• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    المطلب السابع:

    مطلب هفتمي كه مرحوم خراساني به عنوان مقدمه آن را متعرض مي‌شود، دفع يك توهم است. زيرا بعضي توهم كرده‌اند كه مشتق گاهي حقيقت در متلبس است،‌و گاهي حقيقت در اعم از متلبس و غير متلبس مي‌باشد. به اين معنا كه اگر مبدأ وريشه فعليت داشته باشد، اين حقيقت در متلبس است, مانند: قائم و جالس، مبدأ اين دوتا (كه همان قيام و جلوس باشد) فعلي است. اما اگر مبدأ از قبيل حرفه و صنعت باشد،‌مثل: تاجر و حداد كه مبدأ شان حرفه و صنعت است، تاجر را مي‌گويند: حرفه. حداد را مي‌گويند:‌صنعت. يا مبدأش قوه و ملكه باشد، مانند: طبيب و مجتهد، اين حقيقت در متلبس نيست بلكه حقيقت در اعم از متلبس، و من إنقضي عنه المبدأ است، يك چنين توهمي در باب مشتق شده كه اگر مبدأ فعلي است،‌ او حقيقت در متلبس است،‌ مثلاً: جالس به كسي مي‌گويند كه الآن بنشيند، اما اينكه در گذشته جالس بوده، ولي حالا قائم است، به اين جالس نمي‌گويند. اما اگر مبدأ حرفه و صنعت باشد، مانند:‌تاجر و حداد. يا مبدأ از قبيل قوه و ملكه باشد،‌مانند: طبيب و مجتهد، اين حقيقت در اعم است، يعني به تاجري كه شب در خانه خود خوابيده باشد، به او ميگويند:‌تاجر، و حال آنكه الآن تجارت نمي‌كند، يا مجتهد وطبيبي كه الآن در خانه‌اش استراحت كرده، به اوطبيب مي‌گويند و حال آنكه الآن طبابت و اجتهاد نمي‌كند، متوهم فرق نهاده است بين آن مشتقي كه مبدأش جنبة فعلي دارد، مي‌گويد: حتماً متلبس باشد.

    اما اگر مبدأش حرفه و صنعت، يا قوه و ملكه است،‌آن هم در متلبس حقيقت است و هم در( من انقضي عنه المبدأ).

    يلاحظ عليه:

    مرحوم خراساني اين توهم را رد مي‌كند و مي‌فرمايد: همة اينها متلبس هستند، چرا؟ لأن تلبس كل شيئ بحسبه. ولي بايد ببينيم كه مبدأ چيست؟ اگر مبدأ فعلي است، پس فعلاً بايد متلبس باشد. اما اگر مبدأ از قبيل حرفه و صنعت است، ماداميكه اين آدم حرفه‌اش تجارت است و يا حرفه‌اش حدادي و آهنگري است، اين آدم متلبس به مبدأ است، منتها مبدأ فعلي نيست،‌بلكه مبدأ حرفه و صنعت است (اتخذوه حرفتا و صنعتاً)، تاجري كه در خانه خوابيده، بالفعل تاجر است، چرا؟ چون تاجر از تجارت گرفته شده و تجارت حرفه است، ماداميكه از اين حرفه دست بر نداشته،‌اين آدم تاجر است، چون مبدأ فعلي نيست بلكه مبدأ حرفه است. هم چنين است حداد و نساج ،‌يعني ماداميكه اين صنعت را اداره مي‌كند، مي‌گويند: حداد و نساج. و هكذا مجتهد وطبيب، مبدأ اينها ملكه است،‌ماداميكه ملكة اجتهاد و طبابت در مغز اين مجتهد و دكتر است،‌بالفعل طبيب و مجتهد است، البته بالفعل بودن را بايد با مبدأش بسنجيم. به عبارت ديگر اختلاف در مبدأ (كه گاهي فعلي است و گاهي از قبيل حرفه و صنعت و گاهي قوه و ملكه است) اختلاف در تلبس نمي‌آورد، اختلاف در طول و قصر دارد،‌ به اين معنا كه مبدأ فعلي شد، زمانش كم است،‌ يعني ماداميكه در مجلسي نشسته، به او مي‌گويند: جالس. اما در حرفه و صنعت زمان طولاني است، يعني ممكن است كسي حدود پنجاه سال تاجر و حداد باشد،‌در اين مدت به او مي‌گويند: تاجر و حداد. يا مجتهد و طبيب ماداميكه اين ملكه را هفتاد سال دارد(هرچند كه طبابت و اجتهاد نكند) به او مي‌گويند: طبيب و مجتهد. پس اختلافي در مبادي، موجب اختلاف در تلبس نيست، زيرا همة اينها متلبس هستند، منتها اين تلبس تابع مبدأ است، اگر مبدأش فعلي باشد، زمانش كوتاه است،‌اما اگر مبدأ غير فعلي باشد، زمانش طولاني است. (اين حاصل فرمايش آخوند است در كفايه).

    فرمايش آخوند بسيار متقن و قابل تحسين است، منتها ما اين كلام ايشان را بيشتر توضيح مي‌دهيم و مي‌گوييم: مبادي شش تاست:

    1- گاهي مبدأ فعلي است‌، مثل جالس كه از( جلس) گرفته شده است، زيرا جالس به كسي مي‌گويند كه بالفعل نشسته باشد.

    2- گاهي مبدأ از قبيل حرفه و پيشه است.

    3- مبدأ از قبيل صنعت است، فرق حرفه و صنعت اين است كه حرفه آموزش نمي‌خواهد،‌ولي صنعت آموزش مي‌خواهد.

    4- گاهي مبدأ از قبيل قوه است(يعني مبدأ بالقوه است)، مانند:‌شجره مثمره، ما رواياتي داريم كه مي‌فرمايند: قضاي حاجت تحت شجره مثمره كراهت دارد، (مثمره) مبدأش قوه است، يعني ماداميكه در اين درخت قدرت بارآوري است، هرچند كه در فصل زمستان برگ و بارش ريخته باشد، ولي باز هم مي‌گويند: الشجره المثمره، مبدأ قوه است.

    5-گاهي مبدأ از قبيل ملكه است، مانند: طبيب و مجتهد، مجتهد و طبيب مبدأش ملكه است.

    6- گاهي (مبدأ) انتساب به شيئ است،‌مانند: لابن و تامر، به شير فروش مي‌گويند: لابن، به خرما فروش مي‌گويند: تامر. اين نسبت به همان شيئ است، يعني آدمي كه سرو كارش با شير است، به او مي‌گويند: لابن. اگر سرو كارش با خرما است، به او مي‌گويند: تامر.

    حال كه فهميده شد براينكه مبادي مختلف است، تلبس‌ها هم فرق خواهد كرد، تلبس در اولي بالفعل است،‌ولي در دومي و سومي كه همان حرفه و صنعت است، تلبس تا زماني است كه به اين حرفه و صنعت سرو كار دارد، يعني ماداميكه از تجارت اعراض نكرده و يا از نساجي و حدادي دست بر نداشته است.پس ماداميكه سرو كارش با اين حرفه و صنعت است، متلبس است. اما اگر تاجر دست از تجارت برداشت و آمد در حوزه علميه مشغول درس خواندن شد، اين ديگر تاجر نيست، چرا؟ چون از آن حرفه و صنعت درست برداشته. اما در قوه، مانند: شجره مثمره، ماداميكه قوة بار آوري است، اين مثمره است فلذا زمستان و تابستان در كراهت قضاي حاجت تحت آن، فرقي نمي‌كند، چرا؟ چون مبدأ بالقوه است، مگر اينكه خشك بشود و قدرت بار آوريش از بين برود. اما اگر مبدأ از قبيل ملكه باشد، ماداميكه ملكة طبابت واجتهاد در كسي باشد، به او مي‌گوييم: طبيب و مجهد مگر اينكه حالت نسيان براي او دست بدهد ومعلومات خود را فراموش كند.

    اما در جاي كه مبدأ از قبيل انتساب است، مانند: لابن و تامر، در اينجا نيز ماداميكه با شير و خرما سرو كار دارد، به او مي‌گويند: لابن و تامر. پس همة اينها متلبس هستند، منتها كيفيت تلبس شان تابع اختلاف مبادي است. به عبارت ديگر: اختلاف مبادي سبب تلبس و عدم تلبس نمي‌شود بلكه سبب طولاني شدن تلبس يا كوتاه شدن تلبس مي‌شود.

    مرحوم آخوند تمام اختلاف‌ها را به گردن مبدأ انداخت،‌ و حال آنكه اينگونه هم نيست بلكه نود درصد كيفيت تلبس تابع مبدأ است، ده درصد هم تابع هيئت است، يعني فرمايش آخوند هم درست است كه كيفيت تلبس من حيث الطول والقصر تابع اختلاف مبادي است، ولي گاهي ده درصد هم تابع هيئت است, مانند: مفتاح، (مايفتح به)،‌مبدأ فعلي است، يعني (فتح و يفتح) فعلي است،‌اما هيئت قوه است، (فتح و يفتح) به كسي مي‌گويند كه الآن مشغول اين كار باشد، اما (مفتاح) اينگونه نيست بلكه به كليه كليد‌ها مي‌گويند: مفتاح، هرچند انسان سال‌ها با او در خانه يا در صندوق را باز نكرده باشد. مسجد نيز از همين قبيل است، يعني لازم نيست كه في الحال در آن سجدة واقع شده باشد،‌و حال آنكه مبدأ فعلي است، ولي هيئت بالقوه است.

    در هرصورت مبادي مؤثر هستند، ولي گاهي هم هيئت مؤثر مي‌باشد.

    المطلب الثامن:

    ما هو المراد من عنوان الحال؟ اينكه بحث مي‌كنيم: هل المشتق حقيقه في المتلبس في الحال أو اعم من المتلبس في الحال؟ مراد از اين حال چيست؟ در اينجا سه احتمال وجود دارد، كه البته با احتمالي كه ما بيان خواهيم نمود، چهارتا احتمال مي‌شود:

    الف)

    احتمال اول اين است كه( الف و لام) عوض از مضاف اليه است، يعني مراد از حال، حال تكلّم است. اگر به كسي مي‌گوييم: عطار، بقال، مجتهد و دكتر،‌قائم و جالس، مراد زمان تكلم است.

    يلاحظ عليه:

    اين احتمال قطعاً‌ مردود است، چرا؟

    اولاً: مشتق دلالت بر زمان ندارد، تازه ما دلالت فعل را(يعني دلالت ضرب و يضرب) برزمان به زحمت كرديم و گفتيم دلالت شان بر زمان خيلي مشكل است، مگر اينكه يك خصوصيتي در ماضي ومضارع است كه آن خصوصيت ملازم با زمان است، خصوصيت همان تحقق است و ترقب است. فلذا اين احتمال اول، احتمال صحيحي نيست، زيرا هيچگاه مشتق دلالت بر زمان ندارد، تا بگوييم: هل المشتق حقيقه في المتلبس في الحال اي في حال التكلم، يعني زمان التكلم).

    ثانياً: تلبس در زمان تكلُّم بسيار كم و قليل است، فلذا لازم مي‌آيد كه لفظ بر چيزي وضع بشود كه مصداقش كم است.

    ثالثاً: همة ادبا اتفاق دارند كه مشتق در جاي حقيقت است كه در زمان نسبت متلبس باشد، هرچند كه در زمان تكلم متلبس نباشد. مانند: (زيد كان قائماً امس)، و واقعاً هم زيد ديروز قائم بود, يا (زيد قائم غداً)، پس ادبا اتفاق دارند كه اگر مشتق در زمان نسبت متلبس شد،‌حقيقت است، از اين معلوم مي‌شود كه زمان تكلم مطرح نيست. چون زمان تكلم سه اشكال دارد: اولاً: مشتق دلالت بر زمان ندارد،‌يعني زمان تكلم. ثانياً: زمان تكلم، تلبسش كم است، ثالثاً:‌اتفق العلماء؛ براينكه اگر شيئ در زمان نسبت متلبس شد، اين حقيقت است.

    ب)

    احتمال دوم اين است كه بگوييم: مراد از كلمة(حال) حال تلبس است.

    يلاحظ عليه: اگر مراد از حال، حال تلبس باشد، اين سبب مي‌شود كه جمله يك جملة لغوي بشود، يعني گفتن: هل المشتق حقيقه فيما تلبس في الحال، في المتلبس في الحال، يعني في المتلبس حال التلبس، اين لغو مي‌شود, يعني اگر بگوييم: مراد از اين حال، حال تلبس است، حال تلبس تكرار مي‌شود. هل المشتق حقيقه في المتلبس في حال التلبس أو حقيقه في اعم من حال التلبس؟ اين تكرار و بي معنا مي‌شود.

    ج)

    احتمال سوم اين است كه مراد از اين حال، حال النسبه است، يعني كسي كه يك جملة را مي‌گويد و از يك واقعيت حكايت مي‌كند، در آن واقعيت متلبس باشد(حال النسبه)،‌مثلاً مي‌گويد: زيد ضارب امس، و واقعاً‌ هم زيد (ديروز) زده باشد، متلبس در حال نسبت باشد، يعني نسبت اين ضارب به زيد يك زمان دارد، بايد در آن زمان متلبس باشد، نسبت اگر در گذشته است، در گذشته بايد متلبس باشد، نسبت اگر حالا است، حالا بايد متلبس باشد، نسبت اگر درآينده است،‌در آينده بايد متلبس باشد. (تلبس الموضوع بالمبدأ في حال النسبه أو في حال الجري)، براي نسبت يك زماني است، زيد ‌در آن زمان بايد واجد اين مبدأ باشد، اگر گفتيم: ديروز قائم است، بايد ديروز هم قائم باشد.

    اگر گفتيم: امروز قائم است، بايد همين امروز هم قائم باشد. اگر گفتيم: فردا قائم است، بايد فردا قائم باشد. اما اگر زيد ديروز قائم بوده، و ما بگوييم: زيد قائم اليوم، اين از قبيل(انقضي عنه المبدأ) است، چرا؟ چون نسبت ديروز بوده، وحال آنكه شما امروز به او مي‌گوييد: قائم. بنابراين، مراد از اين حال، حال النسبه و حال الجري است، يعني حتماً بايد در حال نسبت و در حال جري واجد اين مبدأ باشد، در اينصورت متلبس است. اما اگر در زمان نسبت وجري واجد آن مبدأ نباشد، ‌متلبس نخواهد بود. اين معناي آخوند تا حدي درست است, ولي اين هم دو تا مشكل دارد:

    اولاً: شما كه مي‌گوييد: (زمان النسبه)، در مشتق كه زمان نيست.

    ثانياً: بحث ما در مفردات است نه در جمل,‌اينگونه كه شما تفصيل مي‌كنيد حتماً‌ بايد يك جمله بندي‌اي بكنيم و بگوييم: (زيد ضارب امس) زمان نسبت را بگيريم ببينيم در آن زمان متلبس هست يا نيست؟ بحث ما در جمل نيست؛ بلكه بحث ما در مفردات است كه: (هل هيئه الفاعل موضوع للمتلبس او موضوع للاعم)؟ نسبتي در كار نيست.

    كلام آقاي آخوند اساساً از محل بحث بيرون رفته، چون بحث ما در (مشتق بما هو مشتق) است, نه اينكه بحث ما در جمل است, جمله بندي مي‌كنيم و مي‌گوييم: (زيد ضارب), آن موقع ببينيم كه زمان نسبت كي است, در زمان نسبت متلبس هست يا نيست؟ بحث ما در مفردات است كه: (هل الواضع وضع هيئه الفاعل للمتلبس او وضع للاعم)؟ بايد اين را شما براي ما معنا كنيد, اينگونه كه شما مي‌گوييد اصلاً در مفردات ديگر قابل بحث نيست، بلكه همة بحث را بايد در جمله ببريم و جمله درست كنيم, يعني زمان نسبت را ببينيم، سپس ببينيم كه در زمان نسبت اين كلاه بر سرش هست يا نيست؟ اگر گفتيم: (زيد ضارب امس) و حال اينكه ديروز نزده بلكه امروز مي‌خواهد بزند, اين مي‌شود مجاز. بحث در مفردات است، ولذا (المشتق) گفته‌اند.

    د)

    احتمال چهارم اين است آيا ضارب را كه انتزاع مي‌كنيم، (منتزع منه)اش چيست؟؛ آيا ضارب را انتزاع مي‌كنيم از كسي كه داراي اين مبدأ باشد؟؛ يا ضارب را از كسي انتزاع كنيم كه داراي اين مبدأ باشد؟ يا ضارب مي‌توانيم از كسي انتزاع كنيم كه يا مبدأ داشته باشد، و يا داشته و الآن ندارد؟ بحث ما در مفرد است.

    شكي در اين نيست كه اگر زيد داراي مبدأ است، هزار تا انسان داريم كه همةشان فعلاً علم دارند, انتزاع اين عالم از اين هزار نفر آسان است, چرا؟ همةشان يك قدر مشترك دارند, يعني همةشان واجد علم هستند. گاهي هم علاوه بر اين هزار تا، يك صد تاي ديگر هم داريم كه عالم بودند، اما الآن علمشان را ازدست داده‌اند. جامع بين اين هزار نفر و آن صد نفر جامع مشكلي است (الجامع بين الواجد والفاقد). بحث در اين است كه آيا عالم را از آن جامع اول (يعني هزار نفري كه همة‌شان واجد علمند) انتزاع مي‌كنيم؟ يا عالم را انتزاع مي‌كنيم از آن جامع مشكل كه بين الواجد والفاقد است, بنا بر اينكه جامع هست؟ بحث در مفرد است نه در جامع. معناي حال (هل المشتق حقيقه في الذات التوأم مع المبدأ أو المشتق حقيقه في الاعم, الذات التوأم مع المبدأ أو غير التوأم من المبدأ؟ كان توأماً، اما الآن (زال), (هل المشتق ينتزع من الذات) كدام ذات؟ (الواجد للمبدأ او ينتزع من الواجد والفاقد)؟ اما نه فاقد مطلق بلكه فاقدي كه قبلاً واجد بوده است؟ به عقيده من معناي حال اين است كه بيان شد, هل المشتق حقيقه في الحال، حال يعني چه؟ يعني:‌الذات التوأم مع المبدأ. ضارب و عالم را از انسان‌هاي انتزاع مي‌كنيم كه اين انسان واجد باشد؟ يا عالم را مي‌توانيم هم از واجد انتزاع كنيم و هم از فاقد؟ گروهي مي‌گويند: انتزاع مي‌شود از واجد مبدأ؛ گروه ديگر مي‌گويند: هم ازواجد انتزاع مي‌شود و هم از فاقدي كه قبلاً دارا بوده است. بله! اگر بعدها بخواهد دارا بشود مجاز است, اما اگر قبلاً دارا بوده و الآن از دست داده، مي‌شود حقيقت. پس نتيجه اين شد كه مراد از اين حال، يعني الذات التوأم مع المبدأ. مراد از حال اين است، و اين هم در جمل جاري است و هم در مفرد.