شیخ فضلالله نوری، مجتهد مظلوم مشروعهخواه
مروری بر الگوی کنشگری سیاسی دوگانه و برخورد حذفی روشنفکران سکولار
شیخ فضلالله نوری، مجتهد طراز اول طهران در عصر مشروطیت و از رهبران نهضت عدالتخانه و مشروطهخواهی است که پس از مشاهده انحرافات فراوان در سیره سیاسی روشنفکرانِ ضدمذهب، به جمع منتقدان مشروطهخواهی سکولار میپیوندد.
شیخ فضلالله نوری، مجتهد طراز اول طهران در عصر مشروطیت و از رهبران نهضت عدالتخانه و مشروطهخواهی است که پس از مشاهده انحرافات فراوان در سیره سیاسی روشنفکرانِ ضدمذهب به جمع منتقدان مشروطهخواهی سکولار میپیوندد و به منظور پیشگیری از تقلید کورکورانه از نظامهای حقوقی غربی و با هدف تطبیق قوانین مصوبه مجلس، پیشنهاد نظارت فقها بر مصوبات مجلس شورای ملی را مطرح میکند.
به گفته خودش، همین موضوع به عنوان جرم نابخشودنی شیخ تلقی میگردد و از آن پس، دشمنان آشوبطلب و شورشی شیخ، در لباس دفاع از مدنیت و قانونمداری از هیچ وسیلهای در جهت هتک حرمت و جسارت به این مرد الهی دریغ نمیورزند و سر آخر به کمتر از شهادت او آن هم به بدترین شکل ممکن رضایت نمیدهند.
تبارشناسی دوستان و دشمنان شیخ، در بازشناسی حقانیت استدلالهای موافقان و مخالفان شیخ شهید، أثر مستقیم دارد. چه اینکه در این فرگرد در یک سوی، مجتهدی متین و متدین قرار گرفته است که به پیشبرد آرمانهای اجتماعی و دینی خود در قالب قانون اهتمام دارد و از هیچ عده و عُدهای برخوردار نیست. در دیگر سو، جماعتی مشاهده میشوند که شهرآشوبی و فتنهانگیزی، ابزار نیل به مقاصد سیاسی ایشان است؛ جماعتی که در آن از شورشیان قفقازی تا ماسونهای بختیاری و مشروطهخواهان متعصب سکولار، همه و همه تنها یک هدف را دنبال میکنند و آن، هدم آثار مذهب و مواجهه با روحانیت ترقیخواه و بصیر است، که شیخ فضل الله نوری در تهران و سید کاظم طباطبائی در نجف در رأس آن هستند. در این نوشتار برخی از جنبههای رفتاری دشمنان شیخ را مرور کردهایم.
[شیوه برخورد روشنفکرانه! با منتقدین]
یکی از محورهای مهم در بازخوانی سرگذشت روشنفکران ایرانی، مطالعه شیوه برخورد آنها با مخالفین است. ایشان که خود را منادی حقوق ملت و طرفدارِ آزادی در تمام شؤون انسانی که شامل آزادی بیان هم هست و طرفدارِ مساوات و عدالت اجتماعی و... معرفی میکنند، وقتی که خود بر اریکه قدرت تکیه میزنند، آزادی و برابری و عدالت را با سلوک سیاسی خود طور دیگری معنا میکنند.
در قاموسِ اینان، عالمانِ طراز اول شیعه از جمله شیخ فضلالله نوری، ملا محمد خمامی، آقا میر بحرالعلوم که از پیشگامان مشروطهخواهی بودهاند، به صِرفِ انتقاد از اقداماتِ ضد دینیِ برخی مشروطهخواهان و به جرمِ سر دادن شعارِ اسلامخواهی و مشروعهخواهی، باید به چوبهی دار آویخته گردند و یا به جوخه ترور سپرده شوند؛ بزرگانی مانند سید محمد طباطبائی، مجتهد تبریزی و ملا قربانعلی زنجانی و سید عبدالحسین لاری، مورد اهانت و تبعید قرار گیرند و به خانهنشینی و غربت محکوم شوند.
فاتحانِ تهران، پیش از حرکت به تهران، ابتدا حضرت آیتالله العظمیخمامی مرجع طرفدار مشروطه مشروعه را علیرغم اینکه غیر از تأکید بر حفظ ارزشهای دینی، هیچگونه درخواست دیگر از جانب او متوجه مشروطهخواهان نبود، در رشت ترور کردند.
در ماجرای فتح قزوین، فرستاده شیخ فضلالله به نجف که خود، نماینده مجلس شورای ملی نیز بود را به طرز وحشیانهای به شهادت رساندند و با رسیدن به تهران، در اولین قدم، سران جریان مشروعهخواهی را دستگیر و با تشکیل دادگاهِ انقلابی! به دار اعدام سپردند. این در حالی بود که هیچکدام از سران و کارگزارانِ رژیم استبدادی، به چنین سرنوشتی دچار نشدند و بلکه در مدت کوتاهی، به همان مناصب دوران استبداد بازگشتند و اینبار تحت لوای مشروطهخواهان!
قتلِ سید عبدالله بهبهانی که در همه مراحل همراه و حامی مشروطهخواهانِ سکولار بود و خانهنشینی و وهنِ مکرر به سید محمد طباطبائی، خلع سلاحِ مجاهدان مشروطهخواهِ تبریزی و تحقیرِ سردار و سالارِ ملی، همه و همه، نمونههایی از برخورد خشونتآمیز و نمودِ تمامیتخواهیِ مشروطهخواهانِ سکولار است که در تاریخنویسیِ جهتِدارِ معاصر، کمتر أثری از این حقایقِ تلخ به چشم میخورد.
دامنه برخورد حذفی روشنفکران، به اقدامات پیشگفته محدود نیست و آنان به طیفِ مشروطهخواهانِ معتدل نیز رحم نمیکنند و همسنگرانِ دیروزِ خود را نیز با بیرحمانهترین شکل ممکن حذف میکنند. حمله به ستارخان و باقرخان سردار و سالار ملی با طراحیِ توطئه «خلع سلاح» و تحقیر این دو شخصیت ملی، از نقاط اعجابآور در سلوک سیاسی روشنفکران است که از یک سو به تحقیر و انزوای اسفبارِ باقرخان و دیگر سو به زخمی شدن و خانهنشینی ستارخان در تهران منجر میشود.
ترور و قتلِ سید عبدالله بهبهانی و خانهنشینیِ تحقیرآمیزِ سید محمد طباطبائی، از حامیان و همراهان جریان مشروطهخواهی با قرائت روشنفکرانه نمود دیگری از روحیه تمامیتخواهی و استبداد رأی جمعی در جریان روشنفکری است. خلاصه آنکه در جبهه روشنفکری، رشوهگیری از استعمارگران، ترور شخصیتهای ملی و مذهبی، بستن قراردادهای ننگین با غربیان، جداکردن بخشهای زیادی از خاک ایران و... اصلاً ننگ و عار نیست. بلکه باید تاریخ از ایشان به واسطه این همه خیانت و وادادگی و ابتذال سیاسی، تجلیل و تقدیر کند!
[نحوه برخورد روشنفکران با مستبدین]
علیرغم برخورد قهرآمیز و حذفی با مخالفانِ مشروطهی سکولار، اینان که خود را منادیِ آزادی و برابری میپنداشتند، پس از فتح تهران با برخوردی دوگانه و مشکوک که ماهیت ایشان را برای همیشه روشن میسازد با عین الدوله مستبد که اساساً آتش مشروطهخواهی، با اعتراض به اقدامات ظالمانه او شعله گرفته بود عکس یادگاری گرفتند.
