طلبه شهید: غلامرضا صالحی
طلبه شهید غلامرضا صالحی قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله
شهید والا مقام غلامرضا صالحی به سال 1337در شهرستان نجفآباد در خانوادهای فقیر و تنگدست، اما متدین و دوستدار اهل بیت(ع) دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و تا چند سال از دبیرستان را آن هم با فقر و سختی ملامتباری به پایان رساند تا اینکه تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه شود. در مدرسه «حاج شیخ ابراهیم ایاضی» نجف آباد مدتی به تحصیل پرداخت، اما به علت هوش و ذوقش به این علوم توجه اساتید را به خود جلب کرد و برای تکمیل و سیر تکاملی بهتر به دیار علم و فقاهت، قم مهاجرت نمود و در مدرسه «حقانی» رحل اقامت گزید، ولی به علت مشکلات مادی به تحصیل در این مدرسه ادامه نداد و مجبور شد روزها را بنایی کند و شبها دروس حوزوی بخواند. پس از مدتی برای آموزشهای چریکی به همراه 9 نفر دیگر وارد لبنان شد و پس از آموختن فنون رزمی و با آغاز جنگ به جبهه رفت و آذرخش خشمش، خارهای خباثت و خیانت و خدعه را سوزانید. چشمهایش را به دشمنان میدوخت و سلاح را در دستان نیرومندش میفشرد و زبانههای سرخ را بر سر و روی سیه صورتان پرکینه میپاشید و فرصت درنگ را بر عمق چشمانشان میخشکانید. او سرباز امام زمان(عج) بود و عصمت گلها را در پاسداریاش، در پایداریاش، در پیمان بستنش و در همه چیزش پاس میداشت. آغوش نیاز را به سوی مهدی زهرا(س) می گشود و «یابن الحسن» گویان، جان را به پیشواز شهادت می فرستاد. آری، او در جنگ فعالیت گستردهای داشت و در جهت سازماندهی و طرح عملیات فعالیت مینمود و چندین بار مجروح گردید. آخرین سمت او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله بود. سر انجام با همه رشادتهایش در تاریخ 22/4/67 در تنگه ابوقریب در اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بقای دوست شتافت، دل را به دلدار داد و سنگر را لبریز از نور کرد. او بر موجودیت خویش احرامی سرخ بست تا طواف کعبه دلدار نصیبش گردد. «روحش شاد و راهش پر رهرو»
وصیت نامه شهید
در حالی این وصیتنامه را می نویسم که حتی یک لحظه آرام نمی گیرم چون عشق شهادت در سر دارم و مرگ با شرف را بر زندگی ننگین ترجیح می دهم و با چشم خود مرگ را در جلوی گامهایم می بینم که چطور استقبال می کند.
خاطرات آن شهید
«ترکش گلولة تانک» همزمان با عملیات فتحالمبین به جبهه رسیدم. چون به منطقه عملیات، توجیه نبودم، به عنوان معاون یکی از گردانهای عمل کننده معرفی شدم. در حین عملیات، فرماندهی گردان به من محول شد. گردان ما مسئولیت پاکسازی «تنگه رقابیه» را به عهده داشت. شهید «حمید باکری» معاون من بود. در این عملیات، بر اثر ترکش گلوله تانک مجروح شدم. زخمی جزیی بود. پس از پایان عملیات، چند روزی به نجفآباد باز گشتم. آماده عملیات بعدی بودم. مسؤولیت امور داخلی تیپ را به عهده گرفتم. به این شرط مسؤولیت قبول کردم که در موقع عملیات، همراه با گردانهای عمل کننده باشم. قبول کردند. زمان عملیات نزدیک بود هفت گردان به منطقه عملیات اعزام شدند و هشتمین گردان نیز به فرماندهی خود من اعزام شد. به منطقه رسیدیم. قرار بود 72 ساعت بعد، عملیات آزاد سازی خرمشهر آغاز شود. دشمن متوجه شده بود و قصد داشت، خود را به پشت رود «کارون» برساند. عصر همان روز اعلام شد که باید همان شب وارد عملیات شویم و ما آماده شدیم. به خاطر این که گردان ما زبدهترین نیروها و بهترین فرماندهان گروهان و دسته را داشت، در مرحله اول عملیات، به عنوان خط شکن وارد عمل شدیم. شب عجیبی بود؛ شب دهم اردیبهشت سال 1361. غروب از روی پل آزادی گذشتیم و حرکت خود را آغاز کردیم. آن شب به همراه دو گردان دیگر تا جاده اهواز- خرمشهر پیش رفتیم. دو شب بعد گردانمان را با یک گردان دیگر ادغام و باقیمانده جاده را پاکسازی کردیم. آن شب گردان ما با یک گردان دیگر که فرماندهی آن را حمید باکری به عهده داشت، از سمت راست جاده عمل کردیم. «به نقل از خود شهید». «میهمانی شهدا» دوشنبه ساعت هفت صبح به نجفآباد رسیدم و ساعت ده بر سر مزار شهدا رفتم. در مزارشهدا حال دیگری بود و بر خلاف گذشته به خاطر قطعهای که به یاد شهدای گمنام عملیات خیبر بنا شده بود، تکیه شهدا جلوه دیگری داشت. در عملیات خیبر، بیش از ششصد نفر از برادران عزیز و رزمنده نجفآباد شهید شدهاند که جنازه اکثر آنان در خاک دشمن به جا مانده؛ لحظهای که بر مزار شهدا ایستاده بودم و قبور آنان را نظاره میکردم، از خود خجالت میکشیدم و با آه به این فکر میکردم که خداوندا، آیا ما لیاقت نداریم؟ همه دوستان، آشنایان و همرزمانم یک به یک شهید شدند و به درگاه عبودیت تو رجعت کردند؛ ولی هنوز ما ماندهایم. راستی! چگونه میتوان به روی مادران و پدران شهدا و آشنایانی که، شهید دادهاند نگاه کرد؟ بار خدایا، رضایم به رضای تو و خشنودم به آن چه مصلحت تو است، ولی آرزو دارم من نیز به بارگاه تو آمده و به فیض عظیم شهادت نائل گردم. والسلام. «به نقل از خود شهید» «هجرت دوستان» چند شب، برای انهدام تانکهای دشمن و رسیدن به دژ مرزی، وارد عمل شدیم. آن شب، جنگ سختی کردیم. برای اولین بار بود که با تانکهای پیشرفته «تی 72» دشمن، روبرو میشدیم. تعداد زیادی از آنها را منهدم کردیم. دشمن تا پشت دژ مرزی و پاسگاه «زید» عقب نشینی کرد. آن شب تا صبح، از گردان 350 نفره ما، تنها 150 نفر باقی ماند و بقیه اغلب مجروح و تعدادی هم شهید شدند. عصر آن روز، تانکهای عراقی ستون ستون جلو آمدند. درگیری شروع شد. تانکهای تیپ، به علت این که فرماندهشان به شهادت رسید، عقب نشستند. گردانهای پیاده نیز به دنبال آنها روان شدند. در چهار کیلومتر خط، فقط 150 نفر نیروی ما باقی مانده بود؛ تصمیم گرفتیم حسینوار بجنگیم و خط را حفظ کنیم. یا علی گفتیم و همه آرپیجی به دست. آن قدر جنگیدیم که از نیروها تنها سی نفر باقی ماندند. نزدیک غروب، دشمن موفق شد که قسمتی از خاکریز را به تصرف درآورد. دیگر قادر به مقابله نبودیم. مهماتمان تمام شده بود. با فرمانده تیپ تماس گرفتم. گفتم ما آمدهایم تا آخرین قطره خون بجنگیم؛ ولی مهمات نداریم. او دستور داد تا باقیمانده نیروها را به جناح راست بکشم. یک کیلومتر راه آمدیم و مهندسی توانست در برابر دشمن خاکریز بزند. خودروها مهمات آوردند و مجروحان را به عقب تخلیه کردند. هوا تاریک شده بود. در کنار خاکریز بودم که گلوله تانکی در کنارم ترکید. لحظهای دود و خاک همه جا را پر کرد. خواستم برخیزم، نتوانستم. پاهایم مجروح شده بودند. مرا به اورژانس منتقل کردند. پای چپم به شدت آسیب دیده بود. در آن جا پانسمان کردند و مرا با هلیکوپتر به اهواز انتقال دادند. چند ساعت ماندم و با هواپیما منتقلم کردند به تهران و در بیمارستان شهید «مصطفی خمینی» بستری شدم. چند روز بعد، منتقل به اصفهان شدم. دو ماه در بیمارستان بودم. پس از مرخصی با عصا به جبهه برگشتم. فرماندهان مشغول برنامه ریزی عملیات «رمضان» بودند نمی توانستم بمانم. برگشتم نجفآباد و دوباره در مسؤولیت قائم مقامی سپاه نجفآباد مشغول به کار شدم.