گفتوگوی خواندنی باهمسر آیتالله مهدوی کنی (۴)
بخش قبلی را اینجا ببینید
- حساسیتهای ساواک بر سخنان و فعالیتهای ایشان چگونه به وجود آمد؟ چه چیز در منش دینی و اجتماعی و سیاسی ایشان برای ساواک حساسیتزا بود؟
ایشان همیشه به یک صورتی، در صحبتهایشان به نام حضرت امام اشاره میکردند و لذا ساواک، بسیار روی صحبتهای ایشان حساس بود و مخصوصاً روی مسجد جلیلی تمرکز کرده بودند. حاجاقا هر جا که میرفتند، آنجا خود به خود وزنی پیدا میکرد و در واقع ایشان بودند که به مسجد جلیلی، آن شأن را داده بودند . نوع رفتار و برخورد ایشان طوری بود که ساواک متوجه بود که هدایتکننده مبارزه اوست ، لذا روی ایشان تمرکزکرده بود.
خاطرم هست که آن موقعها، با بچههای مسجد صادقیه - که حاجآقا در آنجا درس میدادند - ارتباط داشتند و آنها هم به مسجد جلیلی میآمدند. در صادقیه گروه خاصی جمع میشدند. خودم درسهای ایشان را میرفتم. اسمش درس بود، ولی در حقیقت روش زندگی، مبارزه و همه چیز در آن بود. نوع تدریس و تربیت ایشان به شکلی بود که افراد، در آینده آدمهای بهدردبخوری از کار درمیآمدند. به هرحال، ایشان به هر نحوی بود، درجلسات، اسم امام را میآوردند و مثلاً میگفتند: آقا! ساواک میآمد و منعشان میکرد. اواخر میگفتند: استاد! از ساواک میآمدند و میگفتند: حرفهایی که میزنید اشاره به آقای خمینی است و دائماً ایشان را میبردند. بعدها متوجه شدیم یکی از آنهایی که در کنار حاجآقا مینشست، خودش ساواکی بود! در مسجد جلیلی مشکلات عدیدهای برای ایشان به وجود میآوردند. خود من، خیلی همراه ایشان به مسجد جلیلی میرفتم. آن روزها هم که زنها آن سر و وضع را داشتند و ما هم که ماشین نداشتیم و سوار اتوبوس و تاکسی می شدیم، ایشان تمام مدت سرش پایین و معذب بود! ... اغلب هم سؤالاتی را که برایم مطرح میشد، در منزل از ایشان میپرسیدم و ایشان هم با نهایت حوصله و دقت پاسخ میدادند و همه درسها و حرفهای ایشان درذهنم ثبت میشد. ایشان را به عنوان استاد خودم قبول داشتم و لذا تمام حرفهایشان در حافظهام ثبت میشد. انسان سخنان استادی را که دوست دارد، هرگز از یاد نمیبرد و چنین احساسی به ایشان داشتم و روشهای ایشان در عرصه سیاسی، فرهنگی و اجتماعیام بسیار مؤثر بودند.
- دستگیریهایشان از صحبتهایی که در مسجد جلیلی میکردند شروع شد؟ یا جای دیگری؟
از مسجد جلیلی و صادقیه. اولین بار، ایشان را در صادقیه دستگیر کردند. داشتم بچه شیر میدادم که این خبر را به من دادند و نمیتوانم به شما بگویم بر من چه گذشت تا ایشان برگشتند، چون هر وقت ساواک کسی را میبرد، برگشتش با خدا بود! نمیدانستیم برمیگردند، نگهشان میدارند، شکنجهشان میدهند یا چیز دیگری. یکی از راههای تحت فشار قرار دادن خانوادههای زندانیان سیاسی هم این بود که موضوع را به بیش از آنچه که بود بزرگ جلوه میدادند.
الته باید این نکته را عرض کنم که در نگاه کلی، مبارزات ایشان بعد از فوت آیتالله بروجردی شروع شد و همیشه این احتمال را میدادیم که ایشان را بگیرند، ببرند، اذیت کنند و خیلی از چیزهایی که در آن زمان ندیده وتجربه نکرده بودیم. از جمله برنامههای سیاسی ایشان، جلساتی بود که در منزل خود ما برگزار میشد. اطلاعیههایی که مینوشتند، جلساتی که تشکیل میشدند و خیلی فعالیتهای دیگر. همه مسؤولینی که از اول انقلاب تا حالا هستند، جلساتشان را در منزل ما برگزار میکردند و من پذیرایی میکردم والبته در تمام مدت، میلرزیدم که الآن میریزند و همه را میگیرند! ماجراهای بسیاری بود. بچهها کوچک بودند و حاجآقا همه مسائل - غیر از چیزهایی را که نمیبایست به کسی گفت - را به من میگفتند. خودشان هم میدانستند اگر اتفاقی برای ایشان پیش بیاید، خیلی ناراحت میشوم. اول انقلاب که داشتند هسته اصلی مبارزات تشکیل میدادند، به من نمیگفتند آنها چه کسانی هستند یا وقتی ریختند در مسجد جلیلی و ایشان را دستگیر کردند و بعد به بوکان تبعید کردند، نمیدانستم درآن پرونده با چه کسانی بودند و چه خوب بود که نمیدانستم! بعدها فهمیدم حاج احمدآقا خمینی، آقای لاهوتی و عدهای دیگر که هستههای اصلی کار بودند به عنوان مهمان به بوکان رفته بودند. تصورش را بکنید کسی که خودش در تبعید است، این افراد برای مهمانی به خانهاش بیایند و جلسه و شورا داشته باشند.
- خاطره دستگیری ایشان درشب احیا را نقل بفرمایید؟ ظاهراً خودتان شاهد ماجرا بودید؟
در مسجد جلیلی، مراسم شب احیا برگزار شده بود و حاجآقا منبر رفتند و بالای منبر به حضرت امام اشاراتی کردند. مراسم تمام شد و بیرون آمدم و دیدم حاجآقا نیامدند! کسی را فرستادم ببیند موضوع از چه قرار است؟ رفت و برگشت و گفت: شما به منزل بروید، حاجآقا را بردند! من با دو تا بچه، وسط خیابان خشکم زد. فهمیدم به محض اینکه حاجآقا از منبر پایین آمدند، ایشان را دستگیر کردند و بردند. آن روزها آقایی نیسان داشت و میآمد و گاهی ما را به مسجد نور میبرد. ما به این آقا گفتیم: ما را پیش حاجآقا ببر! بچهسالیِ من بود و خاطرجمعی از اینکه ساواک ایشان را به ما نشان میدهد! تا صبح، تمام جاهایی را که احتمال میدادیم ایشان را برده باشند، گشتیم. آدم را سرگردان میکردند. یکی میگفت: به ایرانشهر بردهاند، یکی میگفت: به خیابان فرصت بردهاند. خلاصه تا صبح دنبال ایشان گشتیم! صبح که شد، من و دو تا بچهها خسته و هلاک به خانه برگشتیم. فردای آن روز حاجآقا را با ماشین همراه دو مأمور به خانه آوردند که چند دست لباس بردارند و گفتند: میخواهند مرا به بوکان تبعید کنند. خود مأمورها دلشان به حال بچهها که به لباس پدرشان چسبیده بودند میسوخت که میگفتند: ما را با خودتان ببرید! من هم همینطور. خیلی ناراحت بودم. میترسیدیم. ایشان گفتند: ناراحت نباشید. در نهایتِ سختیها، ایشان به ما آرامش میدادند که: ناراحت نباشید. دارم با آقایان میروم، خودم هم دقیقاً نمیدانم دارند مرا کجا میبرند! وقتی رسیدم، شما را هم پیش خودم میبرم! همراه حاجآقا به دیدن کسانی که تبعیدشان کرده بودند، از جمله مرحوم آیتالله مشکینی، رفته بودم و میدانستم تبعید یعنی چه و این قضیه بیشتر رنجم میداد که الآن وضع جا و غذای ایشان چه میشود؟ بعدها برایمان تعریف کردند آن شب ایشان را چگونه و کجا بردند. مختصر کنم، حاجآقا را به مسجدی در بوکان برده بودند. گفته بودند: شما را به دورترین نقطه ایران میفرستیم! واقعاً هم بوکان، مرز و دورترین نقطه ایران است. ایشان را به آنجا فرستادند که فوقالعاده سرد بود. از این طرف به من خبر رسید ایشان را به بوکان بردند. خواهرشان همراهم آمدند که زن جوان در طول راه تنها نباشم. شهر به شهر رفتیم تا بالاخره بوکان را پیدا کردیم. دیدیم دو تا اتاق کوچک سرد به ایشان دادهاند! از آنجا که خدا میخواهد حجتش را تمام کند، یکی از ژاندارمهای آنجا دلش سوخته بود و قدری غذا و پتو برایشان آورده بود. دردسرتان ندهم. با دو تا بچه، یک پایم تهران بودم و یک پایم بوکان! یک دستشویی قدیمی که مورد استفاده آقایان بود، باید ظرف و همه چیز را در آنجا میشستم و جمعیتی بود که از تهران به عنوان مهمان، به دیدن حاجآقا میآمدند، چون همه ایشان را دوست داشتند. از آمدن آنها اظهار ناراحتی نمیکردم. فقط از این ترس داشتم که نکند بریزند و آنها را بگیرند! همیشه این هول و ترس در جانم بود که میریزند و مهمانهای ما را میگیرند، چون مهمانهای ما هم عادی نبودند. کار ما همین بود، تا یک شب که بچهها را به تهران آوردم که به مدرسه بروند. خبر دادند ایشان را از بوکان آوردهاند و دوباره روز از نو و روزی از نو! دوباره شهر به شهر دنبال حاجآقا میگشتم. بعضی جاها حکومت نظامی بود. بعضی جاها هم مثل کردستان، واقعاً شرایط بهگونهای بود که میترسیدم. پشت دیوارها، ژاندارمها با اسلحه پنهان شده بودند و عقل ما نمیرسید آن وقت شب درشرایط حکومت نظامی، خطرناک است که وارد شهری شویم که ما را نمیشناسند. میرفتیم و میگفتیم: آقایی را به اینجا آوردهاند، میخواهیم ایشان را ببینیم. ما را سرمیگرداندند. بالاخره آنقدر آمدیم تا به تهران رسیدیم! معلوم شد یکسره ایشان را به زندان بردهاند و به ما دروغ گفتهاند که ایشان را به تبعید فرستادهاند. میخواستند ما را از سر خودشان باز کنند و در عین حال در فشارهای روحی قرار بدهند. بعد هم گفتند: چهارده سال زندان برایشان بریدهاند که اگر انقلاب نشده بود، همچنان در زندان بودند! همان زندانی که با آقای طالقانی، آقای منتظری، آقای هاشمی و دیگران بودند. مدتی هم حاجآقا در زندان انفرادی بودند و شکنجههای زیادی را متحمل شدند که بسیاری از آنها قابل بیان نیستند. انسان میگوید تا بوکان رفتم و برگشتم، ولی تا نرفته باشید نمیدانید بر ما چه گذشت!
بخش بعدی را اینجا ببینید
منبع: خبرگزاری فارس (با قدری تصرف)