سپهدار تنکابنی را که از یکسو شخصیتی روسوفیل و عمری طرفدارِ شاهِ مستبد بود و از طرف دیگر سردارِ نیروهای سرکوبگرِ دولتی در مقابله با مشروطهخواهانِ تبریز بود را به عنوان وزیر جنگ و ریاستِ کابینهی حکومت مشروطه برگزیدند. محمدعلی شاهِ مخلوع را که تا دیروز نمادِ استبداد و ظلم و نوک پیکان مبارزه مشروطهخواهان بود را با کمالِ احترام و با قرارِ پرداخت مبالغی هنگفت به عنوان حقوق و مزایای سالیانه به خارج از ایران فرستادند.
کلنل لیاخوف روسی، فرمانده نیروهای قزاق، که مجلس مشروطه را به توپ بسته بود را در مدتی کوتاه پس از فتحِ تهران به کار گماشتند و با او دستِ برادری دادند؛ ولی از آن سوی، نیروهای اصیلِ مشروطهخواه و پیشگامان مشروطهخواهی را قلع و قمع کردند.
وقتی که روشنفکران، مجتهد طرازِ اولِ تهران را به دستِ یک ارمنیِ غیرایرانی در ام القرای تشیع به دار آویختند و کسی دَم برنیاورد! آنچنان که شخص اولِ مملکت یعنی شاه را به انگشت اشارتی به زیر کشیدند و پسرکِ نابالغ و ناپخته او را چونان مترسکی بر ملت ایران گمشاتند و آب از آب تکان نخورد! چنانکه نظام سیاسی را با کودتائی ننگین تغییر دادند و ملت را از چاله به چاه انداختند و پهلویها را بر سرکار آوردند و باز، روشنفکری به جای روشنگری، در نهتوی ارتجاع و فساد فروغلتید و به جای حمایت از حقوق مردم و به جای واقعگوئی و حقطلبی، تجلیِ آمال جامعه روشنفکری ایران را در استواری شخصیتی بیسواد قزاق به دور از آداب و فرهنگ و تمدن، چکمهپوشی سفاک و مستبدی ضدِدین به نام رضاخانِ میرپنج، دید!
[تتمه ویتریت افتخارات! روشنفکران]
صد البته افتخارات جامعه روشنفکری ایرانی منحصر و محدود به موارد پیش گفته نیست و موارد بیشمار دیگری را میتوان به ویترینِ افتخارات جامعه روشنفکری اضافه کرد که از جمله آن، حضور در انجمنهای سرّی و تبدیل شدن به پیادهنظام استعمارگران و قدرتهای جهانی، تقابل با دین و ارزشهای دینی، توهین به بزرگان دین و علمای مجاهد و تلاش در جهت مبارزه با فرهنگ و سبک زندگی دینی، تئوریزه کردن استبداد جمعی و ایجادِ خفقان روشنفکرانه، دفاع از ترور اشخاص و دست زدن به ترور شخصیت، دفاع تمامقد از دیکتاتوریِ ارتجاعی و قرون وسطائیِ رضاخانی، عدم همراهی با نهضت امام خمینی(ره) و تضعیفِ بنیانهای فکری و فرهنگی جمهوری اسلامی.
لزوم بازخوانی مستند و منصفانه تاریخ معاصر
یکی از اقدامات حیاتی در عرصه پالایش تاریخ معاصر از غرض ورزیها، وارونه نمائیها، تحریفات و روایتهای کاریکاتوری و غیرواقعی، بازخوانیِ مستند، منصفانه و محققانه تاریخ معاصر است.
این نوشتار را با کلامی از معمار کبیر انقلاب اسلامی به پایان میبریم:
«... همه باید دست به هم بدهند برای ترمیم این جهت که این وابستگی از بین برود؛ و یک مملکتی باشد که هم اقتصادش مستقل باشد؛ هم فرهنگش مستقل باشد؛ هم انسانش مستقل باشد؛ هم فکرش مستقل باشد استقلال فکری؛ استقلال روحی الآن هم در هر جا که بروید، هر مجلسی از این روشنفکرانِ ما درست می کنند، باز حرفها همان حرفهای غربزدگی است؛ همان حرفها است. همان حرفهایی که در زمان طاغوت وقتی جمع می شدند دور هم می گفتند، حالا هم باز همان حرفها را می زنند.
از وابستگی و غربزدگی، ما بیرون نیامدیم و به این زودی بیرون نمیآییم. آن گویندهشان، که خدا رحمتش کند، حالا فوت شده است، گفته بود که ما همه چیزمان باید انگلیسی باشد! یکی از معاریف اینها [می گوید] که ما همه چیزمان باید انگلیسی باشد؛ اینطور محتوا را از دست داده بود و میانتهی شده بود. صورت، صورتِ یک آدم، مثل سایر مردم؛ ولی محتوا، محتوای وابسته. به این زودیها ما نمیتوانیم این قشرهای روشنفکر و این قشرهای «آزادی»طلب را از آن محتوایی که در [مغز]شان پنجاه سال، سی سال، بیست سال تزریق شده است و تهی کردند خودشان را از خودشان، خودشان از خودشان غافل شدند، به این زودی، نمیشود اصلاحشان کرد. یک فرهنگ تازه میخواهد؛ یک فرهنگ متحول میخواهد؛ که حالا از اول، بچههای ما را بار بیاورند به یک فرهنگ انسانی، اسلامی، استقلالی. یک فرهنگی که مال خودمان باشد. که این بچه از اول بار بیاید به این طور که من خودم هستم که سرنوشتم را میتوانم دستم بگیرم. هی تو گوشش نخوانند که فرنگ نمیدانم اروپا، امریکا. هی تو گوشها خواندند این را؛ همه چیز باید از آنجا باشد؛ همه چیز ما وابسته باید باشد، اخلاقمان هم باید وابسته باشد؛ وقتی هم که آزادی میخواهیم ، یک آزادی غربی میخواهیم؛ ما باید غربی باشیم؛ یک آزادی میخواهیم که همان شبیه آزادی غرب باشد.
این معنا به این زودی از توی مغزهایی که شستشو شده است، چهل پنجاه سال، بیست سی سال و به جای مغز ایرانی مغز اروپایی آمده است، به جای فکر ایرانی فکر غربی جانشین آن شده است این به این زودی نمی شود رفعش کرد. این محتاج به یک طول مدتی است که فرهنگ، یک فرهنگ مستقل؛ نه یک فرهنگ استعماری که آنها برای ما دیکته کردند. آنها برای ما دیکته کردند؛ فرهنگ ما را طوری کردند که ما همه چیزمان الآن عوض شده؛ غربی شده، وقتی هم حرف می زنیم حرفمان غربی است. وقتی اسم خیابان می گذاریم اسم خیابانهای غرب را می گذاریم؛ اسم اشخاص غربی را می گذاریم: خیابان «روزولت»! خیابان «کندی»! خیابان کذا. اینها غربزدگی است. در تمام اروپا بگردید یک خیابان «محمدرضا» پیدا نمیکنید؛ یک خیابان «نادر» پیدا نمیکنید. خیابانهایمان هم خیابان غربی است! تعارفهایمان هم با هم تعارف غربی است. آداب معاشرتمان هم، با هم، معاشرت غربی است. همه چیز. ما یک وابستگی روحی پیدا کردیم. این وابستگی روحی از همه چیزها برای ما بدتر است.
اسلام یک وقتی سیطره اش بر همه ممالک بود، آن وقت روم و ایران بود؛ که هر دوی اینها از همه ممالک- آنهای دیگر، آنوقت به وحشیگری بودند، این دو تا مملکت مستقل متمدن- آن روز، اسلام سیطرهاش بر اینها شد و همه را اسلامی میخواست بکند.»
منبع: خبرگزاری رسا