تبیان، دستیار زندگی
در روزهای آغاز تأسیس دانشگاه ، تا یک سال در خانه غذا می پختم و به دانشگاه می بردم! با حاج آقا و بچه ها غذا را می خوردیم و بعد بچه ها دنبال درس و کلاسشان می رفتند. شب در خانه می خوابیدم و صبح، باز به دانشگاه می رفتم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفت‌وگوی خواندنی با همسر آیت‌الله مهدوی کنی (۶)

آیت الله مهدوی کنی

بخش قبلی را اینجا ببینید

- از دوران تصدی وزارت کشور و نخست‌وزیری ایشان چه خاطر‌اتی دارید؟ شرایط زندگی شما در آن مقطع چگونه بود؟

برنامه‌های زیادی بود، اما فقط یک نکته‌اش را از نظر زن بودنم می‌گویم. همه ما دوست داریم غذایمان خانگی باشد. نمی‌گویم هیچ‌وقت در بیرون غذا نخورده‌ایم یا غذای بیرون نمی‌خوریم. آن‌قدرها اصرار نداریم که حتماً غذای بیرون نخوریم، ولی دوست داریم غذا را در خانه بپزیم. بچه‌هایم هم به همین‌طریق رفتار می‌کنند. حاج‌آقا هم از غذای خانه بیشتر لذت می‌بردند و ما در وزارت کشور یا نخست‌وزیری که بودند، در خانه غذا می‌پختم و برای ایشان، خودم یا بچه‌ها در ظرف می‌ریختیم و به نخست‌وزیری می‌بردیم و در آنجا غذا را با ایشان می‌خوردیم و دوباره جمع می‌کردیم و برمی‌گشتیم. دوست هم نداشتم در آنجاها زندگی کنم. دلم می‌خواست در همان خانه 190 متری خیابان سرباز زندگی کنم، هر چند بعد از مریضی حاج‌آقا پزشکان گفتند: هم پله‌های خانه برای ایشان زیاد است، هم خانه باید نزدیک بیمارستان قلب باشد. حاج‌آقا به من گفتند: خانه‌ای در دانشگاه امام صادق - علیه السلام - هست، ما می‌رویم و سه-چهار روزی در آنجا هستیم، خانه‌مان را می‌فروشیم و خانه‌ای در نزدیکی بیمارستان می‌خریم. خاطرم هست در روزهای آغاز تأسیس دانشگاه ، تا یک سال در خانه غذا می‌پختم و به دانشگاه می‌بردم! با حاج‌آقا و بچه‌ها غذا را می‌خوردیم و بعد بچه‌ها دنبال درس و کلاسشان می‌رفتند. شب در خانه می‌خوابیدم و صبح، باز به دانشگاه می‌رفتم. تصورش را بکنید دانشگاه در پل مدیریت کجا و مدرسه روشنگر و مدرسه علوی در خیابان ایران کجا؟ صبح زود بچه‌ها را به مدرسه می‌بردم و خودم هم به مدرسه مطهری می‌رفتم و درس می‌خواندم. حاج‌آقا هم تمام روز را، در دانشگاه کار می‌کردند. ما فقط شب‌ها دور هم بودیم و دوست داشتم غذایی را که حاج‌آقا دوست دارند، خودم بپزم و با همه این شرایط همگی دور هم باشیم. من تا یک سال، به خانه دانشگاه نیامدم و اصرار داشتم جایی غیر از خانه خودمان نمانم. حاج‌آقا هم به من اصرار نمی‌کردند که بیا تا بعد از یک سال که دیگر از این همه رفت و آمد خسته شدم و اسباب‌کشی کردیم و آمدیم. حاج‌آقا گفتند: خانه را می‌فروشم و خانه جدیدی می‌خرم، نشان به آن نشانی که خانه خیابان سرباز را دو میلیون تومان فروختیم و با آن حتی یک اتاق هم نتوانستیم بخریم! حاج‌آقا نه اینکه نخواهند خانه بگیرند، پولی نداشتند تا خانه بخرند!

- درباره حواشی اتفاقاتی که برای ایشان می‌افتاد یا مسؤولیت‌هایی که به ایشان محول می‌شد، در خانه با شما صحبت می‌کردند؟ دراین‌باره چه خاطراتی دارید؟

خیلی چیزها برای گفتن هست! تشنجات زیادی در حاشیه فعالیت‌های ایشان بود. از مردم، مخالفان و حرف‌هایی که می‌شنیدیم آزار می‌دیدیم. عده‌ای هم بسیار اظهار خوشحالی می‌کردند، اما ایشان می‌گفتند: فقط به حکم وظیفه این کار را انجام می‌دهند. گذشت و ایثار عجیبی داشتند و خیلی راحت شغل‌ها و پست‌ها را تحویل می‌دادند. کوچک‌ترین دلبستگی به این پست‌ها نداشتند. حتی در این اواخر، همه می‌دانند که مسئولیت ریاست مجلس خبرگان را به عهده ایشان گذاشتند و ایشان همیشه به این منصب‌ها، به عنوان یک امر موقت نگاه می‌کردند. هیچ‌وقت به پست و مقامی دل نبستند و همیشه به عنوان وظیفه قبول می‌کردند. هر کسی هم می‌آمد و می‌گفت بهتر می‌تواند اداره کند، بلافاصله می‌گفتند: بیایید اداره کنید، من مشکلی ندارم! ایشان درجامعه و در میان مسئولان، پست‌هایی بالاتر از نخست‌وزیری و... هم داشتند. از همه مهم‌تر اینکه امین امام بودند. بسیار به امام نزدیک بودند، اما هیچ‌وقت از این قضیه استفاده شخصی نکردند و به همان چیزهایی که داشتند، قانع بودند و هیچ نمی‌گفتند: حالا که در این سمت هستیم خانه‌ای، ماشینی و چیزی بگیریم! هر قدر هم که به ایشان تحمیل می‌کردند زیر بار نمی‌رفتند. ایشان حتی حاضر نشدند ماشین ضدگلوله بگیرند. همیشه با پاسدارهایشان مشکل داشتند و می‌گفتند: پاسدار می‌خواهم چه کار؟

- همه می‌دانند که تأسیس و اداره دانشگاه امام صادق - علیه السلام -، برای ایشان از اهمیت خاصی برخوردار بود. تأسیس و توسعه این دانشگاه، چگونه صورت گرفت؟ به‌ویژه تأسیس پردیس خواهران که سرکار هم در آن سهمی داشتید؟

ایشان چون خیلی برای دانشگاه زحمت کشیده بودند، آبروی دانشگاه خیلی برایشان مهم بود. وقتی بنا شد واحد خواهرانِ دانشگاه امام صادق - علیه السلام - را تأسیس کنند، دراین‌باره دغدغه زیادی داشتند. در آن زمان آقای علم‌الهدی معاون آموزشی بودند و به حاج‌آقا گفتند: همان‌طور که به پیغمبر ٓ صلی الله علیه و آله - خطاب شد: «هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها» باید مدیران این بخش هم از خانواده خودتان و دلسوز باشند، چرا که تأسیس این دانشگاه، استرس و فشارهای روحی و کار زیادی دارد و فردی را می‌خواهد که دلش بسوزد و پای این قضایا بایستد. چون ایشان سال‌ها در آنجا معاون آموزشی بودند و می‌دانستند اداره دانشگاه کار ساده‌ای نیست. آن هم دانشگاهی که نه پولی از دولت و نه شهریه‌ای از بچه‌ها می‌گیرد و اداره این دانشگاه، دشوار است، مخصوصاً هم که ما داشتیم برخلاف آب شنا می‌کردیم! الگو نداشتیم و جایی نبود که از آن یاد بگیریم که یک دانشگاه دخترانه چگونه باید باشد؟ آقای علم‌الهدی هم اصرار کردند که متولیان این بخش، باید از خانواده خودتان باشند و من و دختر بزرگم که آن موقع سنی نداشت و خود من هم که بسیار جوان بودم، مسئولیت این کار را به عهده گرفتیم. با این همه، حاج‌آقا همچنان اصرار داشتند که مسئولان از خانواده خودشان نباشند. بعد از آن هم می‌گفتند: من گذشت کردم، وگرنه می‌دانستم هم مشکل خانوادگی داریم، هم اطمینان نمی‌کردم کار را به دست خانم‌ها بسپارم! در حالی که ما در مکتب خودشان بزرگ شده بودیم، اما سوابق دانشگاهی برایشان مهم بود و با زحماتی که کشیده بودند، دلشان نمی‌خواست واحد خواهران ضربه‌ای بخورد که خدای ناکرده به نام دانشگاه امام صادق - علیه السلام - تمام شود.
خلاصه آمدیم و از صفر شروع کردیم. یعنی من و دخترم در ۲۴ سال قبل، در اتاق نگهبانی دم درِ واحد برادران، ثبت‌نام‌ها را شروع کردیم، اما این موضوع ابداً برایمان مهم نبود. مهم این بود که داشتیم کار می‌کردیم! ...

