[شروع درس 17 - يكشنبه: 9/8/78]
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
كلام در قسم سوم از اقسام قتل عمد بود، گفتيم: قسم سوم اين است كه قصد مىكند فعلى را كه غالبا منتهى به قتل مىشود اما قصد قتل نمىكند و عرض كرديم كه اين صورت شقوقى دارد. حال روايات را بخوانيم ببينيم كه آيا شامل همه اين شقوق مىشود يا فقط شامل بعضى از آنها است. ولى قبل از بررسى روايات، بايد متذكر باشيد كه در بعضى از اين شقوق، فاعل، عالم به سببيت است. يعنى مىداند كه اين فعل معمولا كشنده است كه خود اين صورت ممكن است چند شق داشته باشد قصد قتل نكند، يا قصد عدم قتل بنمايد و در بعضى از اين شقوق عالم به سببيت نيست كه يا غافل از سببيت است و يا جاهل به آن در اين شق هم دو سه صورت ممكن است فرض كرد. چون گاهى قصد قتل ندارد و گاهى قصد عدم القتل دارد كه مثال زديم به شكنجهگرهاى دوران طاغوت، قصد عدم القتل داشتند اما تا سرحد مرگ طرف را مىزدند. گاهى هم مىمرد. البته درمورد آنان نمىشود گفت هيچگاه عالم به سببيت نبودند. شايد در مواردى عالم بودند. بنابراين آنچه ما در اين روايات بايد تعقيب كنيم اين است كه ببينيم آيا اين روايات شامل همه صور مذكوره حتى صورت عدم علم به سببيت مىشود يا اين صورت خارج است.
در اين روايات سه روايت شبيه به هم وجود دارد كه ابتدائاً آنها را مىخوانيم و استظهار مىكنيم و بعد روايات ديگر را مطرح مىكنيم. از آن سه روايت يكى روايت حلبى است كه در جلسه قبل خوانديم و سند آن معتبر است.
عن ابىعبداللّه (ع) قال: سألناه عن رجل ضرب رجلاً بعصا فلم يقلع عنه الضرب حتى مات، ايدفع الى ولى المقتول فيقتله؟ قال: نعم و لكن لايترك يعبث به و لكن يجيز عليه بالسيف.
روايت دوم:
و بالاسناد عن ابن ابىنصر، عن موسى بنبكر عن عبدصالح (ع) فى رجل ضرب رجلاً بعصا فلم يرفع العصا حتى مات قال: يدفع الى اولياء المقتول و لكن لايترك يتلذّذ به و لكن يجاز عليه بالسيف. (2)
موضوع سؤال اين روايت عينا همان موضوع سؤال روايت حلبى است. جواب هم تقريبا همان عبارات است و مضمونش اين است كه اين قتل، قتل عمد است.
بحث سندى: سند روايت، سند خوبى است هر چند نمىتوانيم به آن صحيحه اطلاق كنيم زيرا كه موسىبنبكر كه راوى مباشر از امام است در كتب رجاليه توثيق نشده است. لكن ما به روايت موسىبنبكر اعتماد مىكنيم چون احمدبن محمدبن ابىنصر بزنطى از او روايت مىكند و اين بزرگوار جزو آن مشايخ سه گانهاى است كه شيخ (ره) در كتاب عدّه مىفرمايند: اصحاب به مراسيل آنان هم مثل مسنداتشان اتكا مىكنند. لانّهم لايرسلون ولا يسندون الا عن ثقةٍ. بنابراين ما به روايتى كه اينها از كسى نقل مىكنند اعتماد مىكنيم و بنا به قول قوى، به آن راوى هم اعتماد مىكنيم. در تعبير «الا عن ثقة» كه شيخ (ره) در عده فرمودند يك احتمال ضعيفى است كه اگر آن احتمال را ناديده بگيريم، معناى آن عبارت اين خواهد بود كه اين سه بزرگوار يعنى ابن ابىعمير و صفوان و بزنطى از هركسى روايت نقل كنند، چه مرسلا باشد، چه مسندا، آن راوى ثقه است. بنابراين ما به شهادت شيخ اعتماد مىكنيم و معتقديم كه روايت اينان، موجب اعتماد به آن راوى است كه از او نقل مىكنند. البته اين مطلب با مطلبى كه درباره اصحاب اجماع گفته شده فرق دارد اگر چه هر سه نفر اينهاجزواصحاب اجماع همهستند. منتهى دراصحاب اجماع شخص توثيق نمىشود هر چند روايت معتبر شمرده مىشود. ولى درمورد اين سه بزرگوار شخص مروى عنه هم توثيق مىشود. البته فعلا اين روايت براى ما تعيين كننده نيست چون اگر كسى به اين روايت اعتماد نكرد، دو روايت ديگر هم داريم لذا وارد اين بحث نمىشويم. اگر در ضمن مباحث به جايى رسيديم كه روايتى از اين موارد براى ما تعيين كننده بود مفصلا بحث كرده شرح خواهيم داد كه چرا به نقل شيخ (ره) در عدّه اعتماد مىنماييم.
