تبیان، دستیار زندگی
درست چهل سال پیش، زمانی که به تازگی کلاس اول راهنمایی را تمام کرده بودم، تصمیم گرفتم طلبه شوم، من نهم تیر ۱۳۴۳ متولد شده بودم و حالا مرداد ماه ۱۳۵۵بود، دوستی داشتم که طلبه شدنم به دعوت او بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یادداشت حجت‌الاسلام رسول جعفریان به مناسبت چهلمین سال طلبگی‌اش

حجت الاسلام رسول جعفریان

درست چهل سال پیش، زمانی که به تازگی کلاس اول راهنمایی را تمام کرده بودم، تصمیم گرفتم طلبه شوم، من نهم تیر 1343 متولد شده بودم و حالا مرداد ماه 1355 بود، دوستی داشتم که طلبه شدنم به دعوت او بود، البته هر دو زمینه طلبه شدن را داشتیم، دلیلش هم آمدن برخی طلاب قم به محله ما برای تبلیغ به سبک‌های تازه و همین طور برخی از جلسات مذهبی و قرآنی بود، آن زمان فعالیت‌های مذهبی و قرآنی در محلات دست‌کم در منطقه ما زیاد بود، به علاوه «خوراسگان» از محلات روحانی‌خیز بود و کمتر مسجدی بود که روحانی نداشته باشد، بیشتر آن‌ها از نسل طباطبایی‌ها بودند که ساداتی از عصر صفوی به این طرف هستند، برخی دیگر هم خاندان ربانی هستند.

یکی از روحانیون محل ما آقای مقتدایی بود که پدرش هم از روحانیون محل ما بود، ایشان قم درس می‌خواند، اما مسجدی هم در محل یعنی «پزوه» داشت که ایام تبلیغی به آنجا می‌آمد، خاطرم هست در نزدیکی همین مسجد بود که ایشان را دیدم و خواستم تا نامه‌ای به رئیس آن وقت مدرسه ذوالفقار واقع در بازار برای معرفی بنده به عنوان طلبه جدید بنویسد، رئیس مدرسه ذوالفقار، آیت‌الله سیدحسن امامی بود که ایشان هم از سادات امامی قدیم اصفهان بودند، برادر ایشان سیداحمد امامی، مسجد باغچه عباسی بود که گویا پدرشان هم در آنجا نماز می‌خواند، هر دو در مدرسه نیم‌آورد حجره داشتند، حاج آقا احمد بیشتر منبری بود و حاج آقا حسن به درس و مدرسه علاقه‌مند بودند.

روز ثبت‌نام را خاطرم نیست، اما می‌دانم که مدیر داخلی مدرسه آقای حجت ابطحی بود که هنوز در اصفهان فعالند، سید دیگری هم ناظم مدرسه بود، مرا ثبت‌نام کردند و همراه با هفده هجده نفر دیگر درس امثله را شروع کردیم، مدرسه محل اقامت ما مدرسه نوریه واقع در بازار اصفهان نزدیک مسجد جامع بود، بانی این مدرسه نورالدین نامی گویا از عالمان اوایل دوره قرن دوازدهم هجری بود، خاطرم هست تاریخی تأسیس آن همچنان در کتیبه سردر مدرسه هست.

دوست من آقای ایوبی با یک طلبه دیگر حجره‌ای داشتند که من هم موقتاً همان جا رفتم، ظهرها از مدرسه ذوالفقار پیاده این بازار را طی کرده، از عرض خیابان عبدالرزاق عبور کرده، به بازار این سمت می‌آمدیم، همین جایی که الان با درست کردن زیر گذر، بازار را مثل قدیم‌ها به هم وصل کرده‌اند و زمانی به خاطر کشیده شدن خیابان عبدالرزاق، از هم جدا شده بود، بعد از ظهر باز برای درس می‌رفتیم، بیشتر وقت‌ها، نان و ماست و خرما و گاه پنیر و گردو می‌خوردیم، تخم مرغ و در واقع املت هم از غذاهای دیگر بود، تجربه گذر این بازار و نیز بازگشت عصر به خانه و رفتن به مدرسه در صبحگاه، همچنان در ذهنم درخشش دارد، وقتی شرح امثله تمام شد، نیمی از همکلاسی‌های جدید رفته بودند.

صبح‌ها دعای فرج سر صف خوانده می‌شد و افراد به کلاس‌های مختلف می‌رفتند، برنامه مثل مدارس ساعت به ساعت با زنگ استراحت بود، مدرسه ذوالفقار از مدارس عهد صفوی بود که طی روزگاری دراز ویرانه شده بود و آقای امامی از نو آنجا را آباد کرده و البته بهتر است بگویم در حال آباد شدن بود، خود آقای امامی درس عقاید می‌گفتند و درس‌های دیگر هم شامل بخش‌های مختلف جامع المقدمات، سیوطی و مغنی در جریان بود، طبق معمول، برخی طلبه‌های سال بالاتر، درس‌های پایین را می‌گفتند، درس‌های مکاسب و رسائل هم توسط خود آقای امامی تدریس می‌شد و در واقع، نخستین طلاب مدرسه در آن وقت، طلبه‌هایی بودند که حوالی سال پنجاه یا قبل از آن آمده بودند و این زمان رسائل و مکاسب می‌خواندند.

این طلبه‌ها که تعدادیشان در همان مدرسه نوریه حجره داشتند و از جمله سه نفر با نام فامیل قربانیان که فامیل یکدیگر و از روستای کرد آباد نزدیک خوراسگان ما بودند، برای ما سمبل پیشرفت بودند، از میان آن‌ها با آقای رضا قربانیان آشنایی بیشتری داشتیم و به منزل ایشان در کردآباد هم می‌رفتیم، اولین بار «المنجد» را روی میز مطالعه ایشان دیدم، گاهی هم روزهای جمعه ده بیست نفری می‌شدند و برای تفریح به باغ‌های اطراف می‌رفتند، یکی از آنها با نام علیرضا در جنگ مفقود شد، از دیگر اصحاب این جمع، آقای سیدحسن طباطبایی هم محلی ما بود و هنوز همان جا منبر می‌رود، دو برادر دیگر ایشان هم طلبه شدند چنان که پدرشان هم روحانی بود.

صرف میر را پس از امثله خواندیم، همین طور تصریف و هدایه و صمدیه را. یک سالی گذشت. از طلاب آن زمان، افراد زیادی در ذهنم نمانده‌اند، دوستی که نامش در ذهنم ماند و تا سال شصت هم رفاقت داشتیم، طلبه‌ای به نام آقای شبان بود که بعدها در نازی‌آباد تهران ترور شد، البته آن وقت اسمش را امین‌نژاد کرده بود و حالا هم محل دفنش در کنار اولین شهدای تکیه شهدای اصفهان است، همکلاسی دیگرم آقای منصوری بود که تقریباً نابینا بودند و بعدها مداح مشهوری شدند که تاکنون نیز هستند.

ایشان چندین بار به خوراسگان به خانه ما آمد و همان زمان با اینکه سن کمی داشت، مداحی هم می‌کرد، در تمام این دوره، شهریه مختصری به ما داده می‌شد، رقم آن به خاطرم نمانده، ولی فکر می‌کنم ماهانه ده پانزده تومانی می‌شد که تقریباً همه‌اش با علاوه آنچه از خانه می‌گرفتیم، به جز مخارج ناهار و اتوبوس خط واحد خوراسگان، صرف کتاب می‌شد، سر بازار از ورودی عبدالرزاق به سمت مدرسه ذوالفقار، یک کتابفروشی کوچکی بود که روی بلندی بود و وقتی ما می‌ایستادیدیم، تا سینه ما دیوار بود، در اینجا نخستین کتاب‌های مذهبی را خریداری کردیم و به تدریج که بیست سی کتاب شد، از همان آثار مذهبی آن وقت قم، یک کتابخانه شخصی درست کردم و روی هر یک نوشتم: کتابخانه شخصی ...! خاطرم هست یک جلد تفسیر نمونه را هم همان وقت خریدم، همین طور یک سال مکتب اسلام را که صحافی شده بود.

آن وقت دکتر شریعتی را نمی‌شناختم و خاطرم هست یک روز که از مدرسه نوریه به سمت ذوالفقار می‌رفتم، یکی از همان طلاب بزرگسال با تندی نسبت به وی، خبر از مرگ او داد، معلوم می‌شود آن روزها اوایل تیرماه 56 بوده است، در میان اقوام ما، پسر خاله ما هم انقلابی و کتاب‌خر بود و کتاب‌های شریعتی و بازرگان را داشت که برای مطالعه ما می گرفتیم، همان سال شبانه نیز ثبت‌نام کردم تا درس مدرسه را هم ادامه دهم، به تدریج مدرسه ذوالفقار را رها کرده و تصمیم گرفتم آزاد درس بخوانم، یکی از دوستان طلبه‌ای که از اوایل با هم امثله را خواندیم، آقای الهی طالخونچه‌ای بود که حالا هم در طالخونچه مشغول ارشاد مردم و از علمای آنجا هستند، خاطرم هست چندین بار از اصفهان به طالخونچه رفته و چند روزی می‌ماندم، پدر ایشان روحانی محل بود و محلی برای اقامت مهمانان به صورت جدا داشت.

در این وقت، آقای الهی حجره‌ای کوچک در مدرسه صدر داشت که من هم آنجا رفتم، درس سیوطی را نزد آقای امامی به مدرسه نیم‌آورد می‌آمدم، به تدریج مغنی (باب رابع آن) را هم نزد جناب آقای پارسا که همان مدرسه صدر حجره داشت می‌خواندم، سال 56 ماه رمضان برای یک ماه شب‌ها آقای مقتدایی تفسیر سوره یوسف می‌گفت که اغلب آن را شرکت کردم، آن وقت‌ها، مسجدی در محل ما به اسم مسجد «نوربلند» بود که شامل دو بخش بود، یک بخش قدیمی که مسجد بود و قسمت دیگر که فقط یک حیاط بود، راه باریکی آن‌ها را به هم وصل می‌کرد، ضمن آنکه آن حیاط، دری هم به کوچه داشت، منبر در آنجا بود، بعدها همه آن‌ها را خراب کرده و یک مسجد کرده به نام مسجد الائمه نامیدند.

این زمان، با مطالعه، به تدریج حس می‌کردم اطلاعات بیشتری از مسایل دینی دارم، طبعاً روی همین وضعیت، دیگر به جلسات قرآن که شب های جمعه در محل بود نمی‌رفتم! اما این زمان، جلسات جشن‌های نیمه شعبان و برخی از ایام دیگر بود که کمابیش شرکت می‌کردم، گاهی هم به جلسات سخنرانی که در اطراف برگزار می‌شد می‌رفتم، در ماه رمضان، ظهرها آقای سیداحمد امامی در مسجد باغچه عباسی واقع در خیابان عبدالرزاق منبر می‌رفت که یک سال را شرکت کردم، گرچه خاطرم هست که گاه ظهرها خوابم می‌گرفت و هنوز حس آن خواب را که شیرین بود دارم، آن سال ایشان درباره بهشت و جهنم در قرآن سخنرانی می‌کرد.

جلساتی هم آقای مصباح در مدرسه احمدیه از مدارس ملی و اسلامی در خیابان مسجد سید داشت که در آن هم شرکت کردم، به تدریج با طلبه‌ای از طلاب مدرسه به نام آقای شعربافچی آشنا شدم، دو برادر بودند که اول با برادر بزرگتر آشنا شدم، ولی ایشان به تدریج به بازار رفت، برادر کوچکتر هم طلبه بود و با هم حجره‌ای در مدرسه میرزا حسین واقع در بازار پشت مسجد سید گرفتیم، یکی از مهمانان من در آنجا، دوستی به نام آقای سالاروند بود که از سال 55 با برادرم آشنا شده و دانشجوی دانشسرایی بود که در خیابان جی بود، او انقلابی بود و گاهی نزد ما می‌آمد.

