• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    الامر السابع: ‌في علائم الحقيقة و المجاز؛‌

    هفتمين امري كه محقق خراساني عنوان كرده،‌تحت عنوان علائم حقيقت و مجاز است، در واقع هم علامت حقيقت و مجاز است وهم علامت موضوع‌له، و غير موضوع‌له. (در واقع) مي‌خواهيم موضوع‌له را معين كنيم، طبعاً اگر موضوع‌له معين شد.حقيقت و مجاز هم معين مي‌شود.پس اين علائم هم علائم حقيقت ومجازند و هم علائم موضوع‌له و غير موضوع‌له. اصوليون براي شناساي موضوع‌له از غير موضوع‌له،‌چهارتا علامت ذكر كرده‌اند:‌

    الف) تبادر،‌ ب) صحة الحمل، ج) صحة السلب، د) تنصيص اهل اللغة. غالباً عنايت ديگران به دوتاي اول است، ولي عنايت ما به سومي وچهارمي است، فلذا در لابلاي بحث روشن خواهد شد كه كاربرد دوتاي اخير بهتر از دوتاي اول است.

    العلامة‌ الاولي:

    ‌التبادر،‌ تعريف تبادر. (‌التبادر هو انسباق المعني من اللفظ عند الاطلاق بنفسه مجرداً عن القرينه الحاليه والمقاليه). تبادر اين است كه معني از لفظ جستن كند به ذهن متكلم يا مخاطب، در حالي كه اين جستن مجرد از قرينه‌ي حاليه و مقاليه باشد.

    توضيح ذلك:

    ‌ اگر معناي از لفظ تبادر مي‌كند، قطعاً ‌سبب دارد،‌سببش چيست؟ اگر يك معنا از يك لفظ فهميده مي‌شود، بي ارتباط نيست، چرا اين معنا فهميده شد اما معناي ديگر فهميده نشد؟ ناچار سببي دارد، پس سببش چيست؟ سببش در بدو نظر يكي از سه چيز است:

    1- علقه‌ي ذاتي: بين لفظ و معني علاقه‌ي ذاتي است، چنانچه بين آتش و حرارت علاقه ذاتي است، بين لفظ و معنا هم يك علاقه‌ي ذاتي و تكويني است.

    2- بين لفظ و معني، علاقه‌ي وضعي وجعلي وجود دارد (در مقابل علاقه‌ي ذاتي).

    3- قرينه حاليه و مقاليه: سومين سببي كه يك (معنا) ازلفظ تبادر مي كند، يا قرينه حاليه است و يا قرينه مقاليه. دربدو نظر تبادر معلول يكي از اين سه چيز است.

    بررسي احتمال اول:

    احتمال اول اين بود كه سبب (تبادر) رابطه‌ي ذاتي بين لفظ و معني است. ما اين احتمال را باطل كرديم و ‌گفتيم كه رابطه ذاتي بين لفظ و معني نيست، فقط سليمان بن عباد مي‌گفت: بين لفظ ومعني رابطه ذاتي است، ولي‌ما گفتيم كه رابطه ذاتي نيست.

    بررسي احتمال سوم:

    احتمال سوم اين بود كه انسباق معني از لفظ معلول قرينه است. در پاسخ گفتيم كه اين خلاف فرض است، چرا؟ چون در تعريف تبادر گفتيم:‌ (انسباق المعني من اللفظ مجرداً‌عن القرينه الحاليه والمقاليه). حال كه هم احتمال اول باطل شد وهم احتمال سوم، (فتعين الثاني) احتمال دوم خالي از اشكال مي‌ماند، احتمال دوم اين بود كه: علت اينكه اين معني از لفظ تبادر مي‌كند، علتش همان علقه‌ي ذاتيه است بين لفظ و معني، ‌البته بايد پشت سر علقه‌ي‌وضعيه، تكرر استعمال هم باشد،‌ ‌تا ذهن ما با اين علقه‌ي وضعي آشنا تر باشد‌،‌فتعين بر اينكه (تبادر) معلول وضع است،‌البته نه وضع مجرد،‌بلكه بايد بعد از وضع،‌از بچگي به گوش ما بخورد،‌تا در ذهن ما متمركز شود. پس التبادر‌ علامة الحقيقة والوضع.

    اشكال دور بر تبادر: اشكال اين است كه ‌اگر تبادر سبب علم به وضع بشود،‌مستلزم دور است،‌ چرا؟‌چون لازم مي‌‌آيد كه اولي و‌سومي يكي باشد، فعلاً‌ من در صدد شناسايي موضوع‌له از غير موضوع‌له هستم. به عبارت ديگر در صدد علم به وضع هستم- چه بگوييد علم به موضوع‌له و چه بگوييد علم به وضع، هردو تعبير يك چيز را بيان مي‌كنند- من الآن در صدد علم به وضع هستم، اين متوقف بر تبادر است، و حال آنكه تبادر هم متوقف بر علم به وضع است. يعني اگر من عالم به وضع نباشم، هيچگاه تبادر نمي‌كند و لذا كلمه‌ي آب را اگر پيش فرنگي‌ها بگوييم، هيچوقت آن مايع سيال تبادر نمي‌كند، در حالي كه هر وقت كه ما بگوييم: (آب) آن مايع سيال در ذهن ما تبادر مي‌كند، (البته دورش دور مضمر است)، پس (يلزم الدور، يعني العلم بالوضع موقوف علي التبادر،‌ و التبادر موقوف ‌علي العلم بالوضع). مي‌گويند تبادر چيزي خوبي است،‌ ولي مشكل دورش را بايد حل كنيم.

    ثم إن الاعلام قد أجابوا عن الدور بوجوه ثلاثه:

    الجواب الاول: مرحوم شيخ هادي تهراني فرموده كه:‌دور نيست، چرا؟‌زيرا العلم بالوضع موقوف علي التبادر،‌ و التبادر موقوف علي نفس الوضع لا العلم بالوضع). پس يك طرف علم به وضع شد،‌طرف ديگرش خود وضع شد نه علم به وضع. چون قبلاً گفتيم كه تبادر سبب مي‌خواهد، سببش يا رابطه تكويني است(كه باطل است). ويا سببش قرينه است(اين هم خلف فرض است)، پس سببش همان علقه‌ي وضعيه است،‌پس موقوف غير از موقوف عليه شد،‌علم به وضع موقوف است،‌موقوف عليه به يك واسطه علم به وضع نيست، بلكه خود وضع است، يعني علم تويش نيست، زيرا قبلاً گفتيم كه سبب (تبادر) يا علاقه‌ي ذاتيه است،يا علاقه‌ي وضعيه است و‌يا قرينه. فلذا علاقه وضعيه غير از علم به وضع است و ما هم علاقه‌ي وضعي را گفتيم نه علم به وضع را.

    يلاحظ عليه:

    اين جواب شيخ هادي تهراني،‌عبارت را عوض كردن است. يعني درست است كه علم به وضع موقوف بر تبادر است، تبادر هم موقوف است بر وضع،‌ولي وضع كي‌مفيد واقع مي‌‌شود؟ زماني كه من علم داشته باشم، والا اگر واضع كلمه‌ي را بر يك معني وضع كند، ولي من بر آن علم نداشته‌ باشم، مفيد واقع نمي‌شود. فلذا اشكال (دور) دو مرتبه برگشت،‌ ولو متوقف بر وضع است،‌تبادر متوقف بر علقه‌ي وضعيه است،‌ولي عقله‌ي وضعيه به تنهائي كار آمد و كار ساز نيست، بلكه حتماً بايد علم به وضع هم باشد، و الا اگر خود وضع كافي باشد،‌بايد بگوييم كه در جهان جاهل به لغت نباشد، ولذا من تعجب مي‌كنم كه چطور شيخ تهراني با آن دقتي كه دارد، اين جواب را گفته است؟!

    الجواب الثاني: ما أفاده المحقق العراقي؛

    ايشان مي‌فرمايد كه ‌در اينجا دوتا علم تفصيلي شخصي داريم، الآن كه مي‌خواهم علم تفصيلي به وضع پيدا كنم، موقوف بر تبادر است،‌تبادر هم موقوف است بر علم به وضع تفصيلي ديروز،‌علم تفصيلي(موقوف) امروز است. (موقوف عليه) هم علم تفصيلي به وضع است، اما امروز نيست بلكه ديروز است. علم تفصيلي امروز، موقوف است بر تبادر،‌ولي تبادر بر اين علم تفصيلي موقوف نيست بلكه موقوف بر علم تفصيلي به وضع است كه ديروز باشد.(اين را مرحوم عراقي در مقالات گفته، مرحوم آقا ميرزا هاشم آملي هم در(بدايع الافكار نقل كرده)

    يلاحظ عليه:

    اولاً: يك شيئ داراي دوتا علم تفصيلي باشد،اين محال است، يعني دوتا علم تفصيلي نسبت به يك شيئ محال است.

    به عبارت ديگر انكشاف بعد از انكشاف غلط است، چراغ را روشن كرديم و ديديم، فلذا اگر ‌بار ديگر چراغ را روشن كنيم (‌با وجود چراغ اول) علم جديدي پيدا نمي‌شود،‌اصلاً اين تصور ندارد كه شيئ واحد متعلق دو علم تفصيلي باشد همزمان.چون ولو علم امروز،‌امروز است، علم ديروز هم در خانه دل هست و از خانه دل فراموش نشده و از بين نرفته است،‌دو علم تفصيلي در سينه‌ي من، به فرموده حضرت امام(ره) هردو در ذهن من عبا و قبا بپوشد و بنشيند، دوتا علم تفصيلي نسبت به يك شئ محال است، علاوه بر محال بودن،‌لغويت است،‌وقتي علم اول و ديروز است،‌ديگر نياز به علم امروز نيست. فلذا اين دو جواب كه‌يكي از تهراني،‌ديگري هم از آقا ضياء عراقي است، صحيح نيست.

    الجواب الثالث: ما أفاده المحقق الخراساني في الكفايه:‌ ( جواب درست همين جواب محقق خراساني است)،‌براي فهميدن محقق خراساني نياز به دو كلمه داريم. اولا: مراد ما از تبادر،‌تبادر عند اهل اللغة است، نه تبادر عند غير اهل اللغة. يعني ببينيم كه پيش عرب چه تبادر مي‌كند، نه تبادر غير اهل لغت.‌(مستعلم،‌يعني‌آن كسي كه يتبادر عنده) بايد اهل لغت باشد. ثانياً: ‌علم اجمالي در اين جاي(كفاية الاصول) غير از آن علم اجمالي است كه در مبحث اشتغال مي‌آيد،‌گاهي كه مي‌گويند علم اجمالي، مراد آن علمي است كه متعلقش مردد و مجمل باشد، مثل اينكه بگوييم: يا اين (اناء) نجس است يا آن (اناء). يعني علم است، ولي متعقلش مجمل است،‌در مقابل علم تفصيلي.‌گاهي هم كه علم اجمالي مي‌گويند،‌مرادشان اصطلاح ديگر است،يعني مراد شان علم ارتكازي وفطري است كه براي بچه‌ها در دوران كودكي حاصل مي‌شود، موضوع‌له را مي‌فهمند،‌اما بصورت علم فشرده‌ و بصورت ارتكازي.پس دو اصطلاح داريم: الف) ‌تبادر پيش اهل لغت باشد، ب) علم اجمالي كه در اينجا مي‌گوييم،‌ذهن تان به آن علم اجمالي باب اشتغال و برائت نرود، بلكه مراد ما از علم اجمالي، علم ارتكازي و فطري است.

    إذا علمت هذين الامرين:

    انسان در دوران كودكي كه در دامان پدر و مادر و در يك محيط عرب زندگي مي‌كند، تمام گوش و چشمش به زبان و لب‌هاي پدر ومادر است،‌مثلاً وقتي مادر و يا ديگران مي‌گويد آب، و اين كلمه را بار‌ها تكرار مي‌شود، به تدريج موضوع‌له را مي‌فهمد، يعني مي‌فهمد كه كلمه‌ي(ماء) وضع شده بر شيئ رطب و سيال.علم دارد ولي علمش ارتكازي و فشرده است،‌به تعبير علمي تر:‌علم دارد،‌اما علم به علم ندارد. تمام بچه‌هاي فارسي زبان كه در دامن پدر و مادر فارسي زبان بزرگ مي‌شوند، هم چنين زماني كه در دبستان مي‌روند و در محيط فارسي زبان بزرگ مي‌شوند، مي‌فهمند كه اين لفظ معنايش اين است، علم دارند ولذا هر موقع كه تشنه شوند مي‌گويند آب مي‌خواهم، نمي‌گويند كه نان مي‌خواهم. علم دارند، اما بخاطر كوچكي (عقل) علم به علم ندارند. در دوران كودكي، تمام بچه‌ها معناي واقعي الفاظ را از پدر ومادر ومحيط مي‌آموزند و براي شان ملكه و ارتكازي و اجمالي مي‌شود. غاية ما في الباب علم دارند، اما علم به علم ندارند،‌آنگاه كه بزرگ مي‌شوند و به دانشگاه و محيط علمي پا مي‌گذارند، مردد مي‌شوند كه معناي اين كلمه‌ چيست؟ اينجا مي‌خواهند علم به علم پيدا كنند، يعني مي‌خواهند كه علم تفصيلي پيدا كنند، مثلاً نويسنده و اديب شده، مي‌خواهد بداند كه معناي اين كلمه چيست؟ كلمه‌ي(ماء) را اطلاق مي‌كند پيش خودش (اگر خودش مستعمل باشد)،‌يا كلمه را اطلاق مي‌كند پيش اهل زبان.(اگرمستعمل عجم باشد نه عرب)، وقتي اطلاق مي‌كند، مي‌بيند كه در دل خودش(اگر خودش عرب زبان باشد) يا در دل عرب‌ زبان، هر موقع كه كلمه‌ي(ماء) را مي‌گويند، جسم سيال تبادر مي‌كند، يعني در هرجا كه مي‌رود، مي‌بيند از كلمه‌ي(ماء) جسم سيال تبادر مي‌كند، اينجاست كه برايش كشف حقيقت مي‌شود. پس‌علم تفصيلي به موضوع‌له موقوف بر تبادر است،‌ولي تبادر بر اين علم تفصيلي موقوف نيست بلكه بر آن علم اجمالي ارتكازي فطري (كه در دامن پدر ومادر ومحيط زندگي آموخته و گرفته، آگاه بوده، اما آگاهي به آگاهي خود نداشته) موقوف است. اين بيان، اشكال دور را كاملاً رد مي‌كند.

    حال اگر ما ديديم تبادر كرد يا پيش خودم, اگر عرب بودم، يا نزد عرب زبان‌ها. و كلمه‌ي گفتم،يك ‌معنا تبادر كرد. مثلاً گفتم: (فتيمموا صعيداً طيباً)،وقتي كه كلمه‌ي(‌صعيد) را گفتم، خاك در نظرشان آمد، ولي سنگ به نظر نيامد.ولي نمي‌دانم كه اين مستند به حاق لفظ است،يا مستند به قرينه است كه من به آن قرينه توجه پيدا نكردم؟ آخوند مي‌فرمايد: اينجا نمي‌توانيم (اصالة عدم القرينه) جاري كنيم، چرا؟ چون(‌اصالة عدم القرينه) در جاي جاري مي‌شود كه شكي در مراد كنيم نه شك در كيفيت استعمال.

    توضيح ذلك؛‌ مثلاً ما در يك محفلي رفتيم و كلمه‌ي صعيد را در آنجا به كار برديم، ديديم كه از اين كلمه(صعيد) خاك و سنگ تبادر كرد، مراد معلوم است، يعني معلوم است كه من وقتي كلمه‌ي(صعيد) را گفتم، خاك و سنگ تبادر كرد، ولي احتمال مي‌دهم مع القرينه باشد. احتمال هم مي‌دهم بدون قرينه باشد، من در اينجا نمي‌توانم بگويم: اصالة عدم القرينه. چرا؟(نه از اين نظر كه اصل مثبت حجت نيست). زيرا مثبتات اصول لفظيه هم حجت است، منتها اينجا جاي (اصالة عدم القرينه) نيست،‌زيرا (اصالة عدم القرينه) را در جاي مي‌آورند كه ما شك در مراد كنيم. مثلاً مولا گفته رأيت اسداً ، نمي‌دانم رجل شجاع را اراده كرده يا حيوان مفترس را؟ در اينجا شك در مراد است فلذا‌مي‌گوييم اصل عدم قرينه است، اما اگر مراد را مي‌دانيم، مثلاً صعيد گفتيم، و مقصود از صعيد در نزد اهل عرب همان خاك است يعني مراد معلوم است،‌ولي كيفيت استعمال را نمي‌دانيم كه (هل الاستعمال حقيقة او مجاز)؟ ‌اگر در كيفيت استعمال شك كنيم، اصالة عدم القرينه جاري نيست، چرا؟ زيرا عقلا با اين مسائل مدرسه سر و كار ندارند،‌كار عقلا كشف مراد است، بعد از آنكه مراد كشف شد، ‌ديگر كاري ندارند كه آيا استعمال حقيقي است يا مجازي. فلذا عقلا اصالة عدم قرينه را در جاي به كار مي‌برند كه شك در مراد باشد، وقتي مراد را فهميدند، ديگر كاري به اين ندارند كه آيا اين كيفيت علي وجه الحقيقه است يا علي وجه المجاز. اين به درد مردم بازاري نمي‌خورد ولذا اصالة عدم القرينه را جاري نمي‌كنند.

    بحث استطرادي؛

    1- ابوسعيد ابوالخير از عرفاي عصر شيخ الرئيس است، ‌به شيخ الرئيس گفت كه تمام فلسفه‌ي شما مبني بربرهان است،‌برهان شما هم كه مبني بر اشكال اربعه است، اشكال اربعه هم كه سه‌تايش متوقف بر شكل اول است، يعني سه‌تا بازگشتش به شكل اول است، شكل اول شما هم مستلزم دور است، پس بايد بساط همه‌ي فلسفه را بر چينيد، چون فلسفه مبني بر منطق است،‌ منطق هم مبني بر اشكال اربعه مي‌باشد، سه شكل هم كه از فروع شكل اول است، شكل اول هم مستلزم دور است، چرا؟ چون مي‌گوييم: العالم متغير و كل متغير حادث)،‌آنگاه نتيجه مي‌گيريم كه (فالعالم حادث). علم به نتيجه موقوف بر مقدمتين است، و حال آنكه كليت كبري موقوف به علم به نتيجه است، يعني تا شما ندانيد كه عالم حادث است،‌نمي‌توانيد بگوييد كه:(كل متغير حادث)، اين را از كجا مي‌گوييد، ممكن است عالم حادث نباشد؟!پس علم به نتيجه موقوف بر صغرا و كبرا است، وحال آنكه كليت كبرا موقوف است بر علم به نتيجه، يعني تا ندانيم كه عالم حادث است، نمي‌توانيم اين چنين كلي صحبت كنيم و بگوييم:(كل متغير حادث)، چون يكي ازاين متغير‌ها عالم است، بايد بدانيم كه عالم حادث است، تا بتوانيم بگوييم: كل متغير حادث. شيخ الرئيس اين اشكال را از ابوسعيد شنيد. البته ابوسعيد مي‌توانست اشكال را خيلي محكم تر از اين بيان كند،‌به اين صورت كه بگويد:‌جناب شيخ الرئيس! شما پنج نوع قياس و برهان داريد، دوتاي از آن(شعري و مغالطي) هيچگونه ارزشي ندارد. مثال مغالطي:‌ديوار موش دارد،هر‌موش گوش دارد،‌پس ديوار گوش دارد. مغالطه كه غلط است،‌شعري هم كه وهم و خيالات است. مي‌ماند‌ جدل، جدل را هم كه طرف قبول ندارد، بلكه براي محكوم كردن خصم است، يعني با حرف خودش طرف را محكوم كند، چه بسا كه خودش هم قبول نداشته باشد. خطابه هم براي اقناع عوام الناس است، يعني براي كساني است برهان را نمي‌فهمند. فقط برهان باقي ماند (بقي البرهان)، برهان كه مبني بر اشكال اربعه است، سه شكلش هم كه بر مي‌گردد به شكل اول،‌و شكل اول هم نتيجه‌ي گرفتنش مستلزم دور است.

    بحث دوم: ‌ملا خليل قزويني از تلاميذ شيخ بهائي بود، ايشان از آنهاي بود كه مي‌گفت:‌(ترجيح بلا مرجح اشكال ندارد) او شنيد كه مرحوم حاج حسين خوانساري قائل به شكل اول است و شكل اول نتيجه بخش است، لذا سوار الاغش شد و از قزوين به اصفهان آمد، وقتي وارد مدرسه شد، يكي ازشاگردان مرحوم خوانساري(ميرزا محمد حسن شيرواني) را ديد، ميرزا محمد حسن شيرواني سئوال كرد كه براي چه از قزوين به اينجا آمده‌ايد؟ گفت شنيده‌ام كه محقق خوانساري صاحب حاشيه بر شفاء شكل اول را معتبر مي‌داند،‌آمدم كه بگويم شكل اول مستلزم دور است، شيرواني گفت:‌چطور مستلزم دور است؟ جواب داد( الشكل الاول مستلزم للدور،كل دور باطل، فالشكل الاول باطل)، شيرواني به او گفت: خودت شكل اول را به كار بردي، حالا كه مي‌خواهي شكل اول را باطل كني، مدعاي خودت را با شكل اول شكل سازي كردي. ديد كه عجب جواب خوبي شيرواني به او داد، فلذا بعد از شنيدن اين جواب سوار الآغ شد، بدون اينكه با آقاي خوانساري ملاقات كند، به قزوين مراجعت كرد. بنابراين،‌اين حادثه، خيلي حادثه‌ي طولاني است.

    جناب فلسفي و جناب مثنوي در عين حالي كه مي‌خواهد عقلي‌ها و استدلالي‌ها را بكوبد با استدلال، استدلالي‌ها را مي‌كوبد. مي‌گويد: راه حقايق عرفان است نه فلسفه، بايد تصفيه ذهن كرد و از اين طريق واقعيات را درك كرد. فلسفه و استدلال ارزشي ندارد:

    پاي استدلاليان چوبين بود ‌پاي چوبين سخت بي تمكين بود

    با استدلال مي‌خواهند استدلال را باطل كند. يعني پاي استدلاليان چوبين بود(اين صغري است)، پاي چوبين سخت بي تمكين بود(اين كبري است)، آنوقت نتيجه بگيريم كه:‌پاي استدلاليان بي تمكين بود.

    اما دور شكل اول: من از حاشيه‌ي مرحوم سبزواري،‌اين بيان را گرفته‌ام، ايشان در‌آنجا اين بيان را دارد كه (الانسان حيوان وكل حيوان حساس)،نتيجه مي‌گيريم كه (الانسان حساس)،‌اينجا كه مي‌گويد: اگر شما بگوييد: (كل حيوان حساس)، بايد بدانيد كه يكي از حيوان‌ها انسان است و آن حساس است، تا بعداً بگوييد (كل حيوان حساس).

    ايشان جواب مي‌دهد و من در بحث آينده اين جواب را شرح خواهم داد.