" این جانب ابوالقاسم خزعلى به سال 1304 شمسى در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشودم. تا سن نزدیك ده سالگىام را در زادگاهم سپرى كردم. آنگاه به همراه پدرم غلامرضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالكریم و برخى دیگر از بستگا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1385/12/13 ساعت 13:27
حضرت آیت الله آقای حاج شیخ ابوالقاسم خزعلی "دامت برکاته"
این جانب ابوالقاسم خزعلى به سال 1304 شمسى در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشودم. تا سن نزدیك ده سالگىام را در زادگاهم سپرى كردم. آنگاه به همراه پدرم غلامرضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالكریم و برخى دیگر از بستگان به مشهد مهاجرت كردم. بعدها بستگان ما به بروجرد برگشتند؛ ولى پدر، مادر، برادران، خواهران و بنده در مشهد ماندیم.در بروجرد كه بودم به مكتبخانه سیّد جعفر شیرازى(ره) كه معلّم خوبى بود، مىرفتم. وقتى به مشهد آمدم در یكى از مدارس، آزمونى از من به عمل آمد و در كلاس چهارم مشغول به تحصیل شدم و تا كلاس ششم ابتدایى را در مشهد گذراندم. سپس بعضى از كلاسهاى دبیرستان را شبانه خواندم. پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول به كار شدم تا زمانى كه رضاخان تبعید شد و زمینه حوزه به وجود آمد. روزى یكى از افراد خیّر كه با من سر و كار داشت و در محلّ كارم بود به من گفت: فلانى! نمىخواهى طلبه بشوى؟ من مثل كسى كه گمشدهاى داشته باشد و یك مرتبه آن را پیدا كند، شادمان شدم و با جواب قاطع گفتم: چرا. گفت: صبحها و شبها مشغول به تحصیل باش و روزها مشغول به كار. كارِ من هم نوشتن فاكتورهاى فروش و ثبت و ضبط اموال مغازهاى بود كه لوازمِ كفش، مانند میخ، مقوّا و امثال اینها را در آنجا مىفروختند.
خلاصه این كه من دیدم طلبگى با روح من بهتر مىسازد. از اینرو، وارد حوزه علمیّه مشهد شدم و در مدرسه علمیّه نوّاب مشهد به تحصیل مشغول شدم و مقدّمات و ادبیّات را پیش اساتیدى چون: جناب آقاى صدرزاده - كه الآن مقیم تهران هستند -، مرحوم آقاى خدایى، دامغانى و مرحوم محقّق قوچانى خواندم. همچنین جلدین لمعه، قوانین و معالم را نزد مرحوم حاج سیّد احمد یزدى تلمّذ كردم. رسائل، مكاسب و كفایه را نزد مدرّس بسیار عالى قدر، خوش بیان و دقیق مرحوم آیةاللّه هاشم قزوینى خواندم و مقدارى از بحث كفایه را نیز در خدمت شیخ مجتبى قزوینى تلمّذ نمودم و نیز یك سال شبها در درس خارج مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینى كه معلّم سطوح عالى بود حاضر شدم؛ ولى دیدم در مشهد اشباع نمىشوم، از اینرو، بر آن شدم تا در درس حضرت آیةاللّه العظمى بروجردى
(ره) كه در آن زمان در سراسر حوزهها طنین افكن شده بود، شركت كنم؛ بدین منظور، در سال 1324 یا 1325 شمسى وارد قم شدم.
زندگى ما در حدّ زندگى مستضعفان بود و با رنجى كه پدرم متحمّل مىشد زندگى سادهاى را مىگذراندیم. در بروجرد كه بودیم حتى براى تهیّه كاغذ مشكل داشتیم. معلّم ما مىگفت: یك ورق حلبى بیاورید و چهار قسمت كنید یك طرف انشا، یك طرف مشق و...بنویسید. او به ما راه زندگى را یاد مىداد. به مشهد كه آمدیم در منزلى با یك اتاق، چهار پنج نفر به سر مىبردیم. به همین دلیل، من به سر كار رفتم. ویژگى خاصّ پدرم این بود كه وى به ولایت، اعتقادى راسخ داشت. وقتى رضاخان مجالس عزادارى را تعطیل كرد، پدرم و دوستانش مقیّد بودند در روز عاشورا، زیارت عاشورا را بخوانند. از اینرو، به بیابان مىرفتند تا كسى متعرّض آنان نشود و مرا نیز همراه خود مىبردند. من هم از همان جا علاقه زیادى به زیارت عاشورا پیدا كردم و بعدها در پاى منبر سیّدى والاقدر نهجالبلاغه را یاد مىگرفتم و به واسطه بیان همین سیّد والاقدر بخشهایى از نهج البلاغه
را كه در همان سنین كودكى فرا گرفتم، هنوز در خاطر دارم و گاه گاهى ذكر خیرى از ایشان دارم. نكتهاى كه در اینجا قابل تذكر است این كه پدر و مادرِ معتقد، در روحیّه آدمى خیلى مؤثّراند. در همین زمینه در قضیّه كشف حجاب (سال 1314شمسى) و قضیّه مسجد گوهر شاد، پدرم شور این معنا را داشت؛ ولى آن شب خواب سنگینى بر ایشان مسلّط شد كه بیدار نشد، مقدّرات الهى این بود. صبح كه از خواب بیدار شد با خبر شدیم كه حادثهاى رُخ داده است. ایشان به سوى مسجد گوهر شاد حركت كرد و مرا نیز با خود برد. وقتى به مسجد رسیدیم، دیدیم چند نفر نیمه جان افتادهاند و یك نفر هم گلوله خورده و نفسهاى آخر را مىكشد. با او صحبت كردم، گفت: من اهل خواجه ربیع هستم. بعد رفتیم داخل صحن نو، دیدیم در آنجا هم یكى افتاده كه اهل همدان است. سپس من آمدم بالاى سر آن محتضر دیدم كه جان داده است. خاطره آن حادثه تلخ الآن هنوز در جلو چشم من مجسّم است. از اینرو، خرسندم كه پدرم داراى روحیّه انقلابى بود. وى با این كه در صحنههاى اجتماعى انقلاب شركت نداشت، ولى دوست مىداشت در كارهاى ماجرایى و كارهایى كه علیه دولت است شركت كند. از اینرو، صبح كه از خواب برخاست و متوجّه شد كه در مسجد گوهرشاد كشتار شده، متأثر شد كه چرا شب گذشته خوابش برده است.
دوره تحصیلى در مشهد
من علاوه بر تحصیل در مدرسه نوّاب در مدرسهاى كه الآن خراب شده نیز سكونت داشتم و خاطرهاى هم از آنجا دارم. در مدرسه نوّاب چهار نفر در یك اتاق زندگى مىكردیم و نام هر چهار نفر ما ابوالقاسم بود و آن چهار نفر عبارت بودیم از: خزعلى، صرّاف زاده، یگانه و جلالى.
خاطره جالبى كه از مدرسه نوّاب دارم این است كه در آنجا با مردى بزرگ به نام میرزاى اصفهانى آشنا شدم. شخصیّتى بود كه ارتباطش با ولىّعصر(عج) خیلى محكم بود. به ملاقات حضرت نیز نایل شده بود و حوزه مشهد تا الآن هر چه اثر دارد از ایشان است. وى فلسفه و عرفان را خیلى محكوم مىكرد و در آنجا ایشان حال و هوا را به اهلبیت(ع) برگرداند بهطورى كه فلسفه نه تنها از كار افتاد، بلكه مبغوض هم شد. البته دانش فلسفه به تنهایى عیب ندارد، امّا اگر مبناى دین واقع شود، اشكال دارد. فلسفه را باید آموخت تا بتوان با زبان فلاسفه آشنا شد. مرحوم علّامه طباطبائى(ره) با این كه در فلسفه قوى بود، امّا در تفسیر خود مىفرماید كه با فلسفه و عرفان نمىتوان قرآن را تفسیر كرد. اینها سه ضلع مثلّثاند كه در یكجا جمع نمىشوند. با این كه كار ایشان این بوده با این حال، در چند جاى تفسیرشان تصریح كردهاند.
یكى دیگر از مردان بزرگى كه من دیدم حاج شیخ هاشم قزوینى بود كه با آیةاللّهالعظمى سیستانى هم رفیق بود و در قم با هم بودیم و در درس آیةاللّه بروجردى حاضر مىشدیم كه بعد ایشان عازم نجف شد.
درس آیةاللّه بروجردى جذبه قوىیى داشت، خیلى منظّم و منقّح بود. از اینرو، بسیارى از طلّاب مایل بودند در درس او شركت نمایند. البته دو عامل ایشان را از شاگرد پرورى شایسته باز مىداشت: عامل اوّل، مرجعیّت وى بود كه مراجعه به ایشان زیاد بود و عامل دوم پیرى وى بود و گرنه او شاگرد پرور بسیار خوبى بود. براى همین دو عامل دو درس خود را به یك درس تقلیل داده نخست اصول و فقه تدریس مىكرد و بعد به فقه پرداخت و من درس اصول وى را درك نكردم؛ بلكه فقط به درس فقه او مىرفتم و در آنجا بود كه من تواضع مرحوم امام و آقاى داماد را دیدم؛ چرا كه منِ طلبه جوان و حضرت امام(ره) كه خود از مدرّسان بزرگ حوزه بود و افرادى مانند او نیز در درس مرحوم بروجردى حاضر مىشدیم.
درس مرحوم بروجردى بسیار محقّقانه بود. بنده گاهى به صورت كتبى اشكال مىكردم. از یادگارىهایى كه از ایشان دارم این است كه در درس استصحابِ متعارض، اشكالى مطرح كردم و به ایشان دادم. وى در جلسه بعد مطرح كردند و پاسخ دادند. از همان جا فهمیدم كه ایشان شاگردپرور است. بعد كم كم فاصله بین من و او كم شد و مهر و محبّت او شامل حالم شد.
ارتباط با آیةاللّه العظمى بروجردىاز چیزهایى كه خیلى مرا به مرحوم آیةاللّه العظمى بروجردى(ره) نزدیك كرد حادثه تبعید من در سال 1339شمسى به رفسنجان بود و به علّت تعرّضى كه به شاه داشتم، تقریباً مىخواستند حكم اعدام صحرایى براى من درست كنند و بعضى از سرمایهداران رفسنجان هم مطلب را خیلى پروبال داده بودند. من در مقابلشان ایستادم. آنان هم بر ضدّ من توطئه كردند و مرا به مدّت سه ماه به گناباد تبعید كردند. در این میان نامهاى نوشتم براى آقاى بروجردى كه من از نظر آب و هوا مشكلى ندارم و مدّت سه ماه هم براى من مهم نیست؛ ولى اینجا صوفىها هستند و مىخواهند با من ملاقات كنند و من از اینها ناراحت هستم، اگر یك جاى بدآب و هوا باشد و سه ماه را به نه ماه تبدیل بكنند براى من بهتر است. آقاى بروجردى خیلى متأثّر شد و به دستگاه اشاره كرد و شیخ مجتبى اراكى را به نمایندگى از سوى خود به رفسنجان فرستاد و مسئله را حل كرد و قضیّه تمام شد. من آمدم خدمت آقاى بروجردى و عذر خواستم، گفتند: نه كار براى خدا بوده و ان شاء اللّه نتیجهاش خوب است. مباشر ایشان گفت: آقاى بروجردى یك شب به خاطر شما تب كرد. من خیلى ناراحت شدم و گفتم: من عذر مىخواهم، در مقام زحمت دادن به شما نبودم. وظیفهاى بود كه چیزى گفتم. گفت: نه طورى نیست.
وقتىمرا از خانه براى تبعیدبیرون مىبردند قرآن را باز كردم یكجا آیهمنحصر به فردى در قرآن هست كه با این قضیّه ما مىخواند: (الّذین أُخرجوا من دیارهم بغیر حقٍ إلّا أن یقول ربنا اللّه و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعضٍ لهدُّمت صوامعُ و بیع و صَلَوة و مساجد یذكر فیها اسم اللّه كثیراً و لینصرنّ اللّه من ینصره إنّ اللّه لقوىّ عزیز).[1] خیلى مرا دلگرم كرد و من در راه، الطاف خفیّه را آشكارا مىدیدم. این جریان به گوش حضرت امام(ره) رسید. من نمىدانستم كه ایشان ضدّ شاه است. ایشان مرا خواست. با خود گفتم: نكند ایشان بگوید: تو یك طلبه هستى، با شاه چكار دارى؟ از این رو، من هم خیلى مطالب را نگفتم، بلكه گفتم: چون اینان داشتند سینما مىساختند و مىخواستند بچّهها را فاسد كنند، من هم وارد عمل شدم. دیدم كه با رشادت فرمودند: نه، مایهاى در شما هست و این جریان تن به تن ما را با ایشان مرتبط كرد و خاطره من از ایشان این بود. گرچه بعد فهمیدم امام(ره) یك كوهِ آتشفشانِ بزرگ است و ما در برابر ایشان یك جرقّه هستیم. از آن پس دلداده ایشان شدم. یك ماه پیش از شروع نهضت من مىخواستم به نجف آباد بروم و هنوز ایشان اعلامیّهاى نداده بود، گفتم: فرمایشى دارید؟ فرمود: آتش زیر خاكستر است. من فریاد مىكنم، به علماى نجف آباد بگو، آنان هم فریاد بكنند. من رفتم و پیام ایشان را به علماى نجفآباد رساندم. بعد از آن، امام(ره)اعلامیّهاى در باره انجمنهاى ایالتى و ولایتى صادر كرد.
فعّالیّتهاى سیاسى و اجتماعى پیش از انقلاب
عادتم بر این بود كه در برابر بدىها ایستادگى مىكردم و همچون پدرم روحیّه پرخاشگرى داشتم. در منبر معمولاً چنین بودم. حتى پیش از انقلاب در آبادان اگر حركت سویى انجام مىشد، من فریاد مىكشیدم.در آن زمان كمونیستها هم فعّالیّت مىكردند و رئیس فرهنگ، آنان را بیرون مىكرد. ما یك شب به فضل الهى آنان را بیرون كردیم. گفتم: آقایان مرخصاند كه بروند، اگرنروند، هستند كسانى كه آنان را بكشند و بالاى سرشان هم بایستند و بگویند: ما قاتل هستیم. بعد از این واقعه، من خیلى پریشان شدم، صبح آمدم مدرسه، یكى از كمونیستها گفت: شما به ما نسبت تودهاى دادهاید؟ گفتم: من نسبت ندادم، بلكه رئیس فرهنگ گفته است. او گفت: آنان باید بیرون بروند. در بین بحث، ناخواسته توهینى به حضرت نوح(ع) كرد. گفتم: روشن شد كه تودهاى هستى؛ زیرا اگر مسلمان بودى به پیغمبر توهین نمىكردى. سرانجام بعد از 24 ساعت آنجا را ترك كردند. این واقعه در حدودسال 1326 یا 1327شمسى رخ داد. بعضى از فدائیان اسلام با ما خیلى مأنوس بودند و مىگفتند: ما مىكشیم و مىایستیم و براى همین ما با كمك مؤمنان این كارها را مىكردیم. یكى از جوانان كه الآن زنده است، در بازار به سرهنگى كه با خانم خود كه مینىژوپ پوشیده بود رد مىشد، گفت: پیامبر اكرم(ص) فرموده است: «هر كس راضى باشد زنش را نگاه كنند، دیّوث است».
