هل الالفاظ موضوعة للمعاني الواقعية أو موضوعة للمعاني المرادة؟ نخست بايد ببينيم كه تصوير اين مسئله چگونه است، يعني اول بايد تصوير كنيم، سپس نگاه كنيم كه آيا ميشود تصديق كرد يا نه؟ بنابراين اقسامي را كه ديروز عرض كرديم در مقام تصوير اين نظريه بوده است،كه آيا ميشود گفت: هل الالفاظ موضوعة للمعاني المرادة؟ چند جور تصوير داشت:
الف) اينكه بگوييم لفظ اسد وضع شده براي حيوان مفترس، يا انسان وضع شده بر حيوان ناطق (بقيد مفهوم الارادة).
ب) احتمال دوم اينكه: انسان وضع شده است بر حيوان ناطق، يعني حيوان ناطقي كه معلوم بالذات است،آنچه كه در ذهن شماست،معلوم بالذات است،منطبق عليهاش معلوم بالعرض است. مثلاً فلان آقاي كه الآن در پيش من نشسته، صورت ذهنيهاش در ذهن من معلوم بالذات است، چون نفس ما سر وكارش باصورت ذهنيه است، منطبقعليهاش معلوم بالعرض ميباشد، بگوييم انسان وضع شده است بر مفهوم حيوان ناطق، (يعني اين صورت ذهني الذي تعلق به الارادة، مصداق ارادة نه مفهوم ارادة).
ج) احتمال سوم اينكه بگوييم: انسان وضع شده برحيوان ناطقي كه در خارج تحقق پيدا كرده، (المعلوم بالعرض الذي تعلّق به الاراة. د) احتمال چهارم اين است كه بگوييم: لفظ انسان وضع شده است بر حيوان ناطق، اما حيوان ناطقي كه نه مقيد به ارادة است ونه خالي از ارادة بلكه في حال كونها مرادة، (تا اينكه قضيه،قضيه حينيه بشود). نه مقيد به اراده است تا برگردد به آن اقسام ثلاثه، ونه خالي از اراده است تا به قول مشهور برگردد،يعني انسان وضع شده بر حيوان ناطق آنگاه كه در چهار چوب ارادة قرار گيرد،البته نه قيد است و نه عاري از قيد. اين چهارتا را قبلاً شرح داديم و گفتيم: اولي كه كلمهي انسان وضع بشود برحيوان ناطق مقيد به مفهوم ارادة، احدي يك چنين چيزي را نگفته است(لم يقل به احد). اما احتمال دوم كه بگوييم: كلمهي انسان وضع شده بر معلوم بالذات الذي تعلق به الارادة الانسانية. اشكال اين احتمال اين است كه:اين سبب ميشود كه نتوانيم كلمهي انسان را بر خارج منطبق كنيم، چرا؟ چون موضوع له و قيد هردو ذهني است،يعني هم موضوع له ذهني است و هم قيد. و اين شدني نيست. اما احتمال سومي كه بگوييم: كلمهي انسان وضع شده بر حيوان ناطق خارجاً(مفهوم بالعرض) الذي تعلق به الاراده. اشكال اين احتمال اين است كه: موضوع له يك تكهاش در خارج باشد، تكهي ديگرش در ذهن. به قول آخوند اگر بخواهيم بر خارج منطبق كنيم، ناچاريم كه دست به دامن تجريد بزنيم و او عاري از قيد كنيم. اما احتمال چهارمي كه بگوييم وضع للحيوان الناطق المعلوم بالعرض حين كونها مرادة، (يعني يك ضيق ذاتي برايش درست كنيم.)
اين احتمال نيز خالي از اشكال نيست، و آن اينكه (هرچند منطقيها براي قضيه حينيه حسابي باز كردهاند، مثلا:ً تهذيب وقتي ميگويد قضايا هفتتاست،يكي از آنها هم قضيه حينيه است) ما نتوانستيم قضيه حينيه را تصور كنيم. آيا اين حينيه قيد است يا قيد نيست، (چون ثبوتاً خالي از اين دو صورت نيست)؟ اگر بگوييد قيد است، بر ميگردد به آن سه قسم اول كه گفتيم محال است. اما قيد نيست، آنوقت به قول مشهور بر ميگردد كه :(الالفاظ موضوعة للمعاني الواقعيه). بنابراين، قضيهي حينيه يك انديشه ذهني منطقيهاست، اما از نظر محاسبهي عقلي، چيزي نيست. پس اين چهار احتمال باطل شد.
هـ) تصوير پنجم: تصوير پنجم از مرحوم شيخ محمد حسين اصفهاني(معروف به كمپاني) است در كتاب(نهايةالدراية في شرح الكفاية). ايشان ميفرمايد اين اراده(ارادهي واقعية) قيد موضوعله نيست، قيد وضع است، يعني هنگامي كه جناب (واضع) لفظ را وضع كرد برمعني،معني عاري از قيد است، معنا قيد ندارد، معنا حيوان ناطق است، ولي وضع واضع فعل عاقل است، فعل عاقل هم بايد لغو نباشد، چون اگر لغو شد، ميشود عبث. ما از واضع سئوال ميكنيم كه انگيزه شما براي وضع چيست؟ ميگويد: انگيزه من براي تعيين لفظ در مقابل معنا اين است كه به طرف بگويم، من اين را از شما ميخواهم، يعني وقتي ميگويم اسد، اسد را اراده كردهام، اراده من و اينكه معنا مراد من است،اين قيد وضع است،مثلاً كسي كه يك كرسي يا منبر درست ميكند، منبر يا كرسي قيد ندارد كه حتماً واعظ بالاي آن بنشيند، اما جناب نجار وقتي اين كار را انجام ميدهد، عملش بايد لغو نباشد، اگر شخصي از او سئوال كند كه چرا اين منبر و كرسي رادرست ميكنيد؟ بايد در پاسخ بتواند بگويد: براي اينكه فردي رويآن بنشيند. اين غايت قيد منبر و قيد كرسي نيست، بلكه قيد عمل نجار است. پس دايره وضع مضيق است، يعني هرچند كه موضوعله دايرهاش وسيع است، اما دايرهي (وضع) مضيق است، فلذا وضع مختص است به جعل لفظ در مقابل معني (الوضع يختص بجعل اللفظ قي مقابل المعني)، به اين معني كه هر وقت متكلم اين لفظ را ميگويد،آن معنا را اراده كند.در حقيقت وضع مقيد است نه موضوعله. چرا وضع مقيد است؟ زيرا وضع فعل عاقل است و فعل عاقل هم غايت ميخواهد(لان الوضع فعل العاقل و فعل العاقل مقرون بالغاية)، غايت از وضع چيست؟ تفهيم معني المراد.(اين حاصل بيان ايشان است).
يلاحظ عليه:
مرحوم امام(ره) به اين بيان ايراد گرفتهاند و ايراد ايشان هم وارد است، ميفرمايد: من قبول دارم كه فعل واضع بايد لغو نباشد، ولي بايد سئوال كرد كه غايت وانگيزه چيست؟ مرحوم اصفهاني فرمودند كه انگيزه عبارت است از:تفهيم معني المراد. ولي ما ميگوييم كه انگيزه تفهيم معني المراد نيست،بلكه انگيزه عبارت است از:تفهيم الحقايق الخارجيه،يعنيميخواهد حقايق خارجيه را تفهيم كند(خواه مراد من باشد و يا نباشد). مثلاً، آن شخصي كه پيكان را اختراع كرد و كلمهيپيكان را روي اين ماشين سواري نهاد، نظرش اين بود كه اين حقيقت را معرفي كند. در عصر وزمان ما در فرهنگستان ايران، ويا در(المجمع اللغة العربية) كه مركزش در دمشق است، الفاظي را براي معاني وضع ميكنند. اگر از آنان سئوال كنند كه براي چه در اينجا جمع شدهايد؟ درپاسخ خواهند گفت كه:ميخواهيم الفاظي را براي اين حقايق خارجيه وضع كنيم و معاني را براي مردم معرفي نماييم،تا مردم با اين حقايق و واقعياتآشنا شوند.(سواء أكان مراداً ام لم يكن مرادا)ً. بنابراين، انگيزه تفهيم معني المراد نيست، تا كسي اشكال كند كه (وضع) دايرهاش مضيق است و غير اين دايره را شامل نيست.پاسخش اين است كه وضع مقيد نيست،بلكه هدف اين است كه حقايق نو ظهور را براي مردم معرفي كنند،تا مردم با اين حقايق آشنا شوند. بنابراين، ما نتوانستيم تصوير كنيم كه اراده جزء معنا باشد.(نه مفهوم الاراده و نه مصداق الاراده با هردو شقي كه دارد، يعني چه آن شقي كه قيد معلوم بالذات است وچه آن شقي كه قيد (معلوم بالعرض) ميباشد. ونه چهارمي كه حينيه باشد، و نه پنجمي كه بگوييم معنا مقيد نيست، بلكه وضع دايرهاش مضيق است وبه غير اين دايره وضع شامل نيست. فلذا هيچ يكي ازاينها جزء معنا، انگيزه و غايت نيستند. يعني انگيزه تفهيم معني المراد نيست، بلكه انگيزه تفهيم المعاني الواقعيه است.
الامرالسادس:
في وضع المركبات. شكي نيست كه بعضي از جمل سه تا وضع دارند، و برخي هم ممكن است كه پنجتا وضع داشته باشد.
مثال: در جملهي(زيد انسان) سه وضع وجود دارد:
1- زيد،يعني زيد يك وضع دارد،2- انسان، انسان هم وضع جداگانهي دارد،3- هيئت جملهي اسميه، يعني هيئت جملهي اسميه هم وضع سومي دارد(الجملة الاسمية وضعت للثبات والدوام). پس هم زيد كه موضوع است براي خود وضع دارد وهم انسان كه محمول است براي خود وضع عليحده دارد. و هم هيئت جملهي اسميه براي خودش وضعي دارد،كه مجموع شان وضع شده است براي دوام و ثبات. گاهي ممكن است در يك جملهي اسميه پنجتا وضع درست بشود،مانند جاي كه هم مبتدا مشتق است و خبر. كه در اين صورت هر مشتقي(خواه اين مشتق در قالب مبتدا باشد و خواه در قالب خبر.) وضع عليحده دارد، يعني هريك از ماده و هيئتش براي خود وضع جداگانهي دارد. مجموع هيئت جملهاي اسميه كه همان مبتدا و خبرهستند، يك وضع ديگري دارند.
مثال: (الضارب متعجب)، مادهي (ضارب) يك وضع دارد،هيئتش هم وضع ديگري دارد. همچنين است كلمهي(متعجب)، يعني مادهاش يك وضع دارد،هيئتش هم وضع ديگري. مجموع هيئت جملهي اسميه كه مركب از متبدا و خبر ونسبت است يك وضع پنجمي دارد، يعني مجموع هيئت جملهي اسميه وضع شدهاست براي دوام و ثبات. فلذا اين محل بحث نيست كه گاهي جملهي اسميه سهتا وضع دارد و گاهي جملهاي اسميه پنجتا وضع دارد. ولي از زمخشري در كتاب (المفصل) نقل شده كه علاوه بر وضع ماده و هيئت، مجموع ماده و هيئت يك وضع ديگري هم دارند، و آن عبارت است از : المجوع الهيئة و المادة. بنابراين،(الانسان قائم) چهار وضع دارد. كلمهي(انسان) يك وضع دارد،قائم هم وضع ديگري دارد، (هيئت) هم يك وضع سومي دارد.علاوه براين، مجموع هيئت و ماده وضع جداگانهي دارد. بنابراين،(الانسان متعجب) ششتا وضع دارد، كلمهي (الضارب) دوتا وضع دارد، يكي وضع هيئتش، ديگري هم وضع مادهاش. (متعجب) نيز دوتا وضع دارد، يك وضع مال هيئتش است،وضع ديگر هم مال مادهاش. مجموع هيئت هم يك وضع دارد، بعد گفته كه: هيئت و ماده هم وضع جداگانهي دارد. زمخشري كتابي دارد در نحو به نام (المفصل) كه ادبا او را شرح كردهاند، و ابن مالك يكي از شارحان است، ايشان از زمخشري و غير زمخشري نقل كرده كه مجموع هيئت وماده هم يك وضع جداگانهي دارد،در اينكه هيئت و مواد وضع دارد جاي بحث نيست علاوه بر وضع هر يك از ماده و هيئت، مجموع هيئت و ماده هم يك وضع جداگانهي دارد، ميگوييم:اين مطلب هممطلب صحيحي نيست و اشكالاتي براين وارد شده است كه عبارت از:
1- اولين اشكالش لغويت است، بعد از اينكه هيئت و ماده هر دو وضع شد، آنوقت بياييم دو مرتبه ماده و هيئت را روي هم رفته و به صورت جمعي وضعكنيم، اين كار لغو، عاطل و باطل است.
2- اشكالي دومي كه ابن مالك كرده- هرچند شيخ اصفهاني،اين اشكال را نپسنديده- اين است كه: علاوه بر اينكه لغويت لازم ميآيد ،اگر واقعاً مجموع هيئت وماده، وضع جداگانه بخواهد، مادامي كه وضع جداگانه نداشته باشد، ما نتوانيم تكلم كنيم،( چون همگي در قيد وضع واضع است)لازم ميآيد جملاتي كه هيئت و مادهي شان، (مجموعاً) نو ظهور هستند، يعني زمان يعرب بن قحطان نبوده، بايد تكلم ما به آنها غلط باشد. مثال: اولين فضا نورد جهان كي بود؟ ميگوييم؛ فلان شخص! اولين رائد فضاي است، بايد گفتن اين غلط باشد، چرا؟زير اين يك حادثه نو ظهوري است، وجملهي ما هم قهراً يك جملهي نو ظهور است، پس گفتن اين حرف بايد امر غلط باشد.
محقق اصفهاني ميفرمايد: اين اشكال وارد نيست، چرا؟ چون (وضع الهيئة نوعي)،يعني وضع هيئت نوعي است نه شخصي. همين مقدار كه يعرب بن قحطان جملهي اسميه را وضع كرده، كافي است. اين جملهي كه ميگوييد: فلان شخص اولين فضا نورد و رائد فضاي است، اين يك جملهي اسميه است، يعرب بن قحطان كه جملهي اسميه را وضع كرده وگفته: وضعت الجملة الاسميه للدوام والثبوت. اين كافي است فلذا ما ميتوانيم بگوييم كه اولين فضا نورد فلان شخص بوده، چون وضع جملهي اسميه نوعي است نه شخصي. همين كه جمله را وضع كرده، كافي است.
يلاحظ عليه:
اشكال محقق اصفهاني برابن مالك وارد نيست، چرا وارد نيست؟ ميگوييم: درست است كه هيئت راوضع كرده،ولي ماده كه به اين شكل نبوده، بايد هم هيئت را وضع كرده باشد و هم ماده را، حامل را وضع كرده، ولي اين محمول به اين شكلي نبوده، بلي! قبول داريم كه هيئت سابقه داشته، ولي مجموع هيئت و ماده سابقه نداشته. بنابراين، حرف ابن مالك درست است، يعني در تكلم اگر نيازمند باشيم براينكه واضع هم ماده را وضع كند و هم هيئت را (بصورت مجموع) و بدون وضع هردو تكلم غلط باشد، پس بايد تكلم بوسيلهي جملههاي نو ظهور غلط باشد. اينكه شيخ اشكال كرد بر اينكه: هيئت اسميه قبلاً بوده. جوابش اين است كه هيئت اسميه قبلاً بوده ولي مجموع من حيث المجموع نبوده،پس تكلم بايد به اين غلط باشد. بنابراين، اين قول كه مركبات علاوه بر وضع هيئات بنفسها و مواد بنفسها، مجموع شان هم يك وضع جداگانهي دارد،صحيح نيست، چرا؟ اولاً: لازمهاش لغويت است، ثانياً: لازمهاش غلط بودن جملي است كه حالت سابقه نداشته باشد. اينكه بگوييم هيئت حالت سابقه دارد،كافي نيست، بلكه بايد مجموع حالت سابقه داشته باشد.
3- اشكال سوم بر زمحشري: اشكال سومي هم بر زمخشري وارد است و آن اين است كه لازم ميآيد از شنيدن(زيد قائم) دو بار اين معنا به ذهن ما وارد شود: الف) به اعتبار وضع هيئت بنفسها و وضع ماده بنفسها، ب) وضع المجموع من حيث المجموع، و حال آنكه ما قائل هستيم كه از (زيد قائم) يك معنا بيشتر به ذهن ماخطور نميكند.
يلاحظ عليه:
اين اشكال سومي يك اشكال ضعيف و سستي است، چرا؟ زيرا انتقال به معنا، معلول وضع نيست بلكه معلول انس انسان است،يعني (وضع) براي انسان ايجاد انس ميكند. انس هم سبب ميشود كه انسان به معنا منتقل شود، پس بين وضع وانتقال يك چيزي واسطه است، و آن كدام است؟ انس انسان به معني از ناحيهي لفظ. نخست لفظ را وضع ميكند،بعداً انسان كراراً ميشنود، تا اينكه انس پيدا ميكند، از انس هم به معنا منتقل ميشود. اگر وضع متعدد شد،آيا انس هم متعدد ميشود يا نه؟ اگر وضع متعدد شد،به اين معني كه يك بار ماده بنفسها و هيئت بنفسها وضع بشوند، و بار ديگر مجموع الهيئة والمادة بشوند،وضع دوتاست،آيا انس هم دوتا ميشود؟پاسخ: انس دوتا نميشود هرچند كه وضع دوتاست فلذا دوبار نبايد منتقل بشويم حتي اگر بگوييم كه وضع متعدد است، نبايد بگوييم كه معني هم متعدد است،چرا؟ چون بين الانتقال ووضع يتوسط الأنس، انس دوتا نميشود،چون انس دوتا نميشود، فلذا دوبار منتقل نميشويم.پس روشن شد كه مركبات مواد و هيئت شان وضع دارد. اما (مجموع الهيئة و المادة) وضع ندارد، چون دو اشكال بر آن وارد است،و اما اشكال سوم كه لازمهاش تعدد انتقال باشد، وارد نيست، چون انتقال معلول انس است، خواه وضع يكي باشد يا دوتا، انس يكي بيشتر نيست فلذا وحدت انس سبب ميشود كه انسان يك بار به معني منتقل بشود نه چند بار.
تكميل: المعروف أن وضع الهيئات نوعي ووضع المواد شخصي. توضيح مطلب:ميفرمايد، واضع مواد را دانه دانه وضع ميكند، ضرب را يك بار وضع ميكند، وضع (ضرب) مغني از وضع (نصر) نيست، وهكذا...، يعني واضع هر ماده را جداگانه وضع ميكند(الوضع في المواد شخصي). مثلاً اگر (واضع) كلمهي (ضرب) را وضع كرده، اين مغني و بي نياز از وضع (قتل) نيست. و هم چنين وضع قتل، مغني از وضع نصر نيست،و ...، برخلاف هيئات همين كه واضع يك بار بگويد: هيئة الفاعل وضعت لمن قام به الفعل،ديگر لازم نيست كه هيئت ضارب را يك بار وضع كند،و هيئت قاتل را بار دوم، و هكذا. بلكه همين كه گفت: (الهيئة الفاعل وضعت لمن قام به الفعل) تمام اسم فاعل را در برميگيرد،پس مواد نياز به وضع شخصي دارد، اما هيئت نيازي به وضع شخصي ندارد بلكه وضع نوعي كفايت ميكند.
ثم استشكل عليه: بر اين بيان اشكال شده است، اينكه شما ميگوييد وضع ماده شخصي است ووضع هيئت نوعي، اگر مقصودت از نوعيت وضع در هيئات، اين است كه اگر يكبار هيئت فاعل را وضع كرد،ديگر لازم نيست كه بقيه را وضع كند و بگويد: قاتل و ضارب، ناصر و ...، بلكه همين كه هيئت فاعل را وضع كرد،كافي و مغني است.
آنوقت اين اشكال وارد ميشود كه اتفاقاً ماده هم همينطور است، يعني همين كه (ضرب، مصدر ) را وضع كرد، ديگر لازم نيست كه(ضرب، ماضي) و يضرب، ضارب،مضروب ومضراب وساير مشتقاتش را وضع كند.پس اگر بگوييد وضع هيئات (يكبار) مغني از ساير هيئات است كه در مواد مختلف قرار دارند، يعني همين كه ضرب(مصدر) وضع كرديم، مغني است از وضع ساير مشتقاتش. پس وضع ماده هم ما را از ديگران بي نياز ميكند، ديگر لازم نيست كه ماده ضرب(ماضي) ويضرب وساير مشتقاتش را هم وضع كنيم.
اما اگر مقصودتان اين است كه وضع ماده شخصي است،يعني وضع اين، مغني از وضع ديگري نيست، مثلاً،اگر ضرب(مصدر) را وضع كرد، بايد قتل، نصر، علم و... را هم وضع كند. اگر اين را بگوييد، پس هيئت هم چنين است،يعني اگر هيئت فاعل را وضع كرد،مغني از وضع هيئت مفعول نيست،وضع هيئت مفعول هم،مغني از وضع هيئت مفعال نيست. پس اشكالش به صورت قضيه حقيقيه منفصله است، يعني گاهي به هيئيت وصل ميكند و گاهي هم به ماده. ميگويد:اگر مقصود شما از اينكه وضع هيئت نوعي است،يعني وضع واحد،كافي از وضع ديگران است. پس در ماده هم چنين است، يعني همين كه ضرب(مصدر) را وضع كرد، مغني از وضع ديگران است. اما اگر مقصود شما از اينكه وضع ماده شخصي است،يعني هرمادهي جداگانه وضع ميخواهد، پس هيئت نيز چنين است، يعني هر هيئتي براي خود وضع جداگانه ميخواهد. مثلاً: كلمهي(ضارب) يك وضع ميخواهد، كلمهي(مضراب) هم وضع ديگري.
يلاحظ عليه:
اين دو احتمالي را كه شما داديد، هردو باطل است، يعني نه مرادش اين است كه وضع يك دانه هيئت كافي از وضع ساير هيئات است،يعني (هيئت فاعل،هيئت مفعول و ...،) ديگر نياز ندارد كه قاتل و ضارب و ...، را وضع كند، اين احتمال درست نيست. كما اينكه احتمال دومي هم مراد نيست كه اگر ماده را وضع كرديم، مادهي ديگر هم وضع ميخواهد، تا بگوييد:پس هيئت هم چنين است. بلكه مقصود اين است كه هيئت قابل تنطق نيست، يعني هيئت (مستقلاً) قابل تنطق وتكلم نيست، فلذا ناچار است كه اين هيئت را سوار يك ماده كند، تا قابل تنطق و تكلم باشد. مثلاً، بگويد: (هيئة الفاعل وضعت لمن قام به الفعل).
فلذا چون هيئت قابل تنطق و تكلم نيست،ناچار است كه بر چيزي سوار كند تا قابل تكلم و تنطق باشد. ولذا ميگويد هيئت فاعل. آمده از ميان ميليونها مواد يك ماده را انتخاب كرده بنام(فعل). بر خلاف ماده كه قابل تنطق و تكلم است، و احتياجي به هيئت ندارد،مانند(ضرب،مصدر). پس مراد از اينكه وضع هيئت نوعي است ووضع ماده شخصي، همين است كه عرض شد، يعني هيئت قابل تكلم وتنطق نيست،فلذا ناچار است كه اين هيئت را سوار بر يك مركبي كند وبگويد، اين،و هرچيزي كه مثل اين مركب است، يعني هرچيزي بر وزن فاعل است، به اين جهت است كه ميگويند وضع (هيئت) نوعي است. ولي بر خلاف ماده كه قابل تكلم وتنطق است،ميگويد:من وضع كردم(ضرب) را.سپس ميرود سراغ ساير مواد. ولذا چون هيئت قابل تنطق و تكلم نيست، ناچار است كه سوار يكي بكند وبقيه را هم بر او عطف كند و بگويد:هيئة الفاعل ومن كان علي وزانه). برخلاف ماده كه قابل تكلم است، فلذا هر ماد را مستقلاً وضع ميكند.پس صحيح است كه بگوييم:هيئات وضع شان نوعي است،اما مواد وضع شان شخصي ميباشد نه نوعي. بنابراين، مادهي (مشتقات) مصدر است،چرا؟ چون مصدر قابل تكلم و تنطق است.