در عزت نفس و مناعت طبع
درسهایی از مرحوم شیخ محمدحسین زاهد (۲)
بخش قبلی را اینجا ببینید
یکی دیگر از صفات پسندیده ایشان این بود که کارهای شخصی خودشان را شخصاً انجام میدادند وسعی میکردند که سربار دیگران نباشند.
سربار مردم نبودن
در ایامی که آقا مریض شده بود (و به سبب همان بیماری از دنیا رحلت کرد) من و آقای عسگر اولادی و چند نفر از دوستان برای عیادت خدمت ایشان رسیدیم؛ حالشان مناسب نبود. دکتر علت بیماری را ضعف شدید تشخیص داده بود.
دور بستر ایشان نشسته بودیم که یکی از دوستان حال ایشان را پرسید.
آقا در جواب فرمود: الحمدلله، الحمدلله
یکی از دوستان خدمت آقا عرض کرد مثل اینکه امروز حالتان زیاد مناسب نیست ولی وقتی شما الحمدلله میگویید ما فکر میکنیم حالتان خوب است.
آقا فرمود: وظیفه من شکر و حمد الهی گفتن است و من باید خدا را شاکر باشم. شما از کجا فهمیدید حالم خوب نیست؟ عرض کرد: از رنگ رخسارتان.
من رو کردم به آقا و عرض کردم: اگر دکتر شما صاحبنظر و دارای تشخیص صائب نیست، بفرمائید تا دکتر را عوض کنیم. ما دکتر دیگری را در نظر داریم.
آقا فرمود: مشورت نمایید.
گفتم: مشورت شده، شما فقط استخاره بفرمایید.
فرمود: نیت کنید، یک دفعه دیدم با آن حال بیماری از رختخواب بیرون آمد و بصورت چهار دست و پا تا کنار دیوار حرکت کرد. خیلی تعجب کرده بودیم که آقا چه میخواهد؟ دستش را به دیوار گرفت و بلند شد و از روی طاقچه چیزی برداشت و به همان صورت برگشت. وقتی داخل رختخواب شد، دیدیم در دستشان تسبیح است و اینهمه زحمت برای آوردن تسبیح بوده است. عرض کردم: آقا! شما میفرمودید ما میآوردیم؛ چرا اینهمه خودتان را به زحمت انداختید؟ ایشان فرمود: پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) میفرمایند بعد ایمان و عمل صالح، اگر کسی بتواند سربار مردم نباشد، من به او وعده بهشت میدهم. آیا نمیخواهید من به وعده پیامبر خدا برسم؟ در ادامه فرمود: داداش جونها! تا میتوانید روی پای خودتان بایستید و عزت نفس داشته باشید و از کسی سؤال و درخواست نکنید و خودتان کارهای خودتان را انجام دهید.[۱]
حاضر نبود از کسی بخواهد
آن زمان مثل حالا آب لولهکشی نبود و مردم آب آشامیدنی را از جمع کردن آب در داخل آب انبار تأمین میکردند. یک شب وقتی از مهمانی برمیگشتیم، دیدم انتهای کوچه شخصی در حالی که عرقچین سفیدی بر سر دارد، داخل راه آب خم و راست میشود. جلوتر که رفتم دیدم آقا است و میخواهد دریچه ورودی آب انبار را باز کند تا آب داخل آب انبار شود و این کار برای آقا در آن سن و سال کار مشکلی بود. اگر به هر کدام از ما میگفتند، با جان و دل انجام میدادیم؛ ولی ایشان حاضر نبود از کسی تقاضا و درخواست کند.[۲]
زندگی زاهدانه
از صفات بارزی که ایشان به آن معروف بود، سادهزیستی و زاهدانه زندگی کردن بود. به هیچ وجه برای تأمین مخارج زندگی از وجوهات شرعی استفاده نمیکرد. آن مرحوم زندگی را جوری تنظیم کرده بود که نیازی به دیگران نداشته باشد و اگر بعضی از وقتها نیاز به پول پیدا میکرد از کسی درخواست نمیکرد. منتها برای جبران کسری چند کتاب میبرد کتاب فروشی و رهن میگذاشت و چند قران قرض میگرفت.[۳]
با این کار، هم تو ثواب میبری و هم من
زمان جنگ جهانی دوم بود. متفقین وارد خاک ایران شده بودند و ارزاق عمومی کمیاب شده بود. مخصوصاً وضع نان خیلی اسفبار بود. نانهایی پخته میشد به نام نان سیلو، که دولتی بود. البته گیر هر کسی نمیآمد. نانهای دیگری هم پخته میشد، شبیه نان سیلو ولی از نظر کیفیت بسیار پایین بود وقتی که شب با هزار زحمت نان را میآوردیم خانه، با پدرم کنار چراغ نفتی مینشستیم تا خاک ارههای داخل نان را جدا کنیم.
آن موقع وقتی برای تهیه نان بیرون میرفتیم، غالباً با چشم گریان و دست خالی برمیگشتیم چون افراد لاابالی و گردنکلفتها بالا سر تنور میایستادند و دیگر نان به ماها نمیرسید.
در چنین وضعیتی بعضیها که علاقهمند [به] آقا بودند از سر دلسوزی میخواستند کاری انجام بدهند که به آقا سخت نگذرد.
بهعنوان مثال، شخصی بود به نام حاج احمد خشکهپز که در بازارِ دروازه نانوایی داشت. یک روز داشتم از جلوی نانوایی رد میشدم که حاج احمد مرا صدا زد. رفتم ببینم چهکار دارد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: پسر جان! فردا وقتی که از مدرسه تعطیل شدی، قبل از اینکه به منزل آقا بروی، بیا اینجا کارت دارم. گفتم: چشم.
فردا بعد از مدرسه رفتم نانوایی. وقتی که حاج احمد مرا دید، یک باربر صدا زد و یک گونی آرد به باربر داد و گفت: همراه این پسر برو. بعد رو کرد به من و گفت: این دو شیشه آبلیموی شیرازی را برای من هدیه آوردهاند، اینها را هم ببر منزل آقا، سلام مرا برسان و پیغام مرا به ایشان بده.
گفتم: چشم. به همراه باربر به طرف منزل آقا حرکت کردیم. البته روی گونی را با پارچهای پوشانده بودم والا اگر مردم میدیدند غارت میکردند. وقتی به خانه آقا رسیدیم، در زدم. خانمِ آقا در را باز کرد. مثل اینکه آقا مشغول مقدمات وضو بود.
به خانم عرض کردم: اینها را کجا بگذارم؟
خانم گفتند: بگذارید گوشه ایوان. بعد از اینکه باربر آرد را گوشه ایوان گذاشت، رفت و من منتظر آقا بودم که بیاید تا پیغام حاج احمد را برسانم.
وقتی آقا به حیاط آمد، سلام کردم، آقا جواب داد و پرسید: داداشی! اینها چیه؟
گفتم: یک گونی آرد و دو شیشه آبلیمو شیرازی که حاج احمد خشکهپز برای شما فرستاده است.
فرمود: برای چی؟
گفتم:حاج احمد سلام رساند و گفت: آقا پیر و سالخوردهاند و تهیه نان برای ایشان مشکل است. اگر هم تهیه کند، نمیتواند آن نانها را بخورد. بهخاطر همین، این گونی آرد را ببر منزل آقا و هر روز مقداری آرد بیاور تا برای آقا نان تازه بپزم. این دو شیشه آبلیمو را هم برای من هدیه آوردهاند و من هم به آقا هدیه میدهم.
بعد از تمام شدن صحبتهای من، آقا فرمود: داداشی! چرا اول از من اجازه نگرفتی؟
جواب دادم: نمیدانستم چهکارم دارد.
ایشان فرمود: اشکالی ندارد ولی فردا بعد از مدرسه یک باربر همراه خودت بیاور و این کیسه آرد را ببر و سلام مرا برسان و به حاج احمد بگو معده شیخ محمدحسین زاهد به نانهای سیلو و نان جو عادت کرده، ولی برادران مسلمانی هستند که نمیتوانند این نانها را بخورند. این آرد را به قیمت بازار به آنها بفروش و پولش را به کسانی بده که همین نانهای خراب را هم نمیتوانند بخرند. با این کار هم تو ثواب میبری وهم من. البته این دو شیشه آبلیمو را برای اینکه رد احسان نشده باشد، قبول می کنم.[۴]
خدا دارم و رزق مرا او متکفل است
در همان ایام یکی از اقوام ما، قبل از ماه رمضان یک گونی برنج و یک حلب روغن میفرستند منزل آقا. وقتی خانم جلوی در میآید، از قبول آنها امتناع میکند و میرود جریان را به ایشان میگوید.
آقا وقتی جلوی در میآید میپرسد: اینها را کی فرستاده است؟
آورنده میگوید: فلانی.
آقا میفرماید: اینها را ببر. من خودم پیش آن شخص میآیم.
وقتی آقا به مسجد آمد، آن شخص را خواست؛ با مهربانی به او گفت: من خدا دارم و رزق مرا او متکفل است و احتیاجی به این چیزهایی که فرستادید [ندارم. اینها] برای یک مغازهدار خوب است و من نه مغازه دارم که آنها را بفروشم و نه میتوانم آنها را مصرف کنم.[۵]
به اندازه امشب و فردا خاک زغال دارم
در آن سالها مثل الآن نفت و گاز فراوان نبود و مردم در زمستان کرسی میگذاشتند و برای گرم کردن کرسی از خاک زغال استفاده میکردند. آقا، برادر بزرگتری داشت که دلسوز ایشان بود. در زمستان سردی، برادر میآید درِ منزل را میزند. آقا جلوی در میآیند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، برادر رو میکند به آقا و میگوید: من چه کسی هستم؟
آقا جواب میدهد: معلوم است شما برادر من هستید.
برادر بعد از شنیدن این حرف میگوید: به حقِّ همان برادری، این گونی خاک زغال [را قبول کنید]. امتناع میکند و به برادر میگوید: برادر جان! من به اندازه امشب و فردا خاک زغال دارم. این گونی را ببر برای کسی که حتی برای امشب خاک زغال ندارد.[۶]
خرجم را بر اساس شهریهها تنظیم کردهام
روزهای جمعه بعد از ناهار، وقتی سهم خرج هر کس معین میشد، اولین کسی که سهم خودش را میداد ایشان بود و حاضر نبود سربار دیگران باشد. در حالی که همه حاضر بودیم سهم ایشان را بپردازیم.
همانطور که ذکر شد، ایشان در این دوران خرج زندگی[۷] را از راه تدریس بهدست میآورد و هر شاگردی که پیش ایشان مشغول تحصیل میشد، مقدار اندکی شهریه[۸] مشخص میکرد که بپردازد و آقا زندگی را بر اساس شهریه شاگردان تنظیم میکردند.(اجاره خانه و خورد و خوراک)
نکته جالب اینکه اگر کسی از شاگردها بیش از مقدار مقرر شهریه میداد [قبول نمیکردند]. تابستان بود و داشتیم از امامزاده داوود برمیگشتیم. در یک فرصت مناسب خدمتشان رسیدم و عرض کردم: آقا! ماهی دو تومان بهعنوان شهریه کم است. اجازه بفرمائید آن را اضافه کنم. ایشان در جواب من چیزی نفرمود و من سکوت را دلیل بر رضایتشان قلمداد کردم. لذا زمان پرداخت شهریه، یک تومان اضافهتر دادم. آقا فرمود: داداشی! این پولها چقدر است؟
عرض کردم: سه تومان.
فرمود: قبلاً چقدر میدادی؟
گفتم: دو تومان.
ایشان با یک حالت خاصی فرمود: نه! نه! همان دو تومان کفایت میکند. چرا که من خرجم را بر اساس شهریهها تنظیم کردهام، لذا این پول شما اضافی میآید و نمیدانم با آن چهکار کنم. خلاصه قبول نکرد و به خودم برگرداند.[۹]
خدای قبل از جنگ، خدای زمان جنگ هم هست
قبل از شروع جنگ جهانی دوم به اتفاق ۵نفر دیگر خدمت آقا درس میخواندیم و ماهیانه یک تومان میدادیم، تا اینکه جنگ شروع شد و وضع ارزاق عمومی خراب شد. قیمتها بالا رفت. لذا با رفقا تصمیم گرفتیم به مقدار شهریه یک تومان اضافه کنیم. هنگام پرداخت شهریه، وقتی پولها را به ایشان دادیم، یک نگاهی به پولها کرد و متوجه شد که از دفعات قبل بیشتر است، فرمود: چرا زیادتر شده است؟
من عرض کردم: آقا! مواد غذایی گران شده؛ وضع زیاد مناسب نیست؛ بهخاطر همین به مقدار شهریه، مبلغی را اضافه کردهایم تا شما مشکلی نداشته باشید.
ما فکر میکردیم که آقا در آن وضعیت پول را قبول کند، ولی ایشان مبلغ اضافه را پس داد و فرمود: من خدا دارم و لازم نیست شما به من کمک کنید. احتیاجی به کمک شما ندارم. همان خدای قبل از جنگ، خدای زمان جنگ هم هست و رزق مرا میدهد.[۱۰]
مقدار اضافه، همان ترشحات نجاست است!
من و چند نفر از دوستان، خدمت آقا شاگردی میکردیم و آن زمان نفری یک تومان شهریه میدادیم. در آن ایام، وضع زندگی مردم ترقی کرده بود وهم خرج و مخارج بیشتر شده بود. تصمیم گرفتیم مبلغ ۵ریال به شهریه اضافه کنیم. هنگام پرداخت شهریه نفری ۱۵ریال خدمت آقا دادیم.
ایشان فرمود: این چقدر است؟
عرض شد: همان شهریه است.
فرمود: نه این زیادتر از قبل است.
مجبور شدیم جریان را تعریف کنیم.
ایشان وقتی جریان را شنید فرمود: حالا خوابم تعبیر شد.
عرض کردیم: مگر شما چه خوابی دیدهاید؟!
فرمود: دیشب در عالم رؤیا برای قضای حاجت به دستشویی رفتم؛ در آنجا نجاست به لباسم ترشح میشد. خیلی ناراحت شدم. این مقدار اضافه، همان ترشحات نجاست است؛ پول اضافی را جدا کنید و بردارید.[۱۱]
فروش کتاب به جای شهریه پس داده شده!
در ایام تحصیل، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یک ماه سر درس حاضر نشدم؛ منتها آخر ماه شهریهام را به یکی از رفقا دادم که به آقا بدهد.
دوستم وقتی پول را به آقا میدهد، ایشان میپرسد: داداشی! این چیه؟
دوستم عرض میکند: شهریه فلانی است و جریان را تعریف میکند.
ایشان با کمال تعجب، پول را پس میدهد و میفرماید: ایشان که سر درس حاضر نبوده است که بخواهد شهریهاش را بپردازد.
نکتهای که خیلی مرا تحت تأثیر قرارداد، این بود که برای مخارج در آن ماه به مقدار شهریه من کم آورد؛ لذا برای جبران آن مقدار، یکی از کتابهای خود را میفروشد.[۱۲]
دو تومان کفاف زندگی مرا میکند
اواخر جنگ جهانی دوم بود که با عدهای در محضر آقا، ادبیات عرب میخواندم. شهریهای که میدادیم ماهی ۴ تومان بود. بعد از مدتی، جنگ تمام شد و ما هنوز خدمت آقا مشغول درس خواندن بودیم. وقتی که زمان پرداخت شهریه رسید، نفری ۴ تومان به ایشان دادیم، ولی آقا دو تومان از آن را به خودمان برگرداند. تعجب کردیم! به آقا عرض کردیم: مگر نباید ما ۴ تومان میدادیم.
ایشان در جواب ما فرمود: درست است. ولی الآن جنگ تمام شده و قیمتها هم پایین آمده؛ به خاطر همین، ماهی دو تومان کفاف زندگی مرا میکند، ولی شما جوان هستید، بقیه پول را برای آیندهتان پسانداز کنید.[۱۳]
پانوشتها:
[۱] حاج کاظم یحیایی - حاج حبیب الله عسگر اولادی
[۲] حاج کاظم یحیایی
[۳] حاج صادق وهاب آقایی
[۴] حاج محسن آسایشی - حاج محسن قلهکی و...
[۵] حاج آقا بزرگ میر خوانی، حاج عباس حبیبی و...
[۶] حاج محمد عبدالله زاده
[۷] دورانی که ایشان منحصراً به کار تعلیم و تربیت مشغول بودند
[۸] مقدار شهریه که در خاطرات آمده برای زمانهای مختلف میباشد.
[۹] حاج علی گیاهی
[۱۰] حاج آقا بزرگ میرخوانی
[۱۱] حاج احمد پورصابر به نقل از حاج سیدرضا سبحانی
[۱۲] حاج آقا شفیق
[۱۳] حاج محسن آسایشی
منبع: کتاب شیخ محمدحسین زاهد(ره)؛ نوشته: حمیدرضا جعفری