• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    بقي هنا مسائل:

    المسئله الاولي: «في ‌خروج الذات عن المشتق وعدمه»؛

    عنوان مسئلة اول اين است كه آيا ذات در مشتق داخل است،‌يا ذات در مشتق داخل نيست؟- البته اين مسئله غير از مسئله دوم است كه: ما الفرق بين المشتق والمبدأ،‌هر چند صاحب كفايه اين دوتا از هم جدا نكرده؟- گر گفتيم: (زيد ضاحك)، آيا در كلمة (ضاحك) ذات داخل است، يعني (ذات ثبت له الضحك)، يا ذات داخل نيست؟ پس در اين مسئله بحث فقط در اين است كه آيا ذات در مشتق داخل است يا داخل نيست (دخول الذات في المشتق و عدم دخوله)؟ ‌ مسئله بعدي، يعني (ما الفرق بين المشتق والمبدأ؟) غير از اين مسئله مي‌باشد. فلذا ما ‌اين دوتا را از هم جدا كرديم (خلافاً لصاحب الكفايه) كه اينها را از هم جدا نكرده.

    در اينكه آيا ذات در مشتق داخل است يا داخل نيست؟ سه قول است:‌

    الف) خروج الذات عن المشتق ابتداء و انتهاءً، يعني ذات در مشتق نيست،‌نه در مفهوم ابتداي مشتق و نه در مفهوم تحليليش، در كلمة(ضاحك) ذات نيست، نه ابتداءً ونه انتهاءً.

    ب) الذات داخل في المشتق ابتداءً و انتهاءً. يعني ذات در مشتق داخل است هم ابتداءً و هم انتهاءً. به عبارت ديگر: معناي ضاحك،يعني (ذات له الضحك، انسان له الضحك). كلمة(ضاحك) همسنگ (انسان له الضحك) است.

    ج) خروج الذات ابتداءً، لا انتهاءً. يعني ذات ابتداءً خارج است، ‌اما انتهاءً كه مقام تحليل است، خارج نيست.‌ اگر تحليل و حلاجي نكنيم،‌ذات داخل نيست،‌اما اگر تحليل وحلاجي كني، ذات در آن داخل است.

    قول اول: قول مرحوم سيد شريف جرجاني است، قول دوم قائلش را نمي‌دانيم كه قائل دارد يا نه؟ قول سوم قول محقق اصفهاني است در حاشيه‌ي كه بر كفايه دارند، و نيز قول حضرت امام(ره) است. و نظر ما نيز همين قول سوم است.

    بررسي قول سوم:

    ما نخست قول سوم را كه قول محقق اصفهاني، ‌امام«ره» و ما مي‌‌باشد بررسي مي‌كنيم،‌سپس سراغ قول اول مي‌رويم. قول سوم اين است كه گاهي انسان ذات را مي‌بيند و لي عنوان همراهش نيست،‌مانند: جوامد،‌مثلاً زيد دلات بر ذات دارد،‌اما عنواني همراهش نيست.

