• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    الأمر الثاني عشر: في جواز استعمال اللفظ المشترك في اكثر من معني.

    بحث ما در امر دوازدهم در اين است كه آيا مي‌شود لفظ مشترك را در بيش از يك معنا به كار برد يا نمي‌شود؟ بحث گذشته و قبلي مقدمة اين بحث است؛ زيرا بحث قبلي ما اين بود كه آيا لفظ مشترك داريم يانه؟ اگر كسي قائل بشود كه اصلاً در لغت عرب لفظ مشتركي نيست؛ ديگر موضوعي براي اين بحث باقي نمي‌ماند. اما اگر قائل به مشترك شديم؛ آنوقت اين بحث قابل طرح است كه آيا مي‌شود لفظ مشترك را به كار ببريم و بيش از يك معنا را اراده كنيم؟ نخست بايد محل بحث مشخص بشود؛ چون استعمال لفظ در اكثر از يك معنا سه صورت دارد:

    الصوره الاولی:

    صورت اول اين است كه اين دو معنا را باهم بكوبيم و از كوبيدن آنها يك مركب درست كنيم؛ در حقيقت به اين دو معنا به يك لحاظ نگاه كنيم؛ يعني عين جاريه را با عين باكيه با هم بكوبيم؛ و از آنها يك مركبي درست كنيم كه هر يك از اين دو معنا بشوند جزء المعني؛ مثلاً؛ كلمة عين را به كار ببريم و مجموع عين جاريه و باكيه را اراده كنيم؛ يا كلمة عين را به كار ببريم و مجموع ذهب وفضه را اراده كنيم؛ بگونه‌اي كه ذهب و فضه هركدام شان جزء معنا بشوند(يعني دو معني بشوند جزئي از كل)؛ به عبارت ديگر: كلمة (عين) را بگوييم؛ ذهب و فضه را به صورت جزء بينديشيم و هر دو را با هم مركب بسازيم كه بشود مجموع المعنييين, و كلمه را در مجموع المعنيين به كار ببريم, مثلاً مي‌گوييم: (رأيتُ عيناً) مراد ما مجموع المعنيين باشد به نحوي كه (ذهب) جزء است؛ فضه هم جزء است؛ و مجموع (من حيث المجموع) بشود مستعمل فيه.

    الصوره الثانی:

    صورت دوم اين است كه كلمه را در يك جامع به كار ببريم,‌ فرقش با اولي اين است كه در اولي در مجموع المعنيين به كار مي‌برديم ولي در دومي در جامع به كار مي‌بريم,‌كلمة عين را در جامع به كار ببريم؛ جامع كدام است؟ (المسمي بالعين)؛ اين (المسمي بالعين) جامع است بين ذهب و فضه, چون هر دو تاي اينها مسماء به عين هستند.

    پس فرق بين اولي و دوم واضح است؛ در اولي هر يك از ذهب و فضه جزء معنا هستند؛ چون در (مجموع المعنيين( به كار برديم؛ در حالي كه در دومي هر يك فردي از كلّي هستند. همينطوري كه مي‌گوييد؛ (رأيتُ انساناً) زيد يك فرد است و عمرو يك فرد است. در اينجا هم مثلش مثلِ كلي و فرد است, «رأيتُ عيناً» يعني «رأيتُ المسمي بالعين, فالذهب مسمي بالعين والفضه مسمي بالعين»؛ پس در معناي اول ذهب و فضه حالت جزئي دارند و جزء از كل هستند؛ در حالي كه در معناي دوم حالت جزء و كل نيست بلكه حالت كلي و فرد است(المسمي بالعين).

    در ادبيات اين سئوال مطرح است كه چطور مي‌گوييد:‌ (رأيتُ زيداًِ) و حال اينكه زيد وضع شده براي اين شخص موجود با اين مشخصات, زيد ديگر مشخصات ديگري دارد, چطور مي‌گوييد (رأيتُ زيدٍ) و حال اينكه زيد اسم است بر اين فرد با اين مشخصات؛ و لفظ زيد ديگر وضع شده است بر فرد ديگري با مشخصات ديگر؟ در آنجا جواب مي‌دهند بر اينكه (زيدان) يعني (المسمي بزيد)؛ كه اين(المسمي بزيد) در حقيقت جامعي است بين زيد اول و زيد دوم, مانع ندارد كه زيد اول يك مشخصي داشته باشد و زيد دوم هم مشخص ديگري داشته باشد. غايه ما في الباب (المسمي بزيد) مراد است و هر دو تاي اينها تحت (المسمي بزيد) داخل هستند.

    بنابراين؛ صورت اولي اين شد كه هر يك از دو معنا را جزء قرار بدهيم, از مجموع اين دو معني يك كلّي بسازيم و كلمة عين را در آن كل به كار ببريم, مثلاً بگوييم: مجموع؛ (رأيتُ عيناً) يعني (رأيتُ مجموع العين,كأن الذهب والفضه جزئان للمركب) كلمه عين را از مركب از دو معنا به كار ببريم. ولي در دومي مسئله؛ مسئلة جزء و كل نيست بلكه مسئله؛ مسئلة جزئي و كلي است. يعني يك جامعي بينهما فكر كنيم به نام (المسمي)؛ عين را در اين جامع به كار ببريم و هر يك از اينها جزء المعني نيست بلكه جزئي است از يك كلّي. در ادبيات مي‌گويند كه گفتن (رأيتُ زيدين) غلط است.چرا؟‌چون زيد اسم است بر اين فرد با اين مشخصات, آن فرد ديگر مشخص ديگري دارد. در پاسخ مي‌گويند كه مراد (المسمي بزيد) است. و اين دوتا (هر دو) تحت عنوان مسمي داخل هستند.

    الصوره الثالثه:

    صورت سوم اين است كه كلمة عين را (في كل واحد من المعنيين) مستقلاً به كار ببريم. يعني نه مثل اول باشد كه هر دو كلّي را تشكيل بدهند و نه مثل دوم باشند كه هر دو مصداق يك جامع باشند؛ بلكه هر دو معنا را مستقلاً‌ ملاحظه مي‌كنيم, هم ذهب را مستقلاً ملاحظه مي‌كنيم و هم فضه را؛ و كلمة عين را در اين دو معني (علي وجه الاستقلال) به كار مي‌بريم؛ (لا علي الوجه الاول) كه هر دو جزء بودند, و (لا علي الوجه الثاني) كه هر دو مصداق كلّي) بودند.( بل هذا المعني في عرض هذا المعني و ذاك المعني في عرض هذا المعني) در عرض هم كلمة عين را بگوييم و هر دو را اراده كنيم و محل بحث ما صورت سوم است؛ والاّ صورت اول مطرح نيست و اصلاً‌ در دنيا فكر نمي‌كنيم كسي مثل اول استعمال كند يعني هر دو را جزء‌ قرار بدهد و از هر دو يك مركب بسازد, غالباً اگر هست يا به شكل دومي است و آن هم قليل است؛ ولي آن چيزي كه مطرح است سومي است؛ كه هر دو معني عرض هم هستند, مستقل هستند, كلمة عين مي‌گوييم و هر دو را مستقلاً اراده مي‌كنيم؛ آيا اين جايز هست يا جايز نيست؟

    «فتلخّص انُّ لاستعمال اللفظ المشترك في اكثر من معناً صور الثلاث»:

    الاول) استعمال در مجموع المعنيين؛ الثاني) استعمال در جامع, اولي را مي‌گوييم مجموع, دومي را مي‌گوييم جامع؛ الثالث) لفظ را در هر دو معني علي وجه الاستقلال به كار مي‌بريم. (اين يك مطلب)

    مطلب دوم اينكه تا زمان محقق خراساني (و شايد كمي جلوتر از ايشان) بحث يك بحث لغوي است كه آيا «من حيث اللغه و من حيث الوضع» مي‌شود لفظ واحد را گفت و دو معنا را عرض هم اراده كرد؟ اما از زمان مرحوم محقق خراساني و شايد كمي جلوتر بحث ما بحث عقلي شده است كه آيا عقلاً‌ امكان دارد يا ندارد؟ و خيلي عجيب است كه اين آقايان بحث را عقلي كرده‌اند, چون حقش اين بود كه (مثل قدماء) بحث لغوي باشد, آيا مانع لغوي هست يا نيست؟‌بحث را دور لغت قرار بدهيم. ولي محقق خراساني, محقق عراقي؛ محقق نائيني و محقق اصفهاني گفته‌اند؛ محال است و بحث را عقلي كرده‌اند. ولذا ما ناچاريم كه بحث عقلي را جلو بيندازيم؛ چون بحث ما سايه به ساية (كفايه الاصول) پيش مي‌رود؛ سپس ببينيم كه قدماء چه مي‌گفتند. والاّ اگر اين آقايان بحث عقلي نمي‌كردند ما دنبال قدماء‌ مي‌رفتيم كه آيا از نظر لغت و وضع و واضع مانعي هست يا مانعي نيست؟ ولي چون اين اعلام اربعه بحث را عقلي كرده‌اند و قائل به امتناع شده‌اند. فعلاً‌ بايد افكار اين چهار عالم بزرگوار علم اصول را بخوانيم.

    فنقول؛ ان القائلين بالامتناع استدلوا بوجوه الاربعه:

    الاول: «ما افاده المحقق الخراساني في الكفايه»؛ حاصل كلام مرحوم خراساني اين است كه: استعمال از مقولة علامت نيست كه لفظ علامت معنا باشد,يعني ‌لفظ علامت معنا نيست, بلكه استعمال اين است كه لفظ وجود تنزيلي معنا باشد, البته ايشان عبارت‌هاي مختلفي دارد كه به دنبال هم ذكر مي‌كنم؛ استعمال از قبيل (جعل اللفظ علامتاً للمعني)‌ نيست, بلكه استعمال وجود تنزيلي لفظ نسبت به معني است. گويا معنا دو نوع وجود دارد. الف) وجود واقعي؛ يعني آنكه در خارج است, مثلاً وقتي عين مي‌گوييم؛ وجود واقعي‌اش آن ذهبي است كه در دكان صراف است. ب) وجود تنزيلي؛ وجود تنزيليش همان لفظ عين است. پس لفظ عين (كانه وجود مجازي و وجود تنزيلي للمعني).

    به عبارت ديگر؛ استعمال از قبيل «افناء اللفظ في المعني» است. يعني لفظ را در معنا فاني مي‌كنيم؛ كانّه همينطوري كه نمك در آب فاني و ذوب مي‌شود, متكلّم وقتي كه سخن مي‌گويد لفظ را در معني فاني مي‌كند,‌ ولذا تمام عنايت متكلم و سامع به معني است؛ يعني لفظ در معني فاني مي‌شود؛ چنانچه كسي كه خود را به آئينه نگاه مي‌كند؛ گويا اصلاً‌ آينه را نمي‌بيند؛ صورت را هم هم نمي‌بيند بلكه فقط خود را مي‌بيند؛ كانٍّه آن صورت (آينه) فاني در (ذي الصوره) است. همانطوري كه صورت آينه فاني در ذي الصوره است, يعني اصلاً انسان توجه به صورت آينه ندارد بلكه توجه به خود دارد, لفظ از قبيل افناء لفظ در معنا است؛ و چون لفظ از قبيل افناء لفظ در معنا است حسن و قبح معنا هم به لفظ سرايت مي‌كند. همة اينها دليل بر اين است كه لفظ وجود تنزيلي معنا است. به عبارت ديگر؛ همة اينها دليل بر اين است كه لفظ فاني در معنا است ولذا حسن و قبح معنا به لفظ هم سرايت مي‌كند. اگر معنا حسن باشد؛ انسان لفظ را با كمال آزادي مي‌گويد. اما اگر معنا قبيح باشد از گفتن آن خجالت مي‌كشد و لذا تعبير كنايي مي‌آورد.«كلّ ذلك دليل علي أن الاستعمال احد المعنيين»:

    1) اللفظ وجود التنزيلي للمعني؛ وجود تنزيلي است, وجود حقيقي ذهب دردكان صراف است؛ اما وجود تنزيلي‌اش در زبان من است.

    2) الاستعمال هو إفناء اللفظ في المعني, اگر چنين شد؛ فرض اين است كه مي‌خواهيم هر دو معني را مستقلاً‌ اراده كنيم, يعني ‌عرض هم و جدا جدا. اگر عين گفتم؛ اين فاني شد در ذهب, اگر من بخواهم فضه را هم اراده كنم بايد برگردم دو مرتبه لفظ عين را لحاظ كنم و فاني كنم در معناي دوم,‌ديگر در مرحله دوم (لا لفظ و لا لحاظ). يعني من كه كلمة (عين) گفتم و اراده كردم ذهب را, لفظ وجود تنزيلي ذهب و ‌فاني در ذهب شد؛ فلذا اگر بخواهم فضه را هم اراده كنم بايد لفظ ديگري و لحاظ ديگري باشد؛ و حال اينكه (لا لفظ ثانياً و لا لحاظ ثانياً الا ان يكون اللاحظ احول العينين فيري الشيئ الواحد اثنين)؛ اين حاصل محتواي كفايه است. من در تقرير كفايه روي دو جمله تكيه كرديم:‌ 1) اللفظ في الاستعمال وجود تنزيلي للمعني؛ 2) الاستعمال افناء‌ اللفظ في المعني؛ وقتي كه وجود تنزيلي اولي شد و فاني در اولي شد؛ آنوقت اگر بخواهيم دومي را هم اراده كنيم بايد برگرديم بار ديگر اين لفظ را لحاظ كنيم و تكلّم كنيم و در آن ديگري هم به كار ببريم؛ و حال اينكه ديگر (لا لفظ و لا لحاظ)؛ قهراً معناي دوم محال مي‌شود.(اين حاصل فرمايش آخوند است در كفايه)

    يلاحظ عليه:

    ما از آخوند سئوال مي‌كنيم و مي‌گوييم؛ اينكه مي‌فرماييد: استعمال افناء لفظ در معنا است؛ يا استعمال وجود تنزيلي لفظ در معنا است ؛ مراد شما از اين افناء و وجود تنزيلي چيست؟ اگر مراد شما اين است كه (لفظ) فعليت خود را از دست مي‌دهد همانطوري كه نمك در آب فعليت خود را از دست مي‌دهد؛ اگر اين را بگوييد؛ اين درست نيست (فالمبناء ممنوع)؛ چرا؟ چون لفظ فعليت خود را از دست نمي‌دهد بلكه فعليت لفظ محفوظ است. اتفاقاً فصحاء و بلغاء هنگامي كه خطبه مي‌خوانند همينطوري كه به معنا توجه دارند؛ به زيبايي كلام هم توجه دارند ولذا مي‌گويند: ( فصيح اللفظ و بليغ المعنا)؛ يعني معنا را به بلاغت و لفظ را به فصاحت توصيف مي‌كنند. از اينكه انسان در موقع سخنراني كردن كوشش مي‌كند كه از الفاظ روز و الفاظ زيبا بهره بگيرد( در حالي كه نازيبا هم در كنارش هست)؛ اين دليل بر اين است كه در استعمال؛ (لفظ) فعليت خود را از دست نمي‌دهد و ذوب در معنا نمي‌شود.

    و اگر مقصود شما از كلمة (تزيل وافناء) اين نيست كه لفظ فعليت خود را از دست مي‌دهد, بلكه مراد شما اين است كه ما عنايت به معنا داريم؛‌يعني عنايت استقلالي ما به معنا است ولي به (لفظ) عنايت استقلالي نداريم. لحاظ استقلالي مي‌خورد به معنا؛و لحاظ تبعي به لفظ مي‌خورد؛ اگر اين مراد شما باشد؛ (فالنتيجه ممنوعه). د راولي مي‌گفتيم: (المبنا ممنوع)؛ ولي در اينجا مي‌‌گوييم: اگر اين حرف را بزنيد نتيجه‌اي كه گرفتيد ممنوع است؛ چه مانعي دارد كه لحاظ استقلالي به معنا باشد؛ لحاظ تبعي به لفظ باشد ولي اين لفظ را بگوييم و با لحاظ تبعي دو معناي مستقل را اراده كنيم. استقلالي بودن معنا و تبعي بودن (لفظ) مانع از استعمال لفظ واحد در اكثر از معنا نيست.

    بله! معنا ملحوظ است مستقلاً؛ لفظ هم ملحوظ است تبعاً). اگر اين را بگوييد؛ (المبنا صحيح). ولي نتيجه‌اي كه گرفتيد و گفتيد محال است؛ نتيجه صحيح نيست. چرا؟ چه مانعي دارد كه يك لفظ برگردد با لحاظ (آلي) طريق و وسيله بشود براي دو معناي مستقل؟ هيچ مانعي ندارد كه انسان به وسيلة يك لفظ كه ملحوظ است تبعاً پل و طريق بشود براي دو معناي مستقل.

    پس معلوم شد كه انگشت روي درد نهاديم و گفتيم: جناب آخوند! مراد شما از اينكه مي‌گوييد؛ لفظ وجود تنزيلي معنا است؛ يعني لفظ فاني در معنا است؛ چيست؟ اگر بگوييد: لفظ فعليت خود را از دست مي‌دهد بگونة كه گويا لفظي در كار نيست؛ اگر اين را بگوييد: فالمبناء ممنوع)؛ يعني ما اين را قبول نداريم؛ بلكه هم فعليت محفوظ است و توجه. اما اگر بگوييد: (فالمعني ملحوظ استقلالاً واللفظ ملحوظ تبعاً)؛ (در اين فرض) مبنا درست است ولي نتيجه‌اي كه گرفتيد و گفتيد: محال است, چرا محال است؟ ما مي‌گوييم: محال نيست؛ چرا؟ چه مانع دارد يك لفظ كه جنبة تبعي دارد مرآت بشود بر دو معناي مستقل؟! هيچ مانعي ندارد؛ بلكه مثل اين مي‌ماند كه انسان با يك عينك دو ستون مستقل را ببيند. «تم الكلام حول ما قاله المحقق الخراساني».

    الوجه الثاني: «ما افاده المحقق العراقي»؛

    - با اينكه مرحوم نائيني از جهت وفات و تولد نسبت به مرحوم عراقي حق تقدم دارد؛ ما نظر عراقي را جلوتر از نظر مرحوم نائيني بحث مي‌كنيم. چرا؟ چون نظرية مرحوم عراقي شبيه نظرية صاحب كفايه است.-

    بايد ببينيم كه تفاوت فرمايش عراقي با كلام محقق خراساني چيست؟ دو بيان ودو وجه است؛ آخوند تكيه‌گاهش غير از تكيه‌گاه مرحوم عراقي است. تكيه‌گاه آقاي آخوند اين است كه لفظ افناء است؛ ولذا وقتي كه فاني شد؛ ديگر لفظ دوم و لحاظ دومي نيست تا معناي دومي را اراده كنيم. ولي حاصل كلام عراقي عبارت است از: (لزوم اجتماع لحاظين آلييين في اللفظ).