تبیان، دستیار زندگی
تفاوت فلسفه فقه با دانش های هم سو و مرتبط مانند اصول فقه یا فقه یا قواعد فقه. تفاوت فلسفه ی فقه با کلام یا دانش تفسیر مشخص است، اما جای این سؤال هست که آیا فلسفه فقه با فقه، قواعد فقه و مشخصاً با اصول فقه، تفاوت دارد؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تفاوت فلسفه فقه با دانش‌های هم‌سو و مرتبط

فلسفه فقه (۷)

فلسفه فقه

بخش قبلی را اینجا ببینید

موضوع بحث امروز، مشخصاً عبارت است از: تفاوت فلسفه فقه با دانش‌های هم‌سو و مرتبط مانند اصول فقه یا فقه یا قواعد فقه. تفاوت فلسفه‌ی فقه با کلام یا دانش تفسیر مشخص است، اما جای این سؤال هست که آیا فلسفه فقه با فقه، قواعد فقه و مشخصاً با اصول فقه، چون ابزار استنباط است، تفاوت دارد؟

در جلسات گذشته لازم بود عنوان فلسفه فقه واکاوی شود. در نتیجه ناچار شدیم راجع به این عنوان، کلیاتی مانند تألیف، اقسام، تفاوت با دانش‌های هم‌سو و امثال آن را مطرح کنیم، در نتیجه، بحثی آغاز شد با عنوان فلسفه‌ی فقه که تقریباً در نتیجه این بحث هستیم. موضوع بحث امروز، مشخصاً عبارت است از: تفاوت فلسفه فقه با دانش‌های هم‌سو و مرتبط مانند اصول فقه یا فقه یا قواعد فقه. تفاوت فلسفه‌ی فقه با کلام یا دانش تفسیر مشخص است، اما جای این سؤال هست که آیا فلسفه فقه با فقه، قواعد فقه و مشخصاً با اصول فقه، چون ابزار استنباط است، تفاوت دارد؟

[تفاوت فلسفه فقه با فقه و قواعد فقه]

در خصوص فقه و قواعد فقه به‌راحتی می‌توان پاسخ داد که این علوم با یکدیگر متفاوت هستند. در فقه، گزاره‌ها فقهی است. مثلاً گزاره‌های: نماز واجب است، غیبت حرام است، فلان امر مستحب است، فلان چیز مکروه است، فلان پدیده پاک است، فلان چیز نجس است، درون فقه است، در حالی که فلسفه‌ی فقه ناظر به کلیت فقه است و بدون اینکه وارد مسائل درون فقهی شود، از کنار فقه عبور می‌کند. تفاوت فلسفه فقه با قواعد فقه نیز روشن است، چراکه قواعد فقه نیز درون فقه است و تفاوت آن با فقه در این است که در فقه، مسائل به‌صورت موردی بحث می‌شود، ولی در قواعد فقه مسائل به صورت کلی مورد بررسی قرار می‌گیرد. اگر ما یک مسأله را به‌تنهایی مورد نظر قرار دهیم، آن مسأله فقهی خواهد بود، ولی اگر یک موضوع کلی که دارای زیرمجموعه متعدد است، مورد بحث قرار گیرد، آن موضوع جزو قواعد فقه خواهد بود. به عنوان مثال «لاتنقض الیقین بالشک» موضوعی است که در زیرمجموعه آن مسائل متعددی جای می‌گیرد. بنابراین از موارد قواعد فقهی خواهد بود. در فقه صدها قواعد فقهی وجود دارد و لذا قواعد فقهی، از فقه جدا نیست. در فقه، گاهی خُرد بحث می‌شود و گاهی کلان. آنچه باید مورد تأمل قرار گیرد، این است که اصول فقه چه تفاوتی با فلسفه فقه دارد.

[تفاوت فلسفه فقه با اصول فقه]

جلسه گذشته در کلمات جستجو کردیم و روشن شد که در مسأله واقعاً اختلاف وجود دارد. بعضی معتقدند که فلسفه فقه، أعم از اصول فقه است؛ از نظر این گروه، اگر ما فلسفه‌ی فقه را مطرح کنیم آن را رشد دهیم وحدود وصغورش را مورد بررسی قرار دهیم، خواهیم دید که فلسفه فقه شامل اصول فقه نیز خواهد بود. شاید نظر این گروه این باشد که از این پس، فلسفه‌ی فقه را به کار ببریم که در دل آن اصول فقه قرار دارد. اندیشه دوم در مقابل نظرگروه اول، معتقد است فلسفه‌ی فقه بخشی از اصول فقه است. بنابراین اگر مسائلی به اصول فقه اضافه شود دیگر نیازی به یک گرایشی دانشی به نام فلسفه‌ی فقه نخواهیم داشت. البته در این میان نظرات دیگری هم وجود دارد که در مقاله‌ای که درباره فلسفه فقه نگاشته‌ایم قابل ملاحظه است. اگر ما بخواهیم بحثی راجع به تفاوت، نقاط اشتراک و افتراق فلسفه فقه واصول فقه داشته باشیم، باید به دو نکته توجه داشته باشیم:

فلسفه‌ی فقه یک دانش تعریف شده منضبط و مشخص نیست. وقتی ما از فرق دو چیز سؤال می‌کنیم باید هر دوطرف مشخص باشند در غیر این صورت ممکن است دو طرف، مشترک لفظی یا مبهم باشند که در این صورت نمی‌توان تفاوت میان آن‌دو را مشخص نمود

نکته اول

در مورد تفاوت فلسفه فقه با اصول فقه، باید گفت فلسفه‌ی فقه یک دانش تعریف شده منضبط و مشخص نیست. وقتی ما از فرق دو چیز سؤال می‌کنیم باید هر دوطرف مشخص باشند در غیر این صورت ممکن است دو طرف، مشترک لفظی یا مبهم باشند که در این صورت نمی‌توان تفاوت میان آن‌دو را مشخص نمود. در مورد فلسفه‌ی فقه با اصول فقه دیدیم که بعضی فلسفه فقه را یک دانش صرفاً توصیفی، ناظر به گذشته و تحلیل‌گر که نظریه‌پردازی در آن وجود ندارد معنا کردند. این عده قائل هستند که همه‌ی فلسفه‌های مضاف به همین صورت است و این فلسفه‌ها هستی‌شناسانه هستند نه نظریه‌پردازانه، توصیه ندارند، وضع حال را توصیف می‌کنند وگزارش می‌دهند. نگاه دیگر این بود که فلسفه فقه، هم نظریه‌پردازی دارد و هم توصیه و آن‌گونه نیست که تنها مضاف الیه خود را توصیف کند؛ مانند اصول فقه که برخوردار از نظریه‌پردازی است. اصول فقه گزارش تعریف فقه، اقسام فقه و روش‌های فقه نیست بلکه به دنبال این است که مثلاً صیغه امر، ظهور در وجوب و صیغه نهی ظهور در حرمت دارد یا خیر و دائماً در حال نظریه‌پردازی است. بنابراین در ابتدا باید موضع خود در فلسفه فقه را دقیقاً مشخص کنیم. در مرحله [بعد] باید دید کدام اصول فقه مورد نظر است. آیا مراد، اصول فقه موجود است یا اصول فقهی که باید باشد. و مشخص است که این‌دو با یکدیگر تفاوت دارد. اصول فقه موجود، دانشی بسیار قوی و محکم است چراکه:
- عمده بنیان‌گذاران آن، فقیه بوده‌اند
- مستدل بوده‌اند
- در دامن فقه بوجود [آمده است]
- یک دانش بومی اسلامی است.
علومی مانند منطق، عرفان، فلسفه، حکمت، دانش‌هایی بومی نیستند، بلکه از خارج از اسلام وارد شده و بومی شده‌اند. علومی مانند ادبیات، نحو، صرف اگرچه در محیط اسلام به‌وجود آمده‌اند، لکن در محیط اسلام بما هو مسلم به‌وجود نیامده‌اند، به همین جهت است که ما عالم نحوی یهودی و مسیحی داریم یا ممکن است عالم صرفی بودیسم یا ٦ نیز داشته باشیم. اما اصول فقه یک دانش بومی اسلامی، به‌وجود آمده در محیط اسلام است که مسلمانان عهده‌دار آن بوده‌اند. چون در طول تاریخ به این دانش علاقه زیادی نشان داده شده است، روی آن بسیارکار شده است. ولی در عین حال می‌توان گفت اصول فقه می‌تواند بهتر از این باشد. بر این اساس می‌بینیم که اصول فقه ما از نظر مسأله، نه از نظر حجم، فقیر است. عمدتاً دفتر اول آن که عبارت است [از] وظیفه فهمنده نص، نوشته شده است. اگر کسی از ابتدا تا انتهای کفایه را مورد نظر قرار دهد، خواهد دید روح حاکم بر آن این است که فهمنده نص مثلاً باید بفهمد صیغه‌ی امر، ظهور در وجوب دارد یا خیر و این مسأله، معرکه آراء است. لکن ما دفتر دومی را از اصول فقه انتظار داریم که باید نوشته شود. به عنوان مثال چند مسأله را بیان می‌کنم که درواقع برخی از مسائل فلسفه فقه ما در آینده نیز هست:

آیا ما می‌توانیم از نصوص خود به قاعده کلان برسیم؟ به عنوان مثال فرض کنید سه یا چهار نص در مورد خاصی از حضرات معصومین(علیهم السلام) به دست ما رسیده. آیا ما می‌توانیم از این نصوص، قانون کلی استخراج کنیم یا نمی‌توانیم؟ آیا فقط باید به همان چند نص خاص اکتفا کرد؟

- به یک سؤال در اصول فقه باید رسیدگی شود که حضرات معصومین(علیهم صلوات الله) که مانند پیامبر، مبینان نصوص شرع یا مبینان شریعت هستند، تا چه حد هنجارها و عرف زمان خود را مراعات می‌کرده‌اند؟ به‌عنوان مثال، هنگامی که امام صادق(علیه السلام) مطلبی را بیان می‌کنند چقدر رویه‌های هنجار زمان خود را رعایت می‌نمودند؟ اگر در پاسخ بگوییم کلمات حضرات معصومین(علیهم السلام) از هنجارهای زمان خود تبعیت می‌نموده‌اند، دیگر نمی‌توان از نصوص متأثر از زمان، قانون کلی استخراج کرد. به عنوان مثال روایاتی داریم در خصوص استفاده از دُهن متنجس برای استصباح تحت السماء. مقدس اردبیلی می‌گوید: این از باب مثال است و الّا می‌شود از روغن نجس استفاده‌های دیگری کرد. مثلاً می‌توان به‌وسیله تحولات شیمیایی، چیزهای دیگری مانند رنگ ساختمان، دارو و ٦ ساخت. می‌گویند از ماده نفت، چند هزار ماده تولید می‌شود. مقدس اردبیلی می‌گوید: امام فرموده‌اند استصباح تحت السماء، چون در آن زمان این کار رایج بود و کسی هنرِ اینکه  روغن را بردارد [و] چیزهای مختلفی تولید کند را نداشت. بنابراین دُهن متنجس را بدون اشکال می‌توان برای استفاده‌های اینچنین فروخت. می‌گوید: اگر کسی در پاسخ گفت: امام می‌توانستند به جای لفظ «لیستصبح بها تحت السماء» بگوید «لینتفع بها» در این صورت «لینتفع» زمان امام، انتفاع باستصباح بود و «لینتفع» امروز، انتفاع به چیزهای دیگر است. این مسأله باید در همین جا روشن شود که حضرات معصومین(علیهم السلام) هنجارهای زمان خود را در فرمایشات خود، مد نظر داشته‌اند یا خیر که هر دو صورتِ آن، اثراتی خواهد داشت. همین موضوع یکی از اختلاف‌های مهم امروز ما با بعضی از روشن‌فکرها است. این افراد می‌گویند: اگر قرآن قصاص را مطرح کرده به این خاطر است که درآن زمان، قصاص، اثر مطلوبی داشته است «لکم فی القصاص حیاة»؛ یعنی در آن زمان هنجار بوده است، ولی الآن دیگر پیامبر [اگر] می‌خواست [چیزی بگوید] نمی‌گفت: «ولکم فی القصاص حیاة» بلکه می‌گفت: «ولکم فی الحبس الابد حیاة»! و آن هم بعد از چند سال با عفو مواجه می‌شود. همین‌طور بحث عاقله یا تفاوت ارث بین زن و مرد را به همین صورت مطرح می‌کنند که این احکام، متأثر از هنجارهای زمان خود بوده‌اند و الآن پاسخ‌گو نیستند. اگر ما بخواهیم به این صورت با نصوص شرعی برخورد کنیم، آنها را منحصر در زمان و مکان خاص و هنجارهای خاص می‌کنیم و دیگر نخواهیم توانست از آن‌ها استفاده کنیم؛ ولی اعیان و بزرگان ما مانند مقدس اردبیلی‌ها و صاحب جواهر ودیگران، نظری در مقابل این نظر را دارند. البته فقه ما در این زمینه موضع مشخصی ندارد؛ بعضی مواقع روشن‌فکری بعضی از علماء، باعث می‌شود نظراتی شبیه همین روشن‌فکرها مطرح کنند. بنابراین به این سؤال می‌رسیم که آیا ما می‌توانیم از نصوص خود به قاعده کلان برسیم؟ به عنوان مثال فرض کنید سه یا چهار نص در مورد خاصی از حضرات معصومین(علیهم السلام) به دست ما رسیده. آیا ما می‌توانیم از این نصوص، قانون کلی استخراج کنیم یا نمی‌توانیم؟ آیا فقط باید به همان چند نص خاص اکتفا کرد؟ این بحث که مبینان شریعت، چه مسئولیت و تعهدی دارند، ربطی به فهمنده نص ندارد، بلکه تعهد مبینان شریعت را مشخص می‌کند.