این سرهنگ وقتى این را شنید آتش گرفت. بلافاصله با پلیس تماس گرفت و او را به شهربانى بردند. رئیس شهربانى گفت: به سرهنگ جسارت كردهاى؟ گفت: من جسارت نكردهام، من روایت خواندهام. گفتم: «پیغمبر اكرم(ص) فرموده است: هر كس راضى باشد به زنش نگاه كنند دیّوث است» چه این آقا باشد چه تو باشى و چه شاه باشد! حال شما آن زمان را در نظر بگیرید و این روحیّه را! آرى، منبرها با این روحیّهها بود و هر كس دردِ دین داشت، پاى منبر حاضر مىشد. بعدها كه قضیّه رفسنجان و تبعید شدنم پیش آمد، دیدم زمینه آماده شد. از اینرو، گفتم: اكنون كه فریادگر بزرگى هست، پس باید مشغول فعّالیّت شوم. از اینرو، از روزى كه امام را شناختم، همواره از او اشاره كردن و از ما به سر دویدن بود. و از این رو بود كه فرمود: پیام مرا به علماى نجف آباد برسان و این زمانى است كه هنوز نهضت شروع نشده بود. بنابراین، من خدا را بسیار شاكرم كه از یك ماه پیش از نهضت تا شب آخر (14 خرداد 1368) در خدمت این مرد بودهام. یك ساعت پس از رحلت حضرت امام(ره) به مرحوم سیّد احمد آقا گفتم: اجازه بدهید من به محضر ایشان بروم و بوسهاى بر ایشان بزنم، ایشان موافقت كرد و من صورت امام را به عنوان خداحافظى بوسیدم، ولى ارتباط قطع نشد و معمولاً شبها با مهربانى به خوابم مىآمد. حتى دو شب با فاصله در خواب به من فرمود: بیا كربلا! گفتم: كربلا!؟ چون قبلاً كربلا رفته بودم؛ امّا این دفعه - كه چهار سال پیش رفتم - چیز دیگرى بود. همه عمرم یك طرف و این كربلایى كه ایشان دعوت كرد یك طرف.
وقتى كه نهضت شروع شد و امام(ره) را تبعید كردند و بعد از نه ماه و چند روز بازگشتند. دوستان گفتند: منبر بازگشت ایشان را شما به عهده بگیرید. خود امام هم اشارهاى كردند. رفتم خدمت امام كه هیجدهم فروردین ماه 1343 بود. روزنامه اطلاعات نوشته بود: چون روحانیّت با دستگاه كنار آمد، ایشان را آزاد كردند. امام با آن روحیّه انقلابىاش فرمود: آیا مىگویى مطلب دروغ است یانه؟ اگر نگویى خودم از پاى منبر فریاد مىزنم و مىگویم. گفتم: این كه چیزى نیست، از این مهمتر را هم مىگویم. شبى در فیضیّه جلسهاى تشكیل شد، آقایى قبل از من منبر رفت. موج جمعیّت، سیل آسا مىآمد، آن بنده خدا نتوانست منبر را اداره كند، آمد پایین. با خود گفتم: با این جمعیّت كه خود امام(ره) در آن حضور دارند، اگر نتوانم منبر را اداره كنم، براى امام خیلى بد مىشود و مناسب نیست. از اینرو، بر خدا توكّل كردم و به منبر رفتم. دیدم ابتدا باید این مردم را ساكت كرد. راهش چیست؟ پس از بیان بسماللّه و گفتن حمد، گفتم: الف - ب - پ - ت - ...، مردم ساكت شدند. نبض مجلس را گرفتم. آنگاه گفتم: پس از نه و ده و بین ده و نه خورشیدى در قم تابید و به معصومین(ع) سلام كرد و ایشان در جواب فرمود: شبم به روى تو روز است و دیدهام به تو روشن وَإنْ هَجَرْتَ سَواءٌ عشیّتی و غداتی؛ اگر تو از من دورى كنى، روز و شب برایم یكسان است.
چون امام بین ساعت نه و ده تشریف آورده بودند، از اینرو، این جمله و چند جمله ادبى دیگر گفتم كه مردم ساكت شدند. بعد در باره ایشان گفتم: روزنامه اطلاعات مطالب كذبى را نوشته است كه روحانیّت با دستگاه كنار آمده است! كدام روحانى؟ كدام روحانى مىتواند با دستگاه كنار بیاید؟ امام نشسته بودند و گوش مىدادند و دیدند كه آن حرارت لازم را به خرج دادهام و هر چه بود با صراحت گفتم.
در بین سخنرانى، هوا بارانى شد. گفتم: اى باران! تو ببار، بدنها را پاك كن و من هم مىبارم و هر دو با هم جسم و جان را تمیز و طیّب مىكنیم. از این منبر، امام(ره) خرسند شدند و این منبر، تاریخى شد. برخى گفتند: در زندان صدام كه بودیم، این منبر را تكرار مىكردیم. بعد امام(ره) فرمودند: تو و آقاى مشكینى و یك نفر دیگر همیشه باشید و من چون با امام خیلى خودمانى شده بودم، گفتم: اگر خواستید نفر پنجم را اضافه كنید كه همسو باشیم با ما مشورت كنید. امام از این صراحت لهجه خیلى خوشحال شد و فرمود: من مىخواهم كه با من اینطور باشید، صریحاللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نكنید. وقتى كه ایشان به مقام امامت و رهبرى رسید باز با ایشان صحبت و مشورت داشتم. ایشان فرمودند: فلان كس را براى نمایندگى قبول كن. گفتم: به این علّت نمىتوانم. به شوخى فرمود: به حرف من هم گوش نمىكنى؟
زندان و تبعیدگاه
من نه به نجف رفتم و نه به خارج - پاریس؛ چون گرفتار تبعید و زندان بودم. در طول این مدّت سه بار تبعید شدم و یك بار هم به زندان قزلقلعه رفتم. تبعید اوّلم به گناوه سه سال طول كشید و بعد به دامغان و زابل تبعید شدم. در تبعید سوم كه پنهان شدم تا دستگیر نشوم. در مخفىگاه، آیةاللّه خامنهاى به دیدنم آمد و با هم صحبت كردیم. در تبعید سوم وقتى كه پسرم در قم به شهادت رسید، دیگر از اختفا بیرون آمدم. رفقا گفتند: تو را دستگیر مىكنند. گفتم: خوب، دستگیر كنند. اگر در تشییع جنازه شهید مرا بگیرند، اشكال ندارد و خدا توفیق داد در شهادت ایشان اشك نریختم، دوستان گفتند: گریه كن تا قدرى آرام شوى. گفتم: نه - بحمداللّه - من آرامِ آرام هستم و این جمله به ذهنم آمد كه به خدا اگر او با لباس دامادى مىخواست به حجله برود، این قدر آرام نبودم كه الآن آرامش دارم این حرف مرا در نامهاى به امام نوشتند و ایشان فرمودند: با این جمله پشت دشمن را شكست.
مادر شهید گفت: من مىخواهم جنازه فرزندم را ببینم. گفتم: نمىخواهد؛ ولى اگر قول بدهى كه گریه نكنى، اشكال ندارد كه ببینى! قول داد و به قولش هم عمل كرد و بچّه را دید.
در زندان قزل قلعه كه بودم مرحوم ربّانى شیرازى هم بود البته ایشان در زندان عمومى و من در سلّول انفرادى بودم.
یك بار اعلام كردند كه مىخواهند ایشان را آزاد كنند، البته نیرنگى در كار بود و او در جریان نبود وقتى كه خود را آماده كرد و آمد بیرون، بلافاصله او را به سلّول انفرادى بردند كه ایشان از این كار زشتشان بسیار عصبانى شد و دست به اعتصاب غذا زد. من با ایشان یك سلّول فاصله داشتم.
سلّولى كه بنده در آن بودم بسیار كوچك بود (دو متر در دو متر بود) و یك ارمنى هم با من در آن سلّول بود. او سرش تراشیده و ریش داشت و داراى صورتى سفید و قیافهاى جذّاب بود. ابتدا خیال كردم طلبه نماز شب خوان است. وقتى سؤال كردم: شما چه كارهاید؟ گفت: من ارمنى هستم. فهمیدم كه با او باید با اخلاق و با صراحت صحبت كرد. از اینرو، گفتم: اگر من و تو هر دو با هم به زیر دوش برویم و بدن ما بىمیكروب بشود و تمیز گردد، باز من موظّفم از شما اجتناب كنم؛ زیرا این از مقرّرات مذهب ما استكه از شما اجتناب كنیم و این امر به سبب میكروبدار بودن و یا میكروبدار نبودن بدن و یا لباس نیست. بنابراین، یك مقدار مواظب باش كه با دستِتر، اطراف لباس و وسایل ما نیایى. گفت: بله همینطور است، من خبر دارم. زمانى در تبریز نان كم بود، مادر من مىرفت دست خیس به نان مىزد و مىگفت: این نان نجس شد و آن را مىگرفت كم كم با هم، هم صحبت شدیم. او گفت: اگر آزاد بشوى قبل از رفتن به خانه چهكار مىكنى؟ گفتم: امامزادهاى داریم، اوّل به زیارت مىروم و بعد به منزل. من از او پرسیدم: شما پس از آزادى چه مىكنید؟
گفت: اوّل یك شكم سیر، شراب مىخورم و بعد به منزل مىروم. بعد از گذشت دو سه شب، در مذمّت شراب با او صحبت كردم. گفت: به افتخار همنشینى با تو در زندان تا زندهام شراب نمىخورم. بعد هم كم كم موقع نماز مىگفت: من را بیدار كن و بعد گفت: اگر بخواهم وارد اسلام بشوم، چه كار باید بكنم؟ در این رابطه نیز با هم صحبت كردیم و اسلام آورد و بعد از چند روز به زندان عمومى منتقل شد. الآن مسلمان خوبى است و به دیدن من مىآید. روزى به من گفت: عمویم دلار زیادى برایم فرستاد و گفت: برگرد آمریكا گفتم: بر نمىگردم. از كارهاى دیگرى كه در زندان انجام مىدادم این بود كه اگر مىخواستند در آنجا سر و صدا كنند، ایستادگى مىكردم. روزى زندانیان به یك تودهاى حمله كردند و گفتند: شما آدم نیستید، اگر آدم بودید زندان نمىآمدید. من گفتم: حرفتان را بفهمید، آدم نیستید یعنى چه؟ موسى بن جعفر(ع) در زندان بود چرا نمىفهمى؟ گفت: با شما نبودم. گفتم: با هر كه بودى باش، چرا به مردم توهین مىكنید؟
وقتى از زندان آزاد شدم، فهمیدم كه لذّت آزادى چهقدر شیرین است! چون در زندان هر چه مىگفتم: دست ما به آب هندوانه آلوده است، اجازه بدهید بروم بشویم، نگهبان مىگفت: موقع وضو مىشویى. تا این گرفتارىها نباشد آدم آزادى را نمىفهمد. پس از آزادى از زندان به تدریس پرداختم و در باره مرجعیّت امام(ره) هر چه مىآوردند امضا مىكردم. یك بار دراعلامیّهاى نوشتم: اعظم مسائل اسلام، نجات اسلام است و من در چهره این مرد(امام(ره)) نجات اسلام را مىبینم؛ از اینرو، تقلید از ایشان مسلّم است. زمانى در اهواز، ده شب صحبت داشتم كه شب هفتم خیلى اوج گرفت. ساواك آمد مرا احضار كرد. یك سرهنگِ اخم كرده چاق نشسته بود. سكوت كرده بود، من هم سكوت كردم. از ایشان مطلبى داشتم، با خود گفتم: باید بادش را خالى كنم، گفتم: شنیدم كه شما در اصفهان به مؤمنان سفارش كردهاید كه با سادات و اهل علم خوش رفتار باشید. گفت: شما چرا این قدر شلوغ مىكنید؟ گفتم: من منبرى مىروم كه مردم مىخواهند. گفت: نه، امشب باید بروى. گفتم: هفت شب من منبر رفتهام، سه شب دیگر هم اگر منبر بروم، رفتن من طبیعى خواهد شد؛ امّا اگر شما مرا مىفرستید بازتاب آن با شما است. از من خوشش آمد، گفت: خوب مردم را تهییج مىكنید! بعد تصمیم گرفت حقّه بازى كند. گفت: چون مىخواهى به مشهد بروى، مىخواهم پول شما را بدهم. گفتم: من پول دارم. گفت: مىخواهم در ثواب آن شركت كنم. آمد پول در جیبم بگذارد، مچ او را گرفتم و گفتم: جناب سرهنگ! تا به حال یك شاهى از این پولها را نگرفتهام و نخواهم گرفت. گفت: نه این براى مشهد است. من هم قومى دارم، شما یك زیارت بخوانید براى ما. گفتم: پول خیر، من پول نمىگیرم، ولى براى شما زیارت مىخوانم و شما هم دست از این كارها بكش. پول را داخل كشو گذاشت. بعد گفت: پس شتر دیدى ندیدى. گفتم: من حرفهاى خودم را مىزنم و از كسى نه پولى گرفتهام و نه خواهم گرفت. یك وقت درحرم امام رضا(ع) دیدم این سرهنگ دست به پشت من زد و گفت: التماس دعا.
اگرما ایستادگى كنیم، اثر مثبت دارد. به او گفتم: این قبر كیست؟ گفت: قبر حضرت رضا(ع). گفتم: در مورد این نهضت ملاحظه شیعیانش را بكن. گفت: چشم. یك چشمِ گرمى گفت. در باطن علاقهمند شد. من در خبرگان به دوستان گفتم: آقایان! به وظیفه عمل كنید، اگر نكنید مردم منحرف مىشوند. اگر بچّه شما بد كرد، بگویید بد كرده، سرپوش نگذارید. خود امام به آقاى طالقانى فرمود: اگر احمدِ من خلاف كند، خودم مىكُشمش. پیغمبر فرمود: «اگر زهرا خلاف كند، خودم مجازاتش مىكنم». مردم مىفهمند.
حفظ قرآن و نهج البلاغهمن چون ادبیّات عرب را بسیار خوب خوانده بودم و علاقه زیادى به قرآن داشتم، به حفظ قرآن روى آوردم؛ ولى به دلیل تراكم كارها گاهى برنامه حفظ را رها مىكردم تا این كه سرانجام در چند سال پیش مصمّم شدم كه كلّ قرآن را حفظ نمایم كه - بحمداللّه - این توفیق حاصل شد و در مسابقه كشورى مقام اوّل را در ایران كسب كردم و نیز در مسابقه بین المللى رتبه دوم را به دست آوردم. بعدها دوستانى (دانشجویانى) از دانشگاه امام صادق(ع) آمدند و گفتند: با ما در باره حفظ قرآن، معاهدهاى برقرار فرما. گفتم: حفظ قرآن از شما و حفظ نهجالبلاغه از من و این را هم مىدانید كه كلمات نهجالبلاغه سختتر از كلمات قرآن است. سرانجام با آنان عهد كردم كه اگر شما برنده شدید، من شما را به حج مىبرم و اگر من برنده شدم، چون شما دانشجو هستید و در آمدتان كم است، هر نفر پنج هزار تومان به فقرا صدقه بدهید. خلاصه این كه پس از دو سال یكى از آنان پانزده جزء و دیگرى پنج جزء را حفظ كردند و من هم موفّق به حفظ كلّ نهج البلاغه شدم.
مسئولیّتهاى پس از انقلابوقتى كه حضرت امام به ایران تشریف آورد، من در اهواز بودم و سه شهر اهواز، آبادان و خرّمشهر را شبانه روز سركشى مىكردم و با مردم صحبت مىكردم؛ چون آنجاها منطقه مرزى و خطرناك بود. مردم مىخواستند در آنجا سرهنگها را بكشند؛ امّا من مىخواستم امام بیاید و كار را تمام كند. از اینرو، مواظب بودم و نمىتوانستم شهرها را ترك كنم. در یازدهم بهمن ماه به من تلفن كردند و گفتند: فردا امام مىآید. شما بیا به عنوان پدر شهید صحبت كن. شهید مطهّرى 35 دقیقه با من تلفنى صحبت كرد. طولانىترین تلفنى كه تا آن موقع داشتم. گفتم: من نمىتوانم اینجا را رها كنم. اوضاع به هم مىریزد. درست است كه دیدار امام و ملاقات اوّل، خیلى مورد علاقه من است؛ امّا چه كنم كه سه شهر به هم مىریزد. به ایشان گفتم: براى من مشكل است، ولى ایشان خیلى اصرار كرد تا این كه سرانجام امام آمد و من در 22 بهمنماه به منزل امام مشرّف شدم و عرض كردم: الحمداللّه الذی أذهب عنّا الحَزَن و گفتم: عذر مىخواهم اگر دیر آمدم، علّت را گفتم. امام فرمود: مىدانم، وظیفهات همان بوده كه انجام دادى اظهار لطف و محبّت كرد. در همانجا یك رندى دید امام به من خیلى محبّت مىكند، تا آمدم بیرون دستها را روى سینه گذاشت و سلام كرد و گفت: حضرت آیةاللّه! هفت میلیون در اختیارت مىگذاریم، اگر لازم بود به فقرا بدهید. این هم دیدار ما با امام بود و از آن بعد مشغول كار شدم. وقتى كه حضرت امام بنده را براى عضویّت در شوراى نگهبان برگزید، عذر آوردم و براى بار دوم كه تقاضا كرد، من قبول كردم. امام فرمود: بیا، به آن كارهایت هم مىرسى. گفتم: چشم. در مجلس خبرگان قانون اساسى بودم و در مجلس خبرگان رهبرى هم هستم. زمانى اعضاى خبرگان قانون اساسى، در 25 یا 27 رمضان بود كه خدمت امام رسیدند. ایشان مقدارى صحبت كرد و همه را ارشاد كرد. آنگاه پس از پایان جلسه، به من فرمود: تو بمان، آقاى بهشتى هم بماند. یكى دو نفر دیگر هم بودند. نزد كسانى كه داراى محورهاى عقیدهاى مختلف بودند، نمىخواستند چیزى بگویند. به ما چند نفر فرمود: مواظب باشید زن، رئیسجمهور نشود كه مرحوم بهشتى خیلى با ظرافت تعبیر كردند به این كه رئیس جمهور باید از رجال سیاسى باشد و دیگر این كه در باره مِلك مردم سفارش فرمود كه بىجهت كسى تعرّض به مال مردم نكند و هر كس به بهانه این كه فلانى مستكبر است به اموال او دستبرد نزنند و مورد تصرّف قرار ندهند. اگر كسى از راه شرعى مِلكى به دست آورده، هر چهقدر هم زیاد باشد كسى نمىتواند در آن تصرّف كند. اگر امام یك دستور كوچكى در این زمینه مىداد، مردم مىریختند و روزگار سرمایهداران را سیاه مىكردند؛ ولى امام مىفرمود: من باید جواب خدا را بدهم. بعضىها كه عمامهاى به سر داشتند، گفتند: هر كس كه دارایىاش بیش از اندازه لازم باشد، حرام است. رفتم پشت تریبون، گفتم: براى ناخن چیدن روایتى لازم است كه سند داشته باشد. روایتى كه سند ندارد، حتى به درد ناخن چیدن هم نمىخورد. شما مال مردم را به چه دلیل بر خود حلال مىكنید؟ گفتم: اگر شما بایستید، ما هم ایستادهایم كه - بحمداللّه - قانون اساسى قوىیى تنظیم شد.
از دیگر كارهاى سیاسى من این است كه در سه دوره مجلس خبرگان رهبرى عضویّت دارم و در كمیسیون تحقیق فعّالیّت مىكنم. این كمیسیون در باره ویژگى و صفات رهبر تلاش مىكند و شاید این انفع باشد كه كسى صدمه نزند و ما باید بیدار باشیم و جهاتى كه لازم است حتى به خود رهبر هم تذكر بدهیم و دادهایم و ایشان هم پسندیدند. پایه مهم، رهبرى است. اگر به این پایه صدمه برسد، آن سه قوّه دیگر، ضعیف خواهد شد. ما باید زیر نظر رهبرى كار كنیم. این جنبه را از جهت مثبت و منفى باید مورد اهتمام زیاد قرار داد.
