تبیان، دستیار زندگی
وقتی درس شاگردان به آخر ادبیات عرب می رسید، می فرمود: داداشی ها! شما درستان پیش [من] تمام شده؛ باید بروید از دیگران بهره مند شوید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خلوص نیت در تعلیم و تدبیر معاش

درس‌هایی از مرحوم شیخ محمدحسین زاهد (۳)

شیخ محمدحسین زاهد

بخش قبلی را اینجا ببینید

خلوص نیت در تعلیم

وقتی درس شاگردان به آخر ادبیات عرب می‌رسید، می‌فرمود: داداشی‌ها! شما درستان پیش [من] تمام شده؛ باید بروید از دیگران بهره‌مند شوید.

بعضی‌ها، از اینکه عده‌ای دور آنها جمع شوند و هیاهویی داشته باشند، لذت می‌برند. اما آقا شیخ محمدحسین زاهد از این صفت ناپسند مبرا بود و اصلاً از مریدبازی خوشش نمی‌آمد و کسی را معطل خودش نمی‌کرد و فقط در اندیشه پیشرفت معنوی ما بود.
وقتی درس شاگردان به آخر ادبیات عرب می‌رسید، می‌فرمود: داداشی‌ها! شما درستان پیش [من] تمام شده؛ باید بروید از دیگران بهره‌مند شوید. مثلاً می‌فرمود: بروید خدمت آقای شاه آبادی (رحمة الله علیه). روزی شخصی در مسجد امین الدوله منبر رفته بود، در بین صحبت‌هایش گفت: جوانان، مثل این مسجد جای دیگر پیدا نمی‌کنید، به جاهای دیگر نروید.
آقا از حرف گوینده خیلی ناراحت شد و گفت: آقا این چه حرفی است که شما می‌زنید؟ خود من اگر این درس و بحث اینجا نباشد، به جای دیگر می‌روم.[۱]

هر روز یک مسأله شرعی یاد بگیر

روزی برای گرفتن استخاره خدمت ایشان رسیده بودم.
ایشان فرمود: داداشی قبل گرفتن استخاره می‌توانم تقاضایی کنم؟
گفتم: بفرمایید.
فرمود: داداشی! هر روز یک مسأله شرعی یاد بگیر.
عرض کردم: هر شب در درس شما شرکت می‌کنم.
فرمود: منظور این نیست که پیش من بیایی. هر مسجدی که نزدیک منزل شما است، برو و در تعلیم مسائل دینی کوتاهی نکن.
جواب دادم: چشم ان شاء الله عمل می‌کنم.[۲]

راه ارتزاق

گفتیم که در ابتدا به همراه برادر خود، نفت فروشی می‌کرد و از این راه، خرج و مخارج خود را کسب می‌کرد. هنگامی که پیمانه نفت را داخل منبع می‌کرد، آن را سرپُر بیرون می‌آورد و مواظبت می‌کرد که نکند به مردم کم بفروشد.
زمانی که رضا شاه در صدد مبارزه مستقیم با روحانیت برآمد، بر اساس وظیفه، نفت فروشی را ترک کرد و مشغول تدریس و کار آفرینی شد. لذا روش ارتزاق خود را تغییر داد. به این صورت که از هر جوانی برای تدریس، مبلغی بعنوان شهریه می‌گرفت.
وقتی برای شاگردی خدمت ایشان رسیدم، فرمود: داداشی! اگر برای یادگیری قرآن و احکام شرعی آمده‌ای، لازم نیست چیزی بدهی؛ اما اگر برای فراگیری ادبیات عرب آمده‌ای، باید ماهی ۳تومان بعنوان شهریه بدهی. من هم قبول کردم.
جامع المقدمات را به همراه حضرت آیت الله سیدمحسن خرازی خدمت ایشان شروع کردم. بعد از یک ماه، ۵تومان به آقای خرازی دادم که به آقا بدهد.[۳]
آقای خرازی خدمت آقا عرض کرد این ۵تومان را فلانی داده است. آقا پرسید: در کلاس قرآن و احکام شرکت می‌کرد یا ادبیات عرب؟
آقای خرازی گفت: درس طلبگی هم می‌نشیند.
آقا فرمود: به او بگو، بیشتر از ۳ تومان نمی‌گیرد و اگر هم بیشتر در کلاس قرآن و احکام شرکت می‌کند، نمی‌خواهد چیزی بدهد.[۴]
مطلقاً وجوه شرعی قبول نمی‌کرد. زندگی را فقط از راه تدریس می‌چرخاند. حتی اگر کسی هدیه‌ای می‌آورد، قبول نمی‌کرد. روزی شخصی به نام حاج آقا رضا فرش فروش، به محل تدریس وارد شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: آقا جان! شما مرا می‌شناسید که اهل خمس هستم و مالم را پاک می‌کنم. مقداری پول هست که نه خمس است و نه زکات؛ می‌خواهم به شما بدهم.
آقا تشکر کرد، اما پول را قبول نکرد و اصرار حاج آقا رضا به جایی نرسید.[۵]

قناعت

بعد از تهیه سکنجبین و پنیر، می‌آمدم حجره مسجد جامع. هنگام خوردن، برای ما یک استکان پر سکنجبین می‌ریخت ولی برای خودش استکان را پر نمی‌کرد و سهم خودش از پنیر و سکنجبین همیشه کمتر از ما دو نفر بود. با اینکه مساوی با ما پول پرداخت کرده بود.

غذای ایشان بسیار ساده بود. آن مقدار از غذا می‌خورد که بتواند عبادت خدا و خدمت به خلق نماید.
پدرم فوت کرده بود و خرجم را برادرم که در ارتش بود تأمین می‌کرد. عاشق طلبگی بودم. به‌خاطر همین، روزی خدمت ایشان رسیدم و گفتم: می‌خواهم طلبه بشوم.
ایشان پرسید: خرجت را کی می دهد.
گفتم: برادرم که در ارتش[۶] است.
فرمود: با این پول‌ها نمی‌شود درس‌خوان شد.
کمی ناامید شده بودم، ولی فکر طلبه شدن از ذهنم بیرون نمی‌رفت. بالاخره تصمیم سرنوشت‌ساز زندگی‌ام را گرفتم. وسایلم را جمع کردم و خدمت آقا رسیدم. گفتم: من آمده‌ام که درس بخوانم. شما هر کجا صلاح می‌دانید مشغول کار شوم.
خلاصه با موافقت و صلاح‌دید ایشان، مشغول کار شدم و بنا شد صبح تا ظهر درس بخوانم و بعدازظهرها به سرکار روم.
از آن به بعد هر روز ناهار را به اتفاق آقا و شخص دیگری می‌خوردم.
برای تهیه ناهار، آقا به من می‌گفت: می‌روی پیش حاج محمدتقی قناد، انتهای بازار، سکنجبین می‌خری، مقداری هم پنیر. اگر حاج محمدتقی نبود و یا شربت نداشت، از کس دیگری نمی‌خری.
بعد از تهیه سکنجبین و پنیر، می‌آمدم حجره مسجد جامع. هنگام خوردن، برای ما یک استکان پر سکنجبین می‌ریخت ولی برای خودش استکان را پر نمی‌کرد و سهم خودش از پنیر و سکنجبین همیشه کمتر از ما دو نفر بود. با اینکه مساوی با ما پول پرداخت کرده بود.
بعد از تمام شدن غذا، ایشان رو می‌کرد و به ما می‌گفت: داداشی! من توان حساب کتاب قیامت را ندارم. همین‌جا همدیگر را حلال کنیم و این کار هر روز ایشان بود.[۷]

زاهد که آب جوجه نمی‌خورد!

ایام بیماری، با چند نفر دیگر از جمله حضرت آیت الله حق شناس[رحمه الله] برای عیادت خدمت ایشان رسیدم. وقتی دور ایشان نشسته بودیم، با یک حالت خاصی ایشان رو کرد به آقای حق شناس و خطاب به ایشان گفت: داداشی! به آنها بگو اسم زاهد را از روی من بردارند، چرا که دکتر برای من آب سیب تجویز کرده است. و این حرف را جدی می‌گفت. البته ما ندیدیم که ایشان آب سیب میل کند.[۸]
ضمن آن‌که دکتر برای تقویت ایشان آب جوجه تجویز کرده بود، ولی ایشان آب جوجه نمی‌خورد و می‌فرمود: زاهد که آب جوجه نمی‌خورد.[۹]

مادر یک بشقاب آماده کرد و برای راحتی آقا تیغ‌های ماهی را جدا کرد. وقتی غذا را خدمت آقا بردم، آقا تشکر کرد و مشغول خوردن شد. در حین خوردن گفت: داداشی! چقدر مرغش خوشمزه است. خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه نشده که ماهی است. معلوم بود که مزه مرغ را فراموش کرده است

یک روز جمعه بعد از صرف ناهار وقتی مسؤول خرج، مخارج را حساب کرد، سهم هر نفر ۳ عباسی شد.
ایشان فرمود: با ۳ عباسی، هنوز به من می‌گویند زاهد. در حالی که ۳ عباسی یک ششم یک ریال بود و مبلغ زیادی نبود.[۱۰]
روزی بعد از درس و در میان راه فرمود: داداشی! امروز مهمان دارم؛ برویم چند تا خیار بخریم. وقتی به مغازه میوه‌فروشی رسیدیم، ایشان از میان خیارها چند خیار بزرگ به قول ما سالادی برداشت.
من خیلی ناراحت شدم چرا که قیمت خیار قلمی با سالادی زیاد فرقی نداشت. آقا متوجه ناراحتی من شد و فرمود: داداشی ناراحت نشو. خیار است. خرد می‌شود و آب دوغ خیار می‌سازد، پس چیزی که آخر و نتیجه‌اش یکی است، دیگر نباید معطل شد که قلمی بخرم یا درشت.[۱۱]
روزی با خودم فکر کردم، امروز یک غذای ساده تهیه کنم و ببرم حجره محل تدریس آقا و به اتفاق ایشان بخوریم. بالاخره غذایی ساده‌تر از نان و پنیر و سبزی پیدا نکردم. به اندازه دو نفر تهیه کردم و رفتم خدمت ایشان؛ وقتی غذا را دید، فرمود: داداشی! هر دو اینها را که نمی‌شود خورد؛ یا نان پنیر و یا نان سبزی، ولی چون سبزی زود خراب می‌شود، امروز نان و سبزی می‌خوریم و فردا نان و پنیر را.[۱۲]
روزی دیگر مادرم برای ناهار ماهی پلو درست کرده بود؛ به مادرم گفتم: یک بشقاب هم ببرم محضر آقا. مادر هم یک بشقاب آماده کرد و برای راحتی آقا تیغ‌های ماهی را جدا کرد.
وقتی غذا را خدمت آقا بردم، آقا تشکر کرد و مشغول خوردن شد. در حین خوردن گفت: داداشی! چقدر مرغش خوشمزه است.
خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه نشده که ماهی است. معلوم بود که مزه مرغ را فراموش کرده است.[۱۳]
از لحاظ پوشش و لباس، ساده و بی‌آلایش بود و معمولاً یک دست لباس بیشتر نداشت. البته این را وقتی فهمیدم که در ایام بیماری که منجر به فوت ایشان شد، به اتفاق چند نفر از دوستان برای عیادت، خدمت ایشان رسیده بودیم. من دیدم وقت عوض کردن لباس ایشان است، لذا به همسر ایشان گفتم: یک دست لباس بدهید تا لباس‌های آقا را عوض کنم.
همسر ایشان در جواب گفت: آقا همین یک دست لباس را دارد و هر وقت باید تمیز شود آن را می‌شوید و به تن می‌کند.[۱۴]
پس از بازگشت از مشهد، با خودم گفتم: بروم خدمت آقا؛ هم ایشان را زیارت کنم و هم سوغاتی ایشان را بدهم. برای ایشان یک جفت جوراب آورده بودیم. وقتی خدمت ایشان رسیدیم، سوغاتی را خدمت ایشان دادم.
خیلی مرا تشویق کرد و گفت: سوغاتی آوردن، کار خیلی خوبی است ولی مرا از پذیرفتن آن معذور کن؛ چرا که در حال حاضر جوراب دارم.
اما من اصرار کردم.
ایشان در جواب اصرار من فرمود: داداشی! یک جفت جوراب برای مدت مدید من کفایت می‌کند و این جوراب تو بدون استفاده می‌ماند و اسراف می‌شود.[۱۵]


پانوشت‌ها:
[۱] حاج حبیب الله عسگر اولادی
[۲] حاج حسین دوایی
[۳] پول بچه‌ها را آقای خرازی جمع می‌کرد.
[۴] حاج حبیب الله عسگر اولادی
[۵] سید مصطفی میرطاهری
[۶] ارتش عصر پهلوی
[۷] حاج احمد کاشانی به نقل از مرحوم سید احمد میرخوانی
[۸] حاج محسن قلهکی
[۹] حاج کاظم یحیایی
[۱۰] حاج حسین دوائی
[۱۱] حاج حسین توانا
[۱۲] حاج محمود اخوان به نقل از دیگران
[۱۳] حاج مهدی استادی به نقل از شخص دیگری
[۱۴] حاج محمد عبدالله زاده
[۱۵] حاج رضا طالقانی به نقل از دیگری

منبع: کتاب شیخ محمدحسین زاهد(ره)؛ نوشته: حمیدرضا جعفری

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان