[جلسه 100 - يكشنبه: 11/10/79]
فرع اول: اکراه ديگرى به قتل خود مکرِه به وسيله تهديد به قتل
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
قال المحقق (رحمه الله): لوقال اقتلنى او لاقتلنك لم يسغ القتل لان الاذن لاترفع الحرمة و لو باشرلم يجب القصاص لانه اسقط حقه بالاذن فلا يتسلط الوارث
اگر شخصى، ديگرى را اكراه كند كه مرا بكش و الاّ ترا خواهم كشت. قتل جايز نيست. و اگر مكرَه مرتكب قتل شد، قصاص او واجب نيست زيرا با اذنى كه به كشتن خود داده حقش را ساقط نموده است بنابراين وارث او حقى ندارد.
اين مسأله امروزه جزو مسائل مطرح در دنيا است بيماران يا افراد پيرى هستند كه ديگران را وادار نموده يا از آنان خواهش مىكنند كه ايشان را به قتل برسانند كه البته مرحوم محقق صورت اكراه را بيان كرده و خواهيم گفت كه اكراه در اينجا نقش اساسى ندارد، بلكه مسأله اين است كه اگر كسى به ديگرى اذن بدهد مرا بكش مثل بيمارى كه دچار بيمارى طولانى شد و يا كسى كه از دست طلبكاران به جان آمده به ديگرى مىگويد من را راحت كن. آيا اين اذن مجوز قتل مىشود يا نه؟ در محافل حقوقى دنيا و همچنين در محافل شرعى مسيحيان اين مسأله مطرح است و طرفداران و مخالفينى دارد بنابراين مسأله مهمى است كه بايد در مورد جواز قتل و ثبوت قصاص و ساير شقوق آن بحث كنيم.
قبل از شروع در اصل مسأله نكته قابل توجه اين است كه گرچه مرحوم محقق اين مسأله را در فروع باب اكراه در قتل ذكر كردهاند، اما در حقيقت جزو مسائل اين باب، نيست زيرا استدلالى كه خود محقق در ذيل هر دوشق اين مسأله ذكر نموده و همچنين استدلالهايى كه شرّاح كلام محقق مثل مرحوم صاحب جواهر، مرحوم شهيد ثانى و ديگران در ذيل اين مسأله آوردهاند ربطى به اكراه ندارد اين طور بحث نمىكنند كه چون اكراه مجوز قتل نمىشود پس اين قتل جائز نيست، بلكه استدلالها حول محور اذن است كه آيا اذن مجوز قتل هست يا نه، لكن چون مرحوم محقق مسأله را در اين باب آوردهاند ما نيز اينجا مطرح مىكنيم بهرحال در اين مسأله چهار فرع وجود دارد كه انشاءا... به ترتيب بحث كنيم.
الف: آيا اذن در قتل چه با اكراه باشد چه به غير اكراه، حرمت شرعى قتل نفس را بر طرف مىكند و قتل نفس جايز مىشود يا نه؟
ب: در فرض عدم جواز آيا قاتل مستحق قصاص مىشود يا نه؟
ج: بر فرض عدم تعلق قصاص آيا قاتل ملزم به پرداخت ديه هست يا نه؟ كه اين فرع را محقق ذكر نفرمودهاند لكن مرحوم صاحب جواهر و ديگران مطرح كردند.
د: آيا در صورت استنكاف مكرَه از قتل اگر مكرِه، خواست به تهديد خويش عمل كرده و آن شخص را به قتل برساند آيا محمول عليه مىتواند از خودش دفاع كند ولو بالقتل يا نه؟ كه اين فرع را امام (رضوانالله تعالى عليه) در تحرير و مرحوم صاحب جواهر و بعضى ديگر مطرح كردهاند لكن مرحوم محقق ذكر نكردهاند.
بحث تفصيلى در فروع
در مورد فرع اول از مجموع فتاوى فقهاء استفاده مىشود كه حرمت تكليفى برداشته نمىشود زيرا كه قتل نفس دو حكم دارد يك حكم عبارتست از حق الهى كه حكم تكليفى يعنى حرمت است و حكم ديگر عبارت است حق القصاص كه ممكن است گفته شود حق بشرى و متعلق به مقتول يا ولى او است يا گفته شود كه حقى مشترك بين بشر و خدا است مثل قطع يد سارق كه حد است، منتهى حدى است كه هم متعلق حق الهى و هم متعلق حق مردمى است حال، بخش اول كه حرمت باشد يك امر الهى و متعلق حق ذات مقدس پروردگار است و هيچ حرامى با اذن فرد ديگرى كه موضوع يا محل آن حرام باشد، جايز نمىشود فرض كنيد زنا كه حرام است. اگر چنانچه آن مزنىبها اذن بدهد، يا در زناى به عنف، بعدا آن مقهور از او راضى شود حرمت اين عمل از بين نمىرود بنابراين حرمت قتل كه از ادلهى شرعى فهميده مىشود چيزى نيست كه با اذن برداشته شود. اگر بخواهيم استدلال نقلى در اينجا بياوريم مىگوئيم آيه شريفه و لا تقتل النفس التى حرم الله الا بالحق يا آيه شريفه من قتل نفسا بغير نفسٍ او فساد فى الارض اطلاق دارد و شامل صورت اذن و عدم اذن مىشود، بنابراين در اين بخش از مسأله كه حرمت برداشته نمىشود، هيچ ترديد و تأملى نيست.
عمده بحث فرع دوم است كه اگر اين شخص مكرَه يا مأذون مرتكب قتل نفس شد آيا بر او قصاص تعلق مىگيرد يا نه؟
بررسى اقوال فقهاء اين مساله بين فقهاء محل اختلاف است. مرحوم محقق در اينجا بطور جزم فرمودند: قصاص نيست. علامه (ره) در بعضى از كتابهايشان مثل ارشاد (1) نيز همين را اختيار كردند. لكن در كتاب قواعد (2) در ثبوت قصاص ترديد كردهاند همچنانكه از مجموع فرمايش صاحب جواهر استنباط مىشود كه مسأله براى ايشان هم روشن نيست و در آن نوعى ترديد وجود دارد. مرحوم محقق اردبيلى نيز در شرح ارشاد (3) ترديد نموده بلكه تمايل به ثبوت قصاص پيدا مىكنند البته ايشان خيلى راحت جازم به يك طرف مسأله نمىشوند چنانچه طبيعت و عادت ايشان است كه با همه تحقيقى كه دارند در فتوا دادن، خيلى مراقب و مواظباند، بهرحال مسأله روشن نيست. امام (ره) هم در تحرير (4) همين ترديد را منعكس كردند، يعنى ايشان هم به طور جزم نمىفرمايند كه قصاص نيست بلكه مىفرمايند در مسأله اشكال هست، اگر چه در نهايت عدم قصاص و سپس عدم ديه را راجح مىدانند. مبناى قول به عدم قصاص اين است كه: قصاص حقى است متعلق به مقتول، كه از او به وارث منتقل مىشود پس مقتول با اذن در قتل حق خود را ساقط كرده است. همچنان كه اگر كسى دست ديگرى را قطع كند يا چشم او را كور نمايد او صاحب حق است و مىتواند قصاص يا عفو كند جان او هم متعلق به خود او است، اكنون كه جان او را گرفتند در واقع صاحب حق خود اوست و اين حق مثل بقيه تركه او به وارث منتقل مىشود و به عنوان شاهد بر اين معنا گفتهاند: اگر قصاص تبديل به ديه شد ديه كه از جنس اموال است، مثل بقيه اموال ميت جزو تركه او است يعنى اگر وصيت، كند وصيت او در همان ديه نيز نافذ است اگر چنانچه مديون باشد دين او را از اين ديه ادا مىكنند، پس پيداست كه مال او است در حالى كه اگر ابتدا متعلق به ورثه بود نبايد ميت حقى نسبت به آن داشته باشد و نبايد دينش را از آن ادا نمود و وصيتش را انفاذ كنند بنابراين، حق قصاص اولا متعلق به خود مقتول است ثمّ ينتقل منه الى وارثه و در اين صورت هنگامى كه شخص مىگويد: مرا بكش در واقع حق خود را اسقاط كرده است ولو فرض كنيم حقيقتا نظرش اين باشد كه قاتل را به دام بياندازد مثل اين كه فردى به ديگرى مىگويد: بيا از خانه من اين جنس را بردار ولو قصد او اين باشد كه وقتى آن شخص كالا را برداشت، پليس او را به عنوان دزدى بگيرد و زندان بياندازد يا قاضى به دزدى او حكم كند اما در واقع و عندالله او حق خودش را اسقاط كرده است و آن فرد مديون آن مال نيست، پس اين احتمال كه شايد اذن، به قصد اين بوده كه او را گير بياندازد پس اسقاط حق نيست، چنانچه بعضى اينجور گمان كردهاند، اين درست نمىباشد چون ولو قصد او هم در باطن اين باشد اما وقتى مىگويد: بيا مرا بكش در حقيقت اذن داده و طرف را مجاز كرده تا او را به قتل برساند پس حق خودش را اسقاط كرده است. اين حاصل استدلالى است كه مرحوم محقق (ره) و ديگران بيان كردهاند. مرحوم صاحب جواهر هم در تبيين همين مطلب مىفرمايند: بدليل نفوذ وصاياه و قضاء ديونه منها يعنى چون ديه جاى قصاص را مىگيرد و ديه مسلما متعلق به مورّث است پس بنابراين قصاص هم متعلق حق اوست و با اذن او ساقط مىشود. يك اشكال و پاسخ آن ممكن است در اين جا كسى اشكال ثبوتى كرده بگويد: اينكه مىگوييد: ديه اولا متعلق به مورث است و بعد از مرگ منتقل به وارث مىشود صحيح نيست زيرا اين ديه كه قبل از مرگ مورث تنجز و ثبوت پيدا نكرده، چطور ممكن است به مقتول تعلق گيرد؟! به عبارت ديگر ديه قتل نفس مالى است كه بعد از مرگ مورث بر عهده قاتل قرار مىگيرد بعد از مرگ، كه او نمىتواند مالك چيزى بشود قبل از مرگ هم كه ديهاى وجود نداشته است اين يك اشكال ثبوتى جدى است كه مرحوم صاحب جواهر. در مقام دفع آن مىفرمايند: ممكن است اين طور بگوييم كه در آخرين لحظهى حيات كه در واقع مورث ديگر حكم حىّ به آن معنا را ندارد، اين ديه متعلق به او مىشود سپس از وى منتقل به وارث مىگردد. استدلال ديگر اين است كه ما بگوييم: شك داريم كه آيا اطلاقات ادلّه قصاص نفس شامل اين مورد هم كه اذن داده است، مىشود يا نمىشود؟ چون اطلاقات قصاص ظاهرش اين است كه متعلق به آنجايى است كه اذنى در بين نباشد، شك داريم كه آيا شامل اينجا مىشود يا نمىشود؟ پس در اصل اطلاقات قصاص ترديد مىكنيم اين هم استدلال ديگر است كه درستى يا نادرستى آنرا بعدا بررسى خواهيم كرد بنابراين فرمايش مرحوم محقق (ره) كه ديگران هم غالبا همان را قبول كردهاند و گفتهاند قصاص نيست عمدتا مبتنى بر استدلال اول است كه عبارتست از اينكه قصاص حقى متعلق به مورّث است و چون او اذن داده پس اين حق را اسقاط كرده است مثل اينكه اذن بر داشتن مالش را بدهد و وقتى كه حق او ساقط شده است پس انتقال به ديگرى هم معنا ندارد چون منتفى به انتفاء موضوع است و حقّى نمانده تا بعنوان تركه به وارث منتقل شود اين عمده استدلال اول است. يك استدلال هم اين كه بگوييم عمومات و اطلاعات ادله قصاص شامل اين مورد نمىشود يا شك در شمول آنها نسبت به اين مورد داريم. نقد دليل اول: ما عرض مىكنيم اين كه مىفرمايند: حق القصاص اولا متعلق به مقتول است دليل آن چيست؟ از كجا چنين چيزى ثابت شد؟ بله در قصاص طرف (قطع عضو يا جراحت) همينطور است زيرا انسانى وجود دارد كه مىتواند محور و مركز حقوق و اموال و ملكيتهايى قرار بگيرد، شارع مقدس هم اين حق را جزو حقوق و متعلقات او قرار داده است گفته است كه مىتوانى قصاص كنى و يا بدل از قصاص در مقابل عفو، مالى اخذ كنى اما آنجايى كه شخص آسيب ديده كه مورد عدوان قرار گرفته است، خودش وجود ندارد و مقتول است به چه دليلى ما بايستى اينجا بگوييم كه حق قصاص اولا متعلق به اوست؟ چه دليلى داريم بر اين معنا؟ كدام آيه يا روايت يا استدلال عقلى اين را اثبات مىكند؟ البته بحث ديه جدا است و بعدا عرض خواهيم كرد. اگر فرض بكنيم كه ديه آنطور كه فرمودهاند متعلق وصيت و ديْن مقتول قرار مىگيرد و اين حكم مسلّم باشد، توجيه آن منحصرا اين نيست كه اصالةً مال ميت بوده و از او به وارث منتقل شده است، بلكه ممكن است اين يك حكم شرعى باشد، از قبيل اينكه ديه به زوج و زوجه تعلق نمىيابد يا به برادرهاى مادرى مقتول كه بعضى از فقهاء گفتهاند. پس لزوما معنايش اين نيست، كه حق قصاص متعلق به خود آن شخصى است كه مقتول است علاوه بر اينكه آيه شريفه قرآن به طور صريح يا لااقل به طور ظهور تام برخلاف اين است زيرا مىفرمايد: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا نمىفرمايد: فقد جعلنا له سلطانا پس جعل قصاص اولا و اصالةً براى ولى است نه براى خود آن شخص كه مقتول عدوانى است. هيچ دليلى هم ما نداريم كه اين قصاص اولا متعلق به اوست بلكه عكس آن در آيه شريفه وارد شده است. پس بنابراين آنچه كه در باب قصاص نفس، انسان مىتواند جازما به او تكيه بكند اين است كه قصاص حقى است كه ابتداءً و اصالةً تعلق به ولى پيدا كرده است و حقّ ولى است ان قلت: قصاص براى جبران ما سُلب عن المجنى عليه است، پس بايد متعلق به خود او باشد. قلت: اگر بپذيريم كه قصاص يك حكم جبرانى است مقتول پس از مماتش موضوعى نيست كه بتواند متعلق جبران قرار گيرد، جبران او بايد يك امر مربوط به نشأهى ديگر باشد، بلكه متعلق جبران اعتبارا بايد ولىّ او باشد كه بدينوسيله تشفىّ و امثال آن عايد او شود. و فرض هم اين است كه حق قصاص بعد از فوت مجنى عليه تحقق مىيابد. بعلاوه بر اينكه حكمت قصاص يك امر كلىتر است و مربوط به نظم امور اجتماعى و بر افتادن جرم قتل نفس است: ولكم فى القصاص حياة... و بنابراين مىتوان گفت كه ديه هم جزو تركه نيست و اين كه فرمودند قضاء دين از او مىشود يا وصيت بر او نافذ است، اگر ثابت و مسلّم شد (كه بايد ان شاء ا... در جاى خودش بحث كنيم) اين يك حكمى از احكام است كه شارع قرار داده است، نه بخاطر اين كه اين، جزو اموال اوست دليل بر اين نيست كه جزو اموال او باشد لااقل از اين جهت مشكوك است مىتواند از اين باب باشد كه جزو اموال آن مورث و مقتول است و مىتواند علت ديگرى داشته باشد و حكمى از احكام باشد و دليل خاصى داشته باشد، پس بنابراين از مسأله ديه كه مرحوم صاحب جواهر و بعضى ديگر بر روى او تكيه كردهاند نمىشود استفاده كرد كه قصاص حقى متعلق به مقتول است و چون خود مقتول نمىتواند استيفا كند پس وليش آن را استيفا مىكند، ما نمىتوانيم بر اين جزم پيدا كنيم يعنى خلافش را مىتوانيم جزم پيدا كنيم چون فرمود: فقد جعلنا لوليه سلطانا ما براى ولى او اين سلطان (حق القصاص) را قرار داديم پس بنابر اين پايه اين استدلال بر عدم القصاص يك پايه سستى است. تا به بقيه حرفها برسيم. 1- مجمع الفائده ج13 ص396 2- الينابيع الفقهيه ج25 ص538 3- مجمع الفائده ج13 ص397 4- تحرير الوسيله طبع النشر الاسلامى ج2 ص464 |