• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    المطلب السادس:

    «دلاله الافعال علي الزمان أو عدم دلالتها عليه»؛ مطلب ششمي كه آخوند در كفايه عنوان نموده اين است كه آيا افعال بر زمان دلالت دارند يا دلالت ندارند، البته اين بدنبال بحث قبلي است كه مصادر وافعال از محل نزاع بيرون هستند، بلكه محل نزاع مشتق اصولي است، وحال آنكه مصادر و افعال مشتق اصولي نيستند، هرچند كه مشتق نحوي و صرفي هستند. اما مصدر دلالت بر حدث مي‌كند، اما افعال مشتق اصولي نيستند، چون مشتق اصولي عبارت است از چيزي كه حمل بر ذات مي‌شود، جري بر ذات مي‌شود, عنوان ذات مي‌شود، وصف ذات مي‌شود. مثلاً ضرب حكايت از يك حدثي است، بنابراين، مصادر و افعال مشتق نحوي هستند، اما مشتق اصولي نيستند،‌اين سبب شده كه اين بحث را هم مرحوم صاحب كفايه مطرح كند كه آيا افعال دلالت بر زمان دارند يا ندارند؟ مشهور در ميان نحات اين است كه افعال دلالت بر زمان دارند،‌ مثلاً اگر كسي متن (كافيه) را كه مرحوم رضي، و نظام الدين نيشابوري آن را شرح كرده، مطالع كند، او مي‌گويد: (الفعل ما دل علي معنا في نفسه مقترناً باحد الأ‌زمنه الثلاثه)، نحات قائل براينكه افعال دلالت بر زمان دارند،با گفتن(ما دل علي معنا في نفسه) حروف را خارج كرد، (مقترناً بإحد الأزمنه الثلاثه) اسم را خارج كرد، چون(الاسم ما دل علي معنا في نفسه، اما لايقترن معناه باحد الازمنه الثلاثه)، يعني اقتران به زمان در معناي اسم نخوابيده، ولي افعال علاوه براينكه(يدل علي معنا في نفسه)، اقتران به زمان هم در معنايش خوابيده. ولي مرحوم خراساني مدعي است كه افعال (يعني فعل ماضي، مضارع) هيچگاه دلالت بر زمان ندارند، وبراي اين مدعاي خويش پنج دليل اقامه مي‌كند، يعني پنج دليل آورده كه افعال دلالت بر زمان ندارند،

    الدليل الاول: «ما هو الدال علي الزمان»؟ دال بر زمان چيست؟ آيا ماده نصر دلالت بر زمان مي‌كند يا هيئت نصر؟ مادة نصر كه نصر(مصدر) باشد، دلالت بر حدث مي‌كند، اما هيئت نصر و فعل دلالت مي‌كند بر انتساب حدث به ذات،‌معلوم مي‌شود كه اين نصر يك پايگاه و صاحبي دارد بنام زيد، فأين الدال علي الزمان؟ اينكه مي‌گويند: ماضي دلالت بر زمان مي‌كند، دالي ندارد، ماده‌اش يدل علي الحدث، هيئتش هم كه همان هيئت نصر است، نسبت را مي‌رساند كه اين حدث منسوب الي الذات، يك نفري اين كار را كرده. اين اولين دليلش هست.

    يلاحظ عليه:

    ما مي‌گوييم دال است كه هيئت باشد، هيئت دلالت بر زمان دارد. آن كسي كه مدعي است، مي‌گويد: هيئت (وضع لنسبه الحدث الي الذات في الزمان الماضي» حالا حرفش درست يا درست نيست، آن يك مسئلة ديگر است، آن كس كه مي‌گويد: افعال دلالت بر زمان دارد، مي‌ گويد: هيئت (وضع لنسبه الحدث الي الذات)، اما نه مطلق؛ بلكه في الزمان الماضي؛ اگر ما دال مي‌خواهيم؛ مي‌گويند: هيئت دال است؛ شما بايد دليل اقامه كنيد كه در هيئت چنين معناي نيست؛ ‌البته خواهيم گفت كه (في الزمان الماضي)؛‌نه اين كلمة به اين كنده‌ا‌ي؛ نخواهد بود؛‌ولي چيزي قريب به اين را خواهيم گفت؛ وضع لنسبه الحدث الي الذات في الزمان الماضي؛‌آن كس كه مي‌گويد دلالت مي‌كند؛‌هيئت دلالت مي‌كند؛ ‌البته (في الزمان الماضي) به اين معناي اسمي اخذ نشده؛‌چرا؟ چون هيئت از مداليل حرفيه است؛ معنا ندارد كه مداليل حرفي بر يك معناي اسمي دلالت كند؛‌يعني قبول داريم كه هيئت دال حرفي است (الهيئه دال حرفي) فلذا دال حرفي نمي‌تواند بر معناي اسمي دلالت كند؛ آنهم به اين كنده‌اي؛ به اين كنده‌اي كدام؟ في الزمان الماضي؛ اما يك چيزي را تفهيم خواهد كرد كه در زبان فارسي مي‌گوييم: ‌در زمان گذشته.

    الدليل الثاني:‌دليل دومي كه اقامه مي‌كند دليل قياسي است؛ مي‌گويد:‌افعال دلالت بر زمان ندارد: كدام افعال؟ فعل ماضي و فعل مضارع؛ چرا؟ به دليل اينكه امر و نهي (مانند: اضرب ولاتضرب)هم دلالت بر زمان نمي‌كنند؛ بلي! انشاء در حال است؛ يعني اگر حال را مي‌فهميم بخاطر اين است كه انشاء در حال است؛‌نه اينكه معناي حال در اضرب نهفته باشد؛ من كه الآن با شما حرف مي‌زنم؛‌سخن گفتن من در همين حال است؛ نه اينكه سخن گفتن من بر حال دلالت بكند؛ قياس مي‌كند( نصر و ينصر؛ يعني فعل ماضي و فعل مضارع را به انصر ولاتنصر؛ يعني به فعل امر و نهي)؛ مي‌گويد: همانطور كه فعل امر و نهي دلالت برزمان ندارند؛ فعل ماضي وفعل مضارع نيز چين است؛ يعني دلالت بر زمان ندارند. بلي! فعل امر و فعل نهي، امر در حال و نهي در حال است؛ نه اينكه حال جزء مدلول اين دو فعل باشد.

    يلاحظ عليه:

    اين قياس مع الفارق است, يعني قياس اخبار است به انشاء, اگر انشاء دلالت بر زمان نكند؛‌اين دليل نمي‌شود كه اخبار هم دلالت بر زمان نكند, چرا؟ چون اخبار گزارش است, گزارش يا از گذشته است كه مي‌شود ماضي؛ ‌يا گزارش از آينده است كه مي‌شود مضارع؛ ‌فلذا ما نمي‌توانيم فعل ماضي و مضارع را به امر و نهي قياس كنيم, چون امرو نهي انشاء است و خبر از چيزي نمي‌دهد. اما فعل ماضي و مضارع(مانند نصر وينصر) خبر مي‌دهد و گزارش مي‌كند؛ گزارش يا از گذشته است و يا از آينده؛ قهراً يا دلالت بر ماضي خواهد كرد, يا دلالت بر مستقبل.

    الدليل الثالث: گاهي لفظ مضارع بر حال و مستقبل به كار مي‌رود, مثلاً طرف مي‌گويد: «ينصر في الحال أو غداً». ‌آنموقع سئوال مي‌كند كه اين (ينصر) كه در دو تا به كار رفته يا بايد مشترك لفظي باشد و يا مشترك معنوي. اگر بگوييد: مشترك لفظي است, ‌يعني واضع كلمة (ينصر) را دو بار وضع كرده؛ يك بار بر حال, ‌يك بار هم بر مستقبل, ‌اين معنايش اين است كه اگر گفت: (جاء زيد و هو ينصر في الحال أو في المستقبل) استعمال لفظ واحد در اكثر از يك معنا باشد و ما استعمال لفظ واحد را در اكثر از يك معنا جايز نمي‌دانيم. پس معلوم مي‌شود كه مشترك لفظي نيست.

    و اگر بگوييد مشترك معني است, مشترك معنوي در گرو جامع است (و لا جامع بين الحال والمستقبل).

    يلاحظ عليه:

    اگر مشكل شما جامع است, ما مي‌توانيم يك جامعي برايش فكر كنيم و آن جامع عبارت است از: (ما لم يمض. نسبه الحدث الي الذات،‌كي؟ في الزمان الذي لم يمض)، يعني چيزي كه نگذشته است, نگذشته هم شامل حال است و هم شامل مستقبل.

    الدليل الرابع:دليل چهارمش اين است كه اگر ماضي دلالت بر زمان كند (يلزم ان يكونُ للزمان زمان)، اگر ماضي دلالت بر زمان كند (يلزم ان يكون للزمان زمان), مثل اينكه بگوييم: (مضي الزمان) روزگار گذشت. لازم مي‌آيد كه اين زمان، زمان داشته باشد, چطور مي‌گوييد: (ضرب زيد في الماضي), بايد بگوييد: (مضي الزمان في الزمان الماضي) و حال اينكه معنا ندارد زمان هم زمان داشته باشد، چون از نظر قائل دركلمة(مضي) زمانِ ماضي نهفته است. اينكه مي‌گوييد: (مضي الزمان)، كانه مي‌گوييد: (مضي الزمان في الزمان الماضي). يا (يمضي الزمان في الزمان المستقبل). يلزم أن يكون للزمان زمان، و اين معنا ندارد. يا لازم مي‌آيد كه در خدا هم زمان فكر كنيم, بگوييم: (علم الله، يعني علم الله في الزمان الماضي) و حال آنكه مجردات هم ذاتاً مجرد از ماده و زمان هستند و هم فعلاً مجرد هستند. خدا فوق الزمان است, زمان يا از اين حركت فلك،‌و يا از مطلق حركت انتزاع مي‌شود, وحال آنكه خلاّق متعال مافوق ماده و طبيعت است. پس بايد بگوييم كه: (علم الله) مجاز است, چرا؟ چون (علم وضع للعلم في الزمان الماضي)، و حق تعالي فعلش فوق زمان است,‌ فلذا بايد بگوييم، هر موقع مي‌گوييم: (علم الله) تجريد كنيم از زمان, و اين مجاز مي‌شود.

    يلاحظ عليه:

    اولاً: لغت را با فلسفه نمي‌شود ثابت كرد, ما لغت مي‌خوانيم, واضع لغت فيلسوف نيست تا اين مسائل فلسفي و عقلي را درك كند كه (مضي الزمان)، زمان نمي‌تواند زمان داشته باشد,‌يا فعل خدا ما فوق زمان است, خدا آميخته با زمان نيست. اين معنايش اين است كه لغت را با فلسفه ثابت كنيم. كساني كه مي‌گفتند: جمل ما فاقد نسبت است, مثلاً مي‌گفتند: (الانسان انسان) فاقد نسبت كلامي است؛ چرا؟ چون در خارج نسبتي نيست. ما در پاسخ گفتيم: نبايد لغت را با فلسفه ثابت كرد, فلسفه براي خود مقامي دارد, لغت هم براي خود مقامي دارد.

    ثانياً‌: چه مانعي دارد كه عرف براي زمان، زمان بينديشد, فلسفه است كه مي‌گويد: زمان نمي‌تواند زمان داشته باشد, والاّ عرف مي‌گويد: (زمان) زماني دارد؛ چطور؟ روزي بود كه خدا كسي را نيافريده بود, بعداً خدا فلك و تحت فلك را آفريد. اين روزي بود چه روزي است؟ روز موهوم است يا حقيقي است؟ اگر روز حقيقي باشد كه لازم مي‌آيد زمان مانند خدا قديم باشد, اين روزي بود كه كسي نبود، روز موهومي است, (خلق الله و لم يكن شيئ) اگر چنين معنا كنيم: زماني بود كه هيچ چيز نبود بعداً خدا آفريد, اين زمان اگر زمان حقيقي باشد (يلزم ان يكون الزمان قديماً) مثل خدا. فلذا ناچار هستيم كه اين زمان را زمان وهمي بگيريم, يعني بخواهيم حدوث عالم را ثابت كنيم و بگوييم: عالم حادث است، عرف نمي‌تواند غير از اين را بگويد كه: (روزي بود، روزي نبود غير از خدا هيچ كس نبود). اين تعبير را بگويد، عرف براي زمان زمان مي‌انديشد,(مضي الزمان) زمان در يك زماني گذشت, اما اين زمان حقيقي است، آن زمان ديگر وهمي و خيالي است. عرف را نبايد مثل فيلسوف فرض كنيم, فيلسوف است كه مي‌گويد: نمي‌شود زمان در زمان باشد. اما عرف مي‌گويد: زماني بود, چيزي نبود غير از خدا, بعداً خدا جهان را آفريد و از اين جهان هم زمان توليد شد, اين زمان را در بطن زمان اول قرار مي‌دهد. همة ماها وقتي بخواهيم حدوث عالم را ثابت كنيم، مثل عرف بيان مي‌كنيم و مي‌گوييم: زماني بود هيچ خبري نبود(يعني غير از واجب خبري بنود), بعد مي‌گوييم: جهان را آفريد. جهان خودش مولد زمان است, زمان در ضمن زمان است، پس عرفاً مانعي ندارد، اما اينكه عقلاً مانعي دارد، آن حرف ديگري است ولي از نظر عرف بي مانع است.

    بنابراين؛ (علم الله) نيز از اين قبيل است, علم را كه واضع وضع كرده, خدا را كه در نظر نگرفته است بلكه مطلق فاعل‌ها را در نظر گرفته است, يعني فاعل‌هاي كه (تحت قبه القمر) زندگي مي‌كنند, هر فاعلي كه (تحت قبه القمر) زندگي مي‌كند، فعلش همراه با زمان است. حالا يك جا آمديم به خدا نسبت داديم و ديديم كه كار خدا مافوق زمان است, آنجا تجريدش مي‌كنيم, چه كسي تجريد مي‌كند؟ فيلسوف، والاّ عرف تجريد نمي‌كند.

    در هرصورت، دليل چهارم او دو اشكال دارد: اولاً مسئله را بايد با مباني آن علم حل كرد, ما داريم لغت مي‌خوانيم نه فلسفه. هر علم را با اصول و مباني آن علم درست كنيم، در فلسفه عرفي نشويم, در مسائل عرفي هم فيلسوف نباشيم. ما در اينجا لغت مي‌خوانيم, اگر گفت: (مضي الزمان، يلزم ان يكون للزمان زمان) عرفاً مانعي نيست. ثانياً: عرف براي زمان زمان قائل است. اما (علم الله) يك فرد نادري است, والاّ (عُلِمُ) را واضع به كل فاعلي كه تحت قبه القمر زندگي مي‌كنند وضع كرده و هر كسي كه زير اين قمر زندگي مي‌كند، فعلش همراه با زمان است, يا گذشته و يا آينده.

    الدليل الخامس: گاهي فعل ماضي به ظاهر ماضي است، ولي در واقع مستقبل است, ظاهراً‌ ماضي است ولي در باطن مستقبل است، مانند: (يجيئني زيد في نصف شهر صفر و هو قد ضرب في اوله). در اينجا (ضَرب) به ظاهر ماضي است، ولي در واقع مستقبل است, چرا؟‌(و قد ضرب في اول شهر صفر), هنوز ماه صفر نيامده است. اين به ظاهر ماضي است ولي در واقع مستقبل است. وبالعكس؛ يعني گاهي به ظاهر مضارع است ولي در واقع ماضي است. مثلاً مي‌گويد: (قد جائني زيد في اول محرم و هو يضرب غداً)، فردايش مي‌زند, اينجا فردايش منتقل مي‌شود به دوم محرم. و الآن 28 محرم است, «يضرب» گفته است, به ظاهر مستقبل است ولي در باطن ماضي است. پس در اولي (يجيئ) بگوييد، و در دومي (جائني)‌بگوييد. اگر بخواهد ماضي در مستقبل به كار برود،‌در آنجا بگوييد: (يجيئني زيد في نصف صفر و هو قد ضرب في اول صفر). و اگر عكس را خواستيد، اين گونه بگوييد: (جائني زيد في اول محرم و هو يضرب في غده او بعد غده). پس اگر اين دلالت بر ماضي مي‌كند، در اولي ماضي نيست، در دومي هم مستقبل نيست.

    يلاحظ عليه:

    ملاك در ماضي و مضارع حال تكلّم است, يا ميزان در ماضي و مضارع، آن نسبتي است كه به آن حدث مي‌دهيم؟ آيا ملاك حال تكلم است، يا ملاك آن فعلي است كه ماضي و مضارع را بايد به او بسنجيم؟ اگر بگوييد: ملاك در ماضي و مضارع تكلّم است، حق با شما است. چرا؟ چون در اولي ماضي, مضارع است. در دومي هم مضارع, ماضي است؛ اگر ميزان حال تكلم باشد.

    و اما اگر ميزان در اينكه آيا (ضرب) ماضي است يا مضارع است، (يجيئ) است. اگر مقياس در شناختن ماضي و مضارع, نسبت دادن ضرب نسبت به آن (يجيئ) است, اگر اين باشد، در اولي (ضرب) ماضي است. و در دومي هم (يضرب) مضارع است. اولي اين بود: (يجيئني زيد في نصف صفر و هو قد ضرب في اول صفر)،‌اول صفر نسبت به(يجئني زيد في نصف صفر) ماضي است، يجئني كه در نصف صفر است، ضرب را اگر به آن نسبت بدهيم، مضارع نيست، بلكه ماضي است، چرا؟ يجيئ در نصف صفر است، ضرب در اول صفر است. نبايد شما تكلم را مقياس بگيرد، بلكه مقياس را (يجيئ) يا (جائني)‌بگيريد, اگر مقياس (يجيئ) باشد، (ضرب) در اولي ماضي است. اگر مقياس (جائني) باشد، (يضرب) در دومي مستقبل است، يعني ماضي نيست. شما بايد (ضرب) و يضرب را به (مجيئ) نسبت بدهيد نه به حال تكلم. در اولي مجيئ در نيمة صفر بود. اول محرم نسبت به او ماضي است، در دومي مجيء در اول محرم بود كه دوم محرم نسبت به او مستقبل است، مجيئ را در نظر بگيريد و ضرب را نسبت به او بدهيد. فهذه الأدله غير ناجئه؛ اين أدله؛ أدله‌ي مفيدي نيست، ومع ذلك كلّه، دلالت افعال بر ماضي و مضارع بوسيلة هيئت است، ولي بايد شكافت كه چگونه دلالت بر ماضي دارد و چگونه دلالت برمستقبل؟ گاهي ما حساب نشده مي‌گوييم:‌ضرب دلالت برزمان ماضي دارد؛‌كأنّه كلام زمان ماضي در بطن ضرب نهفته است؛ اگر اين مراد باشد؛‌اين غلط است، چرا؟ چون هيئت از مداليل حرفيه است؛‌زمان ماضي(يعني زمان و ماضي) به اين كنده‌ي مدلول اسمي است، معنا ندارد كه دال حرفي بر معناي اسمي دلالت كند، يا بگوييم: يضرب الآن أو غداً؛‌بگوييم: (اليوم) به اين كنده‌ي؛ يا (غداً) به اين كنده‌ي در بطن(يضرب) است، اين حرف قابل گفتن نيست؛ چون يضرب دال حرفي است ، معنا ندارد كه حرف بر معناي اسمي دلالت كند، معناي اسمي كدام است؟‌اليوم، يا (غداً). اگر اين را بگوييد: حق با خراساني است؛‌يعني نمي‌شود بگوييم كه كلمة: الزمان الماضي در معناي ضرب نهفته است، (اليوم، أو المستقبل) در معناي يضرب نهفته است، معنا ندارد كه معناي اسمي جزء مدلول حرف باشد.

    اما اگر جوري ديگر بگوييم و آن اين كه هيئت در( فعل) يدل علي تحقق الحدث، اما هيئت يفعل هم (يدل علي ترقب الحدث)، از ضرب و فعل تبادر مي‌كند، اين حدث كه قائم با يك ذاتي است، اين (تحقق) يخبر عن التحقق، يضرب يخبر عن الترقب، يعني اينكه اميد وار باشيم. و مسلماً تحقق ملازم با زمان ماضي است، ترقب هم ملازم با زمان مستقبل است. البته من نمي‌گويم كه زمان ماضي با كنده‌ي در ضرب نهفته، يا (اليوم أو المستقبل) به اين كنده‌ي كه معناي اسمي است در يضرب نهفته است؛‌بلكه مي‌گوييم:‌ضرب مركب از دو چيز است: الف) هيئت، ب) ماده، ماده‌اش دلالت برحدث مي‌كند، اما هئيتش (يدل علي نسبه الحدث الي الذات بنحو التحقق)، نسبت نسبت تحققي است، نسبته الحدث الي الذات اما بشكل تحقق. دومي:‌يدل علي نسبه الحدث الي الذات، اما به شكل ترقب،‌اگر اين چنين شده، آنوقت در مقام تحليل مي‌گوييم: ضرب دلالت بر زمان ماضي مي‌كند، يضرب دلالت بر حال و مستقبل مي‌كند، اين در مقام تحليل است، يعني آن محتواي بسيط را معلم در صرف امير، شرح امثله و تصريف تحليلش مي‌كند، و حال آنكه نه ماضي مدلول هيئت است و نه حال و مستقبل. بلكه آنكه مدلول هيئت است، احد الامرين است: التحقق، و الترقب.

    منتها در مقام تحليل مي‌گوييم: اين ماضي است، آن ديگري حال و مستقبل. اين نظير هم دارد. مثلاً در عوامل جرجاني دارد كه: من وضع للابتداء، وحال آنكه ابتدا معناي اسمي است، يا مي‌گويد: الي وضع للإ نتهاء، وحال آنكه انتهاء معناي اسمي است، ولي چون معناي حرفي را نمي‌توانيم تفهيم كنيم، بوسيلة معناي اسمي به آن معناي حرفي اشاره مي‌كنيم، چون معناي حرفي مانند ماهي است، همانطوركه ماهي را نمي‌توان روي دست نهگداشت و ليز مي‌خورد، فلذ كلمة من و إلي را اگر بخواهيم بصورت معناي حرفي بفهانيم، ليزخور است و قابل تفهيم نيست، (سرت من البصرت الي الكوفه)، يعني كلمة (از) را جدا از سير و بصره تفهيم كنيم، اين ممكن نيست فلذا ‌چون معناي حرفي را نمي‌توانيم تفهيم كنيم، بوسيلة معناي اسمي به آن اشاره مي‌كنيم.

    در مانحن فيه نيز چنين است، يعني در اينجا ضرب بر تحقق و يضرب هم بر ترقب دلالت دارد، ولي اگر بخواهد اين تحقق و ترقب روشن بشود، جايش يك كلمة اسمي مي‌گذاريم و مي‌گوييم: يدل في الزمان الماضي او في الزمان المستقبل.