- واحد برادران با چه اهدافی وچگونه تأسیس شد؟

حاج‌آقا همیشه دراین باره، بحث‌ها را به خانه می‌آوردند. گاهی شوخی می‌کنم و می‌گویم: من مادر همه کسانی که در آنجا تحصیل کرده‌اند و می‌کنند و الحمدلله بسیاری از آنها در سطوح بالا مشغول به کارند، هستم! قاعدتاً اطلاع دارید که ابتدا محل دانشگاه امام صادق، دانشگاه مدیریت بازرگانیِ زمان شاه بود و عده کمی مشغول تحصیل در آنجا بودند. البته رژیم، هزینه‌های زیادی را صرف آنها می‌کرد. ظاهراً بعد از انقلاب، اینجا افتاده بود و پس از مدتی با دوستان و آشنایان - و به قول خود حاج‌آقا با آبروی ریش سفید ایشان - این محل را گرفتند و شروع به برنامه‌ریزی کردند؛ هیئت امناء تشکیل دادند و تا به حال زیر نظر رهبر معظم انقلاب - حفظه الله - به کار خود ادامه می‌دهند.

- هدفشان چه بود؟

ایشان اساساً کارهای فرهنگی می‌کردند. مسجد جلیلی اسمش مسجد بود، ولی در حقیقت یک پایگاه بود و غیر از کارهای سیاسی، فرهنگ‌سازی انجام می‌شد.

- یعنی به این نتیجه رسیده بودند که ضرورت دارد مرکزی برای تربیت نیروهای فرهنگی ایجاد شود. اینطور نیست؟

حتی در مسجد جلیلی هم که بودند، کارشان فرهنگ‌سازی و تربیت نیرو بود. ایشان یک روحیه تربیتی و عقیدتی قوی داشتند. کار ایشان فقط درس دادن نبود، انسان‌سازی به تمام معنا بود. ایشان هم خودشان در دوران طلبگی، زبان‌های عربی و انگلیسی را خوانده بودند و هم دیگران را تشویق می‌کردند و معتقد بودند یادگیری زبان لازم است. ایشان در تمام طول زندگی یک هدف داشتند و آن هم ساختن مردم بود.
وقتی از امام پرسیده بودند: شما با کدام نیرو می‌خواهید با شاه مبارزه کنید؟ ایشان فرمودند: سربازانم در قنداق‌ها هستند! حاج‌آقا هم شاگرد امام و متوجه بودند نیروهای انقلابی به مرور زمان پیر و فرسوده می‌شوند، کما اینکه شده‌اند، اینها کارهایشان را کرده و داده‌هایشان را داده‌اند، همیشه باید یک عده سرباز داشته باشیم. ایشان معتقد بودند باید نیروهایی را که به درد نظام می‌خورند تربیت کنیم. همیشه باید آینده و چشم‌انداز را دید. اگر این کار فقط برای یک مقطع باشد، تمام می‌شود، در حالی که اسلام برای همیشه هست. اسلام همیشه ادامه دارد، بنابراین همیشه سرباز و ایثارگر و از همه مهم‌تراندیشمند خوش‌فکر می‌خواهد. خودشان هم همین‌طور بودند. واقعاً بصیرت داشتند که چطورعمل کنیم که این راه ادامه داشته باشد.

بخش بعدی را اینجا ببینید


منبع: خبرگزاری فارس (با قدری تصرف)

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان