• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  •  

    بحثي كه ما در اينجا داريم يك بحث ادبي است نه بحث اصولي. فلذا نبايد زياد روي آن معطل بشويم. بلكه همين مقداري كه نقطه نظر خود را گفتيم، ديگر مسئله را به پايان برسانيم تا اينكه به مسائل لازم تر برسيم. بحث در اين است كه آيا مي‌شود لفظ گفت, شخصش را اراده كرد؟ لفظ گفت، مثلش را اراده كرد؟ لفظ گفت، صنفش را اراده كرد؟ لفظ گفت, نوعش را اراده كرد؟ مثال‌ها‌ي اينها را قبلاً بيان نموديم. فلذا انسان بايد در هر يكي از اين چهار‌تا، به چهار مرحله توجه كند:

    1) آيا اطلاقش صحيح است يا اطلاقش صحيح نيست؟

    2) بر فرض اينكه اطلاق صحيح باشد, استعمال است يا استعمال نيست ؟

    3) اگر استعمال صحيح است، دلالت هم دارد يا نه؟ (دلالت يعني هم دال مي‌باشد و هم مدلول، دلالت را جلوتر از استعمال بياوريم يا بعد از استعمال، فرق نمي‌كند؟)

    4) حالا كه از سه مرحله رد شديم، (الاطلاق صحيح, الاستعمال صحيحٌ, الدال والمدلول موجودٌ) بحث در اين است كه آيا اين استعمال حقيقت است يا مجاز؟ پس در هر يك از اين چهار قسم بايد در چهار مرحله بحث كنيم، (چهار ضرب در چهار مي‌شود شانزده).

    القسم الاول:

    (اطلاق اللفظ و ارادة شخصه)، قسم اول اين است كه لفظ را بگوييم وخودش را اراده كنيم، مثلاً بگوييم: زيدٌ (في كلامي هذا لفظٌ). در واقع زيد را به كار برديم. به همان زيدي كه الآن از دهان من بيرون آمد. بايد در اينجا هر چهار مرحله را طي كنيم. هل الاطلاق صحيحٌ او لا؟ همه مي‌گويند: اطلاق صحيح است. (ادل دليل علي امكان الشيئ وقوعه) فقط صاحب فصول اشكال كرده و گفته اين اطلاق در اينجا صحيح نيست. ولي ما معتقديم كه صحيح است. به دليل اينكه الآن تكلم كرد، و مفيد يك معنا هم بود. (حالا توضيح واضح بود, يك مسئله جداگانه‌ي است ولي بالاخره بي معني نبود). برگرديم ببينيم آيا در اينجا دال و مدلول هم است يا نيست؟ مرحوم صاحب فصول (ره) معتقد است كه دلالت هم در كار نيست. دال بايد غير از مدلول باشد. و حال آنكه زيد در اينجا هم مي‌خواهد دال بشود و هم مدلول. صاحب كفايه جواب داده كه در اينجا دو حيثيت است: الف) از اين نظر كه از متكلم صادر مي‌شود, دال است. ب) از اين نظر كه منتقل به ذهن سامع مي‌شود، مي‌شود مدلول. يعني اگر شيئ واحد را به متكلّم نسبت مي‌دهيم, اين دال است. ولي چون بعد از شنيدن كلمه زيد, صورت اين زيد (ز,ي,د) وارد ذهن متكلّم مي‌شود, آنچه كه در ذهن سامع نقش مي‌بندد, آن مي‌شود مدلول. دو حيثيت دارد: من حيثية دال و من حيثية مدلولٌ. پس از اين نظر كه(ز،ي، د) از من متكلم صادر مي‌شود، به اين مي‌گويند: دال. اما از اين نظر كه بعد گفتن (من)‌در ذهن سامع يك معناي نقش مي‌بندد، به آن مي‌گويند مدلول.

    مرحوم شهيد صدر (ره) مي‌فرمايد: محال است كه شيئ واحد هم دال باشد و هم مدلول. هرچند با دو حيثيت. چرا؟ مي‌فرمايد: بعضي از متضايفان اجتماع بينهما محال است. درست است كه المتضايفان متكافئان. (اين يك قاعده فلسفي است). مثلاً: پدر با پسر متكافئي است. به اين معني كه اگر يكي پدر است. قطعاً پسر هم دارد؛پسر هم پدر دارد. المتكافئان متكافئان يعني متلازمند, ولي نقطه‌ي اجتماعشان گاهي محال است. كالعلة والمعلول, علت و معلول با هم متكافئند, عليت و معلوليت متضايفين‌اند. از تقابل چهارگانه تقابل تضايف در آن ا ست. ولي محال است شيئ واحد هم علت باشد و هم معلولِ، هرچند با دو حيثيت. محال است كه شيئ واحد حتي به دو حيثيت هم دال باشد و هم مدلول. چون دال و مدلول هم مثل علت و معلول مي‌ماند. دال علت است، مدلول هم معلول است.

    يلاحظ عليه:

    اين قياس (اعتبار) به تكوين است، آنچه كه ايشان مي‌فرمايد، درست است ولي مربوط است به عالم آفرينش و عالم خارج، البته در عالم خارج، محال است كه شيء واحد حتي به دو حيثيت هم علت شود و هم معلول؛ وحال آنكه اين ممكن نيست، چرا؟ چون معلوليت متأخر است، عليت هم متقدم، ولي در اينجا مسئله, مسئله‌ي اعتبار است. (الاعتبار سهل الوقوع) فلذا مانع ندارد كه اين لفظ را از آن نظر كه يصدر من المتكلّم، به آن بگوييم دال, و بما انه،‌يعني همين لفظ يك صورتش در ذهن متكلّم وارد مي شود، به آن صورت بگوييم مدلول. بعد از گفتن زيد يك دفعه متكلم، از آن سامع صوتي مي‌شنود، وارد مي‌شود به حس مشترك، از حس مشترك هم عبور مي‌كند به نفس ناطقه. مانع نداردا كه از يك نظر دال و از يك نظر مدلول باشد:

    آيا استعمال است يا نيست؟ الاستعمال قائمٌ علي زوايا ثلاثه:

    1) لفظي را تلفظ مي‌كنيم، معنا را در ذهن سامع ايجاد مي‌كنيم.

    2) بعداً معنا را در ذهن سامع ايجاد مي‌كنيم.

    3) بعداً سامع منتقل مي‌شود نه بعد اولي بلكه به چيزي سوم؛ سوم بايد غير از اولي باشد. مي‌گويند: الف) زيدٌ قائمٌ. ب) منتقل مي‌شويم به معنا. ج) از معنا هم منتقل مي‌شويم به خارج. (كه زيد ايستاده است) ولي در جاي كه لفظ مي‌گوييم دو چيز بيشتر نيست: 1- زيد, 2- سامع, منتقل مي‌شود به صورت ذهني اين زيد. از اين زيدي كه من مي‌گويم، اين صوت وارد نفس نمي‌شود؛ وارد گوش مي‌شود، از گوش هم به حس مشترك، از آنجا وارد نفس مي‌شود. نفس ناطقه‌ي (سامع) يك مفهومي را از زيد در ذهنش حاضر مي‌كند. بعداً آن نفس (ناطقه) بجاي اينكه برگردد به خارج, برمي‌گردد به همان اولي. چون مي‌گوييم، زيدٌ (في كلامي هذا) لفظٌ. بنابراين, اينجا ثالث است، ولي ثالث مغاير نيست. بلكه ثالث همان اولي است، بايد به خارج بر گردد، در (زيد قائم) نسبت به خارج است،‌ولي در اينجا مي‌گويم،‌معني را در ذهن سامع ايجاد مي‌كنم، سامع بجاي اينكه برود خارج، بر مي‌گردد به هماني كه اول من تكلم كرده بودم.

    4) آيا اين استعمال حقيقت است يا مجاز؟ (البته استعمال كه نيست)،‌ آيا اين اطلاق حقيقت است يا مجاز؟ نه حقيقت است و نه مجاز؛ بلكه يك قسم ثالثي است. اما حقيقت نيست چون زيد, وُضع للجثة الخارجية و للهوية الخارجية. زيرا زيد را بر هويت خارجي وضع كرده‌اند، وحال آنكه من زيد را بر هويت خارجي به كار نبردم.

    مجاز هم نيست؛ چون در مجاز استعمال لفظ در ما وضع له است، البته به ادعاي اينكه اين مصداق, مصداق (ما وضع له) است. ولي من اصلاً زيد را در ما وضع له به كار نبردم تا به مرحله دوم برسد(يعني مرحله. ادعاء) فلذا اين اطلاقي است صحيح، اما نه حقيقت است و نه مجاز (لا حقيقةٌ و لا مجاز)ٌ. چرا حقيقت نيست؟ چون در جثه‌ي خارجي به كار نبردم، چرا مجاز نيست؟ زيرا مجاز به عقيده ما اين بود كه در ما وضع له استعمال بشود ادعاءً. ولي در اينجا در ماوضع له استعمال نشد.

    (تمّ الكلام في القسم الاول)؛ هر چهار مرحله را طي كرديم، آن چهار مرحله عبارت است از:1- (الاطلاق,2- الدلالة،3 الاستعمال, 4الحقيقة و المجاز).

    القسم الثاني:

    (اطلاق اللفظ و ارادة مثله) مثال: (زيدٌ في كلام القائل- يعني قبلاً يك نفر گفته بود زيد قائم،- من به او اشاره مي‌كنم و مي‌گويم، زيدٌ في كلام هذا القائل لفظُ. هر چهار مرحله را بحث كنيم. اولاً: وقتي كه زيد گفتم, شخصش را اراده نكردم. بلكه مثلش را اراده كردم. مثلش كدام است؟ آن كه در كلام متكلم نبود؛ بلكه در كلام سامع بود. وَرَدَ رجلٌ في المسجد, قال: ايها الناس! زيدٌ حيُّ. ولي من مي‌گويم زيدٌ (في كلام القائل) لفظُ، اين زيد كه گفتم خودش را اراده نكردم. بلكه كلام آن قائل را اراده كردم كه گفت: ( زيد حيُّ). اما اطلاق صحيح است. چون فقط صاحب فصول (ره) در اولي ايراد كرده ولي در دومي ايراد نكرده فلذا اطلاق صحيح است. و اما اينكه آيا اين دلالت،‌دلالت است يا نيست؟ دال و مدلول خيلي روشن است. الدال هوزيد الصادر من المتكلم،يعني زيد آن لفظي است كه از متكلم صادر است، والمدلول هو زيد الصادر من السامع. بنابر اين، دال و مدلول دوتاست، دال در كلام من است، ولي مدلول در كلام آن شخصي بود كه وارد مسجد شد و گفت: زيد حيٌ. فلذا دوتاست، مثل اولي نيست در اولي در تنگنا بوديم زيرا مي‌خواستيم يك شئ را هم دال قرار بدهيم و هم مدلول.و لذا ناچار شديم كه به دامن حيثيت پناه ببريم و بگوييم، از آن حيث كه از متكلّم صادر مي‌شود, دال است. اما از آن حيث كه همين (زيد) در ذهن سامع و مخاطب نقش بسته، مدلول است. ولي در اينجا دوتا زيد است: يكي در كلام من است، ديگري در كلام سامع.سامع كي بود؟ همان كسي كه وارد مسجد شد و گفت، زيد حيّ ولم يمت. دال و مدلول دوتاست، كما اينكه استعمال است. چرا؟ چون سه چيز در اينجا است: الف) زيدٌ الصادر من المتكلّم، اين لفظٌ, ب) المعني،‌كدام معني؟ (آن معناي زيد در ذهن سامع نقش بست), ج) بعداً سامع ملتفت زيد اول نشد بلكه ملتفت زيد ديگري شد، زيد ديگر كدام بود؟ في كلام الداخل في المسجد. پس اقسام ثلاثه است، هم لفظ است كه من گفتم, هم معنا كه در ذهن سامع است، بعداً سامع كه شما باشيد، سراغ زيد اول نرفتيد بلكه سراغ زيد ديگري رفتيد، كدام زيد ديگر؟ الذي دخل المسجد و قال: ايها الناس! إن زيداً حيّ. ولي آيا حقيقت است يا مجاز؟ بايد بگوييم كه نه حقيقت است و نه مجاز، چرا؟ چون كلمه زيد وُضع للجثه الخارجية. بر اين هويت خارجيه وضع شده، ولي من كلمه زيد را در هويت خارجي به كار نبردم بلكه در لفظ به كار بردم. كدام لفظ؟ الذي دخل في المسجد قال: زيد حيٌ. حقيقت كه نباشد, پس مجاز هم نيست، چرا؟ چون مجاز از شعب حقيقت است.

    القسم الثالث:

    (اطلاق اللفظ و ارادة صنفه) مثال: مي‌گوييم (زيدٌ, في ضربتُ زيداً مفعول). يا مي‌گوييم: زيدٌ (في ضرب زيدٌ) فاعلٌ. اين زيد را در مثل به كار نمي‌برم. بلكه در صنف به كار مي‌برم.

    سئوال: چطور شد كه در آنجا مثل شد، ولي در اينجا صنف؟ آن كسي كه از در مسجد وارد شد و گفت: زيدٌ حيٌ. من گفتم زيدٌ (في كلام القائل) لفظٌ. ولي در اينجا زيدٌ (في ضرب زيدٌ) فاعل، چطور شد كه اينجا صنف شد ؟

    جواب: چون در اينجا ضرب زيدٌ, مطرح نيست. زيد بعد از فعل بيايد. (فعل مي‌خواهد ضَرَبَ باشد، يا نَصَرَ, قال و...) يعني مقصود در اينجاصنفش است، يعني كل ما وقع زيد بعد فعل الماضي، خواه اين فعل ماضي در قالب ضرب باشد، يا در قالب نصر و...، ولذا بايد در اينجا بگوييم صنف. علاقه به كلمه ضرب نيست بلكه علاقه به كلمه فاعل (زيد) است كه بعد از فعل ماضي مي‌آيد. زيدٌ (في ضرب زيدٌ) فاعلٌ. اين از قبيل استعمال لفظ در صنف است. هر چهار مرحله را طي كن: الاطلاق صحيحٌ. (ادل دليل علي امكان الشيئ وقوعه). دلالت هم است، يعني زيد در كلام من دال است، زيد در كلام دومي (كه گفت ضرب زيد) مدلول است. استعمال هم است. چرا؟ چون لفظ از من صادر است،‌اين يك معناي را در ذهن سامع نقش مي‌بندد. بعداً سامع به يك چيز سومي پي مي‌برد، سوم كدام است ؟ (ضرب زيدٌ) يك چيز سومي است). پس هم مراحل ثلاثه است: لفظٌ صَدَرَ من المتكلم, وجدت صورةٌ في ذهن السامع, سامع ديگر به اولي برنگشت بلكه به چيز سومي برگشت كه عبارت است از: (ضرب زيدٌ). اما نه حقيقت است و نه مجاز، چرا؟ لإن زيداً وضع للجثة الخارجيه، وحال آنكه من زيد را در جثه‌ي خارجيه به كار نبردم، بلكه در لفظ به كار بردم.

    القسم الرابع:

    (اطلاق اللفظ و ارادة نوعه)؛ مثال: زيد مطلقا لفظٌ. اينجا هم چهار مرحله را طي مي‌كنيم: اما الاطلاق فهو صحيحٌ ، و اما الدلالة؛ دال داريم و مدلول. (دال) شخص زيد است. مدلول نوع زيد مي‌باشد نه شخص زيد. يك شخص داريم، اين مدلول ما تشخص است؛ نوع زيد پيراسته از تشخص است. استعمال هم است. چرا؟ آنچه كه از ذهن من درآمد, آن لفظ است. شنيدن اين لفظ (قبل از خبر) در ذهن مخاطب يك صورتي را ايجاد كرد؛ بعد مخاطب برنگشت به اين زيد مشخص. بلكه التفت ذهنه الي مطلق زيد.پس زيد شخصي دال است، و زيد نوعي هم مدلول است. زيد شخصي, پايه اول است, پايه دوم صورت ذهني كه در ذهن سامع است. پايه سوم، زيد شخصي نيست؛ بلكه زيد نوعي است.

    تلخص مما ذكر؛ كه اولي صحيحٌ اطلاقاً، صحيحٌ دالاً نه مدلولاً صحيحٌ استعمالاً لا حقيقةٌ و لا مجازاً. و اما الاقسام الثلاثة كلها صحيحٌ اطلاقاً، صحيح دالاً و مدلولاً، صحيحٌ استعمالا. اما لا حقيقة و لا مجاز. اين خلاصه اين مبحث كه آقاي آخوند (ره) آورد؛ ما عصاره گيري كرديم.

    القسم الخامس:

    هل دلالة الالفاظ تابعةٌ لإرادة المتكلم أو لا؟

    نخستين كسي كه اين بحث را مطرح نموده، علامه حلي است در كتاب: الجوهر النضيد في شرح منطق التجريد. مي گويد: مرحوم خواج يك كتابي دارد كه يك بخشش منطق است،‌بخش ديگرش عقايد، مرحوم علام هم منطق را شرح كرده و هم عقايد وكلام را. اسم شرح منطق را (الجوهر النضيد في شرح منطق التجريد) نهاده است. اسم شرحي را كه در عقايد نوشته، (كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد) نهاده است، مرحوم علامه مي‌گويد كه: من در درس استادم خواجه بودم, ايشان تعريف كرد و گفت: دلالة اللفظ علي المسمي, مطابقةٌ و علي الجزء تضمنٌ. (التزام را نگفت)، مي‌گويد، من به ايشان ايراد كردم وگفتم اگر لفظ مشتركي داشته باشيم، مثل انسان. كه يك بار وضع كنند بر حيوان ناطق؛ بار ديگر وضع كنند بر خصوص ناطق, اين تعريف شما جامع الافراد و مانع الاغيار نيست. چرا؟ لو كان الانسان مشتركاً لفظياً بين الناطق وبين حيوان الناطق, الآن گفتم ناطق و الآن هم گفتم الانسان، جئني بانسان، و اراده كردم ناطق را. اين ناطق به يك معنا دلالت مطابقي است نسبت به وضع اول. و به يك معنا دلالت تضمني. نسبت به آن كه وضع كرده بر ناطق، مطابقي است. اما به اعتبار اينكه اين جزء معني نسبت به وضع ديگر، اين تضمني است. شما گفتيد دلالة اللفظ علي المسمي, مطابقةٌ و علي الجزء تضمنٌ. حال اگر يك لفظي داراي دو وضع باشد، يعني گاهي بر كل وضع بشود و گاهي بر جزء. حالا اگر گفت: رأيت انساناً و اراد ناطقاً. اين هم مطابق است و هم تضمن؛ مطابق است چون يكبار برخود ناطق وضع شده. تضمن است چون يكبار بر كل وضع شده است.

    خواجه در جواب گفت: دلالت تابع اراده متكلم است. تا متكلّم گفت: رأيت انسانا،ً ناطق را اراده كرده, كدام ناطق؟ ناطق به اعتبار جزء اول؟ ناطق به اعتبار وضع اول؟ به اعتبار وضع دوم؟ اگر ناطق به اعتبار وضع اول گفته, مطابق است نه تضمن. و اگر به اعتبار وضع دوم گفته، آن تضمن است نه مطابقت.

    علامه مي‌گويد: وفيه نظر. به نظرم علامه حرف خواجه را خوب هزم نكرده و لذا گفته است: وفيه نظر، و الا اگر حرف خواجه را خوب هزم كرده بود، نمي‌گفت: و فيه نظر. شرح حرف خواجه همان است كه گفتم، اين دو بار وضع كرده، الدلالة تابعة للإرادة المتكلم، من متكلم كه ناطق را اراده‌ كردم، كدام ناطق؟ ناطق به اعتبار وضع اول، اين مطابقي است. يا به اعتبار وضع ثاني؟ اين تضمن است،‌دوتارا كه اراده نكردم بلكه من يكي از اين دو ناطق‌ها را اراده كردم، يا ناطقي كه تمام المسمي است اراده كردم، يا ناطقي كه جزء المسمي است، اراده كردم، اولي مي‌شود مطابق نه تضمن. دومي مي‌شود تضمن نه مطابق. اتفاقاً خواجه(ره) عين همين اشكال و جواب را در دلالت مفرد آورده. المفرد ما لا يدل جزئه علي معنيٌ،( زيد) مفرد است. چرا؟ چون(ز، ي، د) دلالت بر معنا ندارد.

    كسي بر خواجه ايراد كرده و گفته جناب خواجه! آيا (عبدالله) علم است يا نه؟ اگر علم شد مفرد است يا نه؟ مفرد است، و حال آنكه جزئش دلالت بر معنا مي‌كند، يعني(عبد) دلالت بر بندگي دارد،( الله) هم كه معلوم است، دلالت دارد، پس اين تعريفي كه شما براي مفرد كرديد، صحيح نيست.

    جواب خواجه اين است كه: شما اشتباه كرديد، وقتي (عبدالله) را مي‌گوييد، كدام(عبد الله) مقصود شماست؟ آيا آن(عبد الله) كه جزئش دلالت بر جزء معنا نمي‌كند و علم است؟ اين، نه عبدش دلالت بر معنا مي‌كند و نه الله. بلكه عبدالله, يعني الجثة الخارجيه. اگر عبدالله مي‌گوييد كدام عبدالله، به احتمال (أن جزء اللفظ لا يدل علي جزء المعني)؟ اگر اين را بگوييد، عبد بر سر دلالت ندارد،الله هم بر غير سر. اگر از اين نظر مي‌گوييد، اين مفرد است جزء بر جزء دلالت ندارد.

    و اما اگر عبدالله بگوييد به معناي مركب, يعني عبدالله غير عرب، آنكه مفرد نيست بلكه جزئه يدل علي جزءالمعني. فلذا بايد ببينيم كه وقتي ما كلمه‌ي (عبد الله) را مي‌ گوييم به زبان جاري مي‌كنيم، كدام عبد الله مراد است. پس فرمايش خواجه درست شد فلذا اشكال علامه هم وارد نيست جواب خواجه هم درست است.