• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    الجهه السابع: «في اقسام الجزء والشرط».

    قبل از آنكه اقسام جزء و شرط را بيان كنيم؛ فرق جزء‌ و شرط را اجمالاً متذكر مي‌شويم وسپس به تفصيل مي‌پردازيم. همة ما در علم اصول اين كلمه را شنيده‌ايم كه فلان چيز جزء‌ است يا فلان چيز هم شرط است, مثلاً: (ركوع) جزء است؛ در حالي كه وضو شرط است. ضابطه و ميزان در جزء و شرط چيست؟ ضابطه اين است كه اگر (شيئ) در داخل واجب باشد؛ يعني وجودش در واجب ملاحظه شود؛ آن قهراً جزء است؛ مثلاً در ماهيت صلاه,‌ركوع ملاحظه شده است, وجود (ركوع) در داخل نماز است, وجود (سجود) در داخل نماز است. اگر شيئ (بوجوده) در واجب ملاحظه شود, اين جزء است( هذا جزء),‌ قهراً هم وجودش داخل است و هم تقيدش داخل است؛ فلذا مي‌گويند؛ هم قيد داخل است و هم(تقيد) داخل است. (نماز) با ركوع است. ركوع هم وجودش در نماز است و هم تقيدش, يعني بقيه اجزاء هم بايد همراه ركوع باشند. اما اگر وجود (شيئ) در خود ماهيت يا در خود فرد نيست,‌ اما آنچنان هم نيست كه اين عمل بدون آن انجام بگيرد؛ بلكه حتماً بايد اين (عمل) نوعي با اين شيئ در ارتباط باشد؛ اما متقدماً(مثل وضو) او مقارناً كالاستقبال الي القبله, او متأخراً, مثل زن مستحاضه كه روزه مي گيرد؛ صحت روزه‌اش بستگي دارد كه شب هم اغسال ليليه را انجام دهد. اين فرق بين جزء و شرط است؛ جزء در واجب داخل است «بوجوده و تقيده», اما (شرط) بوجوده داخل نيست ولي تقديش داخل است؛ جزء در داخل واجب است در حالي كه شرط وجودش داخل در واجب نيست؛ اما واجب هم بدون اين صحيح نيست؛ بلكه بايد يا قبلاً باشد يا همراه باشد و يا بعداً باشد؛ به تعبير علمي: (الجزء مؤثر بوجوده و تقيده؛ والشرط مؤثر بتقيده لا بوجوده)؛ جزء هم قيد داخل است و هم تقيد داخل است, شرط؛ قيد خارج است اما تقيد داخل است, تقيد يعني واجب بدون اين صحيح نيست؛ چون بدون اين صحيح نيست فلذا ممكن است قبل باشد؛ يا با هم باشند و ممكن است بعد باشد.

    «اذا علمت هذا الفرق؛ جزء را تقسيم كرده‌اند (الي جزء الماهيه و جزء الفرد), شرط هم تقسيم شده است (الي شرط الماهيه و شرط الفرد؛ فصار الاقسام الاربعه: 1)جزء الماهيه؛ 2)جزء الفرد؛ 3) شرط الماهيه؛ 4) شرط الفرد؛ ما مي‌خواهيم اينها را معنا كنيم كه گاهي مي گويند فلان (شيئ) جزء ‌ماهيت است است وگاهي مي‌گويند جزء‌فرد است,‌گاهي مي‌گويند شرط ماهيت است و گاهي مي‌گويند شرط فرد است. علماء در علم اصول از كجا الهام گرفته‌اند كه گاهي جزء‌ و شرط را در حد ماهيت مي‌برند و گاهي جزء ‌و شرط را در حد فرد مي‌برند؟ از تكوين الهام گرفته‌اند؛ در تكوين هم بعضي‌ چيزها داخل در ماهيت است و بعضي چيزها داخل در ماهيت نيست بلكه از مشخصات فردي و عوارض فردي است. انساني كه الآن در اين مسجد نشسته است حيوان ناطقش در حد ماهيت حاضر است. يعني اگر بخواهيم ماهيت انسان را مشخص كنيم كه انسانيت انسان به آن بستگي دارد؛ حيوان ناطق است. ولي در عين حال همين انسان يك اجزاء ماهوي ندارد يك اجزاء فردي و مشخصات فردي دارد؛ مثل: «انسان قد بلند يا كوتاه قد» انسان قد بلند دو چيز نيست كه انسان يك چيز باشد و بلندي هم يك چيز ديگر باشد؛ همچنين انسان كوتاه قد؛ آنچنان نيست كه يك انسان باشد؛ و يك چيزش كم باشد؛ بلكه كوتاهي و بلندي از عوارض فرديه هستند, انسان قد بلند در آن قالب در آمده و انسان قد كوتاه هم در قالب ديگر. نه انسان قد بلند يك انسانيت زايد دارد و نه انسان قد كوتاه از انسانيت چيزي كم دارد؛ بلكه «هذا كلّه انسان وذاك ايضاً كلّه انسان». علماي علم اصول از تكوين الهام گرفته‌اند؛ يعني ديده‌اند كه در تكوين بعضي چيزها در حد ماهوي دخالت دارد؛ و بعضي چيزها در حد ماهوي نيست بلكه از مشخصات و خصوصيات فردي است. فلذا آمده‌اند در عالم اعتبار هم دو گونه فكر كرده‌اندِ: تارتاً (يكون الجزء حاضراً في حد الماهيه)؛ و گاهي (يكون الجزء حاضراً لا في حد الماهيه بل في حد الفرد). مثلاً ركوع و سجود در حد ماهيتند, يعني در ماهيت (نماز) ركوع و سجود حاضرند. اما قنوت در حد ماهيت حاضر نيست؛ چرا؟ به دليل اينكه نماز بي‌قنوت هم صحيح است؛ پس ركوع و سجود در حد ماهيت است؛ اما قنوت و اذ كار مستحبي مانند استعاذه اين در حد ماهيت نيست بلكه در حد فرد است. ولذا مي‌گويند (الركوع والسجود من الاجزاء الماهويه, والقنوت والاستعاذه من الاجزاء الفرديه)؛ تشبيه به همان حيوان ناطق و تشبيه به همان انسان قد بلند و كوتاه قد كرده‌اند. اگر در حد ماهوي حاضر باشند مي‌گويند جزء ماهوي است؛ اگر در حد ماهوي نباشد مي‌گويند از اجزاء فرديه است «مانند قنوت و استعاذه»؛ نتيجه مي‌گيرند كه نماز بي‌قنوت نماز است, نماز با قنوت هم نماز است؛ منتها نه جزء ماهوي نماز بلكه جزء فردي ‌نماز است.

    سئوال: نمازي كه با قنوت مي خوانيم آيا قنوت (بنابراين كه جزء فرد شد) واجب است يا مستحب؟ واجب است؛ ولي واجب فرد است. يعني اگر قنوت را در نماز نياوردي؛ اشكال ندارد, اما وقتي كه آوردي جزء نماز مي‌شود؛‌منتها نه جزء ماهوي بلكه جزء فرد. فلذا براي آسان بودن مي‌گويند كه قنوت در نماز مستحب است؛ يعني بياوري يا نياوري؛‌اشكال ندارد. ولي وقتي آوردي رنگ نماز را بخود مي‌گيرد و حكم نماز را بخود مي‌گيرد؛ از تكوين الهام گرفته‌اند؛ ‌گاهي شيئ جزء ماهيت است(اگر در حدش داخل باشد؛ بگونة كه اگر نياوري, نماز نباشد)؛ و گاهي (شيئ) در حد نماز نيست بلكه خارج از حد است؛‌يعني اگر نياوري نماز هست؛‌ولي اگر آوردي يك نماز چاقي آوردي؛ انسان (چاق) دوچيز نيست كه چاقي يك چيز باشد؛ انسان هم چيز ديگر؛ بلكه چاقي هم جزء انسان است البته نه جزء ماهيت بلكه جزء فرد. عين اين مسئله را در شرط پياده كنيد. شرطي داريم ماهوي, شرطي هم داريم كه شرط فرد است نه شرط ماهوي. مثال:‌(وضو) شرط ماهوي است؛ به‌گونه‌اي كه اگر نماز ارتباطي با وضو نداشته باشد نماز, نماز نيست. شرط است؛ يعني (قيد) دخالت ندارد اما (تقيد) دخالت دارد؛ اين شرط ماهوي است؛ يعني در حد ماهيت وضو حاضر است. اما (الصلاه في المسجد او الصلاه بالتعمم) صلاه در مسجد شرط است؛ اما شرط ماهيت نيست بلكه شرط فرد است؛ يعني اين «افضل الافراد» است. نماز در مسجد هم مستحب است و هم واجب, ‌مستحب است به اين معنا كه در ماهيت دخالت ندارد, ولي وقتي كه در مسجد خوانديد مركب از دو چيز نيست كه هم مستحب باشد و هم واجب. بلكه فردي است از نماز و سر تا پا واجب. «غايه ما في الباب» مخير بوديد بين فرد افضل و بين فرد فاضل. (و هذا ما يقال الجزء إما جزء للماهيه او جزء للفرد والشرط إما شرط للماهيه او شرط للفرد), «و علي جميع التقادير» جزء واجب و جزء مستحب؛ شرط واجب و شرط مستحب را وقتي آورديم كلّش مي‌شود مصداق واجب؛ نه اينكه مركب باشد از واجب و مستحب؛ بلكه سر تا پا واجب است؛ «غايه ما في الباب» از نظر عقلي مخير بوديم بين اجزاء عرضيه؛‌ومن افضل را انتخاب كردم نه فاضل را.

    در كنار اين (تقسيم) يك تقسيم ديگري هم داريم, مي‌گويند: فلان چيز «إما مانع و إما قاطع».

    فرق بين مانع و قاطع

    فرق بين المانع و قاطع اين است كه اگر چيزي مخلِّ خود واجب باشد و با ملاك واجب در جنگ باشد؛ به آن مانع مي‌گويند, اين هم از تكوين اخذ شده است, رطوبت مانع از آن است كه هيزم آتش بگيرد, حدث مانع از آن است كه اين نماز معراج المؤمن شود, با ملاك نماز, با واقع نماز در تضاد باشد. اما اگر وجودش مخل هست ولي مخلّ ملاكي نيست؛ بلكه هيئت اتصاليه را از بين مي‌برد, به آن مانع نمي‌گويند, به آن قاطع مي‌گويند. مانند: قهقهه و گريه در نماز براي دنيا؛ و خنديدن در حال نماز؛ خنديدن با معراج منافات ندارد؛ اما به آن هيئت صلاتي كه بايد پشت سر هم باشند لطمه مي‌زند؛ (فالفرق بين المانع والقاطع؛ المانع مخلّ في وجود الواجب و ملاك الواجب والقاطع مخل بالهيئه الاتصاليه «كالفعل الكثير الماهي للصوره الصلاتيه»). مثل اينكه يك آدمي در حال نماز كتش را در بياورد؛ عبايش را در بياورد و عمامه‌اش ببندد؛ اين نماز را باطل مي‌كند؛ چرا؟ چون آن هيئت اتصاليه را بهم مي‌زند. پس تا كنون شش چيز را بيان نموديم؛ يعني جزء دوتا بود؛ شرط هم دوتا بود؛ كه ما نع و قاطع مي‌شوند شش تا. قبل از آنكه يك مقسمي براي اينها بيان كنيم؛ يك قسم هفتمي هم داريم؛ آن را هم بيان كنم؛ آنگاه سراغ مقسم خواهيم رفت؛ قسم هفتم آن چيزي است كه اصلاً بين دو تا شيئ ارتباط نيست؛ يعني نه اين در آن مؤثر است و نه آن در اين مؤثر است, بلكه ظرف است؛ يعني احدهما ظرف للآخر؛‌مانند ادعية ماه رمضان؛ ماه رمضان شما يك دعاهاي مي‌خوانيد, دعا نسبت به اين شهر رمضان جنبه ظرفي دارد نه اين در آن مؤثر است و نه آن در اين مؤثر است. فقط ظرف است و غير از ظرف چيز ديگري نيست؛ يعني هيچكدام در ديگري مؤثر نيستند «بل استحب هذا في هذا الظرف».پس اقسام ما هفت تا شد؛ حالا مي‌خواهيم براي هفت تا مقسم درست كنيم.چگونه مقسم درست كنيم؟ همة هفت‌تا را مقسم وار و هندسي بياييم؛ مي‌گوييم:

    شيئ در شيئ يا مدخليت ندارد و يا مدخليت دارد؛ اگر مدخليت نداشت همان قسم هفتم مي‌شود‌كه «احدهما» ظرف ديگر مي‌شود؛ يعني «يستحب في هذا الظرف» ؛آن چيزي كه احدهما در ديگري مؤثر نيست.

    «ثم المؤثر؛ إما مؤثر بوجوده؛ يعني مؤثر في الصحه والصلاه و إما مخلّ بوجوده». پس گاهي بينهما ارتباط و تأثير و تأثري نيست,‌ اگر تأثير و تأثري نيست؛ اين قسم هفتم است. و گاهي بينهما ارتباط هست؛ گاهي ارتباط شان ارتباط دوستانه است؛ اين «مؤثر في الصحه والكمال» يا ارتباطشان خصمانه است كه مي‌گويند «مخلّ»؛ اما آن چيزي كه مؤثر است بر دو قسم است: 1) «اما جزء‌الماهيه او جزء الفرد»؛ 2) «اما شرط الماهيه او شرط الفرد». مخل هم دو گونه است: 1) «اما مخلّ بالملاك»؛ 2) «مخلّ في الهيئه»؛ هيئت اتصاليه را به هم مي‌زند. پس همة هفت تا را در پوشش يك تقسيم هندسي آورديم. (بقي هنا اشكال)؛ اشكال: اين اشكال مربوط است به «جزء الشرط و جزء الماهيه»؛ اين اشكال را آقاي بروجردي «ره» در درسش مطرح كرد, حضرت امام هم در تهذيب بيان فرموده است. اشكال اين است كه مي‌گويند اين تصويري كه (الجزء اما جزء الماهيه او جزء الفرد)؛ اين تصوير غلط است, همچنين شرط يا شرط الماهيه يا شرط الفرد غلط است, چرا؟ گفته‌اند در تكوين مي‌شود انسان دوگونه فكر كند و بگويد حيوان ناطق جزء الماهيه است؛ اما بلندي و كوتاهي جزء الماهيه نيست بلكه از مشخصات فرديه است, چرا؟ تكوين براي خودش مقياس دارد؛ و چون مقياس دارد انسان مي‌تواند بگويد؛ ناطقيت در حد ماهيت داخل است؛‌ولي قد بلند بودن يا عراقي و افغاني بودن در حد ماهيت نيست؛ بلكه در حد فرد است. تكوين براي خودش مقياس دارد, به قول امروزي‌ها براي خود يك مترا ژ طبيعي دارد, انسان مي‌تواند بگويد؛ اگر ناطق نباشد؛ انسان هم نيست. بله! اگر قدبلند نباشد انسان هست. اما در واجبات كه امور اعتباري هستند اجزاء با هم نسبتي ندارند؛ بلكه اجزاء با هم بيگانه هستند, آن چيزي كه اينها را در يك نخ مي‌كشد؛ اعتبار است. اعتبار اينها را در يك نخ مي‌كشد. حالا كه در يك نخ مي‌كشد (الصلاه بلا قنوت ماهيه والصلاه مع القنوت ماهيه اخري)؛ چطور شد كه قنوت را جزء ماهيت نشمرديد؛ اما ركوع را جزء ماهيت شمرديد؛ و حال اينكه اين اجزاء از هم بيگانه هستند؛ آن چيزي كه اينها را به هم ارتباط مي‌دهد اعتبار معتبر است؛ اگر اعتبار معتبر است؛ به چه جهت قنوت را از ركوع جدا كرديد؛ يعني ركوع را جزء ماهيت كرديد و قنوت را جزء فرد قرار داديد؛ و حال اينكه در عالم اعتبار اينها با هم مساوي هستند, نماز بلا قنوت نه جزء است و نماز مع القنوت ده جزء است. قنوت و ركوع در حد واحد قرار گرفته‌اند, چطور شد كه آمديد يكي را جزء الماهيه و ديگري را جزء الفرد گرفتيد؟

    توضيح اشكال:

    ‌ در تكوين اختيار دست من نيست؛ بلكه دست آفرينش است؛‌يعني عالم آفرينش ناطق را جزء ماهيت انسان قرار داده ولي ابيض و اسود را جزء ماهيت قرار نداده است؛ آن دست آفرينش است. آفرينش منهاي اعتبار معتبر (جعل احد الجزئين جزء الماهيه والآخر جزء الفرد): ولي عالم اعتبار مقياس ندارد؛ بلكه همه‌اش قائم است با اعتبار معتبر, حالا كه اعتبار معتبر است؛ اعتبار يك دائره‌ و نخي است كه اين اجزاء را به هم ارتباط مي‌دهد. حالا كه ارتباط مي‌دهد؛ نه جزئي يك ماهيت است و ده جزئي هم ماهيت ديگر. چرا ده جزئي را گفتيد كه نه تايش جزء ماهيت است ولي دهمي را گفتيد جزء فرد است و حال اينكه (هذه ماهيه و تلك ماهيه اخري). عالم؛ عالم اعتبار است؛ عالم كه عالم اعتبار شد (هذه ماهيه له تسعه اجزاء و تلك ماهيه له عشره اجزاء). پس نه تا جزء ماهيت است؛ ده تا هم جزء ماهيت است.براي چه شما قنوت را جزء ماهيت نشمرديد؛ بلكه جزء فرد شمرديد؟

    جواب:

    مرحوم بروجردي دارد كه خوب است, حضرت امام از راه حسن وارد شده است؛ ومي‌فرمايد: بعضي چيزها در صحت دخالت دارد و بعضي‌چيزها در حسن دخالت دارد؛ جواب ايشان هم جواب خوبي است. ولي جوابي كه ما تهيه كرده‌ايم منافات هم با آن دو جواب ندارد؛ و آن اين است كه در عالم اعتبار هم متراژ داريم؛ در تكويني متراژ دست خدا است؛ يعني يكي را جزء ماهيت قرار داده و ديگري را جزء فرد, مي‌گوييم در اينجا هم متراژ هست بعضي چيزها در اصل مطلوب دخالت دارد. بعضي چيزها در كمال مطلوب دخالت دارد. آن چيزي كه در اصل مطلوب دخالت دارد؛‌آن جزء ماهيت است آن چيزي كه در كمال مطلوب دخالت دارد؛‌آن جزء فرد است تكوين هم اينگونه است. مثالي كه امام مي‌زد اين بود كه سابقاً خانه‌ها ايوان نداشت, حالا خانه‌ها همه‌يشان ايوان دارد؛ ايوان در ماهيت بيت داخل نيست, خيلي از خانه‌ها خالي از ايوان و سرداب است, ولي اگر ايوان باشد كمال مطلوب است و بر زيبايي خانه مي افزايد,(ايشان از راه حسن پيش آمده) سرداب باشد بر زيبايي خانه مي‌افزايد, حوض باشد بر زيبايي خانه مي‌افزايد. بنده عرض مي‌كنم كلمه حسن فرمايش ايشان است, ما اينگونه تعبير مي‌كنيم و مي‌گوييم؛ الاجزاء علي قسمين: (در عالم اعتبار)گاهي در اصل مطلوب دخالت دارد؛ گاهي هم در اصل مطلوب دخالت ندارد. بلكه در كمال مطلوب دخالت دارد. (ما كان مؤثراً في اصل المطلوب فهو جزء الماهيه و شرط الماهيه). اما آن چيزي كه مدخليت دارد در كمال المطلوب فهو جزء الفرد و شرط الفرد.

    الحادي عشر: «في الاشتراك».

    در اينجا دو بحث داريم:

    1) در لغت عرب مشترك داريم يا نه؟

    2) مي‌شود لفظ را در اكثر از معنا استعمال كرد يا نه؟