[جلسه 93 - يكشنبه: 15/8/79]
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
كلام در اين بود كه در صورت اكراه بر قتل (با توعد به قتل كه اگر اين شخص را به قتل نرسانى خودت را به قتل مىرسانم) آيا حديث رفع، حرمت را از شخص مكرَه بر مىدارد تا قتل براى او مباح شود يا نه؟
عرض كرديم براى جلوگيرى از شمول حديث رفع نسبت به اين مورد چند بيان وجود دارد. يك بيان اين بود كه در چنين صورتى اكراه صدق نمىكند و موضوع اكراه در اينجا محقق نيست تا حديث رفع شامل شود (بيان مرحوم محقق و صاحب جواهر) كه اين بيان و شبهات آن ذكر شد بيان ديگر رواياتى است كه در باب تقيه وارد شده است كه دو روايت را خوانديم يكى صحيحه و ديگرى موثقه و مضمون آنها اين بود كه تقيه براى حقن دماء و حفظ جان، تشريع شده است، اما وقتى مسألهى قتل مطرح شد ديگر جاى تقيه نيست، چون عكس مقصود از تشريع تقيه خواهد بود. روايت اول اين بود قال: انما جعل التقيه ليحقن بها الدم، فاذا بلغ الدم فليس تقية وقتى كه كار به خون رسيد ديگر تقيه وجود ندارد.
روايت دوم كه گفتيم موثقه است، عبارت آن اين بود كه قال: انما جعلت التقية ليحقن بها الدم، فاذا بلغت التقية الدم فلا تقية براى استدلال به اين روايات بر اين كه حديث رفع شامل قتل اكراهى نمىشود، دو تقريب مىتوان ذكر كرد:
تقريب اول: اينكه تقيه، اگر چه يك حكم مهم الهى است و آنقدر شارع به آن اهميت داده كه فرموده است: «لادين لمن لا تقية له» در عين حال، اگر پاى جان به ميان آمد تقيه برداشته شده است. پس با اينكه به حسب ظاهر، دليل تقيه بر ادلّه احكام اوليه حكومت دارد و ما مىتوانيم در صورت وجود شرائط تقيه، صلوة، صيام و ساير عبادات را على وجهها انجام ندهيم اما همين كه كار به خون ريزى رسيد ديگر تقيه وجود ندارد و از اينجا كشف مىكنيم كه مسألهى دم از نظر شارع آنقدر مهم است كه حتى ادله ثانويه را كه حاكم بر ادله اوليه هستند محدود مىكند و وقتى كه در مورد دم، تقيه برداشته مىشود، استكشاف لِمّى (پى بردن به معلول از طريق علت) مىكنيم كه حديث رفع هم شامل مسألهى دم نخواهد شد بنابراين در مورد قتل اكراهى حديث رفع كارايى ندارد و نمىتوان به آن استدلال كرد.
تقريب دوم: اكراه بر قتل، خود از مصاديق تقيه مىباشد زيرا تقيه به معناى حفظ نفس است و مكرَه با كشتن غير مىخواهد جان خود را حفظ كند يعنى وقتى كسى ديگرى را تهديد مىكند كه فلانى را به قتل برسان وگرنه خودت كشته مىشوى در اين صورت شخص بواسطهى كشتن غير از قتل خودش اتّقاء مىكند، حال اگر عمل مكرَه عليه عملى غير از قتل بود اشكال ندارد كه شخص با انجام آن، جان خود را حفظ كند اما اگر اتّقاء دم خود بوسيلهى اراقه دم غير شد طبق اين روايات ديگر تقيه جايز نيست.
مناقشهى دو استدلال
به نظر مىرسد كه تقريب دوم محل اشكال است زيرا با سير در روايات تقيه بدست مىآيد كه معناى تقيه عبارت است از: «اخفاء شىءٍ بما تستلزمه هذا الاخفاء ليحفظ و يصون او يكسب شيئا» تقيه آن است كه انسان امرى را پنهان مىكند تا چيزى را حفظ نموده يا مقصودى را بدست آورد و يا خطرى را دفع نمايد كه البته كتمان لوازمى دارد گاهى لازمهى كتمان، اظهار امرى خلاف واقع يا اتيان به عملى و عبادتى برخلاف وظيفه است، كما اينكه مقصودى كه با اين كتمان بدست مىآيد گاهى حفظ نفس خود است و گاه حفظ دماء مردم است و گاه جلب منفعتى ديگر. پس به هر حال در معناى تقيه عنوان كتمان نهفته شده است و لذا بعضى از روايات، تقيه را در مقابل اذاعه (افشاء) قرار داده است و آنچه كه از بررسى مضامين روايات تقيه بدست مىآيد آن است كه آن چيزى كه غالبا كتمان مىشود امر دين است مثل موارد تقيهيى كه در روايات نسبت به ائمه (عليه السلام) و اصحاب آنان آمده است كه، راه و روش و فعاليت دينى خود را كتمان مىكردند. البته در مواردى از روايات هم مربوطه به حفظ دين نيست؛ مانند رواياتى كه قول حضرت يوسف (عليه السلام) را تقيه شمردهاند آنجا كه در مقام توريه به برادران خود فرمود: «انكم لسارقون» مسألهى عدم سرقت آنان را براى رسيدن به مقصودش (نگه داشتن برادر نزد خود) كتمان كرد.
خلاصه بحث آن كه هر عملى را كه انسان براى اتقاء از خطر انجام مىدهد تقيه نيست، مثلا اگر شخصى عملى را انجام دهد كه ديگرى به او بد گمان نشود و ضررى به او نرسد، در اينجا عنوان تقيه صادق نيست بلكه شرط تحقق اين عنوان آن است كه كتمان چيزى (براى بدست آوردن مقصود و يا دفع خطرى) صادق باشد و در مانحنفيه چنين نيست زيرا وقتى كسى به ديگرى مىگويد يا فلانى را بكش يا تو را به قتل مىرسانم و او براى رهايى جان خود دست به قتل غير مىزند اين از مصاديق تقيه نيست.
اما تقريب اول كه مىگفت: از روايت تقيه استفاده مىشود، هنگامى كه پاى جان به ميان آمد ديگر جاى تقيه نيست، پس بخاطر اهميت خون از دليل حاكم (روايات تقيه) دست برمىداريم كذلك فى حديث الرفع، اين استدلال فى حد نفسه، استدلال صحيحى است، لكن پايهى اين استدلال مبتنى بر اين است كه معناى روايت اين باشد كه اگر تقيه كردنِ تو منتهى به اراقهى دم غير به دست تو شد ديگر تقيه جايز نيست اما در معناى روايت احتمالات ديگرى وجود دارد كه دو احتمال آن را ذيلا ذكر مىكنيم.
1- آن كه بگوييم مراد از تقيه در روايات، آن است كه بتوان بوسيلهى آن جان خود را حفظ نمود اما اگر زمينهيى پيش آمد كه ديگر حفظ جان شخص تقيه كننده، ممكن نشد، ديگر تقيه موردى ندارد مثلا ما در مقابل حاكم ظالمى دين خود را كتمان مىنماييم كه ما را به قتل نرساند اما اگر بدانيم كه آن حاكم قطعا ما را خواهد كشت در اين صورت ديگر تقيه نيست و بايد يا مىتوانيم حقايق را علنى نماييم، بنابرين قتل غير مطرح نيست، بلكه منظور از تقيه حفظ جان تقيه كننده است.
2- احتمال دوم آن است كه مراد از تعبير «فلاتقية» نفى آن در زمان غير هدنة و صلح است، يعنى وقتى بناى جنگ و مبارزه در مقابل دستگاه ظالمانهى يك حاكم، نيست در اينجا براى حفظ جان بايد تقيه كرد مانند زمان امام باقر (عليه السلام) و اوائل دوره امام صادق (عليه السلام) كه بناى قيام نبود زيرا آنان عِدّه و عُدّه نداشتند و لذا به زيد بن على بن الحسين اجازه قيام نمىدانند چون مىدانستند كه فايدهى ندارد پس در اين صورت بايد تقيه نمود اما اگر زمينهى منازعه و جنگ آماده شد خواه به اين كه دستگاه ظالمانه به قتل افراد بپردازد و يا خود شيعيان مبارزه را آغاز كرده باشند. در اين صورت ديگر جاى تقيه نيست و روايت دوم كه مىفرمايد فاذا بلغت التقية الدم فلا تقية وايم الله لودعيتم لتنصرونا لقلتم لا نفعل انما نتقى، ولكانت التقية احب اليكم من آبائكم و امهاتكم. نيز مؤيد اين معنا است زيرا مضمون اين جمله آن است كه چون دوران، دوران عدم تعرض بين حاكمان وقت و شيعيان است ما تقيه را واجب كرديم اما اگر زمينهى قيام و مبارزه مهيا شد، ديگر نبايد تقيه كنيد لذا امام (عليه السلام) در مقام توبيخ مىفرمايند: اما شما، پس از دعوت به نصرت نيز زير بار نرفته و باز تقيه را همچون پدر و مادر خود دوست مىداريد لكن زمانى كه قائم آل محمد (عليه السلام) قيام كرد ديگر نياز به تعاون و همكارى شما ندارد، بلكه نسبت به بسيارى از شما، حدود الهى را جارى مىنمايد. (البته در روايات ما هر جا كه كلمه قائم آمده، مراد حضرت مهدى (عليه السلام) نيست بلكه ممكن است ساير ائمه مراد باشند زيرا آن طور كه از احاديث بدست مىآيد امر قيام در قرون اوليهى اسلام مىبايست انجام مىشد لكن بخاطر مسائلى، بداء حاصل شده و اين امر به تعويق مىافتاد) به هر حال وقتى دو احتمال فوق در معناى روايت وجود دارد ديگر نمىتوان براى معناى مقصود به آن استدلال كرد و از طريق كشف لِمّىِ ملاك در مسألهى حرمت قتل نفس در باب تقيه، حكم را به حديث رفع نيز سرايت داد، بنابراين روايات تقيه مانعى براى جريان حديث رفع محسوب نمىشود.
دنباله مطالب را انشاءالله در جلسه آينده پى مىگيريم.
1- وسائل الشيعه كتاب الامر بالمعروف و النهى عن المنكر باب31، ح1
2- همان، ح