تبیان، دستیار زندگی
حکایاتی نغز از شیخ بهایی حکایاتی نغز از شیخ بهایی زندگی بزرگان و علمای دین سراسر از نور و معنویت می باشد که هر نقطه از زندگی آنها می تواند برای ما درس عبرت و چراغ راهی باشد که با الگو گیری از سیره عملی و علمی بزرگان می توانیم مراتب طهارت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکایاتی نغز از شیخ بهایی

شیخ بهایی

حکایاتی نغز از شیخ بهایی

زندگی بزرگان و علمای دین سراسر از نور و معنویت می باشد که هر نقطه از زندگی آنها می تواند برای ما درس عبرت و چراغ راهی باشد که با الگو گیری از سیره عملی و علمی بزرگان می توانیم مراتب طهارت نفس را طی کنیم. از جمله بزرگانی که در زندگی خود یگانه روزگار بوده است شیخ بهایی است که به اذعان بزرگان، او نابغه دهر بوده است که از خود آثار علمی و عمرانی فراوانی را بجای گذاشته است. در این مقاله به گوشه‌ای از زندگانی او اشاره خواهد شد.

شیخ بهایى و پینه دوز اصفهانى [١]

شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می ‏گذشت، در یك گوشه دور افتاده بازار توى یك مغازه كوچك و رنگ و رو رفته كه نور باریكى از سقف آن به داخل دكان مى‏تابید و در و دیوارش را روشن مى‏ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد كه بیش از 90 سال از عمرش مى‏گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول كوبیدن به تخت گیوه بود.

شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:

تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به كار كردن نباشى؟

پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى كه داشت آن را تبدیل به طلا كرد و بعد زیر نورى كه از سقف به روى پیشخوان مى‏تابید جلو پینه دوز گذاشت.

مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلألؤ خاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد. شیخ بهایى بعد از این كار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:

پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا كردم آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.

شیخ بهایى هنوز قدم از دكان بیرون نگذارده بود كه ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود كه مى‏گفت:

اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا كردى من آن را با نظر، به صورت اولش در آوردم!

شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است. دانست كه آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیاء الله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و عذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.

از آن به بعد هر گاه از جلو دكان پیرمرد رد مى‏شد، سرى به علامت احترام خم كرده و با شرمندگى مى‏گذشت!

حکایتی از شیخ بهائی در مورد شیخ صوفیه

آورده‌اند که روزی مریدی به نزد شیخی از مشایخ صوفیه آن زمان رفت و گفت:

یا شیخ! زن من حامله است، میترسم که دختری بیاورد، توقع اینکه دعا کنی که از برکت انفاس شما، خدایتعالی پسری کرامت کند.

شیخ گفت:

برو چند خربزه بسیار خوب با نان و پنیر بیاور تا اهل الله بخورند و در حق تو دعا کنند.

آن مرد گفت: به چشم.

بعد رفت و نان و پنیر و خربزه حاضر ساخت.

پس از صرف و تناول، آن مرد دعا نمودند، شیخ نیز دعا و فاتحه بخواند و گفت:

ای مرد خاطر جمع دار که خدای تعالی البته تو را پسری کرامت خواهد فرمود که در ده سالگی داخل صوفیان خواهد شد.

چون مدت حمل بگذشت و حمل را بنهاد دختری کریه منظر بود، آن مرد بسیار دلگیر گردید، به خدمت شیخ آمد در حالتی که همه مریدان نزد شیخ حاضر بودند گفت:

یا شیخ؟! دعای تو در حق من اثر نکرد و حال اینکه شما تأکید فرمودی خدای تعالی پسری کرامت خواهد فرمود، الحال دختری بد ترکیب و کریه منظر متولد گردیده؟‌!!

شیخ گفت:

البته آن سفره که به جهت اهل الله آوردی باکراه بود، چنانچه آنرا از راه رضا و صدق و ارادت آورده بودی البته پسری می‌شد، در هر حال به نهایت خاطرجمع اگرچه دختر است لکن زیاده از پسر به تو نفع خواهد رسید، زیرا من در خلوت و مراقبت چنین دیدم که علامه خواهد شد.

پس از این گفتگو، به دوماه دختر وفات یافت.

آن مرد با به نزد شیخ آمد و گفت:

یا شیخ! آن دختر نیز وفات یافت، غرض اینکه دعای شما به هیچ وجه تأثیری نکرد.

شیخ گفت:

ما گفتیم این دختر بیش از پسر به تو نفع می‌رساند، اگر زنده می‌ماند بر مشغله دنیاداری و آلودگی تو می‌افزود پس بهتر آنکه به رحمت ایزدی پیوسته شد.

روایت شده که چون شیخ این بگفت مریدان به یکبار برخاسته بر دست و پای شیخ افتادند و پای شیخ را بوسه می‌دادند و می‌گفتند:

ان شاء الله تعالی وجود شما را سلامت دارد که از این وجه ما را حیات تازه بخشیدی، حقا که نفس و دم پیر کامل، کم از دم عیسی نیست.

سران اهل حق هم از این کرامات زیاد دارند مانند خبر آمدن زلزله،باران،شفاء مریض،آمدن سیل و..... که اگر به واقعیت پیوست می گویند از کرامات ما بوده ودر غیر این صورت می گویند با دعاو نیاز ما بلا رفع شده.

چند سال پیش در یکی از شهرهای لرستان بزرگ یکی از این خاندانها ادعای آمدن سیل را در زمان مشخصی کرده بود که وقتی آمدن سیل در آن زمان به حقیقت نپیوست گفتند با دعای شب گذشته آقا بلا دفع شده. از این موارد در این مسلک خود ساخته فراوان یافت می شود.

شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد :

روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد . قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود .

قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟

زن گفت : آری ، آن دو مرد شاهدند .

قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .

گواهان گفتند : سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است ، تا آنگاه گواهی دهیم .

چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد ؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود .

چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید .

چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که برخی زنان نه برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره ، چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند !


[١] با توجه به عدم ذکر منبع، صحت این حکایت و ارتباط آن با شیخ بهایی قابل تحقیق نبود.

تهیه و فرآوری : جواد دلاوری ، گروه حوزه علمیه تبیان