آن زمان یک طلبه متفاوت هم در آن مدرسه از هم محلی‌های ما با نام آقای «پزوه‌ای» بود که حالا خبری از او ندارم، ایشان هم ما را در جریان برخی مسائل انقلاب قرار می‌داد، اوایل سال 57 بود که جزواتی از سازمان انقلابی بدر درباره ساختن مواد منفجره به دست ما رسید، طی دو سال طلبگی از 55 تا 57 دو بار به قم آمدم و هر بار مهمان یکی از طلاب همشهری خودم در یکی مدارس آیت‌الله گلپایگانی بودم، در این سفرها اطلاعاتی درباره وضع تحصیل در قم کسب کردم، اوایل تابستان سال 57 یک سفری هم به یزد رفتم، وقتی رسیدم هیچ کس در مدرسه علمیه‌ای که رفته بودم نبود، گفتند: طلبه‌ها به مدرسه‌ای در تزرجان رفته‌اند، من هم آنجا رفتم و برای اولین بار بود که آیت‌الله صدوقی را دیدم، یک هفته‌ای بودم، بعد از برگشت از منزل آقای صدوقی، اطلاعیه‌هایی گرفته و به اصفهان آوردم، همان زمان در نماز مسجدی شرکت کردم و آقای صلواتی را که در آنجا تبعید بود دیدم.

در تزرجان برخی طلاب قم را دیدم که زمینه آشنایی بیشتر مرا با قم فراهم کرد و اولین بار که تابستان 57 قم آمدم، به طور موقت در حجره آن‌ها ساکن شدم، حجره‌ای که چسبیده به حجره دوست بعدیم و تاکنون آقای توفیقی بود، دقیقاً خاطرم نیست که چه تاریخی بود، اما می‌دانم که برای نماز جمعه به مسجد آقای طاهری در حسین‌آباد می‌رفتیم، یک هفته که با برادرم رفتیم، نیروهای نظامی، درب مسجد را بسته بودند و مردم در حالی که شعار می‌دادند، مورد حمله نیروهای نظامی قرار گرفته و برای نخستین بار شعار دادن را همراه با گاز اشک آور تجربه کردم، جالب بود.

مرداد ماه 57 پس دو سال طلبگی تصمیم گرفتم به قم بروم، دقیقاً نمی‌دانم چطور و با چه اعتمادی این تصمیم را گرفتم، هر چه بود، بساط را جمع کرده به قم آمدم و در مدرس مدرسه‌خان که حالا بیشتر به اسم مدرسه آقای بروجردی مشهور و روبروی میدان آستانه است، برای چند روز ماندم، این بود تا دوستان یزد آمدند و حجره‌شان را به من دادند، این وقت، حکومت شریف امامی بود، من تلاش می‌کردم برای آغاز سال در مدرسه رسالت ثبت‌نام کنم که کردم، اما در همین روزها، در تظاهراتی در خیابان چهارمردان کوچه عشق‌علی دستگیر شدم و برای حوالی 10 روز تا دو هفته در زندان قم ماندم، پس از آن آزاد شده و درس را در مدرسه رسالت شروع کردم، به خاطر اندک تحصیلی که قبل از آن داشتم، به سال دوم رفتم و نخستین درس‌ها مبادی العربیه جلد چهارم و همین طور تبصرة المتعلمین بود، بالا گرفتن انقلاب درس‌ها را با مشکل مواجه می‌کرد، اما ادامه می‌یافت. مدرسه، شهیدی با نام شریفی در 19 دی داده بود که از اهالی شاهین شهر بود. طلبه‌ای هم، همان زمان در مشهد به شهادت رسید و ..... ماجراهای دیگر.

منبع: خبرگزاری فارس

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .