المطلبالخامس:
گفتيم مطالبي را به عنوان مقدمه عرض ميكنيم؛دراين مطلب پنجم متذكر بعضي از صغريات هستيم كه در آنها به حسب ظاهر نزاع متصور نيست؛يعنيسه مورد را متذكر ميشوم كه در آنجا نزاع متصور نيست:
الف) مورد اول عبارت است از اسماء زمان؛ مانند: (مقتل؛ مقتل الحسين).
ب) مورد دوم اسم مفعول است؛ مانند: (مضروب)؛ ج) مورد سوم كه محقق نائيني آن را افزوده است عبارت است از الفاظ مانند واجب و ممكن؛ممتنع؛علت و معلول؛ ما در اين مطلب پنجم ميخواهيم بررسي كنيم كه آيا اشكالاتي كه در اين سه مورد كردهاند وارد است يانه؟ گروهي ميگويند كه نزاع در اين سه مورد متصور نيست؛كدام نزاع؟ آيا مشتق؛ موضوع للمتلبس أو للأعم؟ گاهي ميگويند نزاع در اين سهتا متصور نيست؛
بررسي مورد اول:
مورد اول عبارت است از: اسماء زمان؛ مانند: (مقتل). ميگويند نزاع در مقتل متصور نيست؛ چرا؟ چون بحث در جاي است كه ذات ثابتي باشد و وصف از آن زايل بشود؛مثل آكل؛ آكل ذاتش هست؛ ولي اكل از او زايل ميشود؛ همين كه سير شد ميرود كنار ؛ذات باقي است؛اكل ازآن زايل شده؛ نزاع در جاي است كه ذات ثابتي باشد؛ يعني ثبات ذات مسلم است؛ولي گاهي اين ذات متصف به عنوان است؛و گاهي متصف نيست؛آن وقت بحث ميكنيم كه آيا هميشه بر متلبس وضع شده؛ يا بر اعم از متلبس و غير متلبس وضع شده؛حتي در جاي كه ذات باشد ,اما تلبس نباشد؟ ولي در (مقتل) اولي لنگ است؛اولي كدام است؟ ذات؛چون ذات ثابت نيست؛ مقتل؛اسم زمان؛ يعني الزمان الذي حدث فيه القتل؛ قتل يك آن و يك لحظه است كه اين حلقوم را ميبرند؛ زمان يك لحظه است؛لحظه دوم و سوم؛دقيقة دوم و سوم؛ يا ساعت دوم و سوم؛نه تنها وصف نيست كه قتل باشد؛ حتي ذات هم نيست؛ چرا؟ لأن الزمان متجدد ومتقض؛زمان يك موجود غير ثابت و غير قار است؛ پس ملاك نزاع اين بود كه ذات ثابت باشد؛ عنوان گاهي باشد و گاهي نباشد؛ ولي در (مقتل) مشكل از دو جاست؛نه تنها قتل گاهي هست و گاهي نيست(قتل يعني بريدن) حتي ذاتي كه با اين قتل موصوف است؛آن ذات هم ثابت نيست؛ آن دقيقة كه چاقو را گذاشت و بريد؛ آن دقيقه رفت؛ دقيقة ديگر آمد؛پس نه عنوان باقي است و نه ذات. پس عنوان نزاع شما در اسم زمان متصور نيست؛ چرا؟ لعدم بقاء الذات؛ ذات باقي نيست تا چه رسد به وصف و عنوان.
«ثم إن المحقق الخراساني أجاب عن الاشكال»؛ مرحوم خراساني از اين اشكال جواب داده؛ حاصل جواب ايشان اين است كه اگر مفهومي منحصر به فرد شد؛اين دليل نميشود كه اين مفهوم بر اين فرد وضع شده؛ مثلاً كلمة(الله) يا كلمة(واجب) مفهوم كلي است؛ ولي در خارج بيش از يك مصداق ندارد كه همان واجب الوجود باشد؛ انحصار مفهوم بر يك فرد؛ دليل نميشود كه اين كلي نباشد؛اين كلي است؛ منتها مصداقش منحصر به يك فرد است؛ مقتل هم از اين قبيل است؛ يعني بحث در اين است كه آيا هيئت مفعل؛ وضع للمتلبس أو وضع للأعم من المتلبس؟ حالا اگر آمديم و ديديم كه در خارج يك مصداق بيش ندارد كه همان متلبس است؛ فرد بعدي كه من انقضي عنه المبدأ ندارد؛چون ذاتش باقي نيست؛فلذا من انقضي عنه المبدأ ندارد؛ بحث ما در مفهوم كلي مفعل است؛ ممكن است بگوييم اين مفهوم براي كلي وضع شده؛يعني براي اعم از متلبس ومن انقضي عنه المبدأ؛ ولي در خارج بيش از يك مصداق ندارد؛ كه همان متلبس باشد؛ نزاع را ببريد روي مفهوم مفعل؛مفعل وضع شده براي مفهوم كلي؛يعني براي اعم از متلبس و غير متلبس؛ولي در خارج بيش از يك مصداق ندارد؛ در خارج مصداقش فقط متلبس است؛ غير متلبس نداريم؛ چرا؟ نه از اين نظر كه عنوان نيست؛ بلكه ذات هم نيست؛ (اين جواب مرحوم خراساني است).
يلاحظ عليه:
ما نسبت به مثالهاي ايشان مناقشه داريم؛ نه در اصل جوابش؛ اولاً؛ ايشان نبايد كلمة(الله) را كلي بگيرد؛ كلمة (الله) كلي نيست بلكه علم است؛ كلمة(اله) كلي است. ثانياً: كلمة (واجب) مفهومش منحصر به فرد نيست؛چون دو گونه واجب داريم:
1- واجب بالذات؛ 2- واجب بالغير؛
واجب بالغير در خارج مصداق زيادي دارد؛همة ما واجب بالغير هستيم؛ ممكن وقتي كه علتش موجود شد؛ميشود واجب بالغير؛ واجب مفهومش منحصر به فرد نيست؛ بلي! واجب الوجود بالذات منحصر به يك فرد است؛اما واجب هم واجب الوجود بالذات را ميگيرد و هم واجب الوجود بالغير را ميگيرد؛وهم واجب الوجود بالقياس الي الغير را ميگيرد؛مثلاً پدر اگر پدر هست؛ حتماً پسر هم هست. اگر پسر هست؛ پس حتماً پدر هم هست؛ فرض پدر ايجاب ميكند كه پسر هم باشد؛ فرض پسر هم ايجاب ميكند كه حتماً پدر هم باشد؛ مفهوم متضايف؛ بنابراين؛ ما نسبت به مثالهاي آخوند مناقشه كرديم, نه نسبت به جواب ايشان. اما نسبت به جواب ايشان فعلاً چيزي نميگوييم و آن را(مسكوت عنه) ميگذاريم. حاصل جوابش اين است كه مفعل براي كلي وضع شده؛ يعني براي اعم از متلبس و غير متلبس وضع شده؛ ولي در خارج بيش از يك مصداق ندارد كه همان متلبس باشد.
ولي ما خودمان يك جواب ديگري داريم؛ آن اين است كه حلاجي كنيم؛و ميگوييم؛ بقاء ذات علي اقسام ثلاثه؛ گاهي مانند جوامد است؛ جوامد واقعاً در خارج است؛انسان ديروز؛ انسان امروز هم است. حالا روي حركت جوهري ميگويند كه انسان ديروز غير از انسان امروز است؛آن دقت عقلي است و ما به آن دقتهاي عقلي كاري نداريم؛اما از نظر عرف انسان ديروز همان انسان امروز هم است؛بالحس انسان بقاء را احساس ميكند( حساً).
گاهي بقاء ذات حسي نيست؛ بلكه عرفي است؛ مانند زمانيات؛ زمانيات عبارت از چيزهاي كه در دل زمان به وجود ميآيد؛ مانند: سيلان الماء و سيلان الدم؛ ميگويند: اين چشمه آبش در حال جريان است؛ خيال ميكنند كه همة آب يك آب است و در حال جريان است؛يا ميگويند؛ فلاني هنوز حرفش را تمام نكرده؛خطيبي كه منبر ميرود و مشغول سخن گفتن است؛ ميگويند شروع كرده و هنوز حرفش را تمام نكرده و مشغول صحبت است؛براي تكلم يك بقاي قائلند؛ ابتداي قائلند و انتهائي. وحال آنكه يك لحظه يك كلام است؛لحظه دوم كلام دوم است؛ لحظ سوم كلام سوم است؛اما عرفاً براي همة تكلم يك موضوع و يك كلام قائلند ؛ميگويند: شروع كرده و هنوز تمام نكرده؛ مانند: سيلان الماء؛ يا زناني كه حائض هستند؛سيلان دم؛يك دم قائل هستند براي اين هفت روز.(كأنه دم واحد ابتدأ وشرع الي اليوم السابع). بقاي ذات در اينجا بقاي عرفي است؛تمام زمانيات از اين قبيل است؛الزمانيات هي الامور الطارئه في بطن الزمان؛يعني آنكه در بستر زمان به وجود ميآيد؛از اين قبيل است؛ مانند: چشمة آب و تكلم؛سيلان دم و هكذا. بقائش بقاي عرفي است؛(عرف) براي متكلم در يك ساعت يك وجود قائل است؛ وحال آنكه عقلاً هزاران وجود است؛ يعني هر كلمة براي خود يك وجود مستقلي دارد؛اما عرف همه رايك وجود ميبيند؛ براي (چشمه) همة آب را يك آب فرض ميكند؛ ولي در حال جريان.
گاهي اموري داريم كه نه جوامد است و نه زمانيات؛ بلكه خود زمان است؛مانند يوم و ليله؛ براي آن هم يكنوع بقاء قائل هستيم؛ آفتاب كه طلوع ميكند؛ تا غروب را ميگويند يك روز است؛وحال آنكه از اول آفتاب تا غروب آفتاب لحظةهاي و زمانهاي متعدد است؛اين زمان يك سيلاني دارد؛ولي همة زمان را يك زمان فرض ميكنند؛ ميگويند: يك روز؛ كأن اليوم موجود واحد شخصي كه آغاز ميشود در طلوع؛ پايان ميپذيرد در غروب.
پس گاهي مثل جوامد است كه بقائش محسوس است؛و گاهي از قبيل زمان و زمانيات است؛ به آن نميشود گفت محسوس است؛ چون او جنبة عرفي و جنبة تسامحي دارد؛ يعني عرف آن دقت عقلي را ندارد؛ فلذا براي تكلم يك بقائي فكر ميكند؛ براي سيلان دم هم يك بقائي فكر ميكند؛ همچنين است زمان؛ يعني براي زمان يك بقائي قائل است؛ ميگويد: هنوز روز هست. يعني موقع غروب ميگويد: هنوز روز است؛كأنّه اين روز يك واحد شخصي است كه بقاء دارد؛ و فناء. إذا علمت ذلك فلنرجع الي مقتل؛مقتل به يك معنا زماني است و به يك معنا زمان درش است؛ مقتل؛ يعني الزمان الذي حدث فيه القتل؛از دو نظر مطالعه ميكنيم؛ يكي خود روز عاشورا را كه در سال 61 رخ داد؛ اگر شهادت حضرت در ساعت 2 بعد از ظهر و يا در ساعت 3 بعد از ظهر باشد؛ مقتل همان لحظة است كه حضرت(عليه السلام) جان سپرد؛ مقتل عبارت است از؛ الزمان الذي وقع فيه القتل؛ همان يك لحظه است؛اگر ميبينيد كه از دو ساعت به بعد تا غروب را ميگويند: (مقتل)؛ اين بخاطر اين است كه لأن لليوم وحدتاً شخصيتاً و بقاءً؛ امروز بقاء دارد؛ ولذا روز عاشوراي سال 61 كه مقتل ساعت 2 و يا 3 بوده؛ ولي تا غروب را ميگويند: مقتل الحسين(عليه السلام)؛لأن للزمان وحده شخصيه و عرفيه باقيه الي الغروب. اما روز عاشوراي سال 1428 قمري را چرا ميگويند: مقتل؟ اين بخاطر اين است كه: أن العرف يعتقد بعود الزمان بعينه؛ كأنه عرف معتقد است كه آن روز بعد از هزاران سال نيز بازگشت و بر گشت؛ كأنه ميگويند؛ همان زمان برگشت؛در حديثي است كه پيغمبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: إن الزمان عاد؛ زمان برگشت؛ چون حج را عوض كرده بودند؛ حضرت حج را سر جاي خود قرار داد؛ كأنه عرف معتقد است همان روزي كه آن حضرت به شهادت رسيد (بعينه) برگشت؛وحال آنكه بعينه بر نميگردد بلكه بمثله بر ميگردد، ولي عرف يكنوع بقاء معتقد است. بنابراين؛ براي حل مشكل يا حرف خراساني را بگيريد و بگوييد بحث در كلي است كه همان هيئت مفعل است؛حال اگر يك فردش دو مصداق ندارد بلكه مصداق واحد دارد؛ اين دليل نميشود كه وضع بر يك مصداق بشود؛ مانند كلمة واجب؛ يا آنچه كه من گفتم بگوييد كه جوامد براي خود بقاي دارد؛ زمانيات بقائي دارد؛ زمان هم براي خود بقائي دارد؛ روز براي خود كودكي دارد كه همان موقع طلوع آفتاب باشد؛جواني دارد؛ موقعي كه ظهر ميشود؛ كم كم اين روز پير ميشود, پير ميشود موقعي كه غروب ميشود؛ همانطور كه انسان كودكي, جواني و پيري دارد, روز نيز براي خود كودكي, جواني و پيري دارد, يعني يك شيئ است, اما حالات مختلف دارد.. اگر اين شد؛ مقتل مشكلش حل است؛ هم در آن روز واقعي كه حضرت به شهادت رسيد, ساعت 3؛ ساعت 4؛ 5 و 6 هم مقتل است؛چرا؟ لأن لليوم بقاءً؛ ذات هست ولي وصفش نيست؛ ذات هست؛ تا غروب ذات باقي است؛ همچنين بعد از 1428سال كه از حادثه روز عاشورا ميگذرد؛ ميگوييم؛ امروز (مقتل الحسين) است, چرا؟ چون معتقديم كه أن اليوم عاد بعينه؛ اين يك جوابي است كه عرفي تر و روشن تر است؛ بلي! جواب مرحوم خراساني علمي تر به نظر ميرسد؛ اما جواب كه ما داديم؛ عرفي تر و روشن تر است؛ ايشان ميگويد: بحث ما در كه هيئت كلي است كه همان هيئت مفعل باشد؛ حالا اگر در يك جا بيش از يك مصداق ندارد كه همان متلبس باشد؛ اين دليل نميشود كه وضع شده باشد براي متلبس؛اين سبب نميشود كه نتوانيم نزاع كنيم؛ هل وضع للمتلبس أو للأعم؛ (اين بررسي مورد).
بررسي مورد دوم:
مورد دوم عبارت است از: اسماء مفاعيل. گفتهاند در اسماء مفاعيل نزاع جاري نيست؛ مانند مضروب؛ چرا؟ چون در اولي كه مقتل باشد؛ زمان باقي نيست؛ ذات باقي نيست؛مشكل مورد اول اين بود كه ذات باقي نيست؛ اما مشكل اينجا اين است كه ذات باقي است؛ ولي هميشه متلبس است؛ مضروب كيست؟ يعني «الذي وقع عليه الضرب». كسي كه به ديگري سيلي زد؛ اين شخص (الي يوم القيامه) مضروب است, مضروب يعني (من وقع عليه الضرب), همان لحظه (وقع عليه الضرب) است: سال بعد؛ و ده سال بعد هم (وقع عليه الضرب) است. پس ملاك اشكال در در مقتل غير از ملاك اشكال در اسم مفعول است, ملاك اشكال در مقتل اين است كه در آنجا ذات باقي نيست فلذا نزاع نميتوانيم بكنيم, نزاع در جايي است كه ضرب باقي باشد وصف باقي نباشد. در اينجا مشكل ما اين نيست كه ذات باقي نيست, بلكه هم ذات باقي است و هم وصف باقي است و اصلاً زوال متصور نيست. در اولي مشكل ما اين بود كه ذات باقي نيست ولذا يك فرد بيشتر ندارد و آن هم متلبس و آن هم يك لحظه. در اينجا مشكل ما چيز ديگري است و آن اين است كه ذات باقي است, عنوان هم باقي است,زوال در اينجا متصور نيست؛ يعني (زال عنه المبدأ) متصور نيست؛ مضروب هميشه مضروب است,مقتول و محترم هميشه مقتول و محترم هستند.
يلاحظ عليه:
مضروب را دو گونه ميشود معنا كرد؛ گاهي معناي وصفي؛ و گاهي معناي حدوثي. اگر وصفي معنا كنيم حق با شما است. مضروب (من وصف بالضرب), اگر وصفي معنا كنيم حق با شما است كه در آن اصلاً زوال متصور نيست, (زال عنه المبدأ) متصور نيست؛ ولي به شرط اينكه وصفي معنا كنيم و بگوييم «مضروب اي الموصوف بالضرب, مقتول اي الموصوف بالقتل»؛ اگر اين باشد؛ اين آدم «الي يوم القيامه» مضروب است. اما اگر وصفي معنا نكنيم بلكه حدوثي معنا كنيم؛ يعني(من حدث فيه الضرب) اگر حدوثي معنا كنيم يك لحظه بيشتر نيست, مضروب فقط عبارت است از آن شخصي كه در آن لحظه دست كسي بر چهرة او به عنوان ضرب خورد, اگر حدوثي باشد فقط در يك لحظه است؛ اما لحظات بعد ديگر متلبس نيست بلكه «زال عنه التلبس»؛ (فالمستشكل خلط بين المعني الوصفي و بين المعني الحدوثي» اگر وصفي بگيريم هميشه است؛ اما اگر حدوثي بگيريم يك لحظه متلبس است؛ اما در لحظات بعد (انقضي عنه المبدأ).
بررسي مورد سوم:
گفتيم سه چيز قابل نزاع نيست؛ البته سومي را آقاي نائيني افزوده؛ يعني ايشان پنج تا لفظ آورده است: ممكن؛ واجب؛ ممتنع؛ علت؛ معلول؛ ميگويد: نزاع در اينها متصور نيست؛ چطور نزاع در اينها متصور نيست؟ ميگويد: نميشود ممكن ذاتش باشد؛اما امكانش نباشد,اگر بگوييم: گاهي متلبس به مبدأ است و گاهي (انقضي عنه المبدأ)؛ (متلبس) متصور است اما انقضاء متصور نيست؛ يعني اينكه ذات باشد امكانش نباشد, زيرا معنايش اين است كه (انقلاب الممكن الي الواجب). او بالعكس؛ يعني در واجب انقضاء متصور نيست, معنايش اين است كه ذات باشد وجوب نباشد,اين معنايش اين است كه (انقلاب الواجب الي الممكن). يا در ممتنع, ذات باشد اما امتناع نباشد, معنايش اين است كه (انقلاب الممتنع اما الي الممكن او الي الواجبِ)؛ ما در اينها نميتوانيم انقضاء تصور كنيم,زيرا بايد ذات باشد و وصف نباشد و اين امكان پذير نيست؛ چرا؟ چون اگر ذات باشد و وصف نباشد, انقلاب لازم ميآيد و انقلاب ممكن به واجب يا واجب به ممكن يا ممتنع به يكي از اين دو يك امر محالي است. و همچنين در علت و معلول, ذات علت باشد وصف عليت نباشد, اين متصور نيست, عليت هميشه با ذات شخص قائم است, معنا ندارد كه ذات باشد و عليت نداشته باشد, آن ديگر ذات نيست, چون ما عليت را از مقام ذات انتزاع ميكنيم,معلوليت را از مقام ذات انتزاع ميكنيم, فلذا چگونه ميشود كه ذاتشان باشد اما عليت و معلوليت نباشد؟ (اين حاصل فرمايش مرحوم نائيني است).
توضيح ذلك:
فرق است بين رقيت و زوجيت, و بين ممكن و واجب و ممتنع؛ رقيت؛ يعني ذات العرض له الرقيه؛ زوج ذات العرض له الزوجيه؛ بين اينها و بين ممكن و واجب فرق است,فرقش چيست؟ ما رقيت را از مقام ذات انتزاع نميكنيم, هيچ كس ذاتاً رق نيست (ان الله تبارك و تعالي خلق الانسان حراً)؛ رقيت از مقام ذات انتزاع نميشود در پايين تر از مقام ذات انتزاع ميشود؛ مثلاً در ميدان جنگ يك طرف بر ديگر غلبه ميكند و طرف را اسير ميگيرد؛ اسارت موجب رقيت است و رقيت از مقام ذات انتزاع نميشود. زوجيت؛ قبل از آنكه شما زن بگيريد انسان بوديدِ,زوجيت نداشتيد, زوجيت از مقام ذات شما انتزاع نيست, وقتي كه جلسة عقدي گذاشتند و يك حرامي را حلال كردند؛ شما زوج ميشويد, زوجيت را از آن عقدي كه بين دو طرف خوانده ميشود انتزاع ميكنيد.
بنابراين در رقيت و زوجيت متصور است كه ذات باشد؛ اما وصف نباشد. ولي بر خلاف ممكن؛ واجب و ممتنع, اينها مثلش مثل انسان است. در انسان آيا ميتوانيم بگوييم كه ذات هست؛ اما انسانيت نيست؟ خير! در حجر ميتوانيم بگوييم كه ذات هست؛اما حجريت نيست؟ خير! انسانيت از مقام ذات انتزاع ميشود, حجريت از مقام ذات انتزاع ميشود, (امهات نسائكم)؛ (نساء) مثل رجل است و از مقام ذات انتزاع ميشود. پس بين مفاهيم رقيت و زوجيت و بين اين مفاهيم؛مانند: «انسان؛ رجل؛ نساء؛ واجب؛ ممكن؛ ممتنع؛ حتي علّت و معلول» فرق است, اينها از مقام ذات انتزاع ميشوند, چون از مقام ذات ميگيريم ولذا (لا يمكن) كه ذات باشد؛اما اين عناوين نباشد, ذات باشد؛ اما انسانيت نباشد, ذات باشد حجريت نباشد, ذات باشد امكان نباشد ...، پس بيان حرف مرحوم نائيني همين است كه فرق است بين ممكن و ممتنع و واجب و علت و معلول در اينها متصور نيست كه ذات باشد؛ اما عنوان نباشد, چرا؟ (لان هذه العناوين كلها منتزعه عن مقام الذات)؛ نظير (الانسان والحجريه والرجوليه والنسائيه منتزعه من مقام الذات). پس نميشود در اينها تصور كنيم كه روزگاري ذات باشد؛ ولي عنوان نباشند.
يلاحظ عليه:
از جواب آقاي آخوند استفاده كنيم. آقاي آخوند در مقتل گفت: بحث ما در هيئت مفعل است,حال اگر آمديم در خارج مصداقش منحصر به فرد شد؛ اين دليل نميشود كه بر آن فرد وضع شده است. ممكن است كسي بگويد هيئت مفعل (وضع للمتلبس)؛ يكي بگويد مقتل (وضع للاعم)؛ ما در هيئت بحث ميكنيم و مانع ندارد كه در خارج مصداق اين مفعل كه مقتل است منحصر به فرد واحد باشد. بحث ما در هيئت نوعي است نه هيئت شخصي.
از عين آن جواب استفاده ميكنيم و ميگوييم: آقاي نائيني! بحث ما در هيئت ممكن, هيئت ممتنع و هيئت واجب نيست، بلكه بحث ما در حقيقت هيئت مْفعل است, ممتنع؛ بحث ما در هيئات اينها است؛ اين يك مصداقش مقيم است,يك مصداقش هم ممكن است. حالا در ممكن يك صورت دارد, اما در مقيم دو صورت دارد. در (مقيم) گاهي هم ذات است و هم وصف,وليگاهي ذات هست؛ اما وصف نيست؛ مثل اينكه از اين شهر بيرون رفته است. (اقام؛ يقيم؛ اقامه و مقيم), (مقيم) دو حالت دارد؛ قصد اقامه كرده و در اين شهر مانده كه هم ذات است و هم وصف, اما يك موقع سفر كرده و از اين شهر رفت. حالا اگر آمديم و اين هيئت يك مصداقش منحصر به يك فرد شد مثل ممكن, اين دليل نميشود كه در هيئت ما نتوانيم نزاع كنيم؛ بحث ما در هيئت مفعل است, مفعل يعني ممكن (هل هيئه المفعل وضع للمتلبس او وضع للاعم)؟, يك مصداقش كه ممكن است فقط متلبس است, اما مصداق ديگرش مثل مقيم, منحصر به آن نيست. هكذا واجب كه بر وزن فاعل است, بحث ما در هيئت فاعل است. خب! فاعل در واجب يك مصداق بيشتر ندارد و فقط متلبس است. اما مثالهاي ديگر چطور مانند: آكل, ضارب, جالس؟ آنها دو گونه است. بحث ما در هيئت كلي است؛ نه در مصداق فردي, يعني ما در هيئت ممكن و در هيئت واجب بحث نميكنيم, بلكه در كلي بحث ميكنيم كه اينها از مصاديقش است.