    گاهي عكس است،‌يعني انسان عنوان را مي‌انديشد ولي از ذات خبري نيست،‌مانند:‌مصدر،‌علم و ضرب. و گاهي هردو هست، يعني هم ذات هست و هم عنوان، در آنجا كه هردو هست،‌ اين باز خودش بر دو قسم است: گاهي ذات هم جداگانه است،‌عنوان هم جداگانه است،‌نسبت هم جداگانه است. مثلاً مي‌گوييم:‌(انسان له الكتابه،‌انسان له الضحك). در اينجا هم الفاظ و دوال متعدد است و هم مدلول متعدد است،‌يعني هم تعدد دال است و هم تعدد مدلول. اما گاهي ذات هست،‌عنوان هم هست، نسبت هم هست.‌ولي در نه در مرحلة اول، بلكه در مرحله حلاجي، يعني وقتي كسي كلمة ضارب را مي‌شنود، يك مفهوم بسيطي در ذهنش مي‌آيد، يعني زننده. ضاحك،‌يعني خندان، يك مفهوم بسيطي از اينها در ذهن انسان مي‌آيد،‌اما وقتي تعمل كند و برخودش فشار بياورد، از درونش سه چيز در مي‌آيد: 1- ذات،‌2- عنوان‌، 3- نسبت. (انسان له الضحك،‌انسان له الكتابه). فرقش با اولي كه مركب بود اين است كه ‌آنجا تعدد دال، تعدد دلالت و تعدد مدلول است. ولي در اينجا عكس است،‌يعني (وحده الدال، وحده الدلاله وو حده المدلول). كي؟ در مرحلة اول. يعني درمرحلة اول هم دال يكي است،‌هم مدلول و هم دلالت. اما در مرحلة دوم كه مرحله حلاجي و تحليل باشد، تبديل به سه چيز مي‌شوند. فههنا اقسام:‌گاهي ذات هست، ولي عنوان نيست، مانند: جوامد، گاهي عنوان هست‌‌‌ولي ذات نيست، مانند؛‌مصادر. گاهي هردو هست،يعني هم عنوان هست و هم ذات و هم نسبت، ‌اين سومي نيز بر دوقسم مي‌باشد:‌ گاهي (علي وجه التفصيل) هست ، يعني هر سه تفصيلي است(‌انسان له الكتابه،‌انسان له الضحك،‌انسان له الضرب). اينجا سه تاست،‌يعني سه تا دال هست، سه تا مدلول و سه تا هم دلالت.

    گاهي در مرحلة اول فشرده است،‌يعني دال هم يكي است،‌مدلول هم يكي است،‌دلالت هم يكي است،‌مثل ضارب، در مرحلة(اول) اين سه ادغام در يك چيز شده، يعني يك دال هست‌، يك مدلول. ويك دلالت. اما هنگامي كه در مركز تحليل رفت،‌در مركز تحليل بر مي‌گردد به قسم اول، يعني سه چيز پيدا مي‌كند: ذات،‌عنوان و نسبت. (طبق قول سوم) در حقيقت مشتق برزخ است ميان قول اول و قول دوم،‌يعني نه مانند قول سيد شريف است كه از ذات خبري نيست،‌و نه مانند قول دوم هست كه گفت ذات در آنجا حضور دارد. ولي ما گفتيم:‌نه اولي درست است و نه دومي. ‌بلكه (المشتق مفهوم بسيط)،‌منتها منشأ انتزاعش مركب است،‌منشأ انتزاعش اين است كه در خارج،‌زيدي هست،‌ضحكي هست،‌ نسبتي هم هست، و‌ما از آن يك مفهوم بسيطي را انتزاع مي‌كنيم كه اگر آن را به كارخانه تحليل برديم(‌ينحل الي ذات، نسبه و حدث)، يعني سه دال هست،‌سه مدلول و سه‌ دلالت.

    دليل قول سوم: دليل ما تبادر است،‌ما نمي‌خواهيم لغت را با فلسفه ثابت كنيد،‌شما از كلمة (ضارب) معناي بسيط مي‌فهميد، يك دال،‌يك مدلول ويك دلالت.‌ولي وقتي كه مي‌انديشيد، ضارب رابه فرد زنند تفسير و تحليل مي‌كنيد،‌ كاتب را به فرد نويسنده تحليل مي‌ كنيد.

    استدل السيد الشريف علي القول الاول بوجهين:

    اگر كسي شرح مطالع، صفحه 11، (چاپ ايران) را مطالعه كرده باشد، در آنجا شارح معتقد بر تركيب است،‌اما سير شريف در حاشيه مي‌گويد:‌ مشتق اصلاً مركب نيست بلكه بسيط است،‌چرا؟ يك قضيه منفصله درست كرده و مي‌گويد:‌ما نمي‌توانيم بگوييم:‌در مشتق ذات است،‌چرا؟ چون ذات يا بايد مفهوم شيئ باشد،يا بايد مصداق شيئ باشد، مانند:‌(الانسان كاتب). ايشان مي‌گويد:‌دركلمة(كاتب) ابداً‌ذات نيست،‌چون اگر ذات باشد، يا مفهوم شيئ است، يعني (الانسان شئ له الكتابه)، يا مصداق شيئ است،‌يعني (الانسان انسان له الكتابه)،‌مصداق شيئ در آنجا انسان است، هيچكدامش درست نيست،‌ولي اگر بخواهيم دليل شريف را بگوييم، اين مثال را فعلاً متوقف مي‌كنيم، مثال ناطق را مي‌گوييم. مي‌گويد: در كلمة(ناطق) ذات داخل نيست، چرا؟‌چون اگر ذات داخل باشد، يا مفهوم شيئ است،‌يا مصداق شيئ. اگر بگوييد:‌مفهوم شيئ است،‌الانسان ناطق، يعني (الانسان شئ له النطق)، اگر اين را بگوييد، ‌(يلزم دخول عرض العام في الفصل) يعني لازم مي‌آيد كه عرض عام كه شيئ است در فصل داخل بشود، (فصل) جوهر است،(‌شيئ) عرض عام است. اما اگر بگوييد: خود مفهوم شيئ داخل نيست‌بلكه مصداقش داخل است (مصداقش همان انسان است)، يلزم بر اينكه قضيه ممكنه ضروريه بشود. مثل: (الانسان كاتب). ‌اگر در آنجا انسان رامقدر كنيم،‌قضيه ممكنه‌ مي‌شود قضيه ضروريه.(الانسان كاتب بالامكان العام). ‌اما اگر بگوييم:‌در كلمة (كاتب) انسان مقدر است، ضروريه مي‌شود، (الانسان انسان له الكتابه)،‌اين قضيه، قضية ضروري است،‌چرا؟ چون (حمل الشيئ علي نفسه) ‌ضروري است، پس جناب سيد شريف يك قضيه منفصله را آورد، ولي با دو مثال،‌در اولي مثالش (الانسان ناطق) بود. ولي در دومي مثالش( الانسان كاتب) بود.

    اگر بگوييد: مفهوم ذات داخل است، مثال اول را مي‌آورد، يعني (الانسان ناطق).يلزم دخول العرض العام في الفصل.

    اما اگر بگوييد: ‌مصداقش هست، مثال را عوض مي‌كنيم و مي‌گوييم: ‌(الانسان كاتب بالامكان) ‌مي‌شود ضروري،يعني (الانسان انسان له الكتابه)، اين(بالضروره) هست ،‌چرا؟ لأن حمل الشئي علي نفسه ضروري. ‌اين حاصل استدلال شريف بود.

    قبل از اينكه اشكال‌هاي ديگران بر كلام شريف بيان كنيم،‌يك اشكال را خود مان مي‌كنيم،‌مي‌گوييم: شما در همان شق اول مي‌توانيد هردو را پياده كنيد،‌هم پياده كنيد (دخول العرض العام في الفصل). هم شق دوم را پياده كنيد، يعني (انقلاب القضيه الممكنه الي القضيه الضروريه). در همان مثال اول پياده كنيد فلذا به مثال دوم هم نيازي نيست،‌چرا؟ چون (الانسان ناطق). ‌اگر در كلمة (ناطق) مفهوم شيئ مقدر باشد، هردو اشكال هست،‌هم دخول العرض العام في الفصل، هم انقلاب، چون شيئيت انسان امر ضروري است،‌يعني الانسان شيئ بالضروره،‌شيئ از مفاهيم عامه‌اي است كه بر همه چيز بالضروره صدق مي‌كنيم، انت شيئ بالضرور،‌ أنا شئي بالضروره. اگر جناب شريف هوشياري بيشتري به خرج مي‌داد ،‌لازم نبود كه منفصله بياورد تا مجبور شود كه مثال‌ها را عوض كند، يعني در اولي بگويد:‌ناطق. در دومي هم بگويد:‌كاتب. آنجا كه مي‌خواهد بگويد:‌دخول العرض العام في الفصل، مثال ناطق رابزند.

    ‌اما آنجا كه مي‌خواهد انقلاب قضيه رابگويد، يعني انقلاب الممكنه الي الضروريه،‌كاتب را مثال زد و انسان رامقدر كردا(لانسان انسان له الكتابه). ما مي‌‌گوييم: شق دوم را رها كن،‌بلكه در همان مثال اول هردو مفسده هست،‌هم مفسدة دخول العرض العام في الفصل. و هم مفسدة انقلاب القضيه الممكنه الي الضروريه. چون شيئت براي انسان امر ممكن نيست،‌ جهت قضيه امكان نيست،‌بلكه جهت قضيه ضرورت است،يعني (‌الانسان شيئ بالضروره)،‌نه اينكه (الانسان شئ بالامكان).

    «ثم إن الاصولين اجابوا عن الشق الاول بوجوه ثلاثه»:

    اصوليون از شق اول سه وجه جواب داده‌اند، شق اول اين بود كه بگوييم: در مفهوم ناطق، مفهوم شئي مأخوذ است. از اين شق اول سه تا جواب داده‌اند:

    جواب اول: جواب اول مال صاحب فصول است كه فرموده: (شيئ) داخل است،‌ولي آنگاه كه بخواهيم فصل انسان قرار دهيم از مفهوم شيئ‌ تجريد مي‌كنيم. بلي! كلمة‌ ناطق در لغت به معناي (شيئ له النطق) است، ولي آنگاه كه مي‌خواهيم فصلش كنيم، از شكمش مفهوم شيئ را در مي‌آوريم و فصلش قرار مي‌دهيم كه به اين مي‌گويند: تجريد.

    مرحوم آخوند در كفايه مي‌گويد:‌اين جواب، جواب خوبي نيست،‌چرا؟ چون ما (وجداناً) ناطق را كه فصل قرار مي‌دهيم هرگز تجريد نمي‌كنيم،‌ بلكه ما به همان معناي لغوي فصل قرار مي‌دهيم و تجريدش نمي‌كنيم.

    جواب دوم: جواب دوم مال آخوند كه مي‌گويد:‌ ناطق اصلاً‌ فصل نيست بلكه مشير به فصل است، چرا؟‌چون ناطق اگر به معناي نطق و حرف زدن است،( هذا كيف محسوس). ‌اما اگر نطق به معناي تفكر است (فكيف نفساني)،پس ‌ناطق را هر رقم كه معناي كنيم،فصل نيست(‌ليس بفصل)،‌ چون نطقش كيف محسوس است،‌ تفكر هم كيف نفساني است، كيف كه نمي‌خواهد جوهر بشود و فصل بشود. ‌مي‌فرمايد: ناطق ‌جانشين فصل است،‌چنانچه در الحيوان مي‌گويد:‌الحيوان جسم نام حساس متحرك بالاراده،‌ دوتا را مي‌آورند،‌هم حساس را مي‌آورند و هم متحرك را،‌وحال آنكه نه حساس فصل است و نه متحرك فصل است،‌بلكه هردوتا اشاره به آن فصل واقعي است كه ما نمي‌‌دانيم كه چيست؟ اين اشاره به آن است.

    جواب سوم: بهترين جواب سومي است كه بگوييم:‌اصلاً‌ناطق فصل نيست،‌آنكه فصل است نفس است، نفس ناطقه است،‌ناطقه از اوصافش هست،‌ولذا (الانسان مركب من شيئين:‌ حيوان ونفس)،‌اين جواب عالمانه تر و مطابق فلسفة اسلامي است. پس دليل اول جناب شريف باطل شد، چون‌ گاهي جناب فصول ايراد كرد و گفت: موقع فصل تجريد مي‌كنيم.‌ آخوند گفت: ‌اين درست نيست، يعني موقع فصل تجريد نمي‌كنيم، سپس آخوند از خودش جواب داد وگفت: اين فصل نيست بلكه جانشين فصل است، چنانچه در حيوان گفتيم كه: حساس و متحرك جانشين فصل است نه خود فصل. ‌بهترين جواب (و لعل اين جواب مكمل جواب خراساني است) اين است كه بگوييم: (فصل) نفس است،‌ناطق از اوصافش هست. پس دليل اول باطل شد

    الدليل الثاني:

    دليل ثاني كدام است؟‌گفت: ا گر مفهوم شيئ است،(‌يلزم دخول العرض العام في الفصل). اما اگر مفهوم شيئ نيست، بلكه مصداق شئي است كه انسان باشد، (يلزم انقلاب القضيه الممكنه الي القضيه الضروريه). مثال قضيه ممكنه: ( ‌زيد كاتب بالامكان). اما اگر در بخواهيم در كلمة (كاتب) ‌انسان رامقدر كنيم،يعني ‌مصداق شيئ را، مي‌شود( انسان له الكتابه). سيد شريف مي‌گويد: اين ضروري است، چرا ضروري است؟ چون از قبيل (حمل الشيئ علي نفسه) است، يعني ‌لازم مي‌آيد كه قضيه ممكنه برگردد و ضروري بشود.

    «ثم إن صاحب الفصول أجاب عن هذا الاستدلال بجواب متين»؛

    فصول يك جواب خوبي گفته و فرموده:‌جناب شريف! شما (نؤمن بعض و نكفر بعض) شديد،‌ من كه نگفتم: زيد انسان، اگر بگويم: زيد انسان،‌اين قضيه ضروري است،‌ولي من گفتم: زيد انسان له الكتابه،‌جفتش را محمول قرار دادم،‌اين جفت ضروري نيست بلكه امكان است،‌انسانيت را اگر محمول قرار بدهم، حق باشماست، ولي انسان محمول نيست،‌انسان مقيد محمول است،‌كدام انسان؟ انسان له الكتابه،يعني ‌اين دوتا را به نخ ببنديد و بر زيد حمل كنيد. ‌قانون كلي است كه: النتيجه تابعه لاخس المقدمات.

    انسان بودن زيد ضروري است، ولي وقتي مقيد شد به كتابت،‌چون كتابتش ضروري نيست،‌كتابش امكاني است،‌جفتش را كه حمل كرديم، جفتش امكان است،‌(زيد انسان له الكتابه بالامكان العام).

    به تعبير بهتر:‌اگر دو تا خبر بدهد،‌حق باشماست، يعني بگويد:‌ايها الناس! (زيد انسان)، آنگاه مكث كند و سپس بگويد(:‌له الكتابه). ‌اگر دو خبر بدهد،‌حق باشماست،‌خبر اول ضروري است،‌ولي من دوتا خبر كه نمي‌دهم بلكه يك خبر مي‌دهم و مي‌گويم: (زيد انسان له الكتابه)، يعني بين (انسان) و بين (له الكتابه) مكث نمي‌كنم،‌بلكه هردو را به نخ مي‌بندم و شيئ واحد قرار مي‌دهم،‌اين مي‌شود ممكنه است نه ضروريه. چرا؟‌چون هميشه نتيجه تابع اخس مقدمات است،‌چون يك قيدش امكاني است،‌محمول همه‌اش مي‌شود امكاني. بنابراين،‌دليل دومش هم كه اگر مصداق شيئ رامقدر كنيم، قضيه ممكنه بر مي‌گردد قضيه ضروريه مي‌شود،‌ اين مبني براين است كه من دوتا خبر بدهم، وحال آنكه من بيش از يك خبر ندادم و آن يك خبر هم عبارت است از: (‌انسان له الكتابه، انسان له الكتابه ليس امراً‌ضرورياً بالنسبه الي الانسان بل امر امكاني. پس تا اينجا ادله سيد شريف را حلاجي كرديم و گفتيم: هم ممكن است بگوييم: مفهوم شيئ درآن داخل است، اشكال وارد نيست.‌ هم ممكن است بگوييم:‌انسان در آن داخل است،(‌لايلزم انقلاب الممكنه الي الضروريه)، چرا؟ چون يكي از اجزاء( محمول) ممكن است.