ارتباط با مقام معظّم رهبرى
در ملاقاتهاى با ایشان، مطالب را بیان مىكنم. ایشان با سعه صدر مىپذیرد. حتى یك بار خدمت ایشان عرض كردم: شما فرمودید: من صددرصد، رئیسجمهور(آقاى خاتمى) را تأیید مىكنم! این مطلب، خیلى دنباله دارد! ما نمىتوانیم این را كنترل كنیم. تاما بخواهیم جایى صحبت كنیم، بلافاصله مىگویند: آقا ایشان را صددرصد تأیید كردند. ایشان در پاسخ فرمود: ما در مرحله خاصّى به سر مىبریم و من باید جمع و جور كنم كه باشند و تأیید بشوند و كار كنند؛ ولى این بدان معنا نیست كه شما انتقاد نكنید. شما اگر مطلبى دارید بگویید و انتقاد كنید.
این مطلب را من به مجلس خبرگان منتقل كردم و به دوستان گفتم كه عمده، محورِ رهبرى است. مسئله رهبرى را بگویید. اگر نگویید، خطر پیش مىآید و به گردن شما مىافتد. نكات مثبت و منفى را بگویید. تا به حال - بحمداللّه - توفیق نصیب شده است.
ارتحال حضرت امام(ره) و اقدام خبرگان
رحلت حضرت امام(ره) از دو جهت بسیار مهم بود: یكى به سبب رقم خوردن سرنوشت مردم و كشور؛ زیرا گرگهایى كه از دیر زمان دهانشان را باز كرده بودند و منتظر چنین فرصتى بودند، ناامید شدند و تودهنى خوردند. چنان چه این اقدام خبرگان با تأخیر صورت مىگرفت، احتمال هر خطرى مىرفت.
از سوى دیگر، غم و اندوه فقدان خود امام(ره) بود كه فشار زیاد بر ما وارد مىكرد. وقتى امام(ره) رحلت فرمود، مسئولان كشورى گرد آمدند. آقاى هاشمى رفسنجانى گفت: خوب است كه ما خبر رحلت حضرت امام(ره) را اعلام نكنیم، تا رهبر را انتخاب كنیم، آنگاه هر دو خبر را با هم اعلام كنیم كه مردم دلسرد نشوند.
در اینجا دیدیم نظریّه آیةاللّه خامنهاى مناسبتر و مورد قبول است. ایشان فرمود: شما هر تصمیمى بگیرید بنده موافقم؛ لكن باید ابتدا به رادیوهاى بیگانه گوش داد و دید كه آیا آنها از این واقعه خبر دارند یا نه؟ اگر اینها خبر را اعلام كنند و ما كتمان كنیم، آن موقع مردم مىگویند: ما خبر را از رادیوهاى بیگانه دریافت كردیم و سلب اعتماد خواهد شد. خلاصه این كه او ابتكار فكرى خوبى به خرج داد و پیش از آن كه این خبرِ اندوه بار از طریق رادیوهاى خارج به گوش ملت ایران برسد، رادیوهاى داخلى، آن را مطرح كردند و این یك مشكلى بود كه رفع شد؛ امّا مشكل بعدى انتخاب رهبر بود كه آن هم با درایت اعضاى خبرگان و با هدایتهاى خداى متعال و عنایت امام زمان(عج)، این امر هم به نحو احسن انجام شد و دلِداغدار ملت مسلمان ایران و مستضعفان عالم تسكین یافت.
فعّالیّتهاى علمى
تنها اثرى كه از بنده به چاپ رسید، تفسیر سوره فاتحة الكتاب است. بر شعرهاى عینیّه ابن أبى الحدید در باره امیر المؤمنین - كه هشتاد و چند بیت است - نیز شرحى نوشتهام؛ ولى اكنون نمىدانم كجا است. همچنین در باره تنظیم آیات قرآن نیز تلاشهایى انجام دادهام كه البته به اتمام نرسیده است. در این زمینه بنا دارم مجموعهاى تنظیم كنم كه بتوان از آن دریافت كه مثلاً جمله (و اللّه عزیزٌ حكیم) در چند جاى قرآن آمده، و یا جمله (علیم حكیم) و یا (حكیم علیم) برایش ضوابطى درست شود كه هرگاه بخواهند بگویند: سوره، مثلاً همیشه بگویند: (علیم حكیم).این براى حافظه هم خوب است و اگر مثلاً در سوره انعام است، همیشه بگویند: (حكیم علیم). یا مثلاً در باره این كه سیر لیل و نهار همه جا با «ل» آمده، ولى یك جا با «إلى» و آن در سوره لقمان است. این یك مطلبى است كه جمع و جورش كردهام، ولى هنوز كامل نشده است. كار من بیشتر روى قرآن و نهجالبلاغه است. این كه از شوراى نگهبان كنار كشیدم براى آن بود كه در این پایان عمر، چیزى در باره قرآن بنویسم، نكاتى را كه كمتر در تفاسیر گفته شده است از خود قرآن و روایات استخراج كنم و به آنها بپردازم.