در اين سند سهل بن زياد هم هست و قبلا گفتيم كه ما به روايت سهل بن زياد كه در كافى از آن بزرگوار نقل شده است اعتماد داريم. البته ما فرمايشات مرحوم آيةاللّه خويى و بعضى كلمات ديگران و جمع بندى بعضى از رفقاى بحث را كه براى ما فرستادهاند و حاصل آن اعتماد به سهل بن زياد است، ديدهايم، لكن آنرا بطور مطلق قبول نداريم. وقتى نجاشى كه خرّيط اين فن و از بهترين علماى رجالى ما است درباره ايشان مىگويد: غير معتمدٍ، ضعيف فىالحديث و بعد نقل مىكند احمدبن محمدبن عيسى كه رئيس اشعريون بود در قم كان يشهد عليه بالغلو والكذب نه فقط به غلو او شهادت مىداد (مثل اينكه درمورد بعضى شهادت به غلوّ دادند و ما مىگوييم درمورد غلوّش اشتباه كردند، چون قميين چيزهايى را كه غلوّ نبود، غلوّ مىدانستند) بلكه يشهد عليه بالكذب لذا او را از قم به رى تبعيد كرد. بنابراين نمىشود بطور مطلق به روايات اين بزرگوار اعتماد كرد و اگر به رواياتش در كافى اعتماد مىكنيم، بخاطر عظمت كلينى است. كلينى خودش اهل رى بود و از اين بزرگوار با يك واسطه روايت مىكند، آن واسطه هم، عدهاى مىباشند كه در ميان آنها على بن محمد علاّن كوفى است كه ثقه و بسيار شخص عاليقدرى است و صدها مورد از اين بزرگوار احكام را روايت كرده است. حال، آنجايى كه كلينى از او روايت مىكند كلينى كه خودش خرّيط فن حديث است و همه اين حرفهايى را كه ما شنيدهايم، او هم شنيده است. او صرّاف و نقاد اين كار است تشخيص مىدهد كه اين روايت درست است لذا آنها را نقل مىكند. كما اينكه انصافاً هم هر جا ما روايات سهلبن زياد را در كافى ملاحظه مىكنيم غالبا همين روايت رايج و معمولٌ به و معروف عندالاصحاب است شايد روايات ديگر او اينجور نباشد آنچه شيخ كلينى(ره) از اين بزرگوار نقل كرده است امارات وثاقت دارد اعتماد مشايخ و بزرگان از يك طرف، از آن طرف هم البته جرح عجيب نجاشى است كه كمتر كسى را اينطور جرح كرده است، جمع بين اينها اين است كه بگوييم وقتى مثل كلينى كه اين كتاب (كافى) را براى تبيين حلال و حرام نوشته است و خودش هم در مقدمه كتاب تقريبا به اين مضمون مىگويد: اين چيزهايى را كه اينجا نوشتهام حجت بين من و خداست(3) و براى اين است كه مردم معالم دينشان را استفاده كنند معلوم مىشود كه ايشان در بين روايات سهل بن زياد آنچه را مورد اعتمادبوده، انتخاب كرده است. البته اين نظر ابتكارى ما نيست، مبتكر اين نظر، مرحوم شوشترى(ره)، صاحب قاموسالرجال هستند و ما اين نظر را پسنديديم و به نظرمان حرف درستى است و لذا ما هم به روايات ايشان در كافى اعتماد مىكنيم. البته بطور مطلق اين حرف را در مورد تمام كسانى كه مرحوم كلينى از آنان نقل مىكند نمىزنيم، زيرا گاهى هست كه كلينى يك يا چند روايت را از يك نفر نقل مىكند، اين اعتماد آور نيست. لكن گاهى از يك نفر پانصد روايت نقل مىكند، البته كه اعتماد مىكنيم. بارها گفتهايم ما به مشايخ حديث و اجازه، اعتماد مىكنيم، بخاطر اينكه اعتماد كسى مثل كلينى، مثل صدوق، مثل نجاشى به يك شيخ كه از او دويست يا سيصد يا پانصد روايت حلال و حرام نقل مىكنند ارزشش كمتر از اين نيست كه بگويد: ثقةٌ بلكه ارزش آن خيلى بالاتر از تصريح به «ثقةٌ» است. بنابراين سند خوب است ولى ما از آن به معتبرة موسىبنبكر تعبير مىكنيم و نمىتوانيم تعبير صحيح از آن بنماييم. مضمون هم كه همان مضمون روايت قبلى است.
روايت سوم:
وباسناده عنالحسينبن سعيد، عنالنضربن سويد، عن هشام بن سالم و علىابن النعمان، عن ابن مسكان جميعا عن سليمانبن خالد قال: سألت اباعبداللّه(ع) عنرجل ضرب رجلابعصا فلميرفع عنه حتى قتل، ايدفع الى اولياء المقتول؟ قال: نعم و لكن لايترك يعبث به و لكن يجاز عليه. (4)
بحث سندى: طريق شيخ به حسينبن سعيد طريق معتبر و صحيحى است. نضربنسويد و هشامبن سالم ثقه هستند و علىبننعمان عطف بر هشامبنسالم نيست عطف بر نضربن سويد است. يعنى حسينبن سعيد از دو طريق نقل مىكند يكى از طريق نضربن سويد عن هشامبن سالم و ديگر از طريق علىبن نعمان عن ابن مسكان. بنابراين روايت دو طريق دارد، هر دو طريق هم معتبر است. طريق شيخ تا خود حسينبن سعيد هم كه معتبر است. خود اين بزرگوار هم كه جزو ثقاة عاليقدر است، بنابراين تا اينجا سند، جزو سندهاى عالى است. سليمانبن خالد كه از طبقه چهارم است (طبق طبقهبندى مرحوم آقاى بروجردى«ره») جزو اصحاب حضرت باقر و حضرت ابىعبداللّه(ع) مىباشد و او هم مرد بزرگى است. منتهى دربارهاش نظرات مختلفى وجود دارد (چون مدتى متهم شده بود به اينكه زيدى است و جزو كسانى است كه در كنار جناب زيد جنگيده است. ما اين را جزو افتخارات او مىدانيم لكن گويا در آن وقت بخاطر اينكه بدون اجازه امام اين حركت انجام گرفته آن را عيب مىدانستند) بههرحال ازنظرما سليمانبن خالد هم ثقه است، بنابراين سند خوبىاست.
تقرير استدلال به اين روايات:
اين است كه بگوييم: كسى كه فرد ديگرى را با چوب و امثال آن مىزند تا بميرد مىتواند قصد قتل او را داشته باشد و مىتواند نداشته باشد بنابراين سؤال مطلق است و جواب هم مطلق. هم شامل صورت قصد و هم شامل صورت قصد عدم قتل مىشود و صورت عدم قصد قتل در چنين جايى صورت نادر و مهجورى نيست امكان دارد واقعا كسى، ديگرى را با چوب بزند در حالى كه قصد كشتن او را ندارد بلكه مىخواهد تنبيهش كند، لكن آن قدر مىزند كه طرف مىميرد. اين، صورت مهجور و نادرى نيست، چنين چيزى ممكن است. بنابراين ميتوان اين صورت را مشمول اين سؤال و جواب دانست.
حداقل آنچه مسلم است اين است كه قصد فعل داشته است ولى قصد قتل داشتن معلوم نيست. امام هم نمىپرسند كه قصد قتل داشت يا نه؟ كه معنايش اين است. درهرصورت اين، قتل عمداست. تا اينجا بحثى نيست.
جهل به سببيّت:
انّما الكلام در اين است كه آيا صورت جهل به سببيت را هم شامل مىشود يا نه؟ اين، آن نكتهاى است كه ما دنبال آن هستيم، مىخواهيم حكم آن را بدست بياوريم. در نگاه بدوى، به نظر مىرسد كه اين روايات نسبت به صورت علم به سببيت و جهل به آن اطلاق دارند. زيرا حضرت فرمودند: اين ضارب را دست اولياى دم بدهيد كه او را قصاص كنند و امام (ع) استفصال هم نكردند كه آيا ضارب علم به سببيت داشته يا جاهل بوده است؟
پاسخ از روايات:
در اين روايات چنين اطلاقى نيست. در اين سه روايت راوى از قضيهاى سؤال مىكند و معمولا آن كسى كه مسألهاى را با ذكر مثال از عالمى سؤال مىكند اينجور نيست كه همه صور آن را در ذهن گرفته باشد و آنگاه سؤال كند. عادتا يكى از شقوق مسأله براى او پيش آمده است، مثلا مىپرسد شك بين سه و چهار حكمش چيست؟ لابد يا در حال قيام شك كرده است يا در حال سجود و يا در حال قعود. در يكى از اين حالات برايش شك اتفاق افتاده و سؤال مىكند. اگرچنانچه حكم درهمه جا يكسان باشد جوابى كه به او داده خواهد شد همراه با ترك استفصال است و مطلق خواهد بود. ولى اگر چنانچه يك فرد، فرد بارز باشد باز هم سؤال نمىكنند تنها جواب آن فرد بارز را مىدهند، عادتا اينجورى است. اگر ما ديديم كه از يك مسأله ذات شقوق از امام(ع) سؤال شده است، اينجور نيست كه بگوييم چون امام استفصال نكردهاند بنابراين جواب امام مطلق است و شامل همه شقوق مىشود، بلكه اگر چنانچه در شقوق اين مسأله يك فرض بارز و شايع باشد، به احتمال قوى تلقى امام از اين سؤال همان فرض شايع و رايج بوده است. امام آن را فهميده است و لذا همان را هم جواب مىدهد. خيلى بعيد است كه فرض كنيم فرض نادر مورد نظر سؤال كننده است.
و اين احتمال كه بگوييم همه افراد مورد نظر اوست هر چند احتمال ممكنى است اما در وقتى كه فرض شاخصى بين اين شقوق نباشد. اگر يك فرض شاخص و برجستهاى در بين اين شقوق بود قاعدتا ذهن متوجه آن فرض رايج مىشود و معناىانصراف، همين است.يعنى همين كه ذهنانسان در بادى امر متوجهمعنايى بشود. مابراىانصراف لازمنيست حتمااستدلالى بياوريم، بلكه وقتى ازامام سؤال مىكند و در شقوقآن سؤال فرض بارزى هست كه ذهن در مرتبه اول متوجه آن مىشود مىگوييم انصراف به آن دارد و در اين صورت نمىتوانيم از آن مورد به مورد ديگر تجاوز كنيم چون كلام اطلاق ندارد. البته دليلى نداريم براى اينكه مراد حتما همين مورد منصرف اليه بوده است اما اطلاق هم ثابت نخواهد شد، در مقام بيان نسبت به همه شقوق بودن، ديگر به دست نخواهد آمد. قدر مسلم همين مورد شاخص و بارز است. در مانحن فيه اينطورى است، آن كسى كه ديگرى را با چوب مىزند تا بميرد ممكن است قصد كشتن او را نداشته باشد يا حتى مايل به كشتن او نباشد، ولى عادتا بعيد است كه نداند اين كار موجب كشتن مىشود (صورت جهل به سببيت يك صورت بسيار نادرى است) همه مىدانند كه اگر چنانچه كسى را زيرچوب بياندازند و صد ضربه به سر و گردن و بدنش بزنند به كشتن منتهى خواهد شد. اين چيزى نيست كه كسى نداند چطور كسى كه مايقتل عادةً را بكار مىبرد نمىداند كه اين عادةً كشنده است. معلوم است كه مىداند كه اين فعل كشنده است ولو اينكه نمىخواهد بكشد، حداكثر اين است كه عازم بر موت او نيست قصد قتل ندارد، كه اين امكان دارد اما جهل به سببيت نسبت به كسى كه ابزارى را به كار مىبرد كه غالبا كشنده است فرض بسيار نادرى است پس بنابراين فرض اينكه مورد سؤال راوى از امام(ع) اگر فقط اين سه روايت بود مسأله را ما همينجا تمام ميكرديم، اين باشد كه اين شخصى كه دارد طرف را تا سرحد كشت مىزند نمىداند كه اين كتك زدن عادتا به مرگ منتهى خواهد شد فرض نادرى است و احتمال بسيار ضعيفى است و نمىشود فرض كرد كه سؤال متوجه اين فرد نادر باشد و هيچ اشاره و قرينهاى نياورد امام هم همين فرد نادر را فهميده و جواب داده باشند. اين خيلى خلاف ظاهر است، لذا قدر متيقن از اين سه روايت آن صورتى است كه علم به سببيت وجود دارد و شامل صورت جهل به سببيت نمىشود، بنابراين ما اگر فقط همين سه روايت را داشتيم هيچ مشكلى در اين مسأله نداشتيم يعنى به حسب ظهور اين سه روايت انسان مىفهمد كه هم مراد سائل وهم مراد امام(ع) درجواب متوجه آن فرض بارزى است كه همان صورت علم ضارب به سببيت است. بنابراين اين سؤال و جواب از صورت جهل به سببيت منصرف است.
اگر فقط اين سه روايت بود مسأله را ما همينجا تمام مىكرديم و مشكلى نداشتيم. كما اينكه مرحوم صاحب جواهر (ره) به همين سه روايت استناد كردند و من بعدا عرض خواهم كرد كه از فرمايش ايشان استفاده مىشود كه ايشان صورت جهل به سببيت را مشمول اين حكم نمىدانند. كما اينكه از فرمايش بعضى ديگر هم استفاده مىشود. و لكن دو سه روايت ديگر هست كه علىالظاهر اطلاق دارد، بيان امام بيان مطلقى است، و اخذ به اطلاق لازمهاش اين است كه شامل صورت جهل به سببيت هم بشود.