الامر الثالث عشر: «في المشتق»؛
مرحوم خراساني براي كفايه مقدمهاي دارد كه مشتمل بر سيزده امر است كه دوازده امر آن را خوانديم و الآن در امر سيزدهم هستيم كه راجع به مشتق است. (يعني همة اينها در حقيقت مقدمة كتاب است و هنوز وارد مسائل اصولي نشدهايم).
اگر ما بخواهيم مشتق را به صورت محققانه بحث كنيم؛ بايد قبلاً يك مطالبي را عرض كنيم.
المطلب الاول:
مطلب اول اين است كه عنوان مسئله چيست؟ آيا عنوان مسئله اين است كه مشتق (وضع للمتلبس), ضارب به كسي ميگويند كه (يتلبس بالضرب)؛ يا اينكه مشتق بر اعم وضع شده خواه متلبس باشد يا (من قضي عنه المبدأ), در گذشته متلبس بوده و الآن متلبس نيست.
مثال: آيا عالم به كسي ميگويند كه فعلاً مبدأ علم با او باشد فقط, يا اينكه اعم است؛ فردي در گذشته عالم بود و بعداً دچار بيماري شد و همة دانشهاي خودش را فراموش كرد (من قضي عنه المبدأ)؛ آيا عالم فقط متلبس به مبدأ است يا اعم از متلبس (و من قضي) است. اين فردي كه به خاطر ضربة مغزي يا پيري معلومات خودش را فراموش كرد؛ اين هم عالم هست؟ بحث در اين است كه مشتق حقيقت است در خصوص متلبس بالمبدأ؛ يا هم در متلبس باالمبدأ حقيقت است و هم در(من انقضي عنه المبدأ)؟ (في خصوص المتلبس او الاعم من المتلبس و غيره، بعد ما اتفقوا علي كونه مجازاً في من لم يتلبس بعد), آن چيزي كه هنوز متلبس نشده است قطعاً در آن مجاز است. فعلاً كسي كه وارد دانشكده ميشود روز اول به او دكتر نميگويند, چون اين فعلاً متلبس نيست بلكه ميخواهد در آينده متلبس بشود.
بنابراين يك مسئله مورد اتفاق است كه در غير متلبس مجاز است. يك مسئله هم مورد اختلاف است (هل وضع للمتلبس), عالمي كه فعلاً علم را دارا باشد, يا (وضع للاعم) ولو آن عالمي كه علمش را فراموش كرده است. متلبس بالفعل كه قدر مسلم است؛ ولذا بحث در اين است كه در اعم هم به كار ميرود يا نه؛ يعني اعم از متلبس (و من ان قضي عنه المبدأ)؟
المطلب الثاني :
«ما هو تعريف المشتق»؛ تعريف مشتق چيست؟ ادباء مشتق را اينگونه تعريف ميكنند: (المشتق هو كل لفظ مأخوذ من لفظ آخر). اما مشتق در نزد اصوليها چيز ديگري است كه بحثش خواهد آمد؛ به (مأخوذ) فرع ميگويند؛ و به( مأخوذ منه) اصل ميگويند. ادباي كه مشتق را چنين تعريف كردهاند؛ ميگويند: (للمشتق اقسام ثلاثه: 1) اشتقاق صغير؛ 2) اشتقاق كبير؛ 3) اشتقاق اكبر؛) اشتقاق صغير اين است كه بين فرع و اصل هم حروف محفوظ باشد و هم ترتيب حروف محفوظ باشد. يعني هر حرفي كه در اصل هست در فرع هم باشد؛ مثل (نصر نصراً), نَصَر مشتق از (نصراً) است, آن هم سه حرف است؛ (يعني نون؛ صاد؛ راء)؛ اين هم سه حرف است كه همان( نون؛ صاد؛ راء) باشد , ترتيب هم محفوظ است؛يعني حرف نون در ابتداي كلمه؛ (صاد) در وسط؛ راء هم در آخر كلمه واقع شده، (نَصَرُ) مشتق از نَصر است؛ هم حروف محفوظ است و هم ترتيب محفوظ است.
اما در مشتق كبير حروف محفوظ است؛ اما ترتيب محفوظ نيست, كما اينكه علماء ميگويند: فسر(با سين مشدد) درست نيست بعداً درست شده؛ (فسر القرآن) تفسير اين است كه انسان پرده از روي آيه بردارد. ميگويند (فسر) بعداً درست شده و اصلش (سفر) بوده است, يعني حرف(سين) مقدم بر حرف(فاء) بوده؛ به زنان سر برهنه (السافره) ميگويند, ولذا به زنان بيحجاب ميگويند:(النساء السافرات). به مسافر هم كه مسافر ميگويند؛ چون در شهر زير خيمه و زير اطاق است, وقتي از شهر خارج شد و رو به صحرا نهاد؛ صحرا هم جاي بازي است كه انسان از دور ديده ميشود. بعداً از سفر؛ كلمة (فسر) مشتق شده است, (فسر) اين است كه انسان پرده از روي مراد يك نفر بردارد؛ (فسر القرآن), در روايت دارد كه (من فسر القرآن برأيه فليتبوء معقده من النار, اي يأخذ مكاناً من النار). ميگويند: «فسر» اصلش «سفر» بوده است. حروف محفوظ است اما تركيب محفوظ نيست.
اما در اشتقاق (اكبر) حروف محفوظ نيست؛ مانند: (ثلم) و (ثلب)؛ آن چيزي كه اصل بوده (ثلم) است (اذا مات الفقيه ثلم في الاسلام ثلمه), ولي از اين؛ (ثلب) مشتق شده است, (ثلب) هم همان معناي (ثلم) را دارد يعني «شكاف», به اين اشتقاق اكبر ميگويند؛ چون اصلاً حروف عوض شده است. پس سه نوع اشتقاق داريم: الف) اشتقاق صغير؛ ب) اشتقاق اكبر؛ ج) اشتقاق اكبر؛ اگر هم حروف محفوظ است هم ترتيب؛ به آن ميگويند: (اشتقاق صغير). اگر حروف محفوظ است و ترتيب محفوظ نيست, مثل (فسر) كه ميگويند كه اصلش (سفر) بوده است؛ به آن ميگويند: (اشتقاق كبير). اما اگر تغيير بنيادي رخ داد و آمدند (ميم) را (باء) كردند؛ به اين اشتقاق اكبر ميگويند, البته اين تغيرات به خاطر قبايل مختلف عرب پيش ميآيد؛ يكي ميگويد: ثلم؛ ديگري ميگويد: ثلب. چون (باء) و (ميم) تقريباً هم مخرج و از حروف شفوي هستند.
المطلب الثالث:
مطلب سومي اين است كه آيا بحث ما كه ميگوييم: هل المشتق حقيقه في المتلبس أو الأعم) بحث لغوي است يا بحث عقلي؟ غالباً اصوليها ميگويند كه بحث ما لغوي است؛ يعني بحث در اين است كه واضع كلمة (عالم) را بر چه كسي وضع كرده است, آيا بر آن كسي وضع كرده كه الآن دانا باشد, يا اعم از اينكه حالا دانا باشد يا در گذشته دانا بوده و حالا فراموش كرده است؛ بحث لغوي است؛ يعني واضع (هل وضع المشتق لخصوص المتلبس او الاعم من المتلبس و من قضي عنه المبدأ), دليلش هم اين است كه هر دو طرف با تبادر, با صحت سلب, يا صحت حمل استدلال ميكنند.
مرحوم آقاي آخوند از آن كساني است كه ميگويد كلمة مشتق بر متلبس وضع شده است و ميگويد دليلش (التبادر) است, دليلش (صحه السلب عن من انقضي عنه المبدأ), آدمي كه علمش را فراموش كرده است؛ به او ميگوييم: (ليس بعالم حقيقتاً)؛ از اينكه با تبادر يا با صحت سلب استدلال ميكنند؛اين دليل بر اين است كه نزاغ و بحث ما لفظي است؛يعني بحث ما در كار واضع است. ولي مرحوم محقق شيخ محمد هادي تهراني صاحب «محجه الاصول» آمده و گفته است كه (النزاع عقلي) نزاع عقلي است. چرا؟ ميگويد: هر دو طرف معتقد هستند بر اينكه مشتق بر يك معنا وضع شده است در معنا اختلاف ندارند. اختلافشان در چيست؟ ميفرمايد: كساني كه ميگويند: حتماً در متلبس حقيقت است؛ چون متلبس ميگويد حملش حمل مواطاتي است, گاهي ميگويند حمل مواطات و گاهي حمل (هوهو) ميگويند. ميگويند حمل بايد (هوهو) باشد. ولذا ميگويند كه در متلبس حقيقت است, اما در (من قضي عنه المبدأ) مجاز است. چرا؟ چون اگر آب بخار شد, نميتوانيد بگوييد (البخار ماء)؟ همانطوري كه در جوامد نميتوانيم بگوييم: (البخار ماء), هكذا كسي كه علمش را فراموش كرده نميتوانيم بگوييم: (زيد عالم), ميگويند حمل بايد حمل (هوهو) يا (مواطاتي) باشد.
ولي آنها كه ميگويند؛ حقيقت در اعم است ميگويند: در جوامد بايد حمل(هوهو) باشد؛ الماء بخار غلط است؛ اما در غير (جوامد) لازم نيست كه(هوهو) باشد؛ بلكه ذوهو كافي است؛ يعني أدني نسبت هم كافي است؛ (زيد عالم)؛ يعني له نسبه الي العلم؛ ذوعلم و صاحب علم در نسبت كافي است كه در يك زمان صاحب اين نسبت باشد؛ پس مرحوم شيخ هادي تهراني ميفرمايد: هردو طايف متفقند بر وحدت معنا؛اختلاف شان در حمل است؛ آن كس كه مانند مرحوم آخوند ميفرمايد؛ حتماً (وضع للمتلبس)؛ ميگويد همة حملها بايد حمل (هوهو) باشد كه به آن حمل مواطاتي نيز ميگويند؛ و لذا اگر حمل(هوهو)شد؛ حتماً متلبس را ميگيرد نه فاقد تلبس را. يعني آدم ناسي را نميگويند:(عالم). اما آن كس كه ميگويد براي اعم وضع شده؛ميگويند: در جوامد حتماً حمل (هوهو) باشد؛ ولذا نميتوانيم بگوييم: (البخار ماء)؛اما در مشتقات ميتوانيم بگوييم كه حملش (ذوهو) است؛ (زيد عالم)؛ يعني له نسبه إلي العلم؛ مثل تامر؛ به انسان خرما فروش ميگوييم: (تامر)؛ به شير فروش ميگوييم:(لابن)؛چون يك نسبتي به تمر و شير دارد؛يعني شغلش خرما فروشي و شير وفروشي است؛زيد عالم؛ يعني له نسبه الي العلم؛ يك نوع ارتباطي باعلم داشته هرچند در گذشته. پس شيخ هادي تهراني صاحب( محجه الاصول)؛-آنچنان كه مرحوم شيخ اصفاني در حاشية كفايه نقل كرده- ميگويد:هردو طرف بر وحدت معنا تأكيد دارند؛ منتها بحث شان اين است كه آيا بايد در همه جا حملش حمل هوهوباشد؛ اگر اين باشد(وضع للمتلبس). اما اگر بگوييم:در جوامد حملش (هوهو) است؛اما در مشتقات لازم نيست كه حملش هوهو باشدبلكه (ذو هو) كافي است؛ (ذو هو) اين است كه يك نسبتي به اين مبدأ داشته باشد؛ مانند لابن و تامر.
همانطور كه به شير فروش و خرما فروش ميتوانيم بگوييم: لابن و تامر؛ به اين آدمي كه علمش را فراموش كرده؛ ميتوانيم بگوييم: عالم؛ چرا؟ چون يك نسبتي به خارج داشته است. پس شيخ هادي تهراني ميگويد: إن القولين متفقان در موضوعله؛ كه بايد مبدأ را واجد باشد؛ يعني هردو ميگويند: (وضع لمن وجد المبدأ)؛ ولي آن كس كه ميگويد: وضع للمتلبس؛ميگويد حمل در مشتق و حمل در جوامد يكسان است؛ يعني هردو بايد حملش (مواطاتي وهوهو) باشد؛ قهراً (زيد عالم) منحصر ميشود به ذاكر؛ يعني شامل ناسي نميشود. اما آن كس كه ميگويد: اعم است؛ميگويد: مشتق غير از جوامد است؛در جوامد( هوهو) است؛اما در مشتق اعم است؛ميخواهد ذي هو باشد يا (هوهو). همين قدر كه يك نسبتي به علم داشته باشد و از كنار علم گذشته باشد؛حالا اين نسبت را الآن داشته باشد يا در گذشته؛ فرقي نميكند. پس هردو ميگويند:وضع للواجد للمبدأ؛ ولي در واجديت اختلاف دارند كه چيست؟ يكي ميگويد: واجديتش بايد بصورت (هوهو) باشد ؛ يعني مواطاتي.
ولي ديگري ميگويد: واجديت لازم نيست كه (هوهو) باشد؛ بلكه ذو هو هم كافي است؛ يعني يك أدني نسبت هم كافي است؛ پس اينكه هردو ميگويند: (وضع للواجد للمبدأ) يعني چه؟ يعني هردو ميگويند بايد علم داشته باشد؛نصر و ضرب داشته باشد. ولي در كيفيت داشتن اختلاف دارند؛قائل به متلبس ميگويد: بايد كيفيتش (اين) او است باشد؛مثل اينكه (البخار ماء) غلط است؛اگر بگوييم:زيد عالم؛اگر حالا علم را دارا است؛ صحيح است؛اما اگر حالا دارا نيست؛ عالم نيست؛والا اين بخار هم ده دقيقة قبل آب بوده؛ پس چطور نميتوانيم بگوييم: البخار ماء؛ در اينجا هم چنين است. اما آن كس كه ميگويد: براي اعم وضع شده؛ميگويد: واجديت لازم نيست كه به شكل (هوهو) باشد؛ بلكه اعم از (هوهو و ذوهو) كافي است؛ يعني يك نسبتي به اين ماده داشته باشد ولو بصورت حرفه و صنعت.
يلاحظ عليه:
اگر واقعاً هردو طرف معتقدند كه بر يك معنا وضع شده؛ ديگر نزاع عقلي غلط است؛ اگر واقعاً بايد مبدأ دارا باشد؛دارا بودن مبدأ اين است كه بايد (هوهو) باشد. اما( ذو هو) داراي مبدأ نيست؛ اگر واقعاً هردو معتقدند كه وضع للواجد للمبدأ؛ واجد بايد باشد؛اصلاً ديگر نزاع مسدود ميشود؛ چون عقل ميگويد: معناي دارا بودن اين است كه حالا دارا باشد؛ و اينكه در گذشته دارا بوده است؛ هيچ ارتباطي به حالا ندارد؛ مسئله اگر عقلي شد؛ديگر براي نزاع جا باقي نميماند؛عقل ديگر مسامحه نميكند؛ عقل ميگويد: وضع للواجد؛ حتماً بايد عيناً همگي حملش (هوهو) باشد؛ پيچ مسئلة عقلي در اختيار ما نيست تا بگوييم: يكجا حملش( هوهو) باشد؛ مانند جوامد؛ ولذا گفتن:البخار ماء و الماء بخار غلط است؛ اگر عقلي شد؛پيچش در درست ما نيست كه به اين طرف بچرخانيم يا به آن طرف. عقل ميگويد: واجد؛ يعني اين بخاري كه سابقاً آب بود؛ حالا آب نيست؛ اين هوا سابقاً آب بود؛حالا ديگر آب نيست. اين آقا سابقاً علامه دهر بود؛ حالا ديگر عالم نيست. بلي! اگر بحث لغوي شد؛ اين قابل بحث است؛چون لغت از قبيل اعتبار است؛مانند تكوين نيست. عقل از مراحل از تكوين است فلذا تكوين را نميشود دو قسم كنيم؛ اما اگر بگوييم: بحث ما لغوي است؛آنوقت پيچش در دست خودمان است؛ به اين معنا كه واضع ميگويد:من لفظ ضارب را (وضعت لخصوص المتلبس)؛ يا ميگويد: من لفظ عالم را وضع كردم للاعم من المتلبس و غير المتلبس. اگر لغوي شد؛لغت بر ميگردد به اعتبار و الاعتبار خفيف المؤونه؛يعني واضع ميگويد: من كلمة عالم را بر خصوص متلبس وضع كردم؛يا كلمة عالم را بر اعم از متلبس وضع كردم؛جاي بحث باقي ميماند.
واما اگر عقلي شد؛عقل برميگردد به تكوين؛تكوين هم چكش خور نيست وقابل بحث نيست؛ يعني اگر بر واجد وضع شده؛ ديگر (من انقضي عنه المبدأ) واجد نيست. اينكه در گذشته واجد بوده؛ اينكه در گذشته واجد بود؛ گذشته چه ارتباطي دارد به حالا؟! پس اگر بحث عقلي باشد؛ديگر براي نزاع جا باقي نميماند. چون بحث عقلي بحث تكوين است, تكوين اختيارش در دست من و شما نيست. اگر واقعاً وضع شده باشد براي واجد, اين يك قسم بيشتر نيست كه همان متلبس باشد. اما اگر بگوييم بحث ما عقلي نيست بلكه لغوي و اعتباري است؛ آنوقت اختيارش در دست واضع است؛ يعني واضع ميتواند بگويد: من اين كلمه را بر خصوص متلبس وضع كردم؛ يا اين كلمه را بر اعم از هر دو وضع كردم, وضع است, ملاكش ملاك عقل نيست, ملاكش ملاك وضع است.
الي هنا تم الكلام في امور ثلاثه:
1) طرح النزاع؛ 2) تعريف المشتق و اقسامه؛ 3) هل النزاع لغوي او عقلي؛
المطلب الرابع:
«ما هو النسبه بين المشتق في اصطلاح الادباء والمشتق في اصطلاح الاصوليين»؛ ادباء هم مشتق دارند و اصوليها هم مشتق دارند. فرق اينها از نسب اربع چيست؟ ادباء مشتق را چنين تعريف ميكنند: (اللفظ المأخوذ من لفظ آخر), اين همه (غير از مصدر) را شامل است. در شرح امثله خوانديم كه: بدان مصدر اصل كلام است و از آن نه وجه بازميگردد, همة نه تا را شامل است(يعني فعل ماضي؛ مضارع؛ امر؛ نهي؛ جحد؛ استفهام؛ اسم فاعل؛ اسم مفعول؛ اسم زمان و مكان؛ اسم آلت)؛ (الضرب) اصل است, ضرب, يضرب, ضارب, مضروب, مضرب, مضراب, همة اينها را شامل است, چرا؟ چون لفظ دوم از لفظ اول مأخوذ است. اما مشتق در نزد اصوليين عبارت است از: (هو اللفظ المحمول علي الذوات) لفظي باشد كه بر ذات حمل شود, يعني بگويي: (زيد عالم؛ زيد ضارب)؛ يعني جملة خبريه درست كنيم؛ اما نه هرجمله خبريه بلكه بايد به صورت حمل باشد؛مانند: (زيد ضارب, زيد ناصر). اگر اينگونه گفتيم؛ در مشتق اصوليها بايد يك ذات مبهمي باشد و يك مبدأ, يعني هم بايد ذات باشد و هم مبدأ؛ (ضارب) يعني زننده, در زننده يك ذات و يك مبدأ خوابيده است, (عالم) يعني دانا؛ يعني كسي كه ذاتي دارد و علمي. (اللفظ محمول علي الذات) هم بايد ذات باشد و هم مبدأ؛ اگر اينگونه شد, (النسبه بين الاصطلاحين عموم و خصوص من وجه). گاهي مشتق ادباء هست؛ اما مشتق عند الاصولي نيست؛ مثلاً فعل ماضي و مضارع ... (زيد ضرب) حمل نيست, بلكه (زيد ضرب) حكايت از قيام ميكند كه ضرب قائم با زيد است؛ نه اينكه بگويد (زيد) عينِ ضرب است, در (زيد الضارب) (زيد) عين ضارب است, در (زيد العالم) زيد عين عالم است, اما در (زيد ضرب و زيد علم) تويش عينيت نيست؛ بلكه قيام است. گاهي قيامش قيام صدوري است, گاهي قيامش قيام حلولي, يعني در يكديگر حلول ميكنند؛ مثل: (علم), «علي اي حال» (افعال مشتق عند الادباء و ليس بمشتق عند الاصوليين), چون مشتق اصولي بايد دلالت بر ذات و مبدأ كند و قابل حمل باشد و بگويي: (اين) او است؛ اين تعبير را بايد بتواند بگويد كه (اين) او است؛ يعني حمل كند و يكي كند؛ در (ضرب, يضرب, اضرب) اين مسئله نيست.
گاهي عكس است, يعني مشتق اصولي هست؛ اما مشتق ادباء نيست, مثل آن چيزي كه در آن يك ذات و يك مبدأ باشد ولو از لفظي گرفته نشده باشد. مانند: (رق و رقيت)؛ رق حاكي از اين است كه يك انساني هست كه به گردنش هم يك بندي افكندهاند. زوج ذاتي است و جفت, رق و زوج مشتق اصولي هست؛ اما مشتق ادبائي نيست, چرا؟ به جهت اينكه اين لفظ از لفظ ديگر اخذ نشده است, اما در عين حال مشتق اصولي هست؛يعني (يدلّ علي الذات والمبدأ), رق انساني است كه بندي به گردنش هست؛ زوج هم يك چيزي كه جفت است. و يكجا هم با هم جمع ميشوند؛ مانند: اسم فاعل, اسم مفعول, كه هم مشتق عند الادباء و هم مشتق عند الاصوليين هستند.
مرحوم آخوند از آنهايي است كه معتقد است كه نزاع لغوي است نه عقلي؛ سپس به يك مسئلهاي هم اشاره ميكنند. فرض كنيد كسي دو تا زن دارد كه هر دو كبيره هستند (زوجتان كبيرتان)؛ به اين دوتا قناعت نكرد؛ يك زوجة سومي هم كه رضيعه هست انتخاب كرد؛ سپس از باب تصادف هم زوجة اول(كبيره اول) اين زوجة ثالثه را شير داد و هم زوجة ثانيه(كبيره ثانيه) زوجة ثالثه را شير داد.
مرحوم علامه و پسر علامه ميگويند: (حرمت الاولي والثالثه)؛ يعني زن اول و زن سوم حرام ميشوند, چرا؟ چون زن اول زوجة او بود؛ ولي بعد از آنكه زوجة سومش را شير داد؛ (ام الزوجه) شد فلذا از باب ام الزوجه بودن بر او حرام شد, زوجة سوم هم حرام شد, چرا؟ چون شير عيالش خورد فلذا بنت او شد. اولي حرام شد, چرا؟ (لانها صارت ام الزوجه), سومي (تحرم لانها صارت بنتاً له) چون شير زوجة او را خورد.(انما الكلام) كبيره دوم كه شير ميدهد؛ دومي هم حرام است يانه؟ ميگويند: مسئله مبني بر اين است كه: المشتق حقيقه في المتلبس أو الأعم؟ اگر در متلبس حقيقت است؛ ديگر زوجة دوم حرام نيست؛ چرا؟ موقعي كه زوجة دوم شير داد؛ زوجة او راشير نداد؛ چرا؟ چون زوجة او تبديل شده بود به بنت و دخترش؛ام البنت كه حرام والا زن هركسي بايد حرام بشود. اما اگر گفتيم: مشتق حقيقت است در اعم از متلبس و من انقضي عنه التلبس؛ در اين صورت كبيره دوم هم بر اين مرد حرام ميشود؛ چرا؟ چون او هم ام زوجه ميشود؛ هرچند كه اين زوجه موقع شير خوردن زوجه نبود؛ ولي در گذشته زوجه بوده. اين مسئله را خود شما در مستمسك مطالعه كنيد.