلالت را ما نتوانيم ظهورى براى آن درست بكنيم، در رابطه با حكم مخالف با قاعده نمى‏شود به چنين رواياتى تمسك كرد و حق اين است كه مقام دلالت اين روايات اشكال دارد ولو اينكه كمتر اشاره‏اى به اين اشكالات در كلمات ملاحظه مى‏شود، لكن به اين كيفيتى كه عرض كرديم كاملا قابل بررسى است.
    و بالنتيجه ما به اين روايت سواء كانت متعدة عن واحدة، سواء كانت سندها معتبرا عم غير معتبر در آن خصوصيتى كه رابطه با دلالتش هست ما نمى‏توانيم بر حكم مخالف قاعده به اين روايت استناد كنيم. لذا همانطورى كه مشهور بين متأخرين هست، بايد بگوييم اذا اوصى بالحج و اطلق و لم يعين الفرة ولتكرار، اينجا يك حج واجب كفايت مى‏كند ولو اينكه ثلث ظرفيت بيش از ده حج هم داشته باشد لكن حج واحد در مقام عمل به وصيت كافى است تا دنباله مسئله.