اگر یک راوی اهل مدینه بود و یک راوی اهل عراق، آیا ممکن است امام(علیه السلام) به صِرفِ اینکه راوی، اهل عراق بوده است، بر اساس اصطلاح عراق صحبت کند؟

- بحث دیگر اینکه ائمه ما که بزرگان و مبینان هستند، در بیانات خود چقدر به قرائن حالیه و مقالیه اعتماد می‌کردند؟ به‌عنوان مثال اگر یک راوی اهل مدینه بود و یک راوی اهل عراق، آیا ممکن است امام(علیه السلام) به صِرفِ اینکه راوی، اهل عراق بوده است، بر اساس اصطلاح عراق صحبت کند؟ یعنی امام(علیه السلام) به قرینه اینکه راوی و سائل چه کسی است، اعتماد می‌کردند؟ اصلاً امامان معصوم علیهم السلام چنین برنامه‌ای داشته‌اند؟ در بحث «ماء کر» مقدار کر وقتی متفاوت می‌شود، می‌گویند: امام(علیه السلام) گاهی با اصطلاح عراق و گاهی با اصطلاح مدینه صحبت کرده است. سؤال این‌جا است که ما چه‌قدر می‌توانیم به این مدل سخن گفتن معصومین(علیهم السلام) در نصوص اعتماد و از آن استفاده کنیم؟
- مثال دیگر: در مورد عام و خاص؛ اگر یک عام داشته باشیم و یک خاص، آن عام را تخصیص می‌زنیم. چه‌قدر می‌توان از این موضوع دفاع نمود؟ مثلاً پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) عامی را بیان می‌کنند و زمان امام عسگری نص خاص آن عام وارد می‌شود. گفته می‌شود آن عام و این خاص [است] و عام را به‌وسیله این خاص تخصیص می‌زنند. گاهی اوقات هم عامِ زمان امام عسکری را با خاصِ نبوی تخصیص می‌زنند. سؤال اینجا است که چه‌قدر می‌توانیم از این تخصیص‌ها دفاع کنیم؟ این چه‌قدر با مسئولیت امام، که بیان شریعت را به عهده دارند، سازگار است؟
این موارد و شبیه به این موارد، باید در دفتر دوم اصول فقه مورد بحث و بررسی قرار گیرد. بنابراین به سؤال اولیه خود بازمی‌گردیم که تفاوت فلسفه فقه با اصول فقه چیست؟ کدام فلسفه فقه و کدام اصول فقه مورد نظر است؟ آیا مراد اصول فقهی است که فقط دفتر اول آن نگاشته شده است؟ اگر اینچنین باشد ممکن است بگوییم اصول فقه با فلسفه فقه تفاوتی ندارد. اما اگر مراد از اصول فقه، اصول فقهی است که در دفتر دوم اصول باید نوشته شود، در این صورت فلسفه فقه با اصول متفاوت است. در اصول فقه، در مورد بحث تقیه، مباحثی بیان شده است. سؤال این‌جا است که امام صادق(علیه السلام) از چه کسی تقیه می‌کردند؟ یکی از اساتید می‌فرمود که این تقیه از نظر شافعی است، ولی شافعی دوسال بعد از امام صادق(علیه السلام) متولد شده است. امام صادق سال ۱۴۸ به شهادت رسیدند و شافعی سال ۱۵۰ متولد شد. ابوحنیفه سال ۱۷۰ متولد شد [۱] و فقهش پس از مرگش مطرح شد. خلاصه اینکه فضاهایی این‌چنینی ترسیم شده است و باید به‌دقت بررسی شود و پس از آن، تفاوت فلسفه فقه و اصول فقه را مورد بررسی قرار دهیم.

بخش بعدی را اینجا ببینید


پانوشت:
[۱] گویا در اینجا سبق لسانی رخ داده و مقصود ایشان سالی است که ابوحنیفه از دنیا رفته و البته آن هم سال ۱۵۰ می‌باشد. به هر حال مقصود ایشان گویا این باشد که وقتی بعد از مرگ ابوحنیفه، فقهِ او مطرح شده و این امر هم پس از شهادت امام صادق(علیه السلام) بوده، پس تقیه امام(علیه السلام) از ابوحنیفه تصویر ندارد.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی استاد علیدوست (سلسبیل) [با اصلاحات]

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان