• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    بحث ما دربارة علامت سوم بود و گفتيم كه معناي اطراد اين است كه اگر جمعيتي با ديدگاه‌‌ها و فرهنگهاي مختلف؛ كلمة را در يك مورد به كار مي‌برند؛ انسان مي‌فهمد كه اين كلمه براي اين معنا وضع شده، واين احتمال كه شايد قرينة در كارباشد،بعيد است. آنكه ماية استعمال است، اين است كه همة اين افراد اهل زبانند، چه فقيهش؛ چه شيمي دان و فيزيك دانش. مثلاً؛ راجع به غنيمت گفتيم كه هم در قرآن و هم در احاديث نبوي وولوي، غنيمت به معناي (مطلق ما يفوز به الانسان) به كار رفته؛ نه تنها به معناي غنيمت جنگي. و نيز گفتيم بعيد است كه اين معنا بوسيلة قرينه استفاده شود؛ بلكه معناي لغوي غنيمت (مطلق ما يفوز به الانسان) است. سپس اشكالات؛و نقد خراساني را نقل كرديم.

    نخستين اشكالش اين بود كه مجاز هم مطرد است،‌ هرچند در صنف علاقه. ما در مقام پاسخگوئي گفتيم: مجاز در صنف علاقه هم مطرد نيست؛ چرا؟ چون اگر كسي بگويد:‌رأيت رجلاً يرمي؛ گفتن اين حرف در همه جا درست است. اما گفتن(رأيت أسداً يرمي) در همه جا صحيح نيست؛ مگر اينكه انسان در مقام مبالغه و بلاغت باشد.

    اشكال دوم آخوند اين بود كه مي‌فرمود: صاحب فصول مي‌گويد؛ فرق است بين حقيقت و بين مجاز، در حقيقت بايد حتماً كلمة (بلا تأويل) را در نظر بگيريم،( اطراد بلاتأويل). ولي مجاز، اطراد مع التأويل است.‌(‌آخوند) اشكال كرد كه اين مطلب مستلزم دور است،‌البته ايشان اين مطلب را از فصول نقل مي‌كند ولي اسم نمي‌برد، مرحوم فصول فرموده كه فرق است بين اطراد در حقيقت و بين اطراد در مجاز، اطراد در حقيقت تأويل نمي‌خواهد، اما اطراد در مجاز تأويل مي‌خواهد، تأويلش عبارت است از:‌تنزيل الجزء منزله الكل. اين را صاحب فصول گفت، ولذا به اين اشكال جواب داده است كه فرق است بين اطراد در حقيقت و اطراد در مجاز. آخوند خراساني ايراد كرد كه اگر چنين باشد، اين مستلزم دور است. يعني شناختن معناي حقيقي متوقف بر اطراد بلا تأويل است، اطراد بلا تأويل،‌يعني اطراد علي وجه الحقيقه.

    ما در جوابش گفتيم كه بلا تأويل جزء موقوف عليه نيست، بلكه نتيجه است،‌يعني آنقدر بايد تلاش كنيم،‌تا بفهميم كه اطراد ما اطراد بلا تأويل است، نه اينكه بلا تأويل قيد موقوف عليه است.

    سپس فرمود، جوابي كه از دور در تبادر و صحت حمل گفتيم،‌اينجا نمي‌آيد، چرا؟ چون آنجا يك طرف تفصيلي بود، طرف ديگر اجمالي. اما اينجا هردو طرفش تفصيلي است.

    ما در پاسخش گفتيم: اولاً، اينجا دور نيست،‌ برفرض هم قبول كنيم كه دور است، ولي (بلا تأويل) قيد نيست، بلكه يك طرف تفصيلي است،‌طرف ديگر اجمالي.(تا اينجا مربوط بود به مباحث گذشته بود)

    مطالبي كه در اين جلسه مطرح مي‌كنيم عبارت از:

    1- اشكالي كه امام(ره) بر اطراد دارند .

    2- ما الفرق بين الاطراد؛ كه علامت حقيقت است و بين حرف سيد مرتضي كه فرموده: الاصل في الاستعمال أن يكون حقيقه(سيد مرتضي يك چنين قاعدة دارد كه: الاصل في الاستعمال أن يكون حقيقه).فرق اطراد با اين مسئله چيست؟

    3- اشكالي كه بر همة اين علامت‌ها كرده‌اند، چيست؟

    بررسي اشكال امام«ره» بر اطراد:

    حضرت امام(ره) اصالت را به تبادر داده؛ وفرموده كه علامت مهم همان تبادر است. چنانچه كه قبلاً بيان شد،‌ايشان صحت حمل را هم به تبادر برگردانيد؛ وفرمود: قبل از‌آنكه شما محمول را بر موضوع حمل كنيد،‌ معنا از موضوع تبادر مي‌كند، فلذا نوبت به حمل نمي‌رسد. اشكالي كه در اينجا دارد، اين است كه اطراد بر مي‌گردد به صحت حمل، صحت حمل هم بر گشتش به تبادراست، كه در نتيجه اطراد هم به تبادر مي‌گردد. چطور اطراد به صحت حمل بر مي‌گردد؟

    مي‌فرمايد: كلمة رجل (بحيثيه واحده) بر زيد،‌بكر،‌عمرو،‌خالد و... صدق مي‌كند، حيثيت واحده عبارت از همان حيثيت رجوليت، يعني ديديم كه (زيد رجل، عمرو رجل، بكر رجل وخالد رجل)،‌ يعني كلمة(رجل)در تمام اين موارد (بحيثيه واحده) به كار فته،‌ از اينها فهميديم كه كلمة رجل بر رجوليت وضع شده. ايشان دوتا سئوال را طرح مي‌كند؛ و مي‌فرمايد: آيا رجل را كه در زيد، بكر، عمرو وبكر به كار مي‌بريد، با حفظ خصوصيت به كار مي‌بريد كه مثلاً؛ زيد قد بلند است،‌عمرو قد كوتاه است،‌بكر سفيد و خالد سياه است،‌آيا رجل را با حفظ خصوصيت در همة اينها به كار مي‌بريد؟ يا اينكه اين كلمه‌را در اين موارد به كار مي‌بريد با الغاي خصوصيات(يعني سياهي، سفيدي، طول قد، كوتاهي قد، را الغا مي‌كنيد)؟ اگر اولي مراد باشد،‌قطعاً حقيقت نيست، چرا؟‌چون قرار نشد كه رجل درخصوصيات استعمال بشود. علي الاول؛ استعمال يا مجاز است و يا غلط.چون هيچ كسي نگفته است كه رجل در زيد،بكر، عمرو، خالد با اين خصوصيات وضع شده؛ اگر كلمة رجل را در اين افراد(باحفظ خصوصيات) به كار برديد،‌ يا اين استعمال شما غلط است و يا مجاز. اما اگر دومي را بگوييد؛ يعني بگوييد كه من رجل را در اين موارد به كار مي‌برم با الغاي خصوصيات. مي‌گوييم: قبل از آنكه اطراد بيايد،‌صحت حمل نتيجه بخش است، چون اطراد غير از صحت حمل است،‌صحت حمل در همان اولي است،‌وحال آنكه اطراد با تكرر حاصل مي‌شود.پس قبل از آنكه شما از طريق اطراد به حقيقت برسيد.صحت حمل ثابت مي‌كند كه كلمة رجل حقيقت است در رجوليت. پس اگر اولي را بگوييد، اولي اصلا حقيقت نيست، يا مجاز است و يا دروغ. اما اگر دومي را بگوييد،‌ صحت حمل در همان مرحلة اول شما را به مقصد مي‌رساند ولذا نوبت به اطراد نمي‌رسد. پس بازگشت اطراد به صحت حمل است، صحت حمل هم بازگشتش به تبادر است. بنابراين، ما بيش از يك علامت نداريم.(اين فرمايش امام(ره) كه هم در تهذيب الاصول آمده و هم در مناهج الاصول).

    يلاحظ عليه:

    اولي مراد نيست؛ معلوم است كه ايشان اولي را به عنوان تشقيق شقوق گفته است نه اينكه مرادش باشد، بلكه مراد ايشان همان دومي است، ولي اينكه مي‌گويد قبل از آنكه اطراد برسد،‌ صحت حمل حقيقت را ثابت مي‌كند،‌ديگر نوبت به اطراد نمي‌رسد.

    ما در پاسخ ايشان عرض مي‌كنيم كه اگر با صحت حمل مطلب درست بشود،‌حق با شماست، يعني اگر با صحت حمل حقيقت ثابت شد، صحت حمل ما را از اطراد بي نياز مي‌كند. ولي گاهي انسان با يكبار؛ دوبار حمل كردن‌شكش مرتفع نمي‌شود؛ بلكه حتي با سه بار حمل كردن هم‌شكش مرتفع نمي‌شود. مثلاًً: در معناي غنيمت اختلاف است، اهل سنت مي گويند كه غنيمت مخصوص غنائم جنگي است، ولي ما مي‌گوييم غنيمت عبارت است از: (كل ما يفوز به الانسان)، به هر چيزي كه انسان تحصيل مي‌كند غنيمت گفته مي‌شود. بلي! اگر با يكبار حمل درست بشود،نوبت به اطراد نمي‌رسد، ولي گاهي معناي مشكوك؛ به قدري شك در اطرافش زياد است كه ناچاريم آنقدر تتبع و تجسس در قران؛احاديث نبوي وولوي و كلمات شعرا و ادباي كنيم، تا يقين كنيم كه بر اينكه اين كلمه‌ حقيقت در اين معناست،‌ و استفاده اين معنا از اين لفظ بوسيلة وضع است نه بوسيلة قرينه. چون ممكن است كه قرينه در يك مورد و دو مورد باشد؛ ولي وقتي‌كه مي‌بينيم كه در ده مورد كلمة غنيمت را در( مايفوز به الانسان) به كار برده‌اند، قهراً مي‌فهميم كه علت استفاده اين معنا ازاين لفظ وضع است نه قرينه. پس فرمايش ايشان فقط در يك صورت درست است، درصورتي كه معنا واضح باشد، ويكبار حمل كافي باشد. اما اگر شك بيشتر شد،‌ يكبار ودوبار كافي نيست، بلكه محتاج مي‌شويم به اطراد.

    بلي! در آن آخرين مرحلة اطراد (كه اطراد مي‌خواهد ما را به واقع برساند)، ‌صحت حمل هم با اطراد همزمان مي‌شود، نه اينكه صحت حمل مقدم بر اطراد است ويا اطراد مقدم بر صحت حمل است.

    بررسي مطلب دوم:

    مطلب دوم اين بود كه چه فرق است بين اينكه بگوييم اطراد علامت حقيقت است وبين كلام سيد مرتضي كه فرموده :(الاصل في الاستعمال أن يكون الحقيقه)؟ چون سيد مرتضي معتقد است كه استعمال علامت حقيقت است،‌ مگر اينكه دليل بر مجازداشته باشيم، ولذا فرموده كه: الامر حقيقه في الوجوب،‌چرا؟ لإستعمال الامر في الوجوب في القران و السنه. اگر كسي از ما سئوال كند كه آيا اطراد همان حرف سيد مرتضي است كه فرموده:‌الاصل في الاستعمال الحقيقه؟ در جواب خواهيم گفت كه : نه! بلكه اطراد غير از آن چيزي است كه سيد گفته، يعني ما حرف سيد مرتضي را كه فرموده: (الاصل في الاستعمال الحقيقه)قبول نداريم. چرا؟ لأن الاستعمال أعم من الحقيقه و المجاز. ولي تفاوت ما با سيد مرتضي دراين است كه ايشان با يك استعمال مطلب را تمام مي‌كند، مثلاً در يك مورد مي‌بيند كه أمر استعمال شده در وجوب. با يك استعمال كار را تمام مي‌كند؛ ولي اطراد يك استعمال نيست بلكه اطراد استعمال بعد الاستعمال و بعد الاستعمال است؛ يعني گاهي بايد انسان آن قدر تتبع و جستجو كند و ده مورد را پيدا كند كه اين لفظ در اين معنا به كار رفته،‌تا بعداً يقين پيدا كند كه پس اين لفظ و اين كلمه براي همين معنا وضع شده.بنابراين،‌سيد به استعمال واحد اكتفا مي‌كند،‌ درحالي كه ما در اطراد، شايد به ده‌ها استعمال هم اكتفا نكنيم.

    نكته:

    الاصل في الاستعمال الحقيقه، كه سيد مرتضي فرموه؛‌اين دو معنا دارد: الف) يك معنايش اين است كه حقيقت را بشناسيم،‌مجاز را هم بشناسيم،‌نمي‌دانيم أسد كه گفته، حيوان مفترس را اراده كرده يا رجل شجاع را؟ اينجا درست است كه بگوييم: الاصل في الاستعمال الحقيقه. به عبارت ديگر هم حقيقت را شناختيم و هم مجاز را، ولي نمي‌دانيم كه كدام يكي را اراده كرده است؟ در اينجا مي‌گوييم :الاصل في الاستعمال الحقيقه. اما بحث سيد مرتض در اينجا نيست، بحث ايشان در جاي است كه اصلاً حقيقت را و مجاز را نمي‌شناسيم، مثلاً نمي‌دانيم كه صيغة أمر حقيقت در وجوب است يا نه؟ ايشان مي‌گويد: همين كه يك كلمه در يك معناي به كار رفت؛ اين دليل بر اين است كه مستعمل فيه، موضوع‌له است. بنابراين، در اينجا دو بحث است:

    1- هم معناي حقيقي را مي‌شناسيم و هم معناي مجازي را. ولي نمي‌دانيم كه متكلم در مقام استعمال كدام يكي را اراده كرده است؟ در اينجا همه مي‌گويند كه الاصل في الاستعمال الحقيقه.

    2- نه حقيقت را مي‌شناسيم و نه مجاز را.

    بحث سيد مرتضي در اولي نيست بلكه در دومي است،‌يعني در جاي كه هنوز حقيقت و مجاز را نشناختيم، فلذا مي‌فرمايد كه يكبار استعمال علامت و نشانة حقيقت است.

    ما در پاسخ سيد مرتضي عرض مي‌كنيم: آنطور كه شما مي‌گوييد، نيست، بلكه استعمال اعم از حقيقت و مجاز است، ممكن است استعمال واحد به عنوان حقيقت باشد وممكن است به عنوان مجاز باشد. ولي نظر ما غير از نظر سيد است،‌ايشان استعمال واحد را دليل بر حقيقت مي‌گيرد؛ وحال آنكه اطراد با يكبار ودوبا حاصل نمي‌شود؛ بلكه لفظ در يك معنا بايد آنقدر مكرر بشود؛ تا بدانيم استعمال اين لفظ در اين معنا بخاطر وضع است نه بخاطر قرينه.

    بررسي مطلب سوم:

    سومين‌مطلبي‌كه مي‌خواهيم بررسي كنيم، اشكالي است كه بر اين علامت‌ها وارد شده است. مستشكل مي‌گويد شما اين همه زحمت كشيديد و چند چيز را براي وضع ومعناي حقيقي به عنوان علامت ونشانه پيدا كرديد و گفتيد كه تبادر علامت وضع است، اطراد علامت وضع است،‌صحت حمل علامت وضع و حقيقت است. وحال آنكه ما به هيچ يكي از اينها احتياج نداريم،چرا؟ زيرا ما نوكر وتابع ظهوريم؛ يعني ما بايد ظهور كلام را بگيريم، خواه اين ظهور، معناي حقيقي باشد يا معناي مجازي. ما لغوي نيستيم كه تا در بارة تميز حقيقت ازمجاز بحث كنيم، ما فقيه هستيم، فقيه هم نوكر ظهور است،‌خواه اين ظهور، معناي حقيقي باشد يا معناي مجازي. الطواف في البيت صلات، ما تابع اين هستيم كه طواف در بيت را بجاي نماز فرض كرده، احكام نماز بر طواف هم باراست؛ فقيه نمي‌خواهد قاموس و لغت‌نامه بنويسد، بلكه مي‌خواهد حكم الله را از كتاب و سنت استفاده كند،‌ استفاده حكم الله از كتاب و سنت هم تابع ظهور است، آنوقت براي فقيه فرق نمي‌كند كه اين ظهور, معناي حقيقي باشد يا معناي مجازي.

    يلاحظ عليه:

    درهمه جا اين گونه نيست كه ظهوركلام معلوم باشد.بلي! اگر واقعاً ظهور كلام معلوم باشد؛ ما نوكر وتابع ظهور هستيم. مثلاً قران مي‌فرمايد(ما لم تسموهن)؛ ما مي‌دانيم كه مراد از مس در اينجا ‌نزديكي و آميزش جنسي است نه به معناي مطلق دست زدن. يا آية ديگر:‹‹أو لامستموهم النساء››؛ البته شافعي كه يكي از ائمه اهل سنت است مي‌گويد:‌اگر كسي به زن دست بزند،‌وضويش باطل مي‌شود؛ كساني كه بعد از شافعي آمده‌اند؛ ديده‌اند كه اين حرف نگفتني است فلذاگفتند مراد از اين زن، زن نامحرم و اجنبيه است، يعني اگر كسي بر بدن زن اجنبيه دست بزند وضويش باطل است، چرا؟ مي‌گويند: چون قرآن فرموده:‌‹‹أوجاء أحدكم من الغائط أو لامستم النساء››، معناي لغوي را گرفته است، ولي فقهاي ديگر مي‌گويند، هرچند معناي لغوي لامستم النساء، دست زدن است،‌ولي در اينجا تابع ونوكر ظهوريم؛ زيرا ظهور (أولامستم النساء) در اينجا آميزش جنسي است. چر؟ به دليل اينكه در قرآن هركجا كه كلمة(‌لامستم النساء) آمده؛‌مرادش همان آميزش جنسي است، هم در سورة طلاق و هم در سورة بقره (يا ايها الذين آمنوا إذا طلقتم النساء ما تمسوهن الخ). مس به معناي عمل جنسي است. مي‌گوييم اگر ظهور كلام روشن شد, ما تابع ونوكر ظهور هستيم، خواه ظهور معناي حقيقي باشد يا معناي مجازي. اما اگر ظهور روشن نيست، بلكه مردد هستيم و نمي‌دانيم كه معناي اين كلمه چيست؟ در اينجا آن علامت‌هاي را كه قبلاً گفته بوديم، به درد مي‌خورد.يعني ما بوسيلة تبادر؛ صحت حمل و اطراد، حقيقت را بدست مي‌آوريم، و از قاعده اول استفاده كنيم، قاعده اول كدام است؟ قاعده اول اين است كه كلام حمل برحقيقت مي‌شود‌مادامي كه قرينه بر مجاز نباشد.پس اگر ظهور روشن شد،‌ما تابع ظهوريم. اما اگر ظهور روشن نشد، در اين صورت ابزار و ادوات ما اين سه تاست، يعني تبادر؛ صحت حمل، و اطراد. ما بوسيلة اين ادوات حقيقت را بدست مي‌آوريم، و ا ز قاعده اول استفاده مي‌كنيم و مي‌گوييم: الاصل(در معنا كردن متكلم) الحقيقه. حمل بر حقيقت مي‌كنيم، مادمي كه دليل بر مجاز نباشد.

    العلامه‌الرابعه:

    تنصيص اهل اللغه. علماي در حق اطراد و تنصيص اهل اللغه كم لطفي كرده‌‌اند،‌وحال آنكه به عقيدة من؛ علامت واقعي و مهم همين اطراد وتنصيص اهل اللغه است.

    بررسي تنصيص اهل لغت: قاموس مي‌گويد: الصعيد، التراب، يعني معناي صعيد( فتيمموا صعيداً طيباً) مطلق وجه الارض است، مي‌گويند قولش حجت نيست، چرا؟ به جهت اينكه كار اهل لغت بيان مستعمل فيه است نه بيان موضوع‌له. وحال آنكه ما به دنبال موضوع‌له هستيم، اهل لغت براي موضوع‌له كتاب ننوشته‌اند، بلكه كتاب را براي مستعمل فيه نوشته‌اند. اين اشكالي است كه شيخ انصاري كرده است،‌تلاميذ شيخ هم همين را تكرار مي‌كنند، حتي خود آخوند هم تكرار كرده،‌حضرت امام(ره) هم از راه ديگر اشكال كرده.

    ما عرض مي‌كنيم كساني كه مي‌گويند اهل لغت كارش بيان موضوع‌له نيست بلكه بيان مستعمل فيه است، و گم شدة ما مستعمل‌فيه نيست، بلكه گم شدة ما موضوع‌له است،‌اينها از تاريخ لغت نويسي عرب آگاهي و اطلاع ندارند. لغت نويسي عرب تاريخي دارد،‌تاريخش را من اجمالاً بيان مي‌كنم.

    اولاً: ما از اين آقايان سئوال مي‌كنيم كه چطور قول سيبويه و ابن مالك در قواعد عربيه حجت است. همه مي‌گوييم حجت است،‌مثلاً:

    وعود خافض لدي عطف علي ضمير خفض لازماً قد جعلا

    (مررت به و بزيد)،‌ اگر اسم ظاهر را بر ضمير عطف كرديم، بايد ضمير خافض را تكرار كنيم. فتواي نحات اين است.ابن مالك فتوا مي‌دهد:

    وليس عندي لازماً إذ قد أتي في النظم و النثر الصحيح مثبتا

    درهمة قواعد به نحات و صرفي‌ها مراجعه مي‌كنيم، ‌ولي وقتي به لغت رسيديم، اينها را بي سوادش مي‌كنيم و مي‌گوييم وظيفة اينها بيان موضوع‌له نيست بلكه وظيفة شان بيان مستعمل‌فيه است، وحال آنكه گم شدة ما موضوع‌له است نه مستعمل‌فيه. اولاً اين تفريق يك تفريق غير صحيحي است،‌فرض كنيد كه اين تفريق شما صحيح است كه در نحو و صرف مرجع تقليد ما سيبويه،‌خليل و كسائي و اخفش است،‌ولي در لغت مرجع نيست. اما بايد دانست كه اهل لغت علي قسمين: ‎‎‎‎‏‎يك مشت لغاتي داريم كه كارشان بيان مستعمل‌فيه است، يعني ريشه را دست نمي‌دهد، مانند قاموس، كه كارش بيان مستعمل‌فيه است،‌مانند نهاية ابن اثير،(النهايه في المشكلات القران و الحديث). يا مجمع البحرين، اينها مستعمل‌فيه را بيان مي‌كنند،‌ولي بعضي از لغات داريم كه كارشان ريشه يابي است،‌من دوتا كتاب در اين زمينه معرفي مي‌كنيم،‌نگاه كنيد كه ريشه و موضوع‌له را بدست مي‌دهند، يكي از آن دو كتاب؛ كتاب (المقايس) است كه مال احمدابن فارس(متوفاي 395) است و در پنج جلد است. اين مي‌گويد:‌لهذا اللفظ اصل واحد، يعني لفظ يك معنا دارد، ساير معاني را به همان معناي واحد بر مي‌گراداند.كتاب دوم مال زمخشري است،‌ كتاب زمخشري( اساس البلاغه) است. اساس البلا‎غة ايشان ريشه يابي است. (البته اولي از دومي بهتر است) شما اگر به اين دوكتاب مراجعه كنيد، اينها ريشه را بدست مي‌دهند نه مستعمل‌فيه را. شما از باب نمونه به كتاب قاموس نگاه كنيد و كتاب‌هاي ديگر لغت، مي‌گويند: الوحي له معان،‌يكي از معاني (وحي) اشاره است و با اين آيه استدلال مي‌كنند( فخرج الي المحراب فأوحي أليهم أن سبحوا بكره و عشياً)، أوحي اليهم ، اي اشاره اليهم.سوره نساء مريم,‌آية11. گاهي مي‌گوينند كه وحي به معناي سريع است، سرعت (يوحي بعضهم إلي بعض زخرف القول)، به معناي سرعت است، گاهي مي‌گويند به معناي صوت خفي است.مانند: (و اوحينا إلي أم موسي أن أرضعيه). گاهي مي‌گويند كه وحي به معناي تسخير است مانند: (فاوحي إلي كل سماء أمراً). اما اگر شما مقاييس را نگاه كنيد،‌مقاييس مي‌گويد: وحي بيش از يك معنا ندارد و آن عبارت است از:‌صوت الخفي،وحي به معناي صداي پنهان است، بقيه صور و مصاديق اين است، مثلاً جناب زكريا كه مي‌گويد( فاوحي اليهم أن سبحوا بكره و عشياً)، تكلم آرام كرد،‌چون تا سه روز زبانش بسته بود،‌ نمي‌توانست كه تا سه روز صحبت كند.(فأوحي أليهم) همان كلام خفي است،‌منتها گاهي كلام خفي رابا زبان مي‌گويد‌، گاهي كلام خفي را با اشاره مي‌گويد. همة اين معاني را اگر بگرديم، صور مختلف يك معنا هستند.اين كتاب ريشه را بدست مي‌دهد.

    خدا رحمت كند پدرم را، ايشان شاگرد شيخ شريعت اصفهاني بود، مرحوم شريعت يك كتابي در قضا گفته‌ بود و ايشان هم نوشته بود. قاموس مي‌‌گويد:(‌القضاء له معان عشره). ‌مرحوم شريعت مي‌گفت، درست است كه قاموس اين را گفته؛ ولي قضاء بيش از يك معنا ندارد و آن اينكه هر كار محكم را قضا مي‌گويند، القضاء هو العمل المبرم و المستحكم، بقيه همه صور اين هستند، اگر به فعل قاضي قضاء مي‌گويند، چون داوري قاضي قابل شكستن نيست،‌ولذا مي‌گويند قضاء. يا اگر عزرائيل آمد و كسي را جانش را گرفت، قضي عليها، يعني مرد، چون مرگ يك امر قطعي است وقابل شكستن نيست، خلاصه تمام اينها مصاديق يك معناي واقعي هستند، يعني آن عمل محكم ومبرم را قضاء مي‌گويند. وقضاهن سبع سموات، آسمان‌ها را محكم بصورت هفت آسمان در آورد. بنابراين، اين بي لطفي است كه بگوييم،‌تنها اهل لغت كارشان بيان مستعمل فيه است،‌اين دو لغتي كه من خبر دارم،‌اينها ريشه را دست مان مي‌دهند، ريشه را كه بدست مان داد؛ يعني معناي واقعي را دست مان مي‌دهد. علاوه براين، حتي اگر انسان با اين كتاب‌هاي لغت مأنوس باشد، مي‌تواند از لابلاي آنها معناي حقيقي را بدست بياورد،‌عجيب اين است كه همة فقها (از جمله حضرت امام) در فقه به كتب اهل لغت مراجعه مي‌كند‌،‌ ولي مع الوصف مي‌گويند لغت حجت نيست. مراجعه‌اش براي همين است، فقيه نگاه مي‌كند،‌يك جا،‌دوجا وسه جا،‌از لابلاي اين استعمال‌ها معناي حقيقي را بدست مي‌آورد‌كه معناي حقيقي چيست، بقيه صور و لباس معناي حقيقي هستند، موارد استعمال اين معناي حقيقي هستند، پس معلوم شد بر اينكه مرجع ما لغت است،‌اما آن دو كتاب ريشه را بدست مي‌دهند. البته مراجعه به ساير لغات هم مفيد است؛ چطور مفيد است؟ بعد از آنكه موارد استعمال را ديديم،‌اگر اهل ذوق و ادب باشيم،‌مي‌توانيم از لابلاي آن استعمال‌ها معناي حقيقي را هم بدست بياوريم. مثلاً در باب وضو اين اينكه مسح از كجا تا به كجاست (فاسمحوا بروئسكم وارجلكم الي الكعبين)؟ حضرت امام(ره) چه قدر به لغت مراجعه كرده،آيا كعب عبارت است از همين بر‌آمدگي پا است يا قدم؟ در آخر هم قول سيد مرتضي راگرفته است. بنابراين،‌لغت مرجع ماست،‌البته نه به آساني، بلكه بايد فقيه دقت كند و از لابلاي آنها معناي واقعي را به دست بياورد.